Forwarded from ‟نـدای مـظلومـیـن“
چراغانی کردن شهر کابل برای پیشوازی از سومین سالگرد بیرون راندن آمریکا و ناتو از افغان زمین
اینجا افغانستان است دیار شیرمردان و شیر زنان
جایی که بیست سال اشغال غرب نتوانست همت این مردم را از بین ببرد
اینجا گورستان امپراطوریهاست
زنده باد امارت اسلامی افغانستان
https://www.tg-me.com/Mazloomin3
اینجا افغانستان است دیار شیرمردان و شیر زنان
جایی که بیست سال اشغال غرب نتوانست همت این مردم را از بین ببرد
اینجا گورستان امپراطوریهاست
زنده باد امارت اسلامی افغانستان
https://www.tg-me.com/Mazloomin3
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت_پانزدهم - یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمعوجور نکردم. - اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و... - باشه باشه فهمیدم خب بسمالله بریم... نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشهای را اختیار کردیم.…
#چادرفلسطینی
#قسمت_شانزدهم
از عمق وجود و با نهایت شوروشعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله حمدأ کثیرأ...
رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه انشاءالله.
- این چه حرفیه همسنگری! برادری برای همچین روزاییه، دیگه نمیشه که بزاری خاک بخورهها!
- بازم جزاک الله.
- و ایاک داداش.
- پسفردا انشاءالله مأموریت رو شروع میکنیم. یکم در مورد تحویلگیرنده توضیح بده.
- فلش رو باید به شخصی به نام «زید» تحویل بدیم. قسمتِ جنوبی شهر یه کافه هست، قراره اونجا ببینیمش. چهرهشو دیدم. انشاءالله اونجا مأموریت به اتمام میرسه.
- چرا کافه؟ به نظرم جای امنی نیست!
- کافه فقط یه کلکه! تو کافه اتاق مخفی وجود داره، اونجا میبینیمش. اما اون چیزی که مهمه حضور عادی ما تو شهره! با این موهای بلند و کلاه داد میزنیم که مجاهدیم. یه لباس خوب برات دارم.
- نکنه همون لباس مراکشیه رو میگی؟!
- چیه خب! شنلش موهاتو میپوشونه که. میخوای برات کوتاهشون کنم؟
- دست به موهام زدی شهیدت میکنما.
خندان گفت: چی بهتر از شهیدی؟
از جایم بلند شدم، با یک جستی از پشت گرفتمش، بلندش کردم گفتم: بخون اشهدتو که شهیدت کردم.
- من هنوز یه مخبرو خفه نکردم تخفیف یه روزه بده.
رهایش کردم با کنجکاوی پرسیدم: مخبر کیه؟
- شعیب.
- آهان اون. فعلا اونو بایگانی کن. ماموریت که تموم شد واسه اون و بابای قاتلش دارم.
- بابای قاتلش؟
- به وقتش بهت میگم فعلا بریم تو که بازوهام یخ کرد.
- بریم.
وقتی که وارد خانه شدیم، احمد با سرعت وارد اتاق شد و با خنده گفت:
دیر رسیدی چاییت مال من.
با خنده آرام سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تو احمد!
احمد داخل رفت، من هم با آرامش پشتسرش راه افتادم. به اتاق صفیه که رسیدم، توقف کردم. نیمنگاهی به در انداختم. در دل گفتم:
پشت این در مجاهدهایه که دیگه برای منه. هنوز چشمهای اشکبار و صدای لرزونش از یادم نمیره؛ وقتی که از خوله و امحرّام میگفت، چه زیبا بیان میکرد. از سنگر و شهیدها با چه ذوق و احساسی حرف میزد.
همانجا ایستاده بودم که ناگهان در باز شد. خشکم زد و شرمنده شدم. هر دو بیحرکت و با سکوت ایستاده بودیم. نمیدانستم چه حرفی برای توجیه این ایستادن بگویم.
سرم را پایین کردم تا بروم. دو قدمی که رفتم دوباره ایستادم. نگاهی به او کردم و گفتم:
مطمئنی میخوای مجاهده من باشی؟
"صفیه"
با شنیدن این حرف سرجایم میخکوب شدم. با دستپاچگی کلمات درهم برهم را در ذهنم مرتب میکردم.
خدایا چی جواب بدم؟ چی باید بگم؟
سر به زیر آهسته گفتم: هدف من رسیدن به خدا و سعادت همراهی با رسول اللهﷺ است؛ اونم به همراه شما. از میدان تا فوزالعظیم انشاءالله.
"فائز"
خرسند از جوابش لبخندِ دنداننمایی زدم و گفتم: بارک الله فیک. الله حفظت کنه مجاهده بانو.
با گامهای بلند به سمت اتاق راه افتادم. با حسوحالی تازه وارد اتاق شدم.
احمد با مزاح گفت: دوماد صفا آوردی.
- الله هدایتت کنه احمد... فردا...
- فردا چی داداش؟
- هیچی فقط الحمدالله.
- حیف که تو فائزی و هیچی نمیشه از دهان مبارک بیرون کشید وگرنه ویلکنت نمیشدم.
- گذشته از اینها، هیچی مشخص نیست که پسفردا زنده میام یا نه... باید با اجازه عمویعقوب با صفیه بخاطر شرایط و هر چیزی که پیش میاد حرف بزنم، سنگامو وا بِکنم تا برای هر چیزی آماده باشه...
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#قسمت_شانزدهم
از عمق وجود و با نهایت شوروشعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله حمدأ کثیرأ...
رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه انشاءالله.
- این چه حرفیه همسنگری! برادری برای همچین روزاییه، دیگه نمیشه که بزاری خاک بخورهها!
- بازم جزاک الله.
- و ایاک داداش.
- پسفردا انشاءالله مأموریت رو شروع میکنیم. یکم در مورد تحویلگیرنده توضیح بده.
- فلش رو باید به شخصی به نام «زید» تحویل بدیم. قسمتِ جنوبی شهر یه کافه هست، قراره اونجا ببینیمش. چهرهشو دیدم. انشاءالله اونجا مأموریت به اتمام میرسه.
- چرا کافه؟ به نظرم جای امنی نیست!
- کافه فقط یه کلکه! تو کافه اتاق مخفی وجود داره، اونجا میبینیمش. اما اون چیزی که مهمه حضور عادی ما تو شهره! با این موهای بلند و کلاه داد میزنیم که مجاهدیم. یه لباس خوب برات دارم.
- نکنه همون لباس مراکشیه رو میگی؟!
- چیه خب! شنلش موهاتو میپوشونه که. میخوای برات کوتاهشون کنم؟
- دست به موهام زدی شهیدت میکنما.
خندان گفت: چی بهتر از شهیدی؟
از جایم بلند شدم، با یک جستی از پشت گرفتمش، بلندش کردم گفتم: بخون اشهدتو که شهیدت کردم.
- من هنوز یه مخبرو خفه نکردم تخفیف یه روزه بده.
رهایش کردم با کنجکاوی پرسیدم: مخبر کیه؟
- شعیب.
- آهان اون. فعلا اونو بایگانی کن. ماموریت که تموم شد واسه اون و بابای قاتلش دارم.
- بابای قاتلش؟
- به وقتش بهت میگم فعلا بریم تو که بازوهام یخ کرد.
- بریم.
وقتی که وارد خانه شدیم، احمد با سرعت وارد اتاق شد و با خنده گفت:
دیر رسیدی چاییت مال من.
با خنده آرام سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تو احمد!
احمد داخل رفت، من هم با آرامش پشتسرش راه افتادم. به اتاق صفیه که رسیدم، توقف کردم. نیمنگاهی به در انداختم. در دل گفتم:
پشت این در مجاهدهایه که دیگه برای منه. هنوز چشمهای اشکبار و صدای لرزونش از یادم نمیره؛ وقتی که از خوله و امحرّام میگفت، چه زیبا بیان میکرد. از سنگر و شهیدها با چه ذوق و احساسی حرف میزد.
همانجا ایستاده بودم که ناگهان در باز شد. خشکم زد و شرمنده شدم. هر دو بیحرکت و با سکوت ایستاده بودیم. نمیدانستم چه حرفی برای توجیه این ایستادن بگویم.
سرم را پایین کردم تا بروم. دو قدمی که رفتم دوباره ایستادم. نگاهی به او کردم و گفتم:
مطمئنی میخوای مجاهده من باشی؟
"صفیه"
با شنیدن این حرف سرجایم میخکوب شدم. با دستپاچگی کلمات درهم برهم را در ذهنم مرتب میکردم.
خدایا چی جواب بدم؟ چی باید بگم؟
سر به زیر آهسته گفتم: هدف من رسیدن به خدا و سعادت همراهی با رسول اللهﷺ است؛ اونم به همراه شما. از میدان تا فوزالعظیم انشاءالله.
"فائز"
خرسند از جوابش لبخندِ دنداننمایی زدم و گفتم: بارک الله فیک. الله حفظت کنه مجاهده بانو.
با گامهای بلند به سمت اتاق راه افتادم. با حسوحالی تازه وارد اتاق شدم.
احمد با مزاح گفت: دوماد صفا آوردی.
- الله هدایتت کنه احمد... فردا...
- فردا چی داداش؟
- هیچی فقط الحمدالله.
- حیف که تو فائزی و هیچی نمیشه از دهان مبارک بیرون کشید وگرنه ویلکنت نمیشدم.
- گذشته از اینها، هیچی مشخص نیست که پسفردا زنده میام یا نه... باید با اجازه عمویعقوب با صفیه بخاطر شرایط و هر چیزی که پیش میاد حرف بزنم، سنگامو وا بِکنم تا برای هر چیزی آماده باشه...
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت_شانزدهم از عمق وجود و با نهایت شوروشعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله حمدأ کثیرأ... رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه انشاءالله. - این چه حرفیه همسنگری!…
#چادرفلسطینی
#قسمت_هفدهم
- عمویعقوب؟
- بگو پسرم
- اگه اجازه بدین من در حضور خودتون چند دقیقه با صفیه خانم صحبت کنم.
- باشه، اشکالی نداره. کی میخوای حرف بزنی تا دخترم رو در جریان بزارم؟
- الان امکانش هست؟
- صبر کن ازش بپرسم.
بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت: دخترم بیا تو.
خودش همانجا کنار در نشست.
صفیه در مقابلم با پنج قدم فاصله نشست. سرش همچنان پایین بود. سلام کردم. با صدای آرام جواب داد.
- برای این ملاقات غیرمنتظره منو ببخشید، هدف از صحبت خدای نکرده دودلی و شناخت شما نیست فقط خواستم چیزهایی رو بابت خودم به شما بگم.
- بفرمایید گوش میدم.
- من مجاهدم. شما میدونید مجاهد بودن اصلا آسون نیست و بخش سختش هم برای خود شماست. بازم میگم من مجاهدم و هر لحظه امکانشه اسیر بشم یا شایدم روز عروسی یعنی فردا لو برم و شهید بشم. یا برای مأموریت مثل همین مأموریت الانم برم و نزدیک ده روز یا شایدم یک ماه یا بیشتر نباشم. وقتهایی که نیستم ممکنه گوشی هم در دسترسم نباشه تا بهتون اطلاع بدم. تو خونه من شاید دو روز آب و غذایی پیدا نشه، چون من بیشتر اوقات تو سنگر هستم. شغلمم "جهاده" و رزق و روزی که الله بده "شهادته". اما به عنوان یک مرد و سرپرست شما این اجازه رو نمیدم که تو خونهام بخاطر آب و غذا سختی بکشین حتی اگه خودم روزها شکمم خالی باشه این قول من به شماست. شاید خیلی در کنارتون نباشم؛ یه شب تا صبح نگهبانی بدم... من اینم؛ یک مجاهد با این شرایط زندگی، باز هم از انتخاب من مطمئنین؟
- تو خونه رسولاللهﷺ به مدت یه ماه آتیشی روشن نشد. سمیه بخاطر اسلام به بدترین صورت شهید شد. آسیه بدترین شکنجههای فرعون رو تحمل کرد. بلال بخاطر کلمه شهادتین در شنهای سوزان مکه خوابونده شد و سنگی بزرگ روی سینهاش گذاشتن. حالا من اینقدر عاجزم که نتونم به عنوان یک مسلمان اینها رو متحمل بشم؟! من هم مثل اونها از امت محمّدیام. امت پیامبرﷺ قویه، حالا فرقی نمیکنه مرد باشه یا زن.
از جوابش متأثر شدم و لبخندی بر لبانم نشست.
- بخاطر وجودتون خدا رو خیلی شاکرم. الحمدالله خیالم راحت شد. خب میدونین که انشاءالله فردا به نکاح من در میایین و پسفردا من بخاطر ماموریت کنار شما نیستم؟
- هرجا باشین بخاطر خدا و در پناه خود خدا باشین.
- الحمدالله حمدأ کثیرأ... خب حرفای من تموم شد شما حرفی ندارین؟
- نه بفرمایین.
بسماللهای گفتم و با اجازه هر دوشون بلند شدم. از یعقوب خواستم چند لحظهای بیرون بیاید تا مسئلهای را به ایشان بگویم.
- چی شده پسرم.
- من یه مقدار پول پسانداز دارم که میخوام برای مراسم فردا چیزی لازم بود تهیه کنین. همچنین چیزهایی که صفیهخانوم احتیاج دارن براشون فراهم کنین.
- شرمنده کردی فائزجان. لازم نبود خودم هستم.
- استغفرالله من به عنوان همسر از طرف خدا مسئولم تا مایحتاج ایشون رو تهیه کنم. به احمد میگم تا کارای انتقال پول رو انجام بده. لطفا شماره حسابتون رو بهش بدین. هر هزینهای که میکنم برای همسفر و همرکاب خودم در راه خدا میکنم.
- خدا ازت راضی باشه مرد باغیرت.
- آمین. شعیب تا ساعتی دیگه برای جوابش میاد؟
- تو نگران اون نباش من جوابش رو میدم. تو بهتره بری بخوابی. صبح کارای زیادی داری. من چند تا از دوستامو که الحمدالله خیلی باایمان و طرفدارای پروپا قرص مجاهدینن رو دعوت کردم. خواهران دینی صفیه هم میان.
- الحمدالله... پس بااجازتون.
- بفرما جَوون.
به حیاط رفتم. احمد در اتاق خواب بود؛ اما خواب به چشمان من نمیآمد. به سمت همان رودخانهای که پناهگاه همیشگی صفیه بود، رفتم. کلاهم را بیرون آوردم و کناری گذاشتم. نزدیکِ آب نشستم و به تصویرم که در آن افتاده بود خیره شدم. مشتی آب به صورتم پاشیدم. با دستان خیس موهایم را صاف کردم. امشب ذهنم خالی، اما قلبم پر از حسرت بود. ڪاش معاذ و معاویه در مراسمم شرکت داشتند. معاذ بسیار تقلا میکرد تا من داماد شوم... آه...
شعیب: دایی داری شوخی میکنی؟ نمیدم دیگه چه صیغهاییه! مگه بابام باهات حرف نزده؟
یعقوب: برای من تعیین تکلیف نکن پسر، سنِ باباتو دارم. این چه طرز حرف زدنه ادب داشته باش. صداتم بیار پایین. دومأ صفیه راضی نیست پس نمیدم... والسلام. شعیب: به من راضی نیست؟ یعنی چی؟مگه نظرش مهمه؟! دایی داری منو کلافه میکنی تاریخ عقدو بگو، منو عصبانی نکن.
یعقوب: ئِه! مگه من با تو شوخی دارم! برو به بابات بگو یعقوب دختر بده نیست. تمام! حالا هر کاری دلت میخواد بکن؛ به برق وصلم کنی یا اسیرم کنی یا منو بکشی، هیچ ابایی ندارم.
#ان شاءالله ادامه دارد
🥀🍃مادران مجاهد پرور🥀🍃
#قسمت_هفدهم
- عمویعقوب؟
- بگو پسرم
- اگه اجازه بدین من در حضور خودتون چند دقیقه با صفیه خانم صحبت کنم.
- باشه، اشکالی نداره. کی میخوای حرف بزنی تا دخترم رو در جریان بزارم؟
- الان امکانش هست؟
- صبر کن ازش بپرسم.
بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت: دخترم بیا تو.
خودش همانجا کنار در نشست.
صفیه در مقابلم با پنج قدم فاصله نشست. سرش همچنان پایین بود. سلام کردم. با صدای آرام جواب داد.
- برای این ملاقات غیرمنتظره منو ببخشید، هدف از صحبت خدای نکرده دودلی و شناخت شما نیست فقط خواستم چیزهایی رو بابت خودم به شما بگم.
- بفرمایید گوش میدم.
- من مجاهدم. شما میدونید مجاهد بودن اصلا آسون نیست و بخش سختش هم برای خود شماست. بازم میگم من مجاهدم و هر لحظه امکانشه اسیر بشم یا شایدم روز عروسی یعنی فردا لو برم و شهید بشم. یا برای مأموریت مثل همین مأموریت الانم برم و نزدیک ده روز یا شایدم یک ماه یا بیشتر نباشم. وقتهایی که نیستم ممکنه گوشی هم در دسترسم نباشه تا بهتون اطلاع بدم. تو خونه من شاید دو روز آب و غذایی پیدا نشه، چون من بیشتر اوقات تو سنگر هستم. شغلمم "جهاده" و رزق و روزی که الله بده "شهادته". اما به عنوان یک مرد و سرپرست شما این اجازه رو نمیدم که تو خونهام بخاطر آب و غذا سختی بکشین حتی اگه خودم روزها شکمم خالی باشه این قول من به شماست. شاید خیلی در کنارتون نباشم؛ یه شب تا صبح نگهبانی بدم... من اینم؛ یک مجاهد با این شرایط زندگی، باز هم از انتخاب من مطمئنین؟
- تو خونه رسولاللهﷺ به مدت یه ماه آتیشی روشن نشد. سمیه بخاطر اسلام به بدترین صورت شهید شد. آسیه بدترین شکنجههای فرعون رو تحمل کرد. بلال بخاطر کلمه شهادتین در شنهای سوزان مکه خوابونده شد و سنگی بزرگ روی سینهاش گذاشتن. حالا من اینقدر عاجزم که نتونم به عنوان یک مسلمان اینها رو متحمل بشم؟! من هم مثل اونها از امت محمّدیام. امت پیامبرﷺ قویه، حالا فرقی نمیکنه مرد باشه یا زن.
از جوابش متأثر شدم و لبخندی بر لبانم نشست.
- بخاطر وجودتون خدا رو خیلی شاکرم. الحمدالله خیالم راحت شد. خب میدونین که انشاءالله فردا به نکاح من در میایین و پسفردا من بخاطر ماموریت کنار شما نیستم؟
- هرجا باشین بخاطر خدا و در پناه خود خدا باشین.
- الحمدالله حمدأ کثیرأ... خب حرفای من تموم شد شما حرفی ندارین؟
- نه بفرمایین.
بسماللهای گفتم و با اجازه هر دوشون بلند شدم. از یعقوب خواستم چند لحظهای بیرون بیاید تا مسئلهای را به ایشان بگویم.
- چی شده پسرم.
- من یه مقدار پول پسانداز دارم که میخوام برای مراسم فردا چیزی لازم بود تهیه کنین. همچنین چیزهایی که صفیهخانوم احتیاج دارن براشون فراهم کنین.
- شرمنده کردی فائزجان. لازم نبود خودم هستم.
- استغفرالله من به عنوان همسر از طرف خدا مسئولم تا مایحتاج ایشون رو تهیه کنم. به احمد میگم تا کارای انتقال پول رو انجام بده. لطفا شماره حسابتون رو بهش بدین. هر هزینهای که میکنم برای همسفر و همرکاب خودم در راه خدا میکنم.
- خدا ازت راضی باشه مرد باغیرت.
- آمین. شعیب تا ساعتی دیگه برای جوابش میاد؟
- تو نگران اون نباش من جوابش رو میدم. تو بهتره بری بخوابی. صبح کارای زیادی داری. من چند تا از دوستامو که الحمدالله خیلی باایمان و طرفدارای پروپا قرص مجاهدینن رو دعوت کردم. خواهران دینی صفیه هم میان.
- الحمدالله... پس بااجازتون.
- بفرما جَوون.
به حیاط رفتم. احمد در اتاق خواب بود؛ اما خواب به چشمان من نمیآمد. به سمت همان رودخانهای که پناهگاه همیشگی صفیه بود، رفتم. کلاهم را بیرون آوردم و کناری گذاشتم. نزدیکِ آب نشستم و به تصویرم که در آن افتاده بود خیره شدم. مشتی آب به صورتم پاشیدم. با دستان خیس موهایم را صاف کردم. امشب ذهنم خالی، اما قلبم پر از حسرت بود. ڪاش معاذ و معاویه در مراسمم شرکت داشتند. معاذ بسیار تقلا میکرد تا من داماد شوم... آه...
شعیب: دایی داری شوخی میکنی؟ نمیدم دیگه چه صیغهاییه! مگه بابام باهات حرف نزده؟
یعقوب: برای من تعیین تکلیف نکن پسر، سنِ باباتو دارم. این چه طرز حرف زدنه ادب داشته باش. صداتم بیار پایین. دومأ صفیه راضی نیست پس نمیدم... والسلام. شعیب: به من راضی نیست؟ یعنی چی؟مگه نظرش مهمه؟! دایی داری منو کلافه میکنی تاریخ عقدو بگو، منو عصبانی نکن.
یعقوب: ئِه! مگه من با تو شوخی دارم! برو به بابات بگو یعقوب دختر بده نیست. تمام! حالا هر کاری دلت میخواد بکن؛ به برق وصلم کنی یا اسیرم کنی یا منو بکشی، هیچ ابایی ندارم.
#ان شاءالله ادامه دارد
🥀🍃مادران مجاهد پرور🥀🍃
🍃📖🍃
روباهی از شتری پرسید:
«عمق این رودخانه چه اندازه است؟»
شتر جواب داد: « تا زانو »
ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا میزد به شتر گفت:
«تو که گفتی تا زانو! »
شتر جواب داد: « بله، تا زانوی من، نه زانوی تو »
هنگامی که از کسی مشورت میگیریم یا راهنمایی میخواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم . لزوما هر تجربهای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.
روباهی از شتری پرسید:
«عمق این رودخانه چه اندازه است؟»
شتر جواب داد: « تا زانو »
ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا میزد به شتر گفت:
«تو که گفتی تا زانو! »
شتر جواب داد: « بله، تا زانوی من، نه زانوی تو »
هنگامی که از کسی مشورت میگیریم یا راهنمایی میخواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم . لزوما هر تجربهای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.
برای چند مدتی در مجازی حضور ندارم...
وکانال رو امانت میسپارم دست مدیر صاحبان ان شاءالله ک جای خالی مرا با نشرات زیبای خود پُر کنند
فی امان الله..
#جندالاقصی
وکانال رو امانت میسپارم دست مدیر صاحبان ان شاءالله ک جای خالی مرا با نشرات زیبای خود پُر کنند
فی امان الله..
#جندالاقصی
علم باید با اخلاق نیکو، زبان نرم، وخُلق احسن باشد..
اگر چنین نبود والله مردم را ازدین بیزار میکنید..
ای داعیان راه حق مواظب باشید..
#جندالاقصی
#مخاطب_خیلی_ها
اگر چنین نبود والله مردم را ازدین بیزار میکنید..
ای داعیان راه حق مواظب باشید..
#جندالاقصی
#مخاطب_خیلی_ها
•از صداے گذر آب
چنان فهمیدم :
تندتر از آب روان ، عمر گران مے گذرد ..
زندگے را نفسے ارزش غم خوردن نیست
آنقدَر سیر بخند
ڪہ ندانے ، غم چیست ! 🕊🍃•
#قدر_بدانید_همدیگر_را🥺
#خاڪ_بگیره_پس_نمیده🥺
#یوم_الفراق
چنان فهمیدم :
تندتر از آب روان ، عمر گران مے گذرد ..
زندگے را نفسے ارزش غم خوردن نیست
آنقدَر سیر بخند
ڪہ ندانے ، غم چیست ! 🕊🍃•
#قدر_بدانید_همدیگر_را🥺
#خاڪ_بگیره_پس_نمیده🥺
#یوم_الفراق
دتــــــــــورو خـــــــــــاورو لانــــــــدې یـــاره
هغه ګيډۍ زلفې دې شته که خـــاورې دینه
بیګــــا په کـــور کې ټـــــول را تـــــــــول وو
ته پکـــې ن وې مـا دې وکــــــړل ارمانونه
لکـه نن چــــــې را نه ځـــــي دونیا ورانيږي
مــودو پس مـې زړره همغسې خــــــوږیږې.
💔💔
شــــــهیده یاره
💔💔
#جندالاقصی
هغه ګيډۍ زلفې دې شته که خـــاورې دینه
بیګــــا په کـــور کې ټـــــول را تـــــــــول وو
ته پکـــې ن وې مـا دې وکــــــړل ارمانونه
لکـه نن چــــــې را نه ځـــــي دونیا ورانيږي
مــودو پس مـې زړره همغسې خــــــوږیږې.
💔💔
💔💔
#جندالاقصی
Forwarded from قُلَّـة الإســلام «الجِهَــ⚔️ــاد» (ابوالقعقاع)
ابن قیم جوزی رحمه الله :
گناهی که تو را نزد خدا زبون و نالان سازد، در نگاه او بهتر از طاعتی است که تو را در برابر خدا حق به جانب و نازان سازد و اگر شب را خواب بمانی و صبح پشیمان شوی بهتر است از این که شب را در حال عبادت سپری کنی و روز، دچار خودبینی و غرور شوی.❤️🔥
گناهی که تو را نزد خدا زبون و نالان سازد، در نگاه او بهتر از طاعتی است که تو را در برابر خدا حق به جانب و نازان سازد و اگر شب را خواب بمانی و صبح پشیمان شوی بهتر است از این که شب را در حال عبادت سپری کنی و روز، دچار خودبینی و غرور شوی.❤️🔥
«أُعِيذُكَ/أُعِیذُکُما بِكَلِمَاتِ اللهِ التَّامَّةِ مِنْ كُلِّ شَيْطَانٍ وَهَامَّةٍ وَمِنْ كُلِّ عَيْنٍ لَامَّةٍ».
عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: «كَانَ رَسُولُ اللهِ يُعَوِّذُ الْـحَسَنَ وَالْـحُسَيْنَ يَقُولُ أُعِيذُكُمَا بِكَلِمَاتِ اللهِ التَّامَّةِ مِنْ كُلِّ شَيْطَانٍ وَهَامَّةٍ وَمِنْ كُلِّ عَيْنٍ لَامَّةٍ وَيَقُولُ هَكَذَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يُعَوِّذُ إِسْحَقَ وَإِسْمَعِيلَ عَلَيْهِمْ السَّلَام»
از ابن عباس روايت شده است كه گفت: رسول الله ص حسن و حسين را چنين تعويذ ميفرمود: شما دو نفر را از شر هر شيطاني و جانور زهر دار و از هر چشم بد در پناه كلمات تامات الهي در ميآورم، و ميفرمود ابراهيم علیه السلام اين چنين اسحاق و اسماعيل را تعويذ ميداد.
عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: «كَانَ رَسُولُ اللهِ يُعَوِّذُ الْـحَسَنَ وَالْـحُسَيْنَ يَقُولُ أُعِيذُكُمَا بِكَلِمَاتِ اللهِ التَّامَّةِ مِنْ كُلِّ شَيْطَانٍ وَهَامَّةٍ وَمِنْ كُلِّ عَيْنٍ لَامَّةٍ وَيَقُولُ هَكَذَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يُعَوِّذُ إِسْحَقَ وَإِسْمَعِيلَ عَلَيْهِمْ السَّلَام»
از ابن عباس روايت شده است كه گفت: رسول الله ص حسن و حسين را چنين تعويذ ميفرمود: شما دو نفر را از شر هر شيطاني و جانور زهر دار و از هر چشم بد در پناه كلمات تامات الهي در ميآورم، و ميفرمود ابراهيم علیه السلام اين چنين اسحاق و اسماعيل را تعويذ ميداد.
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
ترسیم شده توسط سعد فدایی عزیز ☺️❤️ دستات درد نبیند.. الله شهیدت کند. ❤️🔥 https://www.tg-me.com/zghml
چه زیباست هریکی رو میبینیم عشقِ ک به جهاد دارد رو ب هر نحوه ک باشد آشکارش میکند. 🥺
ادب را با ادب به كودكان بیاموزیم
ادب یک صفت شخصیتیه و هم یک مهارت که میشه اونو یاد گرفت.کودکان ادب رو از پدر ومادر خودشون یاد میگیرن.
میگی چجوری؟
مادر و پدر اگه به فرزندشون احترام بزارند عکسالعمل بچه هم در برابر والدینش رفتار خوبی میشه
گاهی اوقات متاسفانه والدین با بی احترامی و بی ادبی رفتار بد رو به فرزندشون یاد میدن.
👨👩👧👦 رفتار شما در مقابل فرزندتون چطوریه؟
کودکان امروز آینده سازان فردا. ان شاءالله
ادب یک صفت شخصیتیه و هم یک مهارت که میشه اونو یاد گرفت.کودکان ادب رو از پدر ومادر خودشون یاد میگیرن.
میگی چجوری؟
مادر و پدر اگه به فرزندشون احترام بزارند عکسالعمل بچه هم در برابر والدینش رفتار خوبی میشه
گاهی اوقات متاسفانه والدین با بی احترامی و بی ادبی رفتار بد رو به فرزندشون یاد میدن.
👨👩👧👦 رفتار شما در مقابل فرزندتون چطوریه؟
کودکان امروز آینده سازان فردا. ان شاءالله
Forwarded from قُلَّـة الإســلام «الجِهَــ⚔️ــاد» (ابوالقعقاع)
#حرمت_کینه_حسادت_و_قطع_رابطه!
عن أنسٍ رضي الله عنه أنَّ النَّبيّ صلى الله عليه و سلم قَالَ: «لا تَبَاغَضُوا، وَلا تَحَاسَدُوا، وَلا تَدَابَرُوا، وَلا تَقَاطَعُوا، وَكُونُوا عِبَادَ اللهِ إخْوَاناً، وَلا يَحِلُّ لِمُسْلِمٍ أنْ يَهْجُرَ أخَاهُ فَوْقَ ثَلاَثٍ» متفق عليه
ترجمه:
انس رضي الله عنه میگوید: پیامبر صلى الله عليه و سلم فرمود: «نسبت به یکدیگر کینه و دشمنی نداشته باشید، به همدیگر حسادت نورزید، به هم پشت نکرده، با یکدیگر قطع رابطه نکنید و برادروار بندگانِ (نیک و عبادتگزارِ) الله باشید؛ و برای هیچ مسلمانی جایز نیست که بیش از سه شبانهروز با برادر مسلمانش قهر باشد»
عن أنسٍ رضي الله عنه أنَّ النَّبيّ صلى الله عليه و سلم قَالَ: «لا تَبَاغَضُوا، وَلا تَحَاسَدُوا، وَلا تَدَابَرُوا، وَلا تَقَاطَعُوا، وَكُونُوا عِبَادَ اللهِ إخْوَاناً، وَلا يَحِلُّ لِمُسْلِمٍ أنْ يَهْجُرَ أخَاهُ فَوْقَ ثَلاَثٍ» متفق عليه
ترجمه:
انس رضي الله عنه میگوید: پیامبر صلى الله عليه و سلم فرمود: «نسبت به یکدیگر کینه و دشمنی نداشته باشید، به همدیگر حسادت نورزید، به هم پشت نکرده، با یکدیگر قطع رابطه نکنید و برادروار بندگانِ (نیک و عبادتگزارِ) الله باشید؛ و برای هیچ مسلمانی جایز نیست که بیش از سه شبانهروز با برادر مسلمانش قهر باشد»
✏ یاربــــــــــــــ...
همان گونه که چشم هایمان را از خواب بیدار کردی...
قلب های ما را از غفلت بیدار کن...
و همان گونه که جهان را به نور صبح منور گرداندی...
زندگی مان را به نور هدایت منور بگردان...
. یاربــــــــــــــ.....
بنویس برای ما پاک شدن گناهان و پوشش عیوب و نرمی قلوب و بر طرف شدن غم ها و آسان شدن کارها را...
. یاربــــــــــــــ
صبح مان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگیات قرار بده...
آمین یا رب العالمین...
همان گونه که چشم هایمان را از خواب بیدار کردی...
قلب های ما را از غفلت بیدار کن...
و همان گونه که جهان را به نور صبح منور گرداندی...
زندگی مان را به نور هدایت منور بگردان...
. یاربــــــــــــــ.....
بنویس برای ما پاک شدن گناهان و پوشش عیوب و نرمی قلوب و بر طرف شدن غم ها و آسان شدن کارها را...
. یاربــــــــــــــ
صبح مان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگیات قرار بده...
آمین یا رب العالمین...
Forwarded from قُلَّـة الإســلام «الجِهَــ⚔️ــاد»