Forwarded from #include <iostream>
Hello, this channel is full of insults and insults to the sanctities of Muslims, with its publications, it has provoked Muslims and made the society insecure, so your team is requested to stop and block the activity of this channel, otherwise the consequences will be terrible, and only your team is to blame. And it is your company that has prepared the field for this kind of activity. Thank you
Forwarded from #include <iostream>
متن ارسالی
این متن را در بخش سایر ارسال نمایید
این متن را در بخش سایر ارسال نمایید
Forwarded from يو ځل بیا تر اقصی
وقتی بزنین روی لینک قسمت بالای صفحه سمت راست بزنین روی سه نقطه و گزینه گزارش رو بزنین و اون متن رو ارسال کنین
Forwarded from #include <iostream>
عضو کانال بشوید
بعدا هر کدام ۵۰ بار گزارش هرزنامه بزنید
هرباری که گزارش میزنید از شما خواسته میشود که پیامهایی که مربوط هرزنامه میشود ره انتخاب کنید
۱۰ پست اخر کانال ره برای هربار گزارش زدن انتخاب کنید
و در اخیر بروید روی سایر یا هم Other
متن انگلیسی که فرستاده شده رو کپی بگیرید اونجا پست کنید و ارسال کنید
وقتی که کاملا گزارش زدی از گزارش زدن فارغ شدی کانال را ترک کنید
به هیچ عنوان نباید عضو کانال بمانید حتما بعد گزارش ترک کنید
جزاکم الله خیرا کثیرا
بعدا هر کدام ۵۰ بار گزارش هرزنامه بزنید
هرباری که گزارش میزنید از شما خواسته میشود که پیامهایی که مربوط هرزنامه میشود ره انتخاب کنید
۱۰ پست اخر کانال ره برای هربار گزارش زدن انتخاب کنید
و در اخیر بروید روی سایر یا هم Other
متن انگلیسی که فرستاده شده رو کپی بگیرید اونجا پست کنید و ارسال کنید
وقتی که کاملا گزارش زدی از گزارش زدن فارغ شدی کانال را ترک کنید
به هیچ عنوان نباید عضو کانال بمانید حتما بعد گزارش ترک کنید
جزاکم الله خیرا کثیرا
زه چې ماشوم وم، يوه شپه مې مور د پلار مخې ته ډوډۍ کېښوده، مور مې له پلار بښنه وغوښته چې نن ډوډۍ لږه سوزېدلې ده.
مګر د پلار به مې هېڅکله دا خبره له ياده وه نه وځي چې زما مور ته یې وويل: خوږې زما سوې ډوډۍ خوښېږي.
په سوچ کې شوم چې ايا د پلار مې رښتيا سوې ډوډۍ خوښېږي؟
کله چې بسترې ته تلم نو پلار نه مې پوښتنه وکړه چې ستا رښتيا سوې ډوډۍ خوښېږي؟
پلار مې په غېږ کې ونيولم او راته يې وویل چې زويه: نن دې ټوله ورځ مور سخت کار کړی دی او د شپې يې مونږ ته ډوډۍ هم تياره کړه، نو سوې ډوډۍ انسان دومره نه ځوروي لکه ترخه خبره . همدارنګه و یې ویل چې انسان هېڅکله هم مکمل نه دی يو د بل تېروتنې بايد ومنو او خوشاله ژوند وکړو.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کورنی شه ژوند ډیر شه مثال مګر اوس زموږ حال ته راسه افسوس 🥀💔
مګر د پلار به مې هېڅکله دا خبره له ياده وه نه وځي چې زما مور ته یې وويل: خوږې زما سوې ډوډۍ خوښېږي.
په سوچ کې شوم چې ايا د پلار مې رښتيا سوې ډوډۍ خوښېږي؟
کله چې بسترې ته تلم نو پلار نه مې پوښتنه وکړه چې ستا رښتيا سوې ډوډۍ خوښېږي؟
پلار مې په غېږ کې ونيولم او راته يې وویل چې زويه: نن دې ټوله ورځ مور سخت کار کړی دی او د شپې يې مونږ ته ډوډۍ هم تياره کړه، نو سوې ډوډۍ انسان دومره نه ځوروي لکه ترخه خبره . همدارنګه و یې ویل چې انسان هېڅکله هم مکمل نه دی يو د بل تېروتنې بايد ومنو او خوشاله ژوند وکړو.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کورنی شه ژوند ډیر شه مثال مګر اوس زموږ حال ته راسه افسوس 🥀💔
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_بیست_و_نهم با گذشت زمان من خوب و خوبتر شدم، فراموش نکردم همیشه و هر لحظه به یادشونم اما دیگه خیلی ناراحت نبودم. من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم، محمد هم دیگه قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که دوست دارم…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_ام
خلاصه یک شب عمه و اینا اومدن، من نه خوشحال بودم نه ناراحت، فقط دلم میخواست هرچی میشه زود بشه این دعوا زود تموم بشه. اون شب عمهام از من پرسید که نظرم چیه؟ هیچ جوابی نداشتم فقط این رو میدونستم که هیچوقت به ازدواج فکر نکرده بودم. اون شب تموم شد پدرم گفت: اگر راضی باشی ماهم راضی هستیم.
فکر کردم بابام داره باهام شوخی میکنه...
آخه من با یه مسلمان اونم موحد، باورم نمیشد..! اما ادامه داد: دیگه حوصله این همه دعوا رو نداریم برین شوهر کنید راحت بشیم. با گفتنِ این جمله خیلی دلم رو شکست، از حرفش خیلی ناراحت بودم. بالاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سرت رو انداختی پایین؟
ادامه دادم: تا حالابخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوست داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه، هر روز یه رابطه که براشون عادی شده، کارای زشت و ناپسندشون براشون عادی شده، برای پدر و مادرشون، میبینی چطور دختراشون رو عروس میکنند؟ اما نمیدونم کدوم کارم؟ کدوم راه و کدوم اشتباه بود؟!!!
بابام سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبم رو شکست و بهم گفت: اسلامی بودنت، چادرت، حجابت، همهی اینا باعث سرافکندگی من شده دخترم رو پیشم بیارزش کرده.. گفتم والله بابا جان من، باارزشی را که تو بیارزش میدانی، با تمام دنیا عوض نخواهم کرد...
و حاضرم تا عمرم همینجوری پیشت بیارزش باشم مهم نیست، فقط پیش خدا با ارزش باشم این مهمه. دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن اون حرفا به پدرم قلبم آروم گرفت و خیلی آروم شدم چون احساس نزدیکی به الله بیشتر شد. خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت.
تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد، یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون رو راضی کردیم و همراه چند خواهر و برادر دینی، واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من سبحانالله این برادر، برادرِ منه...
واقعا هم از ظاهر هم از باطن خیلی فرق کرده، الحمدلله علی کل حال. اون چند روزی که پیش محمد بودم جز بهترین روزای زندگیم بود. چقد آرزو داشتم اونجا بمونم درس بخونم و چقدر حسرت به دلم مانده، اما با خندههای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم. یادش بخیر برادرم تاج سرم..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_ام
خلاصه یک شب عمه و اینا اومدن، من نه خوشحال بودم نه ناراحت، فقط دلم میخواست هرچی میشه زود بشه این دعوا زود تموم بشه. اون شب عمهام از من پرسید که نظرم چیه؟ هیچ جوابی نداشتم فقط این رو میدونستم که هیچوقت به ازدواج فکر نکرده بودم. اون شب تموم شد پدرم گفت: اگر راضی باشی ماهم راضی هستیم.
فکر کردم بابام داره باهام شوخی میکنه...
آخه من با یه مسلمان اونم موحد، باورم نمیشد..! اما ادامه داد: دیگه حوصله این همه دعوا رو نداریم برین شوهر کنید راحت بشیم. با گفتنِ این جمله خیلی دلم رو شکست، از حرفش خیلی ناراحت بودم. بالاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سرت رو انداختی پایین؟
ادامه دادم: تا حالابخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوست داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه، هر روز یه رابطه که براشون عادی شده، کارای زشت و ناپسندشون براشون عادی شده، برای پدر و مادرشون، میبینی چطور دختراشون رو عروس میکنند؟ اما نمیدونم کدوم کارم؟ کدوم راه و کدوم اشتباه بود؟!!!
بابام سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبم رو شکست و بهم گفت: اسلامی بودنت، چادرت، حجابت، همهی اینا باعث سرافکندگی من شده دخترم رو پیشم بیارزش کرده.. گفتم والله بابا جان من، باارزشی را که تو بیارزش میدانی، با تمام دنیا عوض نخواهم کرد...
و حاضرم تا عمرم همینجوری پیشت بیارزش باشم مهم نیست، فقط پیش خدا با ارزش باشم این مهمه. دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن اون حرفا به پدرم قلبم آروم گرفت و خیلی آروم شدم چون احساس نزدیکی به الله بیشتر شد. خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت.
تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد، یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون رو راضی کردیم و همراه چند خواهر و برادر دینی، واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من سبحانالله این برادر، برادرِ منه...
واقعا هم از ظاهر هم از باطن خیلی فرق کرده، الحمدلله علی کل حال. اون چند روزی که پیش محمد بودم جز بهترین روزای زندگیم بود. چقد آرزو داشتم اونجا بمونم درس بخونم و چقدر حسرت به دلم مانده، اما با خندههای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم. یادش بخیر برادرم تاج سرم..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_ام خلاصه یک شب عمه و اینا اومدن، من نه خوشحال بودم نه ناراحت، فقط دلم میخواست هرچی میشه زود بشه این دعوا زود تموم بشه. اون شب عمهام از من پرسید که نظرم چیه؟ هیچ جوابی نداشتم فقط این رو میدونستم که هیچوقت به ازدواج…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_ویکم
آخرین روزیکه اونجا پیش برادرم بودم، با برادران دیگه رفت بازار، دیگه ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای اومدن... محمد برگشت یه نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت: نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا سوژین..!
گفت: میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحانالله وقتی این نقاب رو دیدم خیلی زیبا بود فقط همین یکی هم مونده بود..! حالا این نقاب مال کسی میشه که امتحان قرآن پیروز بشه. من اون موقع ۷ جزء حفظ بودم خواهرم ۵ جزء، خوشبختانه و الحمدلله خواهرم از امتحان بهتر در اومد و نقاب بلند مال او شد.
من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز دیگری بود. تو راه شیراز همش تو فکرحرفای برادرم بودم که در مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهرهای زیبا برخوردار بودیم واسه منو خواهرم واجب هست. ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل عاشق نقاب شده بودم.
اما همش تو دلم میگفتم خدایا منو ببخش بندهی ضعیفت رو، این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی..! وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خالهام، خالهام الحمدلله الحمدلله در مورد دین خیلی خوب بود. اون موقع مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرم رو درک میکرد. ما تنها کسانی بودیم که باهاش در ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا...
(الحمدلله بجز مادرم همه خانوادهی مادرم مسلمان بودند، کسی با خالهام حرف نمیزد چون با انتخاب خودش ازدواج کرده بود). هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی گریه میکرد. زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب رو مطرح کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت: روژین بزنید.... ادامه داد که:
تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی، اگر یکیتون نقاب بزنه هر دوتاتون میتونید. حرفای خالهام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد. پا شدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با گریه دستام رو بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم، یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با ازدواج من با یه مسلمان راضی بود.
نماز استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با ازدواج با پسر عمهام موافقت کردم، هیچ شناختی ازش نداشتم. فقط میدونستم اونم مثل من موحده حتی خوب ندیده بودمش، از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم. به عمهام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیام.
عمهام از صداش معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه. با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه ناراحت، اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از خواهرم، بالاخره رو به رو شدم باهاش گفت: چیکار داری میکنی؟ منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید ازدواج کنم، زود یا دیر فرقی نداره..
چه بهتر با یه موحد؟ از این بهتر چی میخوای؟ خانواده هم که راضی هستند حتی میتونیم نقابم بزنیم. خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر موحد بودنش بود. تا اینکه بعد از چند روز......!
#انشاءاللهادامهدارد....
•☆•
#قسمت_سی_ویکم
آخرین روزیکه اونجا پیش برادرم بودم، با برادران دیگه رفت بازار، دیگه ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای اومدن... محمد برگشت یه نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت: نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا سوژین..!
گفت: میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحانالله وقتی این نقاب رو دیدم خیلی زیبا بود فقط همین یکی هم مونده بود..! حالا این نقاب مال کسی میشه که امتحان قرآن پیروز بشه. من اون موقع ۷ جزء حفظ بودم خواهرم ۵ جزء، خوشبختانه و الحمدلله خواهرم از امتحان بهتر در اومد و نقاب بلند مال او شد.
من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز دیگری بود. تو راه شیراز همش تو فکرحرفای برادرم بودم که در مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهرهای زیبا برخوردار بودیم واسه منو خواهرم واجب هست. ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل عاشق نقاب شده بودم.
اما همش تو دلم میگفتم خدایا منو ببخش بندهی ضعیفت رو، این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی..! وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خالهام، خالهام الحمدلله الحمدلله در مورد دین خیلی خوب بود. اون موقع مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرم رو درک میکرد. ما تنها کسانی بودیم که باهاش در ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا...
(الحمدلله بجز مادرم همه خانوادهی مادرم مسلمان بودند، کسی با خالهام حرف نمیزد چون با انتخاب خودش ازدواج کرده بود). هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی گریه میکرد. زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب رو مطرح کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت: روژین بزنید.... ادامه داد که:
تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی، اگر یکیتون نقاب بزنه هر دوتاتون میتونید. حرفای خالهام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد. پا شدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با گریه دستام رو بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم، یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با ازدواج من با یه مسلمان راضی بود.
نماز استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با ازدواج با پسر عمهام موافقت کردم، هیچ شناختی ازش نداشتم. فقط میدونستم اونم مثل من موحده حتی خوب ندیده بودمش، از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم. به عمهام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیام.
عمهام از صداش معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه. با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه ناراحت، اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از خواهرم، بالاخره رو به رو شدم باهاش گفت: چیکار داری میکنی؟ منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید ازدواج کنم، زود یا دیر فرقی نداره..
چه بهتر با یه موحد؟ از این بهتر چی میخوای؟ خانواده هم که راضی هستند حتی میتونیم نقابم بزنیم. خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر موحد بودنش بود. تا اینکه بعد از چند روز......!
#انشاءاللهادامهدارد....
•☆•
شیخ الاسلام ابن تیمیه - رحمه الله - فرمودە است :
مثل دوستی و اخوت بەخاطر خدا مانند دست و چشم است؛ زیرا اگر چشم اشک بریزد، دست، اشک را پاک می کند و اگر دست صدمه ببیند، چشم برای آن گریە می کند.
مثل دوستی و اخوت بەخاطر خدا مانند دست و چشم است؛ زیرا اگر چشم اشک بریزد، دست، اشک را پاک می کند و اگر دست صدمه ببیند، چشم برای آن گریە می کند.
الحمـدللهعلـىعينتُبصر،وأذنتسمع،
وجسدمعافـى،وقلـبينبـض،لكالحمـدربـي
علىنعمتِكالتـيلاتُعـدولاتُحصـى!!
الحمدلله...چشمبیناوگوششنواوتنسالم
وقلبتپندهستایشبراینعمتهایبیشمارت.🥹🩵༅
وجسدمعافـى،وقلـبينبـض،لكالحمـدربـي
علىنعمتِكالتـيلاتُعـدولاتُحصـى!!
الحمدلله...چشمبیناوگوششنواوتنسالم
وقلبتپندهستایشبراینعمتهایبیشمارت.🥹🩵༅
همسر پادشاه بهلول را ديد ،
كه با كودكان بازي مي كرد و با انگشت بر زمين خط مي كشيد.
پرسيد: چه مي كني؟
گفت: خانه مي سازم.
پرسيد: اين خانه را مي فروشي؟
گفت: مي فروشم.
پرسيد: قيمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغي را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ،
بهلول پول را گرفت و ميان فقيران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب ديد كه وارد بهشت شده، به خانه اي رسيد،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
اين خانه براي همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسيد:
همسرش قصه ي آن بهلول را تعريف كرد!
پادشاه نزد بهلول رفت و او را ديد كه با كودكان بازي مي كند و خانه مي سازد.
گفت: اين خانه را مي فروشي؟
بهلول گفت: مي فروشم.
پادشاه پرسيد: بهايش چه مقدار است؟
بهلول مبلغي را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قيمت ناچيزي فروخته اي!
بهلول خنديد و گفت: همسرت ناديده خريد و تو ديده ميخري...
ميان اين دو، فرق بسيار است...!!!
نوت: ارزش كارهاي خوب به اين است كه براي رضاي خدا باشد نه براي معامله با خدای متعال.
@zghml
@zghml
كه با كودكان بازي مي كرد و با انگشت بر زمين خط مي كشيد.
پرسيد: چه مي كني؟
گفت: خانه مي سازم.
پرسيد: اين خانه را مي فروشي؟
گفت: مي فروشم.
پرسيد: قيمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغي را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ،
بهلول پول را گرفت و ميان فقيران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب ديد كه وارد بهشت شده، به خانه اي رسيد،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
اين خانه براي همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسيد:
همسرش قصه ي آن بهلول را تعريف كرد!
پادشاه نزد بهلول رفت و او را ديد كه با كودكان بازي مي كند و خانه مي سازد.
گفت: اين خانه را مي فروشي؟
بهلول گفت: مي فروشم.
پادشاه پرسيد: بهايش چه مقدار است؟
بهلول مبلغي را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قيمت ناچيزي فروخته اي!
بهلول خنديد و گفت: همسرت ناديده خريد و تو ديده ميخري...
ميان اين دو، فرق بسيار است...!!!
نوت: ارزش كارهاي خوب به اين است كه براي رضاي خدا باشد نه براي معامله با خدای متعال.
@zghml
@zghml
ای دختران مسلمان ...
تا یاد نگیرید که چگونه رهبران، حافظان قرآن، فقها و حکیمان را به دنیا بیاورید، ازدواج نکنید، زیرا شما بذری هستید که جامعه از طریق آن اصلاح میشود.
هستید تا پیام بدهید که وطن و سرزمینی هستید که اگر خاکش خوب باشد، فرزندانش هم خوب میشوند.
بهخاطر فرزندانتان بیاموزید، بخوانید، خودتان را تغییر دهید، تا أمتی بر پایهی تعالیم اسلام، بردباری، نیکی و گذشت و ایثار بنا سازید..
تا یاد نگیرید که چگونه رهبران، حافظان قرآن، فقها و حکیمان را به دنیا بیاورید، ازدواج نکنید، زیرا شما بذری هستید که جامعه از طریق آن اصلاح میشود.
هستید تا پیام بدهید که وطن و سرزمینی هستید که اگر خاکش خوب باشد، فرزندانش هم خوب میشوند.
بهخاطر فرزندانتان بیاموزید، بخوانید، خودتان را تغییر دهید، تا أمتی بر پایهی تعالیم اسلام، بردباری، نیکی و گذشت و ایثار بنا سازید..
کاری که رسانههای غربی انجام میدهند
مردی در آمریکا شیری را کشت که به خانم جوانی حمله کرده بود، روزنامه نگاران نوشتند:«یک مرد قهرمان آمریکایی خانمی را از چنگال شیر نجات داد».
مرد گفت:«من آمریکایی نیستم».
سپس روزنامه نگاران نوشتند:«یکی از بیگانگان توانست خانمی را از چنگال شیر نجات دهد».
مرد گفت:«من مسلمانم».
سپس روزنامه نگاران نوشتند:«یکی از تروریستها شیر بیگناهی را کشت که همرای خانمی بازی میکرد».
تدلیس حقایق یعنی همین...
آنان میکوشند تا از هر طریقی که شده نام و نشان اسلام را بد و وارونه جلوه دهند.
بیدار شوید!
برگردان: صابر صبور
مردی در آمریکا شیری را کشت که به خانم جوانی حمله کرده بود، روزنامه نگاران نوشتند:«یک مرد قهرمان آمریکایی خانمی را از چنگال شیر نجات داد».
مرد گفت:«من آمریکایی نیستم».
سپس روزنامه نگاران نوشتند:«یکی از بیگانگان توانست خانمی را از چنگال شیر نجات دهد».
مرد گفت:«من مسلمانم».
سپس روزنامه نگاران نوشتند:«یکی از تروریستها شیر بیگناهی را کشت که همرای خانمی بازی میکرد».
تدلیس حقایق یعنی همین...
آنان میکوشند تا از هر طریقی که شده نام و نشان اسلام را بد و وارونه جلوه دهند.
بیدار شوید!
برگردان: صابر صبور
.
تمام متاهل ها از زیبایی، ثروت و مال خسته شده اند و حتی فقیر ترین شان از نداشتن جا و نان شکایت نمیکنند، مگر از اخلاق همسر، چیزی که هنگام انتخاب فراموش کرده بودند….!
پس حکمت را در سخن پیامبر صلی الله علیه و سلم دریابید که فرمود: -برای گذراندن زندگی- از میان صورت و ثروت، دیندار و صاحب اخلاق را انتخاب کنید….
و یکی از فواید انتخاب همسرِ دیندار همین است که؛ اگر طرف دوستت هم نداشته باشد ولی بخاطر الله بالایت ظلم هم نمی کند!
تمام متاهل ها از زیبایی، ثروت و مال خسته شده اند و حتی فقیر ترین شان از نداشتن جا و نان شکایت نمیکنند، مگر از اخلاق همسر، چیزی که هنگام انتخاب فراموش کرده بودند….!
پس حکمت را در سخن پیامبر صلی الله علیه و سلم دریابید که فرمود: -برای گذراندن زندگی- از میان صورت و ثروت، دیندار و صاحب اخلاق را انتخاب کنید….
و یکی از فواید انتخاب همسرِ دیندار همین است که؛ اگر طرف دوستت هم نداشته باشد ولی بخاطر الله بالایت ظلم هم نمی کند!
.
آدمهاى شاد تمركزشون رو داشتههاشونه
آدمهاى غمگين همه فكرشون رو نداشتههاشون !
.
آدمهاى شاد تمركزشون رو داشتههاشونه
آدمهاى غمگين همه فكرشون رو نداشتههاشون !
.
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
مقایسه ای ظاهرِ جوانانِ گذشته با جوانانِ امروزی… افسوس😔💔
نمیدانم خنده کنم یا گریه😐
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
مقایسه ای ظاهرِ جوانانِ گذشته با جوانانِ امروزی… افسوس😔💔
جوانان گذشته بدون لباس زره به جهاد میرفتن
وبا شمشیر شان سر دشمن اسلام قط میکردن
ولی..
جوانان امروز بدون ضد آفتاب از خانه بیرون نمیشن وبا شمشیر شان کیک عروسی شان قط میکنن
💔
وبا شمشیر شان سر دشمن اسلام قط میکردن
ولی..
جوانان امروز بدون ضد آفتاب از خانه بیرون نمیشن وبا شمشیر شان کیک عروسی شان قط میکنن
💔