Telegram Web Link
مهمان گرسنه در مدینه منوره

مردی گرسنه به نزد حضرت رسول اکرم صلى الله عليه وسلم که در مسجد بود آمد و از او غذا طلب نمود.

پیامبر کسی را به خانه فرستاد تا برایش غذا بیاورند و به جز آب چیزی نیافتند

پیامبر به صحابه هایش فرمود که چه کسی امشب مهمان را ضیافت میکند تا رحمت خدا بر او باشد؟

مردی از انصار :گفت من يا رسول الله مرد انصاری مهمان را به خانه اش برد و به همسرش :گفت آیا چیزی داری؟

:گفت نه به جز غذای بچه ها به غیر از غذای کمی که فقط بچه ها را کفاف میکند چیزی نداریم

مرد گفت بچه ها را سرگرم کن تا بخوابند و هنگامی که مهمان داخل شد چراغ را خاموش کرد و هر چه غذا داشتند جلوی مهمان گذاشتند خودش در کنار مهمان نشست و وانمود کرد که دارد با او غذا میخورد

و مهمان تا جایی که سیر شد
خورد

و آن مرد و همسرش با بچه هایشان گرسنه خوابیدند

هنگام صبح مرد به همراه مهمان به نزد پیامبر اکرم رفتند آن حضرت به مرد انصاری :گفت خداوند متعال از کار شما خشنود شد به دلیل مهمان نوازی دیشبتان( رواه مسلم )

و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: «وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصَاصَة» (سوره حشر آیه ۹)

هرچند در خودشان احتیاجی مُبرم باشد آنها را بر خودشان مقدّم می.دارند


منبع:جهاد اکبر
۳

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
💞فضیلت صلوات درشب وروز جمعه💞

پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات می‌فرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖


💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
💕
قلم عاجز میماند ازتوصیف شما..
ای بزرگ مردان.

#مجاهد❤️
ایا جلوگیری از فتنه عقب مانده گی است؟

اهل بی خردان حجاب را استهزا میکنند در حالیکه نمیداند به شعائر الله ب فرایض امر شده الله توهین و به سخره گرفتنش چه پاداشی دارد
خامخا حجاب فرض است نمیبود.
پس اگر فرض نمیبود امهات المومنین چهره هایشان را از پاکترین مردان یعنی صحابه ها نمیپوشانیدن و با پرده سخن نمیگفتند.
سخنان قیل قال زنان کم عقیده را مورد پذیرش قرار ندهید انان هر سخن از دین را به زندان شبهایت میدهند تا قانون پست شان را ک دموکراسی نام دارد را در ذهن تزریق میکنند.
مبادا فریب این ابلیس ها را بخورید


طالبه العلم موحّدة سخاوي 📚


والله اعلم
من هم روزی با بدن تِکه تِکه در حضورت خاهم آمد..

🍃یاالله🍃

🖊ام اسامه
• مراقب ِنگاهت باش ...
• اَلعَین بَریدُ القَلب؛
چشم پیغام رسان دل است



🌱
ابودرداء (رضی‌الله‌عنه) شتری داشت به نام دَمُونْ، هرگاه کسی آن را از او به عاریه می‌گرفت به ایشان می‌فرمود: «بار زیاد سوارش نکنید.» وقتی که ابودرداء (رضی‌الله‌عنه) در بستر مرگ بود، خطاب به شترش فرمود: «ای دَمُون! فردا روز نزد پروردگارم مرا مخاصمه نکنی، چراکه من جز آنچه که در توانت بود بار اضافی سوارت نکردم.»

📚الورع لابن أبی الدنیا، ص110؛ تاریخ دمشق لابن عساکر، ج47، صص185 – 186.

#حقوق_حیوانات
رد شبهات ملحدین.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
‏قال ابن الجوزي رحمه الله تعالى:
"إذا أراد الله بعبده خيرًا يسر لسانه للصلاة على محمد ﷺ."

«اگر الله برای بنده ای خیر بخواهد، زبانش را برای صلوات بر محمدﷺ آسان می کند».

📚بستان الواعظين (
١/٣٠٠)
Audio
نشید
آرام جانم نام محمد





💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد
تاغرق عصیان بودیم.. نمیدانستیم لذت پیروی از دستور حق را...

حال آنکه میدانیم. نیست آرام قلب های زار مارا.. 😭💔
مثالِ پرندهٔ اسیر میان قفس افتاده یم..

❤️‍🩹🥀یاالله شهادتم آرزوست
❤️‍🩹🥀


مرا ب قصد شهادت دعا کنید

🖊#ام_اسامه
گروه نظرات رو از کانال قطع میکنیم..
مبارک مون باشد کانال رسید تا2000🤩
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
امشب اولین قسمت رُمان جدید مارا نشر میدهیم ان شاءالله.. آماده هستید دوستان؟ 😐😊
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_اول

🌿السلام علیکم و رحمه الله من ۱۹ سالمه و از زمان مسلمان شدنم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله، به إذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم رو برای شما خواهران و برادران موحد بنویسم. امیدوارم تسکینی برای همه باشد ان‌شاءالله.
۱۳ سالم بود که به اصرار پدر و مادرم به کلاس‌های موسیقی رفتم چون علاقه‌ی زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من، منو خواهر دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاس‌های خارج از شهر می‌بردند. یه سال از رفت و آمدِ من و  خواهرم سوژین به کلاس‌ها گذشت.
خیلی به موسیقی علاقه نداشتم اما بخاطر اینکه منو خواهرم از هم جدا نشیم، نمی‌تونستم نرم. تا خودمون نمی‌گفتیم کدوم‌مون روژین یا سوژین هستیم نمی‌دونستند، اما تفاوت ما توی افکارمون بود.
بخاطر علاقه‌ی شدیدی که به هم داشتیم و ترس از جدایی، همیشه بعد از دعوای بین‌مون بالاخره باهم راه می‌اومدیم. بعد از رفت و آمد یکسال به کلاس‌های موسیقی، یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز کمی مریض بودم و از کلاس خارج شدم. هیچوقت اون موقع‌ها کسی توی ساختمان نبود.
اما یه چیزی توجه منو به خودش جلب کرد! این صدای چیه؟ موسیقی نیست! خیلی آرام بخش بود. وقتی رفتم یه خانم خیلی خوشگل رو دیدم که یه چادر تنش بود که نظافتچی ساختمان بود، با گوشیش یه چیزی گرفته بود. بهش گفتم سلام، یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم؟! اون یه خانوم هست غرورش می‌شکنه وقتی من می‌بینمش که نظافتچی هست خجالت میکشه.
ازش پرسیدم این چیه دستت گرفتی خیلی شبیه اذان مسلمانان هست؟! اونم فکر کرد گفت: علیکم سلام، توی مدرسه قرآن نخوندی؟ گفتم یعنی قرآنه؟! همیشه سر کلاس قرآن خوابم می‌برد. پرسید: حالا کاری داشتید؟ منم گفتم حالم خوب نبود نمی‌تونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
اونم گفت نه اختیار داری من داشتم می‌رفتم که حواسم نبود سطل روی کولر رو ریختم روی زمین که تازه تمیز شده بود، خیلی ناراحت شدم عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بذاره من تمیز کنم، اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم. آخر با اصرارِ زیاد قبول کرد که کمکش کنم. تا وقتیکه تموم شد هیچ حرفی بین‌مون زده نشد فقط قرآن رو گرفته بود.
با اینکه من از مسلمانان متنفر بودم، اما از اون خانوم خوشم اومد، دوست داشتم اونم مثل من باشه، دوست داشتم که دوستم بشه، اما نه با این سر وضعش.....
وقتی دارم اینا رو می‌نویسم باور کنید قلبم داره آتیش میگیره، بهترین دوستم بود. روز بعد که سوار ماشین می‌شدم تو دلم همش می‌گفتم خیلی خوب میشه که دوباره ببینمش. وقتی رسیدم اونجا، اولین کاری که کردم رفتم لیست نظافتِ روزانه رو نگاه کردم، دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگه هم تعطیل بودیم و من منتظر اومدنش بودم.
توی راه که داشتیم می‌اومدیم جاده کمی شلوغ بود دیر رسیدم. تا رسیدم دیدم که همون خانوم چادری دم ساختمون وایساده، به هم سلام کردیم. به خواهرم سوژین گفتم این دختر عشقمه، گفت همون دختره نظافتچی اینه؟ گفتم آره یواش بگو غرورش می‌شکنه. گفت: ازش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن. منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم.
بعد از کلاس گفتم یه کم استراحت می‌کنم و بعد تمرین می‌کنیم. من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادری، گفتم سلام. کمی وحشت کرد گفت: وعلیکم سلام. گفتم کمک نمی‌خوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه. منم زیاد اصرار نکردم، ازم پرسید: کار دیگه‌ای داشتی؟ منم گفتم نه همینجوری اومدم فقط سری بزنم.
کمی در مورد کارش حرف زدیم. این دیدن‌ها یه ماه طول کشید، هر روز که می‌اومدم اونو هم می‌دیدم. یه روز که رفتم پیشش دوباره قرآن دستش گرفته بود. کمی رنگش زرد شده بود اصرار کردم که کمکش کنم. وقتی داشتم باهاش کار می‌کردم گفتم تو که اینقد مریضی، این چیه گرفتی دستت؟! گفت شفاست.
من بخاطر دل اون چیزی نگفتم. روز بعد که کمکش کردم، بازم قرآن دستش بود. سرم رو بلند کردم موهای بلندم رو هم در آوردم. اجازه نمی‌داد خوب ببینم، اون صدای قرآن هم خیلی اذیتم می‌کرد... بهش گفتم مهناز میشه اون قرآن رو خاموش کنی من اذیت میشم داره گریه‌م می‌گیره! اونم با نگاه سنگینی قرآن رو قطع کرد و...

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد....

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_اول 🌿السلام علیکم و رحمه الله من ۱۹ سالمه و از زمان مسلمان شدنم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله، به إذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم رو برای شما خواهران و برادران موحد بنویسم. امیدوارم تسکینی برای همه باشد ان‌شاءالله.…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_دوم

اون روز گذشت. سوژین به مادرم گفته بود که من با یه مسلمان، اونم از تعصبی‌هاش میخوام رفاقت کنم. مامانم ازم بازجویی کرد، منم گفتم مامی تو که اینقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع بعضی وقتا باهاش حرف می‌زنم. مامانم رو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از دست سوژین.
رفتم پذیرایی، محمد اونجا بود پسر عموم (در واقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم، اونم برادرمون بود اما اون موقتاً که بی‌دین بودیم فقط یه پسر عمو بود). رفتارهای عجیب محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژین هم برام عجیب بود حس می‌کردم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن، خیلی عصبی بودم.
یادمه به محمد گفتم: پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا؟ اونم گفت نمیام پیش تو که، این جای سلامته؟ سوژین هم به محمد گفت ولش کن می‌دونم روژین از چی پُره...! من اون موقع‌ها خیلی عصبی بودم موهاش رو از پشت گرفتم، گفت به تو هیچ ربطی نداره. محمد از هم جدامون کرد.
با بی‌اهمیتی رفتم توی اتاق دیدم گوشیم نیست. رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم! خیلی جا خوردم... خلاصه فهمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگه شدن...! خیلی ناراحت شدم به هیچکس هیچی نگفتم حتی با سوژین هم حرف نمی‌زدم...!
مثل همیشه مدرسه و کلاس‌های موسیقی می‌رفتیم و همیشه مهناز رو می‌دیدم و از اینکه کنارم قرآن می‌گرفت ناراحت نمی‌شدم. شمارش رو ازش گرفته بودم، هرشب باهم SMS بازی می‌کردیم. اون می‌دونست که من بی‌دینم، اما بعدها می‌گفت: امیدوار بودم ایمان بیاری.
یک روز رفتیم خونه باغ‌ِ عموم، اون وقتا اسبم رو اونجا نگه می‌داشتم. منو محمد و سوژین و چند تا از پسر عمه‌هام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری. من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود. واسه اذیت کردن منم که شده بود یه کاری میکردن که اذیت بشم.
خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم. زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم. مهناز گفت این چیزا این رابطه‌ها که تو زندگی شماها عادیه پس چرا گریه میکنی؟ من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش می‌کنم، بعدشم مگه چند سالشونه!
اونم گفت قربون اسلام برم... بازم همون صدای دلنشین از پشت تلفن میومد انگار تسکین دلم بود. گفتم قرآنه؟ گفت آره. ازش خواهش کردم برام یه قرآن بگیره، گفت روژین مطمئنی؟! بهش گفتم هیچوقت اینقد مطمئن نبودم، اونم با گریه گفت از خدامه...
خدای من هیچوقت به اندازه‌ی اون روز آرامش نگرفته بودم. اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم.دیگه موسیقی آرومم نمی‌کرد، حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود. و تنها دلیلم واسه رفتن به کلاس‌های موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی می‌خواستیم بریم  بیرون، از کوچه خودمون که بیرون می‌اومدیم طبق اخلاق همیشگی‌م خیلی توجه می‌کردم به بیرون. حس کردم مهناز رو می‌بینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ می‌رفت... جیگرم آتیش گرفت. گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی توی خونه جا گذاشتم شما برین من با ماشین بابا میام.
مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی، بلایی سر خودت میاری. منم گفتم به جون تو مامان بحث رانندگی نیست. (استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگهداشت و رفت. منم دوان دوان خودم رو رسوندم به خونه. نمی‌دونم چم شده بود فقط می‌دونستم حالم خوب نبود.
رفتم اونجا، مهناز در رو باز کرد گفت روژین تو اینجا چیکار میکنی؟ اشکام جاری شده بود بهش گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت اینجا خونه منه، خونه پدرم. دهنم قفل شد و هزاران سؤال...! مهناز گفت روژین جان بیا بشین با هم حرف می‌زنیم، منم گفتم نه باید برم. از خونه رفتم بیرون. توی دلم می‌گفتم این دختره کیه، اون که نظافت چی بود... الان توی این محل، این خونه، این پدر و مادر...! اون که به من گفته بود با عمه‌اش زندگی میکنه...!!!!

#ان‌شاء‌الله‌ادامه‌دارد...

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
2024/09/27 21:26:16
Back to Top
HTML Embed Code: