🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
مارا چه شد ک اینگونه خوار شدیم؟ ما نسلِ از عمر غیور بودیم. علی شجاع. ما دختران فاطمه ی باحیاء وعایشه ی حکیم بودیم.. ماراچه شد ک خود را فراموش کردیم؟❤️🩹 #واقعا_دلیل_چیست؟ نظرات تان قابل قدر است. بیایید عیب های درون خودرا پیدا کنیم.👇
#نظر_سوم
ما وقتی اینگونه خوار شدیم که
جای قران را تلویزیون پُر کرد
وقتی که وقت نماز های پنج گانه را به سریال های ترکی و هندی دادیم
وقتی که جای جهاد را دموکراسی و حقوق بشر پر کرد
وقتی که جای قصه های پیغمبران به اولاد های مان از مُد و فیشن حرف زدیم
وقتی که به جای روان کردن شان به مسجد و مدرسه تلفن به دست شان دادیم
وقتی که به جای حجاب و رو سری لباس های نیمه برهنه به دختر های جوان و نو جوان مان پوشاندیم
وقتی که به جای ختم القران محفل های جشن تولد گرفتیم
ما برای اولاد های ما از رسول ﷺقصه نکردیم
ما برای اولاد های مان از شجاعت عمر رض نگفتیم
از حیایی عثمان رض برای شان تعریف نکردیم
ما برای دختران مان از چادر پینه خورده فاطمه و عایشه نگفتیم
ما از غیرت و شجاعت صفیه، اسماء، حلیمه، سمیه، برای دختران مان تعریف نکردیم
از وقتی که در خانه های مان سریال های هندی و ترکی حاکم شد ما ذلیل شدیم
ما این گونه خوار و ذلیل شدیم..
که امروزه نتیجه اش رو میبینیم درجنگ فلسطین واسراییل لعنت الله علیه.
#سعد_فدایی❤️
ما وقتی اینگونه خوار شدیم که
جای قران را تلویزیون پُر کرد
وقتی که وقت نماز های پنج گانه را به سریال های ترکی و هندی دادیم
وقتی که جای جهاد را دموکراسی و حقوق بشر پر کرد
وقتی که جای قصه های پیغمبران به اولاد های مان از مُد و فیشن حرف زدیم
وقتی که به جای روان کردن شان به مسجد و مدرسه تلفن به دست شان دادیم
وقتی که به جای حجاب و رو سری لباس های نیمه برهنه به دختر های جوان و نو جوان مان پوشاندیم
وقتی که به جای ختم القران محفل های جشن تولد گرفتیم
ما برای اولاد های ما از رسول ﷺقصه نکردیم
ما برای اولاد های مان از شجاعت عمر رض نگفتیم
از حیایی عثمان رض برای شان تعریف نکردیم
ما برای دختران مان از چادر پینه خورده فاطمه و عایشه نگفتیم
ما از غیرت و شجاعت صفیه، اسماء، حلیمه، سمیه، برای دختران مان تعریف نکردیم
از وقتی که در خانه های مان سریال های هندی و ترکی حاکم شد ما ذلیل شدیم
ما این گونه خوار و ذلیل شدیم..
که امروزه نتیجه اش رو میبینیم درجنگ فلسطین واسراییل لعنت الله علیه.
#سعد_فدایی❤️
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
مارا چه شد ک اینگونه خوار شدیم؟ ما نسلِ از عمر غیور بودیم. علی شجاع. ما دختران فاطمه ی باحیاء وعایشه ی حکیم بودیم.. ماراچه شد ک خود را فراموش کردیم؟❤️🩹 #واقعا_دلیل_چیست؟ نظرات تان قابل قدر است. بیایید عیب های درون خودرا پیدا کنیم.👇
#نظر_چهارم
بخاطر تقليد از غربي ها
و دور بودن از علوم شرعي
و عمل نكردن بعضي ها به علوم كه ياد گرفته اند !!
و زياد شدن لعب و لهو و سرگرم شدن به دنيا و از ياد بردن آخرت جاويدان !
عروسي هاي غير إسلامي و خلاف روش و سنت رسول الله ❤️🔥
از وقتيكه همه نامحرم ها محرم شدن و دست دادن و خنده و مزاق با آنها جايز شده ❤️🔥😭
بخاطر تقليد از غربي ها
و دور بودن از علوم شرعي
و عمل نكردن بعضي ها به علوم كه ياد گرفته اند !!
و زياد شدن لعب و لهو و سرگرم شدن به دنيا و از ياد بردن آخرت جاويدان !
عروسي هاي غير إسلامي و خلاف روش و سنت رسول الله ❤️🔥
از وقتيكه همه نامحرم ها محرم شدن و دست دادن و خنده و مزاق با آنها جايز شده ❤️🔥😭
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
مارا چه شد ک اینگونه خوار شدیم؟ ما نسلِ از عمر غیور بودیم. علی شجاع. ما دختران فاطمه ی باحیاء وعایشه ی حکیم بودیم.. ماراچه شد ک خود را فراموش کردیم؟❤️🩹 #واقعا_دلیل_چیست؟ نظرات تان قابل قدر است. بیایید عیب های درون خودرا پیدا کنیم.👇
#نظر_پنجم
عیب اصلی اینجاست که سخنها زیاد است اما عملهای که مطابق با گفتار باشند نیست! اول خود را اصلاح کنیم تا باشد به نستوهی محکم و عزت تبدیل شده باشیم، همیشه خود را سرزنش کرده و ملامت کنیم و از خویش بپرسیم که چرا اینطور شدهای؟ همیشه از خویش بپرسیم!
#ارسالی_ازکاربران
عیب اصلی اینجاست که سخنها زیاد است اما عملهای که مطابق با گفتار باشند نیست! اول خود را اصلاح کنیم تا باشد به نستوهی محکم و عزت تبدیل شده باشیم، همیشه خود را سرزنش کرده و ملامت کنیم و از خویش بپرسیم که چرا اینطور شدهای؟ همیشه از خویش بپرسیم!
#ارسالی_ازکاربران
Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (ابوالقعقاع)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دامت دفاع او سرلوړی په خاطر يې
داسې قربانی ورکړې چې امت بې ساری افتخار پرې کوي.
او د دوی د يادونو په درشل کې شپې او ورځې تيروي..
"عقاب" 🦅"صحرا"🗡
داسې قربانی ورکړې چې امت بې ساری افتخار پرې کوي.
او د دوی د يادونو په درشل کې شپې او ورځې تيروي..
"عقاب" 🦅"صحرا"🗡
Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (ابوالقعقاع)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دوی لیوني نه وو له هرچا په ژوند کولو ښه پوهیدل!
#هوکی
یوازی د #الهي مینی عاشقان وو چی ځانونه یی لولپه کڔل او د #اللهـتعالی دربار ته ورغلل😥
#الهیـمینه
#تلليـاتلان
#تقبلهم_الله
"عقاب" 🦅"صحرا"🗡
#هوکی
یوازی د #الهي مینی عاشقان وو چی ځانونه یی لولپه کڔل او د #اللهـتعالی دربار ته ورغلل😥
#الهیـمینه
#تلليـاتلان
#تقبلهم_الله
"عقاب" 🦅"صحرا"🗡
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#دوی لیوني نه وو له هرچا په ژوند کولو ښه پوهیدل! #هوکی یوازی د #الهي مینی عاشقان وو چی ځانونه یی لولپه کڔل او د #اللهـتعالی دربار ته ورغلل😥 #الهیـمینه #تلليـاتلان #تقبلهم_الله "عقاب" 🦅"صحرا"🗡
داستانی واقعی که روزانه در این ایام تکــرار می شود
روز گذشته در اثر بمباران وحشیانه ی یهودیان ملعون مردی دنبال جســد برادر خودش می گشت
مردی که در میان کشته ها جسد ها را جمع می کرد
سؤال کرد: برادرت چند کیلو بود
گفت تقریباً 80کیلو
کیسه ای پر از گوشت تکه تکه شده به او داد و گفت
این تقریباً 80 کیلو است
توکل بر اللّٰه برو ان را دفن کن
لا حول ولا قوة الا باللّٰه
#کپی
روز گذشته در اثر بمباران وحشیانه ی یهودیان ملعون مردی دنبال جســد برادر خودش می گشت
مردی که در میان کشته ها جسد ها را جمع می کرد
سؤال کرد: برادرت چند کیلو بود
گفت تقریباً 80کیلو
کیسه ای پر از گوشت تکه تکه شده به او داد و گفت
این تقریباً 80 کیلو است
توکل بر اللّٰه برو ان را دفن کن
لا حول ولا قوة الا باللّٰه
#کپی
اگر زن در رستوران آشپزی کند، «آشپز» است و اگر برای خانوادهاش آشپزی کرد، «بیکار» حساب میشود.
اگر فرزندان دیگران را تربیت کند، «مربی» است و اگر فرزندان خودش را تربیت کرد، «بیکار» است.
اگر مؤسسهای را نظافت کند، «نظافتچی» است و اگر خانهاش را پاککاری کرد، «بیکار» است.
اگر فرزندان دیگران را آموزش دهد، «آموزگار» است و اگر فرزندان خودش را آموزش داد، «بیکار» است.
این نظام سرمایهداری است.
حمد الجاسر
ترجمه: عاکف
قابل توجه محجبههای فمینیست !
#همس
اگر فرزندان دیگران را تربیت کند، «مربی» است و اگر فرزندان خودش را تربیت کرد، «بیکار» است.
اگر مؤسسهای را نظافت کند، «نظافتچی» است و اگر خانهاش را پاککاری کرد، «بیکار» است.
اگر فرزندان دیگران را آموزش دهد، «آموزگار» است و اگر فرزندان خودش را آموزش داد، «بیکار» است.
این نظام سرمایهداری است.
حمد الجاسر
ترجمه: عاکف
قابل توجه محجبههای فمینیست !
#همس
Forwarded from قُلَّـة الإســلام «الجِهَــ⚔️ــاد»
به عنوان مثال، یک پسر با حیا که به دختران نگاه نمی کند.....
سپس دختری با عطر وارد می شود و بوی عطرِ آن تند است، بنابر این پسر به منبع بو نگاه می کند......
یا مثلا دختر با صدای بلند حرف می زند و می خندد آنگاه پسر به منبع صدا نگاه می کند ....
حرام است خواهران از خدا بترسید به خودتون راضی باشید.....
و بهشت را یاد کنید....
پس از خدا بترسید و خود را وسیله ای برای شیطان نکنید تا توسط شما پسرانِ با دین و ایمان را وسوسه کند.....
به یاد داشته باشید شما آنقدر ارزان نیستید
که جلوی هر هرزه ای خود را به نمایش بگذارید.....
و هیچ مردی نیست که چنین زن را قبول کند
مگر مرد های که خودشان خواهر و مادر خود را با این وضع در خیابان ها میگرداند.
سپس دختری با عطر وارد می شود و بوی عطرِ آن تند است، بنابر این پسر به منبع بو نگاه می کند......
یا مثلا دختر با صدای بلند حرف می زند و می خندد آنگاه پسر به منبع صدا نگاه می کند ....
حرام است خواهران از خدا بترسید به خودتون راضی باشید.....
و بهشت را یاد کنید....
پس از خدا بترسید و خود را وسیله ای برای شیطان نکنید تا توسط شما پسرانِ با دین و ایمان را وسوسه کند.....
به یاد داشته باشید شما آنقدر ارزان نیستید
که جلوی هر هرزه ای خود را به نمایش بگذارید.....
و هیچ مردی نیست که چنین زن را قبول کند
مگر مرد های که خودشان خواهر و مادر خود را با این وضع در خیابان ها میگرداند.
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
مارا چه شد ک اینگونه خوار شدیم؟ ما نسلِ از عمر غیور بودیم. علی شجاع. ما دختران فاطمه ی باحیاء وعایشه ی حکیم بودیم.. ماراچه شد ک خود را فراموش کردیم؟❤️🩹 #واقعا_دلیل_چیست؟ نظرات تان قابل قدر است. بیایید عیب های درون خودرا پیدا کنیم.👇
#نظر_ششم
ما چون جهاد را ترک کردیم و وابسته به مال ودنیا شدیم
وقتی مقصد را گم کنیم وفقط به فکر جمع کردن مال دنیا وبلند منزل ها باشیم عاقبت این امت بدتر ازین هم میشه
#ارسالی_ازکابران
ما چون جهاد را ترک کردیم و وابسته به مال ودنیا شدیم
وقتی مقصد را گم کنیم وفقط به فکر جمع کردن مال دنیا وبلند منزل ها باشیم عاقبت این امت بدتر ازین هم میشه
#ارسالی_ازکابران
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
ما با جانهایمان معامله کردهایم، در عوض پروردگارم "فوزالعظیم" یعنی جنتجاودانه و دیدارش را نصیبمان گرداند، چرا که ما در این راهِ "جهادفیسبیلالله" با هدفِ برقراری عدالتِ عمری، امنیت و خدمت به مسلمین جانهای خود را قربان میکنیم تا در عوض، دیدار ربّمان را…
#چادرفلسطینی
#قسمت_دوازدهم
نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ زدی بعد میگی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم...
- میخوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازهدم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمیگیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خندهای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم بهخدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمیخورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامهریزی و پیشبردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوونترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از بهجا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایهای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آنجا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهٔ بلبلها و خشخش برگها پر کرده بود. بوی خاک نَمگرفته از هر سمتوسو به مشام میرسید. صدای جیرجیرکها در لابهلای آن غرق میشد. همه اینها در کنار هم فضای دلانگیزی ایجاد میکرد.
محو این همه زیبایی شده بودم. یادم رفته بود برای چه آمادهام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّتبخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیمنگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفهای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که میپرسم.
- خواهش میکنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.
"صفیه"
به دنبال کلماتی برای جواب میگشتم.
تمام واژهها در ذهنم بهم ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آنها!
چه باید میگفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از اینجا به سرزمین مجاهدانِ عُشاقالشهادت فکر میکنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.
"فائز"
برای لحظهای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرفهایش متوقفم کرد...
"صفیه"
چه باید میگفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر میکردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمیخواستم به این راحتیها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شبهایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمترسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار میدیدم. چطور میتوانستم از آنها دل بِکنم! در حالیکه ذکر هر روز و شبم شهادت فی سبیل الله بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول میرساند...
اما نتوانستم این حرفها را به او بگویم.
امروز دوستش میآمد و او میرفت. بغض بدی گلویم را میفشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانهام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...
"فائز"
با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظهای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح میلرزید مُلتمسانه گفت: خواهش میکنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!
- آره... من میتونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش میکنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی امحرام نبود؟ خوله چی؟ امالمومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#قسمت_دوازدهم
نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ زدی بعد میگی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم...
- میخوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازهدم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمیگیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خندهای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم بهخدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمیخورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامهریزی و پیشبردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوونترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از بهجا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایهای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آنجا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهٔ بلبلها و خشخش برگها پر کرده بود. بوی خاک نَمگرفته از هر سمتوسو به مشام میرسید. صدای جیرجیرکها در لابهلای آن غرق میشد. همه اینها در کنار هم فضای دلانگیزی ایجاد میکرد.
محو این همه زیبایی شده بودم. یادم رفته بود برای چه آمادهام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّتبخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیمنگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفهای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که میپرسم.
- خواهش میکنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.
"صفیه"
به دنبال کلماتی برای جواب میگشتم.
تمام واژهها در ذهنم بهم ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آنها!
چه باید میگفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از اینجا به سرزمین مجاهدانِ عُشاقالشهادت فکر میکنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.
"فائز"
برای لحظهای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرفهایش متوقفم کرد...
"صفیه"
چه باید میگفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر میکردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمیخواستم به این راحتیها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شبهایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمترسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار میدیدم. چطور میتوانستم از آنها دل بِکنم! در حالیکه ذکر هر روز و شبم شهادت فی سبیل الله بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول میرساند...
اما نتوانستم این حرفها را به او بگویم.
امروز دوستش میآمد و او میرفت. بغض بدی گلویم را میفشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانهام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...
"فائز"
با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظهای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح میلرزید مُلتمسانه گفت: خواهش میکنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!
- آره... من میتونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش میکنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی امحرام نبود؟ خوله چی؟ امالمومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت_دوازدهم نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد. به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو... - چته! نامیزونی! - مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ…
من میدونم تو شام هم خواهرانِ مجاهده هستن! دیدمشون. پس لطفأ انکار نکنین.
دروغ چرا؟! اما با هر حرفش قلبم زیرورو میشد و خوشی را همچون نبضی زیر پوستم احساس میکردم.
با شنیدن آن حرفها که از عشق درونی سرچشمه میگرفت سرِکیف آمده بودم. او واقعأ یک مجاهده بود...
#انشاءاللهادامهدارد
دروغ چرا؟! اما با هر حرفش قلبم زیرورو میشد و خوشی را همچون نبضی زیر پوستم احساس میکردم.
با شنیدن آن حرفها که از عشق درونی سرچشمه میگرفت سرِکیف آمده بودم. او واقعأ یک مجاهده بود...
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت_دوازدهم نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد. به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو... - چته! نامیزونی! - مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ…
#چادرفلسطینی
#قسمت_سیزدهم
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهدفائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#قسمت_سیزدهم
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهدفائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت_سیزدهم همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل…
علاقه مندان داستان #چادر_فلسطینی..
دوقسمت اش رو نشر دادیم بخونید ومنتظر بمونید تا قسمت های بعدی ☺️❤️
دوقسمت اش رو نشر دادیم بخونید ومنتظر بمونید تا قسمت های بعدی ☺️❤️
امشب میخاستم در کانال مـوضوعات زیادی رو. درمورد خوارج ب نشر برسانم.
اما برای علاقه مندان. داستان چادر فلسطینی دلم سوخت وداستان را نشر کردم.. 😐
#التماس_دعا♡
اما برای علاقه مندان. داستان چادر فلسطینی دلم سوخت وداستان را نشر کردم.. 😐
#التماس_دعا♡
Forwarded from "مُهَاجِࢪ إِلیٰاللّٰه🕊
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خواهرم عافیه حقا که لقب مجاهده فقط برازنده توست، ما نتوانستیم تورا از آن بند پر از درد برهانیم😔🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
خواهرم عافیه حقا که لقب مجاهده فقط برازنده توست، ما نتوانستیم تورا از آن بند پر از درد برهانیم😔🥀
عافیه صدیقی ای گل فراموش شده ی امت درکنج زندان یهود.💔🥀
ما اگر در نفهمی ازتون حمایت کردیم. ازدل ونیت پاک. ما استفاده سوء کردید..
بعد کاری میکنیم ک از بدنیا اومدن تون پشیمان بشید.. 🗡😎
#الخوارج
#جندالاقصی
بعد کاری میکنیم ک از بدنیا اومدن تون پشیمان بشید.. 🗡😎
#الخوارج
#جندالاقصی