Telegram Web Link
#دختر #زیبای
مدتی پس از ازدواجش از همسرش خسته شد به مادرش گفت دیگر تاب تحملش را ندارم میخوام او را بکشم میترسم بچنگ قانون بیفتم مرا کمک کن، مادر گفت باشد دخترم کمک میکنم ولی برای آنکه کسی برایت شک نکند تکالیفی هست که باید آنها را انجام بتی، دختر گفت حاضرم هر تکلیفی را انجام بدهیم تا از دست همسرم خلاص شوم، مادر گفت پس این تکالیف را انجام بتی.
1- اول باید با او صلح کنی،
2- باید همیشه خود را برای او زیبا و جذاب کنی،
3- باید از او مراقبت کنی و قدردان باشی،
4- باید صبور باشی، عشق بیشتر و حسادت کمتر و مطیع او باشی،
5- پولهایت را خرج او کن واگر از برگرداندن آنها خود داری کرد عصبانی نشو،
6- صدایت را برای او بلند نکن، دلگرمش کن،
اینطور وقتی که او مرد هیچکس برایت شک نخواهد کرد، حالا بگو میتونی این تکالیف را انجام بتی؟ دختر گفت بله میتونم، مادر گفت خوب پس حالا این زهر را بگیر و روزی یک ذره به غذایش اضافه کن.
بعد از یک ماه دختر برگشت پیش مادراش و گفت من دیگر قصد کشتن همسرم را ندارم و عاشق اش شدم، چون او کاملاّ اخلاق اش تغیر شده و خیلی همسر دوست داشتنی شده طوری که هرگز فکرش را هم نمی توانستم بکنم، مادر لطفاّ مرا کمک کن ببین چی کار میتونی بکنی که از کشتن اش توسط زهر جلوگیری کنی؟
مادر با صدای غمگینی گفت دخترم نگران نباش آن زهر نبود، زهر خود تو بودی که داشتی با تنش و کشمکش آرام آرام همسرت را میکشتی ولی وقتی شروع کردی با او محترمانه و عاشقانه رفتار کنی او هم کم کم به همسری مهربان و دوست داشتنی تبدیل شد، دخترم مردها واقعاّ شرور نیستند اما شیوه رفتار مااست که باعث میشود واکنش آن بما برگردد،
اگر ما زنان احترام،عشق، فداکاری، مواظبت، و تعهد به همسرانمان را حفظ کنیم آنها هم صد در صد با ما چنین خواهند بود.


🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
من اگر روزی شود نقاش این دنیا شوم
این جهان را عاری از هر غصه و غم میکشم

بهر دلها مهربانی، بی قراری، یکدلی،
هر دلی را در کنار شاخه ای گل میکشم

اندر این دنیا کسی بر کس ندارد برتری
من غنی را با فقیر، یکجا یکسان میکشم

زشت وزیبا خالق وپروردگار ما یکیست
زشت و زیبا، پیش هم، اما انسان میکشم

عشقهایی که در آن بوی خیانت میدهند
تا ابد محکوم دلتنگی به زندان میکشم

هرکجا قلبی شکست، ما بی تفاوت بوده ایم
آری آری بهر دلهای شکسته نیز درمان  میکشم

من در این دنیا تمام مردمش را بی درنگ
با تنی سالم، لب خندان، خرامان میکشم..
🥀🍃
یاالله من آنقدر لیاقت خواهم داشت که تو شهادت را در تقدیرم بنویسی🥺

#دلتنگ_مجاهد
#داستان_تکیه_گاه_ات_کیست؟؟؟

مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!

آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!

همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم!

تنها امید و تکیه‌گاهت رو فراموش نکن
الله


🥀🍃مادران مجاهد پرور 🥀🍃
علامه ابن قيم - رحمه الله-میگوید:

•فإذا جهلت المرأة علوم الدين، أتعبت الزوج، وأفسدت الأولاد، وأهلكت الأمة


•اگر زن از علوم دین بي سواد ونادان گذاشته شود ؛ شوهر را خسته، فرزند را فاسد، و امت را نابود ميكند.
سایەی نصیحت سنگین است ...
حتی اگر انگیزە از آن عشق و دوست داشتن باشد؛ پس آن را با روش اشتباە و یا در زمان نامناسب سنگین‌تر نکنید.

نصیحت همانند باران است ...
اگر کم، آرام و ملایم باشد، سود می‌رساند و اگر زیاد و تند باشد، از بین می‌برد و ویران می‌سازد.

وَأُنثَىٰ
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت بیست‌ویکم› نزدیک شهر که رسیدیم احمد گفت: از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. یکی از دوستای امیرزید نزدیک ورودی شهر به داخل ردِمون می‌کنه. پیاده به سمت ورودی راه افتادیم. احمد به رابطِ بین خود و امیر زید زنگ زد. بعد از مدتی انتظار…
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌ودوم›

نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقان‌آور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچه‌ها که همیشه اطراف را فرا می‌گرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یا الله گفتم، خانه سوت‌وکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست می‌رفتم و داد می‌زدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانه‌وار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه می‌رفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای‌ ما چایی آورد...) بی‌حال و بی‌رمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در می‌آمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبنده به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بی‌حال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی‌ شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو می‌پرسی؟
- خواهش می‌کنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالاخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیت‌المقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش می‌کنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس می‌کرد. اشک‌ در چشمانم حلقه زد و قفسه سینه‌ام تنگ‌تر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفس‌‌های بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی می‌کردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، راننده‌اش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد می‌گفت: «تروریست تو خونه نگه می‌داری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیه‌ام رو اون بی‌غیرت با زور می‌کشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بی‌غیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر می‌شد، اونو میزدن و تیراندازی می‌کردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نذار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه می‌گفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمی‌خوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرف‌ها شقیقه‌ام نبض گرفته بود، انگشتان بی‌حس شده‌ام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگ‌هایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانی‌ام سرازیر بود. لب‌های خشکیده‌ام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو می‌دونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را می‌خوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانه‌وار سرش را نگه‌داشت: این یعنی چی؟! کدوم بی‌غیرتی این بچه معصوم رو به این حال‌ و روز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه می‌خوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."

تکیه بر دیوار نشستم. افکارم به‌هم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایت‌هایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام می‌شه! به‌خاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُه‌ساله که بیشتر از سنش می‌دونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون این‌ها فرزندان بیت‌المقدس‌ان، از نسل صلاح‌الدین ایوبی!
خوب میدونم این بی‌همه‌چیز فقط یه نفر می‌تونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمه‌اش ان‌شاءالله فقط با دستان من میشه.

احمد: امیر نتیجه چیه؟
- می‌مونم تا بیاد.
- تو متوجه‌ای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمی‌تونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه می‌کندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم می‌کنم.

ادامه دارد...


🥀🍃مادران مجاهد پرور🥀🍃
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت بیست‌ودوم› نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقان‌آور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچه‌ها که همیشه اطراف را فرا می‌گرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم…
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وسوم›

"صفیه"

وارد اتاقی تاریک، بدون هیچ پنجره و روزنه‌ای شدیم. دست‌هایمان را باز کردند و بانهایت بی‌رحمی در را محکم بستند.
نمی‌دانستم فائز کجاست! ماموریت چه شد و در چه حالی است؟!
سن‌ من و بقیه خواهرانم نزدیک به هم بود. از بیست سال گرفته تا سیزده سال که کوچکترین‌مان بود. ترس از چشمانشان بیداد می‌کرد. درون خود مچاله شده بودند. نباید روحیه‌ خود را می‌باختیم، رو به‌ آن‌ها گفتم:
- خواهرا لطفا به خودتون بیایین! نباید جلوی این ظالما اینطوری خودمون رو ببازیم؛ الگوی ما آسیه‌ست که در سخت‌ترین شکنجه‌های فرعون، سربلند و باایمان بیرون اومد. الگوی ما سمیه‌ست که به‌خاطر کلمه "لااله‌الاالله" شکنجه و شهید شد
الگوی ما خوله‌ست که ندای غیرت و جهاد سر داد. ما دختران عایشه طاهره هستیم، پس نترسین و با ندای "الله‌اکبر" این زمین رو به لرزه در بیارین. خواهرانمون تو شام، عراق و سوریه بخاطر ایمان و حجابشون می‌جنگن! پس اجازه ندیم دست یکی از این بی‌غیرتا بهمون بخوره، حتی اگه بخوان به چادرمون دست بزنن شجاعانه و مجاهدانه دست‌هاشون رو می‌شکنیم.
همه با هم "الله اکبر"گویان،
چنان بلند ندای تکبیر سرمی‌دادیم که سرباز از پشت در داد می‌زد:
خفه‌شید تا خفتون نکردم.
و با لگد به در می‌کوبید...


"فائز"

با غروب غم‌انگیز آفتاب و پوشاندن رخت سیاهی بر جهان، دنیای مرا نیز غم فرا گرفت؛ فکر اینکه صفیه و زنان مسلمان اکنون کجا و در چه حالی هستند، امانم را بریده بود.
محمّد کمی بهتر شده بود، اما احمد با چهره‌ای گرفته و ناراحت گوشه‌ای نشسته و در فکر فرو رفته بود.
من نیز همچنان منتظر شعیب بودم.

- احمد وقتی من خودمو تحویل دادم تو حق دخالت نداری! نباید تو و محمد رو ببینن. یه گوشه‌ای مخفی می‌شی، بعدِ رفتنمون، محمد رو به خونوادش می‌سپری، خودتم به پایگاه برمی‌گردی.
- ولی امیر...
- هیس، احمد برو پایگاه و کمک بیار، ولی نه برای من! برای اون خواهرانی که در بند ظلمت هستن. این طائفه کفر هیچ‌وقت صادق نبودن و نیستن، امکان داره بعد از دستگیری من، دخترا رو آزاد نکنن. به فکر باش احمد!
- باشه.
بعد از خواندن نماز مغرب متوجه صدای ماشین شدم؛ نه یکی بلکه چند تا!
خنده‌ام گرفت: یعنی اینقد از من یه نفر می‌ترسن؟!

- احمد، محمد رو بردار و برو، زود باش.
احمد با چشمانی اشک‌بار گفت: فائز!
تنگ در آغوشم گرفت. دستی بر روی موهایش کشیدم، اشک‌های مزاحم به درون چشمانم جولان دادند اما جلوی ریختنشان را گرفتم.
کنار گوشش گفتم: احمد هدف کجاست؟
با صدایی که به وضوح می‌لرزید و بم شده بود گفت: سیب سرخ "شهادت".
- خب پسر‌خوب! منم همون ورا میرم، غمت نباشه. برو اخی برو الله پشت‌ و پناهت. برو قول میدم اگه شهید نشدم دومادت کنم.
- تو بهترین برادر بودی برام، الگوی فداکاری و شجاعتی مجاهد و برادر عزیزم فائز. فی امان الله.
از هم جدا شدیم اما دست‌هایمان به سختی از هم کنده شدند. یارای جدایی را نداشتیم؛ با دلی ناخواسته از هم جدا شدیم. اشک‌ها بدون اجازه صورتم را خیس کردند، آن‌ها را پاک کردم. با سرعت به سمت بیرون دویدم در حین دویدن گفتم: احمد به‌خاطر محمد بیرون نیا.
به سمت ماشین‌ها رفتم و در مقابل نور چراغ آن ایستادم. دو ماشین مسلح به همراه چهار سرباز مسلح! به محض دیدنم از ماشین‌ها پیاده شدند. مردم از در و پنجره با چهر‌ه‌های ناراحت و پریشان نظاره‌گر این صحنه بودند. صدای دو زن را درحال گریه شنیدم با عصبانیت تمام فریاد زدم:
برین تو، غیرت داشته باشین. نزارین صدای زنانتون به گوش این منافقین برسه.
هر چهار نفر با احتیاط قدم‌به‌قدم نزدیک شدند. یکی از آن‌ها گفت:
دو دستت رو ببر بالا و بیا نزدیک، روی زانوهات بشین.
همین کار را کردم. دو نفر فورأ سر تفنگ‌هایشان‌ را روی سرم نگه داشتند و دست‌هایم را بستند.
خوب تفتیش کردند؛ فکر می‌کردند که به خود بمب بسته‌ام! با بدوبیراه گفتن بلندم کردند. سوار ماشین شدم. وقتی حرکت کردند چشمانم به ماشین دیگر که شعیب در قسمت جلوی آن نشسته بود، افتاد. با دیدنش آتش درونم شعله‌ور شد؛ منافقِ بی‌غیرتِ ناموس‌فروش!
بین راه چشمانم را با پارچه‌ای محکم بستند. به اندازه دو یا سه ساعت در راه بودیم. آن‌قدر پارچه را محکم بسته بودند که احساس کردم کور می‌شوم. بعد از پیمودن مسافت طولانی به مقصد رسیدیم. در باز شد. وحشیانه من را بیرون پرت کردند. آرام بلند شدم. از آن‌جا تا اتاقی که باید مرا می‌بردند، با کتک همراهی‌ام کردند.
روی صندلی نشستم اما با چشمان بسته. احساس کردم پیش‌رویم میزی قرار دارد و این یعنی؛ اتاق بازجویی!
چشمانم را باز کردند، نور لامپ چشمانم را اذیت کرد. صدای زنی از پشت‌سر آمد که آمرانه گفت:
دستاشو باز کنید.
به محض باز کردن، مچ دستم را کمی ماساژ دادم و به روبه‌رو نگاه کردم. زنی جوان در مقابلم نشست
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادر_فلسطینی ‹قسمت بیست‌وسوم› "صفیه" وارد اتاقی تاریک، بدون هیچ پنجره و روزنه‌ای شدیم. دست‌هایمان را باز کردند و بانهایت بی‌رحمی در را محکم بستند. نمی‌دانستم فائز کجاست! ماموریت چه شد و در چه حالی است؟! سن‌ من و بقیه خواهرانم نزدیک به هم بود. از بیست…
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وچهارم›

وقتی دید چیزی نمی‌گویم، کلافه و عصبی گفت: فعلا ببریدش تو انفرادی تا حالش جا بیاد!
در اتاقی تنگ و تاریکی پرت شدم. آنقدر تاریک بود که چشمم چیزی را نمی‌دید. دستم را بر روی زمین کشیدم، آرام به جلو رفتم تا به چیزی برخورد نکنم، در واقع چیزی جز دیوار نبود که به آن برخوردی داشته باشم. تکیه بر دیوار زدم. ساعت‌ها گذشت و من همچنان در فکر بودم؛ آیا با تسلیم شدنم، آن‌ها را آزاد کردند یا نه؟!



"صفیه"

با سکوت و حالِ‌پریشان نشسته بودیم و به‌هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، باز سرمان را پایین می‌گرفتیم. آه! چه سکوت پر حرفی بود...!
ناگهان در باز شد، سه سرباز ملعون به داخل آمدند. با خنده‌های چندش‌آور و چهره‌های کریه به ما چشم دوختند. یکی از آن‌ها تکیه بر دیوار زد و به دختر پانزده ساله‌ای که در کنارم بود، زل زد. گفت:
هی تو! بلندشو روسریت رو در بیار.
با این حرف، همه‌شان شروع به خندیدن کردند. دختر با ترس و لرز خودش را به من چسباند و گفت: خواهر، من داداشمم موهامو ندیده! نذار منو ببرن.
محکم او را در آغوش گرفتم و آرام گفتم: هیس... آروم. نمی‌ذارم دستشون بهت بخوره.
وقتی در آغوش گرفتمش، بسیار می‌لرزید، صدای ضربان قلبش را همچون ضربات چکش بر روی سنگ، به وضوح احساس می‌کردم.
- هی مگه با تو نیستم؟! نکنه مامانته رفتی تو بغلش! بلند شین، هر دوتون یالا.
با تمام توان گفتم:
از خدا شرم کن بی‌دین، ما رو به حال خودمون بذار.
- پس زبون‌دارشون تویی! هان؟! با من کل‌کل می‌کنی؟ یالا خودت همین حالا بلند شو روسریت رو در بیار، بعدش با من بیا وگرنه بزور می‌برمت.
قلبم آنقدر تند می‌زد که نزدیک بود از سینه‌ام بیرون بیفتد. احساس سرما سرتاپای وجودم را در بر گرفته بود، اما برای یک لحظه آخرین حرف فائزم در گوشم طنین‌انداز شد: «صفیه، در مقابل کفار قوی باش...» نفسی عمیق کشیدم و گفتم: من خودمو می‌کشم ولی نمی‌ذارم تو بهم دست‌درازی کنی دشمن خدا.
عصبانی شد، یک‌باره به سمتم هجوم آورد. تمام دخترها برای دفاع بلند شدند و آن‌ها را به بیرون هُل می‌دادند. وقتی بیرونشان کردیم در را محکم بستیم و پشت در نشستیم.
زمزمه کردم: آه... خدای من، در راهی طولانی قرار گرفتیم کمکمون کن...



"فائز"

بعد از ساعت‌ها سکوت و تاریکی محض، در آرام باز شد و نورِ مزاحم چشمانم را اذیت کرد. بلند شدم، ایستادم. سرباز با اشاره سر به من فهماند که بیرون بروم. به سمتش راه افتادم. یقه‌ام را گرفت و باز مرا به سمت اتاق بازجویی برد.
در اتاق هیچ‌کس نبود، سرباز هم رفت. چند دقیقه منتظر ماندم. وقتی در باز شد باز همان زن‌ به داخل آمد. پوزخندی زدم و گفتم: انگار مردی نبود که باز تو رو فرستادن!
- توصیه می‌کنم از من بترسی فائز!
برام عجیبی! نخبه نُه کلاسه و خوشتیپ!
- من شبیه مردای یهودم؟
- نه. خیلی هم ازشون زیباتری.
- پس فکر نکن با دو تا حرف قشنگ می‌تونی گولم بزنی!
با این حرفم خنده‌ای کرد و نشست. به من اشاره کرد تا بنشینم.
- من اسمم بازپرس "کلارا" ست. اهل این‌جا هم نیستم، آمریکاییم. بیا دوستانه با هم این مسئله رو حل کنیم. ما فهمیدیم خیلی استفاده‌ها می‌تونیم از مغز متفکرت داشته باشیم، در صورتی‌که باهامون همکاری کنی! ببین فائز، اگه باهامون همکاری کنی، قول میدم یه زندگی آروم و بی‌دردسر به همراه همسرت داشته باشی.
- بازپرس کلارا یا هر چی! بنظرت رو پیشونی من نوشته مخبر یا برادرفروش؟! کدومشون؟! ثانیاً، کدوم مغز متفکر؟!
- خب، انگار نمی‌خوای همکاری کنی پس ناراحت نشو اگه یکم اذیتت کنیم.
- قبلا هم گفتم؛ الانم میگم، اون فائزی که دنبالشین من نیستم.
- خودت خواستی، من میرم و دوستان زحمتتو می‌کشن. دوباره میام. تا بعد.
بعد رفتنش نمی‌دانستم قرار است چی اتفاقی بیفتد، نفسی بلند سر دادم، سرم را در حصار دستانم قرار دادم. زمزمه وار تکرار می‌کردم "حسبنا الله‌ و نعم‌ الوکیل".
پنج نفر وحشیانه به داخل اتاق ریختند، تا حد مرگ مرا زدند. پنج نفر به یک نفر! چنان موهایم را محکم کشیدند و سرم را به میز کوبیدند که احساس کردم سرم شکست. بدن بی‌جان و بیهوشم در وسط اتاق افتاده بود. در خواب و بیداری احساس کردم پاهایم را گرفتند، مرا کشا‌ن‌کشان به سمت اتاقِ تاریک بردند و در آن‌جا پرت کردند. آنقدر بی‌رمق بودم که توان نداشتم "آخ" بگویم. حتی نایی نداشتم تا لای پلک‌هایم را باز کنم. وقتی در را بستند به سختی توانستم بگویم: یا الله شکرت... الحمدلله. مددم کن تا ثابت قدم باشم. من فدای راه مبارکت، فدای نام رسولت. منو فدای اسلامت کن، تا سربلند و با عزت باشم. "آزاد از بند کفار، آزاد از بند کفتار"

ادامه دارد..
.

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
هر وقت خواستی موسیقی و آهنگی را استوری بذاری و یا به هر شکلی در جامعه منتشر کنی...🔥 یادت باشه و فکر کن:👇🏼
قوله تعالی:
‏وَلَيَحمِلُنَّ أَثقالَهُم وَأَثقالًا مَعَ أَثقالِهِم وَلَيُسأَلُنَّ يَومَ القِيامَةِ عَمّا كانوا يَفتَرونَ
و قطعا به دوش خواهند کشید بار های خود را (گناهان)و بارهای دیگران را و

از گناهانِ جاریه دوری کنیم. .
هزاران درود وهزاران سلام زما برجناب محمد علیه صلوٰت والسلام..

شب جمعه است عزیزان خواندن درود شریف فراموش نشود..
❤️
#جهاد

پرسیدند چرا برای جهاد رفتی ؟
گفتم چون من آزاده‌ام و درد و آه آزادگان را شنیدم....

شیخ ابو حسن بلیدی تقبله الله
قفسم بورده به باغی دلم را شــــاد کنیـــــد.❤️‍🩹🥀
2024/09/28 21:27:32
Back to Top
HTML Embed Code: