Telegram Web Link
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_یازدهم من سکوت کرده بودم سوژین گفت چرا هیچی نمیگی جوابم رو بده؟ منم گفتم خواهر قبلا توی جهل بودم.. گفت بخاطر دوستت میگی قبلا تو جهل بودی؟! یعنی بابا و مامان و من همه توی جهلیم؟! روژین تو با انتخابت خونوادت رو همه‌ی…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_دوازدهم

10 دقیقه گذشته بود کسی سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد؛ رفتم بیرون از پله ها گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر علاقمند میشه و رو به رومون وایمیسته مامانم میگفت همش تقصیر توئه انقد بهش آزادی دادی دیگه بهش اجازه از اتاق بیرون رفتنم نمیدم من با گریه رفتم تو اتاق خیلی درد داشتم دهنم ورم کرده بود و بینیم از هر دوتاشون خون می اومد یه دفعه یکی اومد از پشت در روم قفل کرد منم سریع رفتم که قفل نکنه همش داد میزدم آخرش قفل کرد منم با گریه گفتم وضو ندارم چطوری نماز بخونم...
دم در دراز کشیدم و گریه میکردم ومیگفتم خدایا خودت کمکم کن یه نیم ساعتی بود اذان گفته بودن داشت کم کم با گریه خوابم میبرد یه در بالکن باز شد سوژین با سطل آب با چشای پر از اشکش و دل پرش گفت روژین جان بیا صورتتو برات بشورم منم رفتم صورتمو برام شست و گفت خواهرت بمیره منم گفتم سوژین التماست میکنم یکم دیگه آب بیار نمازم
اونم گفت آخه چرا؟؟ گفتم خواهش میکنم زود برو برام آب بیار رفت آب آوردنمازمو خوندم همش داشت بهم نگاه میکرد قرآن آوردم یکم قرآن خوندم انگار اصلا سوژین اونجا  نیست... دو روز از اتاق نذاشتن بیرون بیام گوشیمم ازم گرفته بودن تا اینکه محمد اومد از مامانم خواهش کرد که در رو باز کنه اومد تو سوژینم همراهش بود گفت بیا بریم اسب سواری...
گفتم نمیام ، گفت مامان اجازه داده منم گفتم باشه رفتم روسری آوردم همه موی سرمو پوشوندم و با حجابم حاضرشدم رفتم پایین همه جوری نگام کردن که انگار اولین بار منو میبین خودمو برای یک کتک دیگه آماده کرده بودم اما دیگه برام مهم نبود چون چیز بهتر از همه اینا داشتم...
مامانم هیچی نگفت داشتیم میرفتیم بابام گفت همه با هم میریم نگاهای سنگین همه برام خیلی سخت بود انگار خودمو بیگانه حساب میکردم بینشون وقتی رسیدم خیلی فامیلامون هم اونجا بودن همه فهمیده بودن که من مسلمان شدم واسه فضولی اومده بودن اما برام مهم نبود وقت شام که یکی از مردای فامیل به پدرم گفت نگران نباش بچه است و هنوز نمیدونه منم شنیدم و رفتم تو جمع...
گفتم شاید بچه باشم اما به شما ثابت میکنم که اسلام منو بزرگ میکنه سبحان الله هیچ وقت انقد دل جرئت نداشتم...از رمضان فقط یه هفته مونده بود وقتی میگفت یه هفته خیلی دلم تنگ میشد با اینکه خیلی اذیتم کردن اما بازم برام شیرین بود.....

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد...

🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
[رَبَّنَـا‌آتِنَـامِـن‌لَّدُنكَ‌رَحْمَـةً‌وَهَيِّئْ‌لَنَـامِـنْ أَمْرِنَارَشَـدًا]
✦کهـــف‌آیــه ۱۰ ♥️]

پــروردگــارا؛مــاراازرحمــت‌خــود بهــره‌منــد،‌وراه‌نجــاتی‌بـرایمـان فـراهـم‌فـرمــا
....
‏نمیدونم الان چی ذهنت رو درگیر کرده
اما خواستم بهت بگم:
هر چه قدر ناامید و خسته شدی
هر چه قدر هیچ چیز بهت انگیزه نداد،
یادِ این بیوفت که:
«هیچ اتفاقی، اتفاقی، اتفاق نمیفته»
شاید باید باهاش روبه رو میشدی که
قوی تر بشی تَه‌ِ این داستان👌🏻
«و در روی زمين متكبّرانه و مغرورانه راه مرو . چرا كه تو ( با پای كوبيدن قلدرانه‌ ات بر زمين ) نمی ‌توانی زمين را بشكافي ، و ( با گردن كشيدن جبّارانه‌ ات بر آسمان، نمی توانی ) به بلندای كوهها برسی».
(37/اسرا)

🍃🍃🌼
یا رب این بنده ای تو جز رضای تو چیزی دیگری نمیخواهد…!
*" اگر زنی بداند چند مرد چگونه به او نگاه می کنند، خود را با آهن می پوشاند "*
  *زینت خود را به گونه ای بپوشان که الله را خشنود سازد، زیرا تو در برابر آنها مسئولی*
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
" وقَد تبدو النوائب دونَ حَلٍّ وفي بواطِنِ ضيقِها فرجٌ قَريب "
یحیی بن معاذ میگوید :
با سه گروه هم نشینی نکنید
1 عالمان غافل
2 فقیران چاپلوس
3 صوفیان جاهل

تلبیس ابلیس لابن الجوزی رحمه الله / ص 483🌸🌱
اگر حق را بیان نمودی
که مزاج وهوای نفس شان قبول نکرد
درمقابلت موضع گیری میکنند
همین برخورد را با پیامبران میکردند
پس بخودت افتخار کن
ازملامت وتهدید هیچکس نترس
فانَّ حسبک الله
الله تعالی برایت کافیست
و او بهـتریـن حامـیست
🌈🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹


🌹دختران مسلمان 🌹

دختران مسلمان مانند مروارید داخل صدفند🌹
ازاین مرواریدها نیستند که دست وگردن میکنن و بعد از یه مدت رنگ ببازن و بی ارزش شوند😐

دختران ما عطر داخل شیشه سر بسته و مهر شده هستند و مخصوص یک نفرند نه همه،🌹
مثل عطر داخل این شیشه ها نیستند که هر کی بیادو اونو فشار بده و استفادش بکنه و بعدشم هیچ😐

دختران ما مثل غنچه هستند و در وقت خود گل میشوند🌹
مانند این گلهای سر خیابان و پارکها نیستند که هر رهگذری بیادو اونو بچینه یا برگی ازش بکنه ویا لهش کنه😐

بله دختران ما مسلمانان دست نیافتنی هستند مثل الماس و کمیابند🌹
دختر مسلمان تا میتونی کمیاب و بکرو دست نیافتنی باش 🌹
اینجوری زیباتری🌹
نوشته 🦋pk🦋
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_دوازدهم 10 دقیقه گذشته بود کسی سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد؛ رفتم بیرون از پله ها گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر علاقمند میشه و رو به رومون وایمیسته مامانم میگفت همش تقصیر توئه انقد…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین

#قسمت_سیزدهم

هر چی اونا بیشتر با من مخالفت می‌کردند بیشتر جذب اسلام می‌شدم، بیشتر دوست داشتم بدونم اما مادرم کلاً منعم کرده بود که با دوستای مسلمان باشم. ازشون خبری نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستام خبر بده که چی شده... مامان قرآن رو ازم گرفته بود همینطور گوشی و چیزایی که یه ذره منو به اسلام و مسلمان نزدیک کنه.
یه روز واسه شام دعوت بودیم اون خونه‌ای که ما می‌رفتیم مسلمان بودن و همشون روزه بودن، مامانم دو هفته بیشتر بود اصلا باهام حرف نمی‌زد و بابام یه کمی در حد سلام... بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم.
همین موقع مامان اومد مثل این چند هفته رمضان یه خوراکی تو دست (اون سال رمضانش کل خونوادم می‌دونستند من روزه‌ام بخاطر همین روبروی من خوراکی می‌خوردن تا تحمل نکنم و روزه‌ام رو بشکنم). مادرم گفت روژین نری حجابی بیای.. منم گفتم من بدون حجابم نمیام.
اونم گفت تو چکاره‌ای؟ من همه کاره تو هستم میخوای آبروم رو ببری پیش اونا؟ میگن دخترشون ازشون نافرمانی میکنه، تو ۱۴ سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل پیرزن‌ها.. پیرزن‌هام اینطوری نیستن! گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمی‌خورم، نماز می‌خونم اما می‌تونم بی‌حجاب باشم!! این چه مسلمان بودنیه...؟!
مامان عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجات داد، فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه اذیتش میکنی؟ از صبح تا حالا هیچی نخورده، اصلا این ماه هیچی نخورده.. اینو با گریه گفت: تو می‌دونستی روژین روزه هست نه خودت شام درست میکنی نه چیزی تو یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه... این منطقیه که در موردش حرف میزنی؟ واقعا شک دارم مادرش باشی.. اصلا مادر منم نیستی...!
رفتیم بالا تو آغوش هم تا جاییکه تونست گریه کرد بعدش گفت چرا خواهر؟خواهشاً بس کن نمیخوام بیشتر از این ناراحتیت رو ببینم، منم خندیدم و با صدای لرزان گفتم: (خوشکه جوانکم) خواهر خوشگلم والله وقتی میرم روی سجده تمام این سختی‌ها رو فراموش می‌کنم..
گفت: از منطق تو هم هیچی نمی‌فهمم فقط می‌دونم یکی از ما توی اشتباه هست یا تو یا ما...! عید رمضان رسید درست یکماه بود که من مسلمان شده بودم و الحمدلله به لطف پروردگارم هر سی روز رمضان رو روزه گرفتم، هم خوشحال بودم هم ناراحت!

#ان‌شاء‌الله‌ادامه‌دارد...
هرکسی از مسلمانان خواستار خارج شدن از امپراطوری دوله را داشته باشند او را به صلیب میکشند

▪️اسم
: فایز جربوع مشوح
▪️حکم : قتل
▪️جرم: اسرار برای خارج کردن مردم و خانواده ها از امپراطوری جماعت دوله به دیارهای دیگر..

قضاوت با خودتان باشد...


https://www.tg-me.com/Mazloomin3
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین #قسمت_سیزدهم هر چی اونا بیشتر با من مخالفت می‌کردند بیشتر جذب اسلام می‌شدم، بیشتر دوست داشتم بدونم اما مادرم کلاً منعم کرده بود که با دوستای مسلمان باشم. ازشون خبری نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستام خبر بده که چی شده... مامان…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_چهاردهم

از طرفی ناراحتیم بخاطر جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک سجده‌هام بود و کلمه به کلمه قرآنی که حفظ کرده بودم و تشنگی و گرسنگی که تا حالا تو ۱۴ سالگی گذشته بود نکرده بودم.. بعضی وقتا خواب می‌دیدم که هنوز مسلمان نشدم با وحشت از خواب بیدار می‌شدم...
رابطه منو خواهرم داشت کم کم مثل سابق میشد و دیگه کم کم مدرسه باز میشد دیگه پیش همه خانوادم نماز می‌خوندم و همیشه بحث دین رو برای سوژین می‌کردم. بیشتر وقتا در مورد قرآن حرف می‌زدم و همیشه هم پیش خواهرم قرآن می‌خوندم احساس می‌کردم دیگه با خوندنش ناراحت نیست...
با مهناز در حد پیام باهاش حرف می‌زدم تا اینکه یه روز مهناز واقعا دلش پُر بودگفت بهت زنگ می‌زنم.. گفتم میرم پایین ببینم مامان چیکار میکنه بعد بهت زنگ می‌زنم. رفتم پایین مامان داشت برای برادرم آروین غذا درست می‌کرد، آروم آروم رفتم تو اتاق بهش زنگ زدم باهاش حرف می‌زدم که یه دفعه چشم به آینه انداختم جیغ زدم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم..
مامانم پشتم وایستاده بود زود گوشی رو قطع کردم و زود شمارش رو حذف کردم، مامان سریع اومد پیشم گوشی رو از دستم بگیره من هم تند گرفته بودمش، آخرش گوشی رو از دستم گرفت پرت کرد توی بالکن و یه سیلی محکم بهم زد و دستمو گرفت هولم داد به زمین و گفت دختره لجباز هر چی من بهت هیچی نمیگم تو پرروتر میشی مگه بهت چی گفتم؟
گفت چرا اینجوری میکنی آخر به دست من کشته میشی و بعضی چیزای دیگه که یادم نیست چی گفت.... واقعا دیگه از دست کارای مامان خسته شده بودم بلند شدم و گفتم تا کی میخوای با جنگ و دعوا و کتک کاری و هر چیز دیگه منو اذیت کنی؟ گفتم: منو هیچ، خودتو هم بکشی من از اسلام برنمیگردم، از اسلام برنمیگردم..
حتی الانم نذاری با مسلمونا در ارتباط باشم بالاخره بعد چی؟! مطمئن باش میرم پیش‌شون.. بهتره که خودت با اجازه خودت بذاری برم وگرنه خودم با اختیار خودم میرم.. بهم تُف کرد رفت از اتاق و دوباره درو روم قفل کرد... به لطف الله سبحان و کمک خواهرم می‌تونستم نمازهام رو بخونم ولی دیگه خیلی بهم فشار آورده بود.
تا اینکه مامان واسه اتاق من دوربین خرید، منم خیلی عصبی شدم رفتم پایین با صدای بلند گفتم: مامان هرکاری میکنی بکن اما دیگه یه کلمه هم به حرفت گوش نمی‌کنم الان با ماشین تو میرم مسجد ودوستای مسلمانم رو می‌بینم، نمی‌تونی جلوم رو بگیری، جلوم رو بگیری منم امسال به مدرسه نمیرم اصلا دیگه هیچوقت نمیرم...

#ان‌شاء‌الله‌ادامه‌دارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_چهاردهم از طرفی ناراحتیم بخاطر جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک سجده‌هام بود و کلمه به کلمه قرآنی که حفظ کرده بودم و تشنگی و گرسنگی که تا حالا تو ۱۴ سالگی گذشته بود نکرده بودم.. بعضی وقتا خواب می‌دیدم…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_پانزدهم

مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بالاخره راضی شد برم مسجد،وقتی رفتم پایین صدام کرد گفت وایسا سوژین رو هم با خودت ببر. وقتی اینوگفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزایی رو تو وجود سوژین دیده بودم. وقتی رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم، چند باری اصرار کردم نیومد.
رفتم بالا، هیچوقت مثل اول استرس نداشتم وقتی در رو باز کردم همه‌ی خواهران رو سوپرایز کردم، همه حمله‌ورشدن بغلم کردن، من اشک چشام خشک نمیشد.. انگار همیشه با اونا زندگی کردم، تو این چند سالی که گذشته بود فقط این مدت پیش‌شون بودم اما عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیش‌شون خودم رو پیدا می‌کردم، همه چیز رو خواهرم سوژین بهشون گفته بود.
خیلی دلداریم دادن منم خودم رو خیلی ناراحت نشون ندادم تا نگرانم نشن. با خواهرای دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام، اینقدر با اطمینان گفتم.. بودن پیش اونا هم ایمانم رو قوی می‌کرد هم جرأتم رو.. سوژین با عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای؟ گفتم بیخیال فردا.. تو چرا نیومدی داخل مسجد بخدا اینقد قشنگه توش اینقدر جای جالبیه!
خیلی تعریف مسجد رو کردم، خواهرم آدم کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم. هیچی نمی‌گفت ولی خوب به حرفام گوش می‌داد. برگشتم خونه پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیش‌شون، من گفتم مسلمانم دوستامم باید مسلمان باشند، اونم گفت پس باید ما رو فراموش کنی چون به قول خودتون ما کافریم. منم گفتم نه باباجان..
اونم ادامه داد: کارها و زحمت‌هایی که چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم بودم.. منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم.. قرآن رو بهم پس بدین بذارید من با خیال راحت سر عقیده و باور خودم بمونم. بابام ساکت شد و به مامانم گفت قرآنش رو بیار و گوشیم رو سر میز غذاخوری گذاشت.
منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم قرآنم رو آوردم بوسیدم، می‌خواستم گوشیمم بردارم که بابام گفت اگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه سد راهت نمی‌شیم به چندشرط: دیگه هیچوقت نیا جلو چشمم..(از این حرفش مُردم)
گفت: هیچوقت سر این میز نیا حق نداری با ما غذا بخوری.. حق نداری با ما جایی بیای.. حق نداری اسم‌مون رو هم بیاری.. چون دیگه برای ما وجود نداری.. خودت اینجوری میخوای.. هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون موقع خانواده داری..
خشکم زده بود هیچوقت اینقد بابام رو عصبی ندیده بودم، به مامانم نگاه کردم مامانم گفت: به چیزی که می‌خواستی رسیدی؟
من از بابام خواهش کردم ولی هیچ قبول نمی‌کرد، خیلی گریه کردم مامانم رو التماس کردم.. انگار من دیگه دخترشون نبودم. تا تونستم گریه کردم پدرم و مادر با بی‌اهمیتی از التماس و گریه‌هام گذشتن، صدای اذان مغرب میومد صداش آروم میومد، اینقد گریه کرده بودم گوشم نمی‌شنید.
قرآن رو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار اتاق مامان و بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم. خواهرم از پله‌ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه‌های بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت:ازت متنفرم چرا اینقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی آخه...؟ تو نمازم تا تونستم با گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدر و مادرم رو تحمل کنم..

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد...
از امام احمد رحمه الله پرسیدند: چه زمانی استراحت می کنید؟

که او پاسخ داد:
"با اولین قدم به بهشت."


طبقات الحنابلة 1/291
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه ای دختران به دنبال کمد مملوء از کیف وکفش ولباس نیستند....
هستند دخترانی که آرزویشان داشتن چنین اتاق میباشد....
آنچه را که روزی بدشناسی می‌پنداشتید، روزی درخواهید یافت که آن‌چیز مصونیت و ایمنی شما در برابر بسیاری از اتفاقات ناگوار بوده است.
انتخاب‌های خدا، مات‌کننده و شگفت‌انگیز است! ❤️

ادهم شرقاوی
2024/09/28 19:19:33
Back to Top
HTML Embed Code: