✨با حوصله غذا بخورید!
🔹تند غذا خوردن می تواند باعث ترش کردن معده شود.
🔹 کسانی که سریع غذا می خورند احتمال بروز این مشکل در آن ها بیشتر است و بهتر است به خود فرصت کافی برای خوب جویدن و بلع غذایتان را بدهید.😐
♡ "Dr Ahmadi" ♡
🔹تند غذا خوردن می تواند باعث ترش کردن معده شود.
🔹 کسانی که سریع غذا می خورند احتمال بروز این مشکل در آن ها بیشتر است و بهتر است به خود فرصت کافی برای خوب جویدن و بلع غذایتان را بدهید.😐
♡ "Dr Ahmadi" ♡
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
✨با حوصله غذا بخورید! 🔹تند غذا خوردن می تواند باعث ترش کردن معده شود. 🔹 کسانی که سریع غذا می خورند احتمال بروز این مشکل در آن ها بیشتر است و بهتر است به خود فرصت کافی برای خوب جویدن و بلع غذایتان را بدهید.😐 ♡ "Dr Ahmadi" ♡
قدر مدیر کانال تانرا بدانید..
هم به فکر سلامتی جسم تون هستم وهم به فکر سلامتی عقیده تون...😐
جای دیگه هم میتونید پیدا کنید اینطور شخص دل سوز را برای خود؟ ☺️🫣
شماهم حمایت کنید مارا با ری اکشن هاتون روی پست های ما.
جزاک الله خیرا کثیرا.
#جندالاقصی.
هم به فکر سلامتی جسم تون هستم وهم به فکر سلامتی عقیده تون...😐
جای دیگه هم میتونید پیدا کنید اینطور شخص دل سوز را برای خود؟ ☺️🫣
شماهم حمایت کنید مارا با ری اکشن هاتون روی پست های ما.
جزاک الله خیرا کثیرا.
#جندالاقصی.
Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (ابوالقعقاع)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (ابوالقعقاع)
اگر ازشما پرسیدن طالبان چه کسانی بودن؟
درپاسخ بگو!
مردانِ بودن ک باپای پیاده کشور خودرا فتح کردن.
پوز آمریکا وبیش بیست کشور کفری را به خاک مالیدن.. 🗡❤️🔥
درپاسخ بگو!
مردانِ بودن ک باپای پیاده کشور خودرا فتح کردن.
پوز آمریکا وبیش بیست کشور کفری را به خاک مالیدن.. 🗡❤️🔥
لباس زن غربی ...
بین بیحیایی و ازبینرفتن نجابت و حشمت!
چگونه فمینیسم که خواستار آزادی زنان و برابری آنها با مردان است، پذیرفت که بدن زنان را برای هر بینندهای به شکلی که امروزه میبینیم مشروعیت بخشد؟!
چگونه مردان شهوتران، طراحان لباس و مخترعان مد و مدلینگ، زن را سرمست و به هیجان انداختند، او نیز متقاعد شد که برهنگی نماد قدرت و نشاندهندهی آزادی اوست؟!
چگونه مدافعان حقوق زنان به خود قبولاندند که لباس زنان باید بسیار برهنهتر از لباس مردان باشد که برای همین هدف نیز در نظر گرفته شده است؟
شلوارهای ورزشی کوتاهی که برای زنان در نظر گرفته شده بسیار کوتاهتر از مردان است.
بر کسی پوشیده نیست که لباس رسمی زنان غربی شامل یک دامن کوتاه و تنگ است که پاهای آنها را نمایان میکند، در حالیکه لباس رسمی مردان شلواری بلند و گشاد است.
آیا فمینیستها از این موضوع بیاطلاع و ناآگاه بودند؟ یا آنها واقعاً متقاعد شدهاند که برهنگی نماد قدرت است؟!
❀ تسنیم راجح
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
بین بیحیایی و ازبینرفتن نجابت و حشمت!
چگونه فمینیسم که خواستار آزادی زنان و برابری آنها با مردان است، پذیرفت که بدن زنان را برای هر بینندهای به شکلی که امروزه میبینیم مشروعیت بخشد؟!
چگونه مردان شهوتران، طراحان لباس و مخترعان مد و مدلینگ، زن را سرمست و به هیجان انداختند، او نیز متقاعد شد که برهنگی نماد قدرت و نشاندهندهی آزادی اوست؟!
چگونه مدافعان حقوق زنان به خود قبولاندند که لباس زنان باید بسیار برهنهتر از لباس مردان باشد که برای همین هدف نیز در نظر گرفته شده است؟
شلوارهای ورزشی کوتاهی که برای زنان در نظر گرفته شده بسیار کوتاهتر از مردان است.
بر کسی پوشیده نیست که لباس رسمی زنان غربی شامل یک دامن کوتاه و تنگ است که پاهای آنها را نمایان میکند، در حالیکه لباس رسمی مردان شلواری بلند و گشاد است.
آیا فمینیستها از این موضوع بیاطلاع و ناآگاه بودند؟ یا آنها واقعاً متقاعد شدهاند که برهنگی نماد قدرت است؟!
❀ تسنیم راجح
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
Forwarded from قُلَّـة الإســلام «الجِهَــ⚔️ــاد»
با آمدنِ امارت اسلامی ب سوی مدارس سوق داده شدیم و از علوم دین خود با خبر شدیم دانستیم جهاد چیست و مجاهد کیست.
حالا ک میبینم میدانم بسته شدن مکاتب دختران نیز بدون حکمت نبوده.😶
حالا ک میبینم میدانم بسته شدن مکاتب دختران نیز بدون حکمت نبوده.😶
• صلاحِ دختر در گروِ صلاح خانواده!
اگر در یک خانواده، پدر و برادران اهل صلاح باشند، بهندرت پیش میآید دختر راه انحراف و گمراهی را در پیش بگیرد:
﴿یَٰٓأُخۡتَ هَٰرُونَ مَا کَانَ أَبُوکِ ٱمۡرَأَ سَوۡءٖ وَمَا کَانَتۡ أُمُّکِ بَغِیّٗا﴾
«گفتند: ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی نبود و مادرت نیز زن بدکارهای نبود».
زیرا آنان الگوی دختر در نیکی و بدی هستند.
❀ شیخ عبدالعزیز طریفی
اگر در یک خانواده، پدر و برادران اهل صلاح باشند، بهندرت پیش میآید دختر راه انحراف و گمراهی را در پیش بگیرد:
﴿یَٰٓأُخۡتَ هَٰرُونَ مَا کَانَ أَبُوکِ ٱمۡرَأَ سَوۡءٖ وَمَا کَانَتۡ أُمُّکِ بَغِیّٗا﴾
«گفتند: ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی نبود و مادرت نیز زن بدکارهای نبود».
زیرا آنان الگوی دختر در نیکی و بدی هستند.
❀ شیخ عبدالعزیز طریفی
تا گفتم کسی را ندارم
صدای اذان آمدخجالت شدم بدان
خداوند همیشه کنارت هست..
صدای اذان آمدخجالت شدم بدان
خداوند همیشه کنارت هست..
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت_هفدهم - عمویعقوب؟ - بگو پسرم - اگه اجازه بدین من در حضور خودتون چند دقیقه با صفیه خانم صحبت کنم. - باشه، اشکالی نداره. کی میخوای حرف بزنی تا دخترم رو در جریان بزارم؟ - الان امکانش هست؟ - صبر کن ازش بپرسم. بعد از دقایقی وارد اتاق شد…
#چادرفلسطینی
#قسمت_هجدهم
لباسهایی را که یعقوب دست احمد فرستاده بود، پوشیدم. موها و ریشم را مرتب کردم. از عطرِقلمی که همیشه همراهم بود، بر مچ دست و گردنم زدم. از احمد خواستم چادر سیاهی که همراهش بود را به صورت عمّامه برایم ببندد. آماده که شدم، خودم را برانداز کردم؛ عمامهای سیاه با لباسهای سفید که به پوشش بلوچی بیشتر میخورد. رو به احمد ایستادم
- خب چطوره؟
با دیدنم چشمانش برقی زد و خندید:
- با حورالعین اشتباهت گرفتم داداش!... ماشاءالله لاحول و لاقوه الا باالله، چه خوشتیپ شدی.
- ممنون برادرجان، چشمات قشنگ میبینه.
یعقوب با سلامی گرم وارد اتاق شد. چشمش که به من افتاد گفت: بهبه مجاهد، ماشاءالله خیلی زیبا شدی. خداحفظت کنه... اومدم که بهتون بگم، حافظصارم اومده بیایید تا خطبه رو بخونیم.
نفس عمیقی سر دادم. به دنبال یعقوب راه افتادیم و وارد مسجد شدیم. سلام گرمی با اهل مسجد و با حافظ کردیم. حافظ صارم از راه دوری آمده بود. دقایقی گذشت و مراسم شروع شد. حافظ شروع به خواندن خطبه کرد، وقتی که میگفت: «قبول کردی و قبول داری؟» استرس بدی میگرفتم.
مراسم به پایان رسید.
من صاحب یک همسفر مجاهدهٔ شدم الحمدالله ثم الحمدالله.
وقتی بلند شدیم، حافظ صارم به من تبریک گفت و دعایی جامع و زیبا برای من و همسرم کرد. با تکتک مردم مصافحه کردیم و سیل تبریکات روانه بود.
به عمویعقوب که رسیدم محکم مرا به آغوش کشید. زیر گوشم گفت: بعد خدا دخترم به تو امانته مجاهد.
آرام گفتم: الله منو شرمنده روی شما نکنه.
دستش را بوسیدم. نگاهی به احمد انداختم و دیدم با سه تا بچه قدونیمقد مشغول صحبت است. نزدیک رفتم. خنده کنان گفتم:
چیه! تا دیدی تنها شدی اومدی پیش بچهها؟
- نه یادی از بچگیا کردم.
- چطور؟
- گرگم به هوا بازی میکنیم.
- آفرین. رسول اللهﷺ خیلی با بچهها محبت داشت، ما هم پیرو همون پیامبریم.
نزدیکای مغرب بود که به من اجازه داده شد تا عروسم را ببینم. وارد خانه که شدم دو زن میانسال آمدند و تبریک گفتند. وقتی خواستم وارد اتاق شوم جلویم را گرفتند. با تعجب بسیار نگاهشان کردم و باز سرم را پایین گرفتم. یکی از آنها گفت:
به این راحتی نمیتونی بری تو پسرم. اول باید یه چیزی به ما بدی، واسه عروست زحمت کشیدیم بعد میزاریم بری.
همچنان که سرم پایین بود چشانم گرد شد و با خود گفتم: یاخدا این دیگه چه حرفیه! باید باج بدم تا عروسمو ببینم؟!
نگاهی مظلومانه به عمویعقوب انداختم که خندید و گفت:
خواهرا بزارین بره، این پسر غریبهست رسم شما رو نمیدونه، من خودم یه چیزی بهتون میدم.
با شنیدن این حرف هر دو کنار رفتند. قدمی به سمت در برداشتم که ایندفعه پسر بچهای راهم را سد کرد.
- عمو؟
خودم را به سمتش کج کردم. دستی بر سرش کشیدم.
- جانم، تو هم احیانأ چیزی میخوای؟
- نه فقط خواستم بگم مبارک باشه، ابجی صفیهام خیلی مهربونه مواظبش باش.
بیصدا خندیدم، زمزمهوار گفتم: الحمدالله به خاطر نعمت ابجیت.
عمو یعقوب و احمد و بقیه هم رفتند.
با تقهای که به در زدم یاالله گویان وارد شدم.
رو به صفیه سلام کردم. با صدای آرام و دلنوازش جوابم را داد.
به محض دیدنش احساسی زیبا و ناآشنایی وجودم را فرا گرفت. اکنون کسی را دارم که فی سبیل الله مونس و شریکم بود.
گامی به جلو گذاشتم. در دستانش چیزی را محکم نگه داشته بود. با سکوت، متعجب به دستانش نگاه میکردم که بالاخره سکوت را شکست.
- این هدیه من به تو.
با دیدن آن چادر آشنا، اتفاقات روز اول و زخم بازویم از مقابل چشمانم گذشتند. این چادر متعلق به پدر مجاهدش بود. چادر را از دستانش گرفتم، برای تشکر بر پیشانیاش بوسهای زدم:
- انشاءاللهالعزیز در این راه، همراه هم خدمات زیادی به اسلام و مسلمین برسونیم، اگر الله نصیب کرد با فرزندان مجاهد و مجاهده...
برای نماز صبح وضو گرفتم. با طمانینه از اتاق بیرون آمدم که دستی بر روی شانهام نشست. به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن چهره خوابآلود احمد بیاختیار خندیدم. احمد گفت:
- چرا مثل دزدا میری؟!
- کی من؟ نه بابا... تو چرا اینجوریی؟
- هنوز خستگی دیروز تو بدنم مونده. از وقتی هم که پیش امیرصاحب اومدم هیچ تمرینی نکردیم. امروزم که روز ماموریته.
- بعد نماز بیا با هم میریم کنار رودخونه تا کسی نبینه، اونجا تمرین میکنیم. بعدأ هم عازم فلسطین میشیم ان شاءالله.
من دامادی بودم که روز اول عروسی باید برای مأموریت راهی میشدم و فردای نوعروسم نامعلوم بود...
یا "اسارت" یا "شهادت"
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
#قسمت_هجدهم
لباسهایی را که یعقوب دست احمد فرستاده بود، پوشیدم. موها و ریشم را مرتب کردم. از عطرِقلمی که همیشه همراهم بود، بر مچ دست و گردنم زدم. از احمد خواستم چادر سیاهی که همراهش بود را به صورت عمّامه برایم ببندد. آماده که شدم، خودم را برانداز کردم؛ عمامهای سیاه با لباسهای سفید که به پوشش بلوچی بیشتر میخورد. رو به احمد ایستادم
- خب چطوره؟
با دیدنم چشمانش برقی زد و خندید:
- با حورالعین اشتباهت گرفتم داداش!... ماشاءالله لاحول و لاقوه الا باالله، چه خوشتیپ شدی.
- ممنون برادرجان، چشمات قشنگ میبینه.
یعقوب با سلامی گرم وارد اتاق شد. چشمش که به من افتاد گفت: بهبه مجاهد، ماشاءالله خیلی زیبا شدی. خداحفظت کنه... اومدم که بهتون بگم، حافظصارم اومده بیایید تا خطبه رو بخونیم.
نفس عمیقی سر دادم. به دنبال یعقوب راه افتادیم و وارد مسجد شدیم. سلام گرمی با اهل مسجد و با حافظ کردیم. حافظ صارم از راه دوری آمده بود. دقایقی گذشت و مراسم شروع شد. حافظ شروع به خواندن خطبه کرد، وقتی که میگفت: «قبول کردی و قبول داری؟» استرس بدی میگرفتم.
مراسم به پایان رسید.
من صاحب یک همسفر مجاهدهٔ شدم الحمدالله ثم الحمدالله.
وقتی بلند شدیم، حافظ صارم به من تبریک گفت و دعایی جامع و زیبا برای من و همسرم کرد. با تکتک مردم مصافحه کردیم و سیل تبریکات روانه بود.
به عمویعقوب که رسیدم محکم مرا به آغوش کشید. زیر گوشم گفت: بعد خدا دخترم به تو امانته مجاهد.
آرام گفتم: الله منو شرمنده روی شما نکنه.
دستش را بوسیدم. نگاهی به احمد انداختم و دیدم با سه تا بچه قدونیمقد مشغول صحبت است. نزدیک رفتم. خنده کنان گفتم:
چیه! تا دیدی تنها شدی اومدی پیش بچهها؟
- نه یادی از بچگیا کردم.
- چطور؟
- گرگم به هوا بازی میکنیم.
- آفرین. رسول اللهﷺ خیلی با بچهها محبت داشت، ما هم پیرو همون پیامبریم.
نزدیکای مغرب بود که به من اجازه داده شد تا عروسم را ببینم. وارد خانه که شدم دو زن میانسال آمدند و تبریک گفتند. وقتی خواستم وارد اتاق شوم جلویم را گرفتند. با تعجب بسیار نگاهشان کردم و باز سرم را پایین گرفتم. یکی از آنها گفت:
به این راحتی نمیتونی بری تو پسرم. اول باید یه چیزی به ما بدی، واسه عروست زحمت کشیدیم بعد میزاریم بری.
همچنان که سرم پایین بود چشانم گرد شد و با خود گفتم: یاخدا این دیگه چه حرفیه! باید باج بدم تا عروسمو ببینم؟!
نگاهی مظلومانه به عمویعقوب انداختم که خندید و گفت:
خواهرا بزارین بره، این پسر غریبهست رسم شما رو نمیدونه، من خودم یه چیزی بهتون میدم.
با شنیدن این حرف هر دو کنار رفتند. قدمی به سمت در برداشتم که ایندفعه پسر بچهای راهم را سد کرد.
- عمو؟
خودم را به سمتش کج کردم. دستی بر سرش کشیدم.
- جانم، تو هم احیانأ چیزی میخوای؟
- نه فقط خواستم بگم مبارک باشه، ابجی صفیهام خیلی مهربونه مواظبش باش.
بیصدا خندیدم، زمزمهوار گفتم: الحمدالله به خاطر نعمت ابجیت.
عمو یعقوب و احمد و بقیه هم رفتند.
با تقهای که به در زدم یاالله گویان وارد شدم.
رو به صفیه سلام کردم. با صدای آرام و دلنوازش جوابم را داد.
به محض دیدنش احساسی زیبا و ناآشنایی وجودم را فرا گرفت. اکنون کسی را دارم که فی سبیل الله مونس و شریکم بود.
گامی به جلو گذاشتم. در دستانش چیزی را محکم نگه داشته بود. با سکوت، متعجب به دستانش نگاه میکردم که بالاخره سکوت را شکست.
- این هدیه من به تو.
با دیدن آن چادر آشنا، اتفاقات روز اول و زخم بازویم از مقابل چشمانم گذشتند. این چادر متعلق به پدر مجاهدش بود. چادر را از دستانش گرفتم، برای تشکر بر پیشانیاش بوسهای زدم:
- انشاءاللهالعزیز در این راه، همراه هم خدمات زیادی به اسلام و مسلمین برسونیم، اگر الله نصیب کرد با فرزندان مجاهد و مجاهده...
برای نماز صبح وضو گرفتم. با طمانینه از اتاق بیرون آمدم که دستی بر روی شانهام نشست. به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن چهره خوابآلود احمد بیاختیار خندیدم. احمد گفت:
- چرا مثل دزدا میری؟!
- کی من؟ نه بابا... تو چرا اینجوریی؟
- هنوز خستگی دیروز تو بدنم مونده. از وقتی هم که پیش امیرصاحب اومدم هیچ تمرینی نکردیم. امروزم که روز ماموریته.
- بعد نماز بیا با هم میریم کنار رودخونه تا کسی نبینه، اونجا تمرین میکنیم. بعدأ هم عازم فلسطین میشیم ان شاءالله.
من دامادی بودم که روز اول عروسی باید برای مأموریت راهی میشدم و فردای نوعروسم نامعلوم بود...
یا "اسارت" یا "شهادت"
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت_هجدهم لباسهایی را که یعقوب دست احمد فرستاده بود، پوشیدم. موها و ریشم را مرتب کردم. از عطرِقلمی که همیشه همراهم بود، بر مچ دست و گردنم زدم. از احمد خواستم چادر سیاهی که همراهش بود را به صورت عمّامه برایم ببندد. آماده که شدم، خودم را…
#چادرفلسطینی
#قسمت_نوزدهم
نزدیک رودخانه رسیدیم.
- ببینم تو این مدت چقدر پیشرفت کردی!
- تندتر شدم.
- یعنی...
هنوز حرفم تمام نشده بود که احمد به سرعت حملهور شد. او بسیار سریع حمله میکرد و من هم با سرعت جا خالی میدادم. وقتی جایمان عوض شد پایش را با پایم قفل و زیر پایش را خالی کردم که باعث شد به جلو بیفتد. دستاهایش را از پشت قفل کردم.
- خب آقای پلنگ حالا چی؟
- اوه... مگه یهودی گرفتی! ول کن دستو که شیکست. منو باش فکر میکردم تو این چند روز استخوون شدی. این همه زورو از کجا میاری تو آخه؟!
- بچه که بودم مامانبزرگم خیلی شیر شتر به خوردم میداد برای همین استخوون بندیم درشته.
- الان کار میکنه من بخورم؟
- نه تو فعلا فقط از من کتک بخور.
از او جدا شدم و دستش را گرفتم تا بلند شود، نامرد دستم را کشید و نقش بر زمینم کرد.
- یادت باشه که حواستو جمع کنی.
خندهای سر دادم و بلند شدم. باز مشغول تمرین شدیم. مسابقه دو میدادیم یا باز تن به تن میجنگیدیم. بسیار خسته شدیم و کنار آب دراز کشیدیم. احمد گفت:
یادش بخیر وقتی با معاذ و معاویه تمرین میکردیم، وقت استراحت حلقهوار کنار هم دراز میکشیدیم.
- یادته آخرین باری که با هم تمرین میکردیم معاویه گفت: گل جمع منم و بقیه... تا نگاش به من افتاد گفت: غیر از فائز همتون خُلین؛ خصوصأ معاذ.
- آره بعد معاذ گفت: نه داداش کم لطفی نکن تو علف جمعی، ما بقیه گلیم.
- آه برادران غیورِ شهیدم خوشا به سعادتتان. به بالاترین مقام عشق به خدا رسیدین.
- آره الله نصیب ما هم بکنه. کم کم آماده شو تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم برای...
سکوت کرد که گفتم: حرفتو کامل کن.
احمد بلند شد نشست من هم روبهرویش نشستم. به چشمانم زل زد و گفت: برای اتمام ماموریت با "موفقیت" یا "شهادت" یا "اسارت" که دوست دارم یکی از دو مورد اول نصیبمون بشه.
- انشاءاللهالعزیز اخی.
برخواستم، دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: بلند شو برادر مجاهدم بریم و ماموریت اسلام رو تموم کنیم.
همراه احمد به سمت خانه به راه افتادیم. نزدیک خانه بچههای معصوم چه مظلومانه و زیبا بازی میکردند.
ما اول بخاطر اعلای کلمةالله و بعد برای برقراری عدالت الهی، شریعت و سنت الله و رسول، و آزادی و شادی این بچهها به پا خواسته بودیم.
ما مردانی از نسل قعقاع فرمانده گروه اسد، از دیار امیرمثنیِٰ شامی، با شمشیر حیدر، با قدوم عمری، با صداقت صدیقی و حیای عثمانی در راه خدا قیام کرده بودیم. قسم به ذات الله "پیروزی" وعده پروردگار ما توسط نبیِماست.
احمد رفت تا آمادگیهای لازم را انجام دهد. من هم نزد مجاهدهام برای خداحافظی رفتم؛ برای مدتی نامعلوم از او دور میشدم.
با یاالله وارد اتاق شدم. مجاهدهٔ با ایمانم قرآن به دست نشسته و خوابش برده بود. برای یک مجاهد و مرد مسلمان این صحنه زیباترین منظره بود. در قلبم زمزمه کردم: خوشا به سعادت من.
آرام به سمتش رفتم، کنارش نشستم. بر دستانش که کلامِ الله در آن همچون ستارهای میدرخشید بوسهای آرام زدم. نجواکنان گفتم: مجاهدهجان نمیخوای مجاهدتو راهی میدان کنی؟
وقتی چشمانش را باز کرد سراسیمه بلند شد گفت:
شرمنده... نمیدونم چطوری وقت قرائت خوابم برد. شما کی اومدین؟
- اشکالی نداره. با منم رسمی حرف نزن من فائزم مجاهد تو! الان اومدم. کمکم باید راهی بشم. ازت میخوام مثل یک مجاهدهٔ قوی و صبور باشی.
- از خدا میخوام همونطور که قفلها رو برای حضرت یوسف و راه رو از دل دریا برای حضرت موسی باز کرد، راهها رو برات باز کنه. مثل ابراهیم علیه السلام که از آتش نمرود حفاظتش کرد، ازت در مقابل ظالمان حفاظت کنه.
- الله حفظت کنه. صفیه اگه من اسیر یا شهید شدم صبور باش. صبر کن که می خوام در سرای آخرت هم برای من باشی.
- تا آخرین نفسهام بهت وفا دارم مجاهد. الله ما رو در دنیا و آخرت در کنار هم قرار بده.
- اللهم آمین. خب دیگه باید راه بیوفتم. به خدا میسپارمت. همونطور مثل قبل حتی بیشتر در مقابل کفار دلیر باش و نترس. مواظب چادرت باش که بخاطرش قیام کردم.
بر گوشهٔ چادرش بوسهای زدم. صورتم را برگرداندم تا راه بیوفتم که گفت: ابومحمّد یه لحظه صبر کن کارت دارم. خندان برگشتم و گفتم: عجب! پس اسمشم انتخاب کردی! چه اسم زیبایی.
- بشین.
- احمد منتظره.
- فقط دو دقیقه بشین.
متعجب نشستم که به پشت سرم رفت. چادر فلسطینی را بر روی سرم گذاشت و به صورت چادر مجاهدان شامی آن را بست.
- حالا در امان خدا، مثل خالد ثابت قدم برو که اسلام و مسلمین بهت نیاز دارن. فی امان الله.
با لبخندی پیروزمندانه و با نهایت خوشحالی بیرون رفتم. با یعقوب هم مثل پدر و پسر خداحافظی کردیم.
#ان شاءالله ادامه دارد.
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
#قسمت_نوزدهم
نزدیک رودخانه رسیدیم.
- ببینم تو این مدت چقدر پیشرفت کردی!
- تندتر شدم.
- یعنی...
هنوز حرفم تمام نشده بود که احمد به سرعت حملهور شد. او بسیار سریع حمله میکرد و من هم با سرعت جا خالی میدادم. وقتی جایمان عوض شد پایش را با پایم قفل و زیر پایش را خالی کردم که باعث شد به جلو بیفتد. دستاهایش را از پشت قفل کردم.
- خب آقای پلنگ حالا چی؟
- اوه... مگه یهودی گرفتی! ول کن دستو که شیکست. منو باش فکر میکردم تو این چند روز استخوون شدی. این همه زورو از کجا میاری تو آخه؟!
- بچه که بودم مامانبزرگم خیلی شیر شتر به خوردم میداد برای همین استخوون بندیم درشته.
- الان کار میکنه من بخورم؟
- نه تو فعلا فقط از من کتک بخور.
از او جدا شدم و دستش را گرفتم تا بلند شود، نامرد دستم را کشید و نقش بر زمینم کرد.
- یادت باشه که حواستو جمع کنی.
خندهای سر دادم و بلند شدم. باز مشغول تمرین شدیم. مسابقه دو میدادیم یا باز تن به تن میجنگیدیم. بسیار خسته شدیم و کنار آب دراز کشیدیم. احمد گفت:
یادش بخیر وقتی با معاذ و معاویه تمرین میکردیم، وقت استراحت حلقهوار کنار هم دراز میکشیدیم.
- یادته آخرین باری که با هم تمرین میکردیم معاویه گفت: گل جمع منم و بقیه... تا نگاش به من افتاد گفت: غیر از فائز همتون خُلین؛ خصوصأ معاذ.
- آره بعد معاذ گفت: نه داداش کم لطفی نکن تو علف جمعی، ما بقیه گلیم.
- آه برادران غیورِ شهیدم خوشا به سعادتتان. به بالاترین مقام عشق به خدا رسیدین.
- آره الله نصیب ما هم بکنه. کم کم آماده شو تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم برای...
سکوت کرد که گفتم: حرفتو کامل کن.
احمد بلند شد نشست من هم روبهرویش نشستم. به چشمانم زل زد و گفت: برای اتمام ماموریت با "موفقیت" یا "شهادت" یا "اسارت" که دوست دارم یکی از دو مورد اول نصیبمون بشه.
- انشاءاللهالعزیز اخی.
برخواستم، دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: بلند شو برادر مجاهدم بریم و ماموریت اسلام رو تموم کنیم.
همراه احمد به سمت خانه به راه افتادیم. نزدیک خانه بچههای معصوم چه مظلومانه و زیبا بازی میکردند.
ما اول بخاطر اعلای کلمةالله و بعد برای برقراری عدالت الهی، شریعت و سنت الله و رسول، و آزادی و شادی این بچهها به پا خواسته بودیم.
ما مردانی از نسل قعقاع فرمانده گروه اسد، از دیار امیرمثنیِٰ شامی، با شمشیر حیدر، با قدوم عمری، با صداقت صدیقی و حیای عثمانی در راه خدا قیام کرده بودیم. قسم به ذات الله "پیروزی" وعده پروردگار ما توسط نبیِماست.
احمد رفت تا آمادگیهای لازم را انجام دهد. من هم نزد مجاهدهام برای خداحافظی رفتم؛ برای مدتی نامعلوم از او دور میشدم.
با یاالله وارد اتاق شدم. مجاهدهٔ با ایمانم قرآن به دست نشسته و خوابش برده بود. برای یک مجاهد و مرد مسلمان این صحنه زیباترین منظره بود. در قلبم زمزمه کردم: خوشا به سعادت من.
آرام به سمتش رفتم، کنارش نشستم. بر دستانش که کلامِ الله در آن همچون ستارهای میدرخشید بوسهای آرام زدم. نجواکنان گفتم: مجاهدهجان نمیخوای مجاهدتو راهی میدان کنی؟
وقتی چشمانش را باز کرد سراسیمه بلند شد گفت:
شرمنده... نمیدونم چطوری وقت قرائت خوابم برد. شما کی اومدین؟
- اشکالی نداره. با منم رسمی حرف نزن من فائزم مجاهد تو! الان اومدم. کمکم باید راهی بشم. ازت میخوام مثل یک مجاهدهٔ قوی و صبور باشی.
- از خدا میخوام همونطور که قفلها رو برای حضرت یوسف و راه رو از دل دریا برای حضرت موسی باز کرد، راهها رو برات باز کنه. مثل ابراهیم علیه السلام که از آتش نمرود حفاظتش کرد، ازت در مقابل ظالمان حفاظت کنه.
- الله حفظت کنه. صفیه اگه من اسیر یا شهید شدم صبور باش. صبر کن که می خوام در سرای آخرت هم برای من باشی.
- تا آخرین نفسهام بهت وفا دارم مجاهد. الله ما رو در دنیا و آخرت در کنار هم قرار بده.
- اللهم آمین. خب دیگه باید راه بیوفتم. به خدا میسپارمت. همونطور مثل قبل حتی بیشتر در مقابل کفار دلیر باش و نترس. مواظب چادرت باش که بخاطرش قیام کردم.
بر گوشهٔ چادرش بوسهای زدم. صورتم را برگرداندم تا راه بیوفتم که گفت: ابومحمّد یه لحظه صبر کن کارت دارم. خندان برگشتم و گفتم: عجب! پس اسمشم انتخاب کردی! چه اسم زیبایی.
- بشین.
- احمد منتظره.
- فقط دو دقیقه بشین.
متعجب نشستم که به پشت سرم رفت. چادر فلسطینی را بر روی سرم گذاشت و به صورت چادر مجاهدان شامی آن را بست.
- حالا در امان خدا، مثل خالد ثابت قدم برو که اسلام و مسلمین بهت نیاز دارن. فی امان الله.
با لبخندی پیروزمندانه و با نهایت خوشحالی بیرون رفتم. با یعقوب هم مثل پدر و پسر خداحافظی کردیم.
#ان شاءالله ادامه دارد.
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
Forwarded from نداـٰےمظلومیت قدسیان 🕌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔰بیش از 40 هزار شهید در روز 314 جنگ!
🔻چهل هزار شهید شامل 16456 کودک و 11088 زن به اضافه بیش از 10000 مفقود و 92401 مجروح. در حالی که تعداد خبرنگاران شهید به 168 نفر افزایش یافت و 885 کادر پزشکی و 79 پرسنل دفاع شهری شهید شدند. ارتش اشغالگر 3486 کشتار انجام داد. تعداد آوارگان در نوار غزه تا ابتدای جولای گذشته به بیش از 1.9 میلیون نفر رسید.
♨️🔻 اخبار فوری و مطالب مهم از جهاد و انتفاضه فلسطین در کانال نداـٰےمظلومیت قدسیان👇
https://www.tg-me.com/Quds_Mazlum313
🔻چهل هزار شهید شامل 16456 کودک و 11088 زن به اضافه بیش از 10000 مفقود و 92401 مجروح. در حالی که تعداد خبرنگاران شهید به 168 نفر افزایش یافت و 885 کادر پزشکی و 79 پرسنل دفاع شهری شهید شدند. ارتش اشغالگر 3486 کشتار انجام داد. تعداد آوارگان در نوار غزه تا ابتدای جولای گذشته به بیش از 1.9 میلیون نفر رسید.
♨️🔻 اخبار فوری و مطالب مهم از جهاد و انتفاضه فلسطین در کانال نداـٰےمظلومیت قدسیان👇
https://www.tg-me.com/Quds_Mazlum313
کدام گروه خونی عصبانی ترین افراد هستند؟🩸
🔹 جالب است بدانید که در تحقیقاتی که صورت گرفته است در گروه خونی O میزان نگرانی و عصبانیت بیشتریی نسبت به باقی گروهها دیده میشود.
🔹 افراد دارای گروه خونی AB سرسخت، منطقی و بدون نگرانی هستند و در گروه خونی B سخت گیری کمتری دیده میشود، اما گروه خونی A مهربانترین گروه هستند.
🔹 جالب است بدانید که در تحقیقاتی که صورت گرفته است در گروه خونی O میزان نگرانی و عصبانیت بیشتریی نسبت به باقی گروهها دیده میشود.
🔹 افراد دارای گروه خونی AB سرسخت، منطقی و بدون نگرانی هستند و در گروه خونی B سخت گیری کمتری دیده میشود، اما گروه خونی A مهربانترین گروه هستند.
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
کدام گروه خونی عصبانی ترین افراد هستند؟🩸 🔹 جالب است بدانید که در تحقیقاتی که صورت گرفته است در گروه خونی O میزان نگرانی و عصبانیت بیشتریی نسبت به باقی گروهها دیده میشود. 🔹 افراد دارای گروه خونی AB سرسخت، منطقی و بدون نگرانی هستند و در گروه خونی B سخت…
گروپ خون منم A مثبت است.. 🙃
حالا فهمیدم دلیل این همه مهربانی ام را.. 🤭
حالا فهمیدم دلیل این همه مهربانی ام را.. 🤭
018 Al-Kahf الكهف
Haitham Aldukhain القارئ هيثم الدخين
••الجمعه🌼
•• سیدالایام🌼
🌴سنت های روز جمعه🌴
1⃣قرائت سورهی کهف📖
2⃣غسل نمودن 🚿
3⃣مسواک زدن🪥
4⃣استفاده ازخوشبویی🌷
5⃣پوشیدن لباس پاک👕
6⃣دعا نمودن در روز جمعه🤲
7⃣زیاد درود فرستادن بر رسول اللهﷺ💝
8⃣زود رفتن به مسجد🕌
✿ أّلَلَّهُِــمََ صٌَـــلَِّ وََِّسَـــلَّـِمَْ عٌَلَـَے َّنَبــیـِِنِْأّ
مَُحٌَمََّــدٍِﷺ🥀
☘رسول الله ﷺ فرمودند:
کسی که سوره کهف رادر روز #جمعه بخواند (به برکتش) بین دو جمعه برایش نوری روشن می گردد.
📚مستدرک -۳۳۴۹
📚الترغیب و الترهیب-۷۳۶
🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄
•• سیدالایام🌼
🌴سنت های روز جمعه🌴
1⃣قرائت سورهی کهف📖
2⃣غسل نمودن 🚿
3⃣مسواک زدن🪥
4⃣استفاده ازخوشبویی🌷
5⃣پوشیدن لباس پاک👕
6⃣دعا نمودن در روز جمعه🤲
7⃣زیاد درود فرستادن بر رسول اللهﷺ💝
8⃣زود رفتن به مسجد🕌
✿ أّلَلَّهُِــمََ صٌَـــلَِّ وََِّسَـــلَّـِمَْ عٌَلَـَے َّنَبــیـِِنِْأّ
مَُحٌَمََّــدٍِﷺ🥀
☘رسول الله ﷺ فرمودند:
کسی که سوره کهف رادر روز #جمعه بخواند (به برکتش) بین دو جمعه برایش نوری روشن می گردد.
📚مستدرک -۳۳۴۹
📚الترغیب و الترهیب-۷۳۶
🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄
از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟
گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
-دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد؛
ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند؛
ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود
ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ،
ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
+ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ميكنم.
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟
گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
-دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد؛
ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند؛
ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود
ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ،
ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
+ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ميكنم.