Telegram Web Link
ای دختران مسلمان ...

تا یاد نگیرید که چگونه رهبران، حافظان قرآن، فقها و حکیمان را به دنیا بیاورید، ازدواج نکنید، زیرا شما بذری هستید که جامعه از طریق آن اصلاح می‌شود.

هستید تا پیام بدهید که وطن و سرزمینی هستید که اگر خاکش خوب باشد، فرزندانش هم خوب‌ می‌شوند.

به‌خاطر فرزندانتان بیاموزید، بخوانید، خودتان را تغییر دهید، تا أمتی بر پایه‌ی تعالیم اسلام، بردباری، نیکی و گذشت و ایثار بنا سازید..
کاری که رسانه‌های غربی انجام می‌دهند

مردی در آمریکا شیری را کشت که به خانم جوانی حمله کرده بود، روزنامه نگاران نوشتند:«یک مرد قهرمان آمریکایی خانمی را از چنگال شیر نجات داد».

مرد گفت:«من آمریکایی نیستم».
سپس روزنامه نگاران نوشتند:«یکی از بیگانگان توانست خانمی را از چنگال شیر نجات دهد».

مرد گفت:«من مسلمانم».
سپس روزنامه نگاران نوشتند:«یکی از تروریست‌ها شیر بی‌گناهی را کشت که همرای خانمی بازی می‌کرد».

تدلیس حقایق یعنی همین...
آنان می‌کوشند تا از هر طریقی که شده نام و نشان اسلام را بد و وارونه جلوه دهند.
بیدار شوید!

برگردان: صابر صبور
.

تمام متاهل ها از زیبایی، ثروت و مال خسته شده اند و حتی فقیر ترین شان از نداشتن جا و نان شکایت نمی‌کنند، مگر از اخلاق همسر، چیزی که هنگام انتخاب فراموش کرده بودند….!

پس حکمت را در سخن پیامبر صلی الله علیه و سلم دریابید که فرمود: -برای گذراندن زندگی- از میان صورت و ثروت، دیندار و صاحب اخلاق را انتخاب کنید….

و یکی از فواید انتخاب همسرِ دیندار همین است که؛ اگر طرف دوستت هم نداشته باشد ولی بخاطر الله بالایت ظلم هم نمی کند!
مردان آزاد!
برای آزادی..
مرگ را به جان خواهندخرید..🥀
.

آدم‌هاى شاد تمركزشون رو داشته‌هاشونه
آدم‌هاى غمگين همه فكرشون رو نداشته‌هاشون !

.
مقایسه ای ظاهرِ جوانانِ گذشته با جوانانِ امروزی…

افسوس😔💔
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
مقایسه ای ظاهرِ جوانانِ گذشته با جوانانِ امروزی… افسوس😔💔
جوانان گذشته بدون لباس زره به جهاد میرفتن
وبا شمشیر شان سر دشمن اسلام قط میکردن
ولی..
جوانان امروز بدون ضد آفتاب از خانه بیرون نمیشن وبا شمشیر شان کیک عروسی شان قط میکنن
💔
شهـادت❤️‍🩹

وچه بسا اوقاتی که با یادت هوای
دلم ابری گردید،
و چشمان ام از فراقت اشک بارید.. 💔

"عقاب" 🦅"صحرا"🗡
امت در حالت بسیار بحرانی قرار دارد با وجودی اینکه همه روزه قربانی می‌دهیم ولی نمی‌توانیم وضعیت امت را بهبود ببخشیم.💔😔
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_ویکم آخرین روزیکه اونجا پیش برادرم بودم، با برادران دیگه رفت بازار، دیگه ماهم داشتیم کم کم آماده می‌شدیم برای اومدن... محمد برگشت یه نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک می‌خواستم از دستش بگیرم گفت: نه نه فعلا…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_سی_و_دوم

قرار شد شب بیاد واسه خواستگاری، پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه‌ها شده بود دیگه انگار بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود) پدرم اومد بهم گفت: یه بار دیگه ازت می‌پرسم به این ازدواج راضی هستی؟؟؟ گفتم بله راضی باباجون، گفت باشه هرطور میل خودته...
تعجب کرده بودم بخاطر بابام، این سؤالش دیگه تعجبم صدبرابر شد احساس کردم شوخی میکنه یا می‌خواد مسخرم کنه اما به روی خودم نیاوردم و خیلی جدی برخورد کردم. خلاصه عقد کردم، دیگه معلوم نبود کی مراسم آخری هست عمه‌ام خیلی خوشحال بود همینطور فؤاد، خودمم ناراضی نبودم.
بالاخره تصمیم گرفتم که به فؤاد بگم که می‌خوام نقاب بزنم و باید پشتبانم باشه، اما نمی‌دونستم چطوری و چگونه..! یه روز که قرار شد اون بعد از کلاسم بیاد دنبالم نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد نقاب زدم. هیچوقت هیچوقت به اندازه اون روز احساس آرامش و خوشبختی نکردم که واسه اولین بار نقاب زدم.
وقتی آقا فؤاد اومد خوب معلوم بود که حسابی تعجب کرده بود. وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به ذهنم نمی‌رسید که بهش بگم، اونم گفت: خیلی بهت میاد روژین خانم ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی، منم گفتم: منم همینو می‌خوام.. می‌خوام برای همیشه همینطوری باشم.
آقا فؤاد خواهشاً کمک کنید بتونم از این بعد نقاب بزنم. اونم گفت: روژین خانم نقابت رو برندار میریم به نهایت دعوا..! دیگه از این بابت منم مطمئنم نقابم رو بر نداشتم و با دلشوره و نگرانی و دل پُرم برگشتم خونه، همینجوری شد که فؤاد تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد، تنها چیزی که تغییر کرده بود این بار کمی پشتم گرمتر بود.
با طرفداری آقا فؤاد دعوا کردند همش می‌گفت: همسر من باید نقاب بزنه و آخر پدر و مادرم می‌خواستند نقابم رو پاره کنند که الحمدلله اون نذاشت. و اونام آقا فؤاد رو از خونه بیرون کردند، من به سرعت دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی مهربون و باغیرت گفت:
اشکالی نداره روژینم مواظب نقابتون باشید با همه دلتنگی‌ها و توان خودم دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد....
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_دوم قرار شد شب بیاد واسه خواستگاری، پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه‌ها شده بود دیگه انگار بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود) پدرم اومد بهم گفت: یه بار دیگه ازت می‌پرسم به این ازدواج راضی…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_سی_و_سوم

همچنان تو خونه‌ی ما دعوا بود بخاطر نقابم؛ همینکه من نقاب زدم خواهرمم نقاب زد. هر وقت ناراحت و خسته می‌شدیم از دست دعوای مامان و طعنه‌های مردم، به هم می‌خندیدیم و می‌گفتیم ارزش داره واسه همین اینقد مخالف داره، بازم بیشتر وابسته‌تر می‌شدیم به نقاب‌مون، ما برای خودمون واجبش کردیم.
یه روز که نشسته بودیم و از هم حفظ قرآن رو می‌پرسیدیم خواهرم ازم پرسید خواهر الان چند وقته مسلمان شدی؟ من هرچی فکر کردم یادم نمیومد که چه تاریخی بود فقط گفتم اولین روز رمضان بود. خواهر با گریه گفت من ۲۵ روزه که هدایت پیدا کردم به لطف الله، من در تعجب مونده بودم گفتم: خواهر من متوجه نمی‌شم؟! گفت:
خواهر از وقتی نقابی شدم حساب کردم اسلام آوردن و هدایت پیدا کردن، حجابی بودن، چادری بودن، همه‌ی اینا به جا.. اما بدون نقاب اسلامم کامل نبود. همیشه یه چیزی کم داشتم اونم نقاب عزیزتر از جانم بود. منم گفتم خواهر پس به اذن الله منم روز هدایتم روزی که نقابی شدم اون روز بود.
مشکلات نقاب‌مون هنوزم باهامونه، البته با منه واسه خواهر تموم شده چون رفته یه جای دیگه... الحمدلله از همون موقع هیچ نامحرمی بدون نقاب ندیدمون جز کسایی که واسه خواستگاری اومده باشند. نامزدم خوشحال بود از این قضیه حتی واسه مدرسه هم نقاب می‌زدیم، البته داستان اونم خیلی طولانیه تا مرز اخراج شدن رفتیم.
ولی الحمدلله فضل الله شامل حال ما شد و از مدرسه اخراج نشدیم. نامزدم هر روز ما رو به مدرسه می‌برد و می‌آورد و بعضی شب‌ها هم من و سوژین و آقا فؤاد می‌رفتیم مهمونی برادرهای دینی آقا فؤاد، همه خانوادش همه موحد بودن اما کلاً آقا فؤاد با بقیه فرق داشت از منم خواهش کرده بود که با دوست‌های دینی آشناش کنم و صمیمی بشیم.
من از ازدواجم خیلی راضی بودم خیلی خوشحال بودم و همیشه ازش تشکر می‌کردم بخاطر اینکه کمکم کرد نقاب بزنم، البته کمکمان کرد اما باز هم هر روز خونه چند دعوا داشتیم، مثل دعواهای قبلا نبود مادرم رو اصلا نمی‌شناختم بعضی وقت‌ها الله منو ببخشه از ته دل می‌خواستم بمیرم یا اون..

#ان‌شاء‌الله‌ادامه‌دارد...
•☆•
داستان پند آموز

دختر جوان داستان عشق اش را چنین بیان میکند.
روزی از روزها که پس از پایان درس از پوهنتون خارج می‌ شدم ناگهان جوانی زیبا با قامت رعنا و لباس پر ارزنده روبرویم آمد،
چنان به من می دید که گویا سالهاست مرا می‌ شناسد!
با بی ‌توجهی به راهم ادامه دادم 🚶اما رهایم نمی ‌کرد و قدم زده پشت سرم حرکت می‌ کرد،
با صدایی آرام و کودکانه گفت:
به خدا دوستت دارم، عاشقتم، مدتهاست به تو می ‌اندیشم، 😇😇می ‌خواهم با تو ازدواج کنم! شیفته‌ ی اخلاقت شده ‌ام!
به سرعتم افزودم🚶🏃، قدمهایم می‌ لرزید و عرق از پیشانی ‌ام سرازیر شده بود.
تاکنون با چنین صحنه‌ ای مواجه نشده بودم، ترسیده به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنه‌ ای که اتفاق افتاده بود را مرور می ‌کردم.😇
روز بعد هنگام خروج از پوهنتون دوباره او را دیدم…
درحالی که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه‌ ی دیروزش را تکرار کرد.
دوباره با بی ‌توجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما رهایم نمی ‌کرد، نهایتا نامه ‌ای بسویم انداخت و راه بازگشت را در پیش گرفت…
متردد بودم نامه را بردارم یا نی؟
دستانم می ‌لرزید، دلهره داشتم، پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم، نامه ‌ای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی خاطر اعمال نسنجیده‌ اش.
نامه را پاره کرده و در سطل کثافات انداختم.
دیری نگذشت که صدای زنگ تلفن را شنیدم، زنگ تلفن را جواب دادم، خودش بود، می‌خواست بداند نامه‌ اش را خوانده ‌ام یا نی، گفتم: اگر می ‌خواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانواده ‌ام را خبر می ‌کنم، و تلفن را قطع کردم.
👈ساعت نگذشته بود که بار دیگر زنگ آمد؛ قسم می ‌خورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد، می ‌گفت: بازمانده‌ ی یک خانواده‌ ی ثروتمند است و شاهزاده ‌ی رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت.
💜👈قلبم نرم شد و باب سخن با او را آغاز کردم، از سخن گفتن با او خسته نمی ‌شدم، همواره به تلفنم نگاه می ‌کردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند. پس از پایان وقت پوهنتون لحظه‌ های طولانی منتظرش می ‌ماندم تا ببینمش.
روزی از روزها که از پوهنتون خارج شدم ناگهان روبروی پوهنتون دیدمش، از خوشحالی می ‌خواستم پرواز کنم، داخل موترش شدم تا پارك های شهر را دور بزنیم، چنان عاشق و شیفته‌ اش بودم که هیچ اراده ‌ای از خود نداشتم، تمام حرف‌هایش را باور داشتم بویژه وقتی می‌ گفت: تو پری قصه‌ هایم هستی، و بی تو نمی ‌توانم زندگی کنم.
👈چنان احساس خوشبختی می ‌کردم گویی که خوشبخت ‌تر از من در دنیا کسی نیست.
👈روزی از روزها که تاریکترین روز زندگی ‌ام بود با آینده‌ ام بازی کرد و رسوایي هردو جهانم کرد…
👈طبق معمول داخل موترش شدم تا شهر را دور بزنیم اما مرا به خانه ‌ای برد که کسی در آن زندگی نمی ‌کرد.
👈 با هم خلوت کردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدم،
👈 در آن هنگام حدیث #رسول الله صلی الله علیه و سلم را فراموش کردیم که فرمودند: «هیچ زن و مرد نامحرمی باهم خلوت نمی‌ کنند مگر اینکه شیطان سومین آنهاست».
👋👈👿👿👿ولی شیطان مرا اسیر خود کرده و با عشق این جوان فریفته بود.
تا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانی‌ اش شده ‌ام و گوهر پاکدامنی ‌ام را از دست داده ‌ام!! دیوانه ‌وار فریاد زدم: با من چه کردی!؟😢😢😢
👈گفت– نترس من همرايت ازدواج می ‌کنم.
👈– چطور!! درحالیکه با من عقد نکرده ‌ای؟
👈– بزودی مراسم عقد را برگزار می ‌کنیم.
👈دیوانه ‌وار روانه‌ خانه شدم… پاهایم بزور مرا تحمل می ‌کرد، آتشی در درونم شعله می ‌زد و دنیا در مقابل چشمانم 👀👀تار شده بود، بشدت می‌ گریستم،😢😢 چنان روحیه ‌ام را باخته بودم که به ناچار پس از مدتی پوهنتون را رها کردم.
👈هیچ یک از اعضای خانواده نمی ‌دانستند که قصه چیست؟
👈روزها یکی پس از دیگری می ‌گذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ آمد. خودش بود!! زنگ تلفن را جواب دادم، می‌ گفت: باید ببینمت.
👈خوشحال شدم، تصور کردم می ‌خواهد فامیلش خواستگاری بیاید .
👈🚶به ملاقاتش رفتم، در اولین لحظه که با چهره‌ ترشرویش 👿👿👿 مواجه شدم بلافاصله گفت:
👈به ازدواج فکر نکن!! می‌ خواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همانگونه که من می ‌خواهم!!
ناخود آگاه سیلی👋👊 محکمی به صورتش زدم 👊 و گفتم: ای پست فطرت فکر می‌ کردم می ‌خواهی اشتباهت را جبران کنی اما می ‌بینم بسیار انسان پست هستی!
👈😢گریان کرده از موترش پیاده شدم.
👈👷گفت: یک لحظه صبر کن..
ناگهان متوجه شدم یک فلم ویدئو را در دست دارد.
با صدای بد 👿 فریاد زد: با این فلم نابودت می‌ کنم!
👈گفتم: چیست؟
👈گفت: بیا با هم برویم خودت ببین.
👈🚶رفتم و فیلم را تماشا کردم!! دنیا برسرم چپه شد، تمام آنچه بین ما گذشته بود را فیلمبرداری کرده بود! فریاد زدم: ای پست فطرت!
👈گفت: دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده، بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت می ‌کنم، بشدت گریه کردم و چون آبروی خانواده ‌ام در میان بود بناچار تسلیم شدم.
👈تا بخود آمدم اسیر دستانش شده بودم و مرا از مردی به مرد دیگر پاس می ‌داد و در مقابل آن پول زیاد دریافت می‌ کرد و چنین بود که زندگیم به کار زشت کشیده شد در حالی که خانواده‌ ام از همه چیز بی ‌خبر بودند.
👈دیری نگذشت که فیلم پخش شد و بدست پچه كاكايم افتاد، و خبرش چون بمبی در شهرما صدا کرد، و قصه‌ رسوایی‌ ام سراسر شهر پیچید.
👈برای حفاظت از جانم از خانه گریخته و از دید همه مخفی شدم. پس از مدتی فهمیدم که خانواده ‌ام به شهر دیگر کوچ کرده‌ اند تا بلکه این لکه ‌ی ننگ را از پیشانی خود پاک کنند.
👈قصه‌ی ما نقل مجالس شده بود و فیلم رسوایی ‌ام میان جوانان دست بدست می ‌شد.
👈🚶👿آن جوان ناپاک مرا چون عروسکی بازی می ‌داد.
👈تا اینکه…. تصمیم گرفتم انتقام بگیرم.
👈روزی از روزها که مست و بیخود بود از فرصت استفاده کردم و چاقو را در قلبش فرو بردم و به زندگی ابلیسی ‌اش پایان دادم.
اکنون پشت میله‌ های زندان خواری و ذلت را تحمل می ‌کنم و به گذشته‌ ی خود می ‌اندیشم که چگونه نابودش کردم…
👈 به آن قصري🏤 که با #شیشه ساختم غافل از اینکه با کوچک سنگ شکسته خواهد شد.
👈هر وقت بیاد آن فیلم می افتم احساس می ‌کنم دوربین‌ ها مرا زیر نظر دارند،
👈 داستان زندگی خود را نوشتم تا عبرتی باشد برای همه‌ ی دختران جوان تا اینکه فریب سخنان زیبا و پیام‌ های عاشقانه‌ ی جوانان شیطان صفت را نخورند.
خواهرم!👸
داستان زندگی نابود شده‌ ام را برایتان نوشتم؛ پدرم 👳 با حسرت از دنیا رفت و تا آخرین لحظه‌ ی زندگیش می ‌گفت: نمی بخشمت.😢😢😢😢😢
عزيزان قدر خوشبختي و زندگي تان رابدانيد قدم به قدم به سوي خوشبختي گام بر داريد نه به سوي بد بختی.
مطلب را که خواندید با دوستان تان نیز شریک كنيد تا به همه عزيزان برسد و سبب نزديكي ما و شما عزيزان به الله مهربان گردد.
آمين يارب العلمين
برادران عزیزم به عنوان یک بچه افغان که سنم کمتر از0 2است توصیه میکنم که اگر دختری را دوست داری از همان راه وارد شو که دوست داری دیگران برای خواهرانت وارد شوند.
در نشر این پیام کوتاهی نکنید شاید عزت خواهران زیادی را نجات دهی
#جوان_چنین_باش!
زندگیت را مختص راه الله ج بگردان بعد ببین چقدر راه‌های سعادت برویت باز می‌گردد، در پایان کار چنان فراقی بجاه بگذار که تاریخ بخاطرت بگرید.
امة اصلاح نمی‌شود تا زمانی که زنان امة فاسد باشد!
ولی اگر زنان امة اصلاح شود و زنان فرزندانِ خود را اصلاح کنند در نهایت امة اصلاح می‌شود.

اللهم أصلح نسائنا
دعا و آرزوی استاد ما👇🏻

اللهم أجعل قبری مکتبة🌹
پوهېږې؟! په اسـ.ـلامي امـت کې اوس هم داسې رجال شته چې د دین او د الله تعالی د رضا لپاره خپل ځان، ژوند او مال هېڅ ارزښت نه ورته لري او دا ټول یې د الله تعالی په دین د قـربانۍ لپاره تیار کړي؛ خو اې لوستونکیه! زه نه پوهېږم چې ته به هم په دې رجالو کې شامل وې او که نه؟
2024/09/28 09:24:03
Back to Top
HTML Embed Code: