Forwarded from رِجٰالٌ اللّٰهِ
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#با_ما_همراه_باشید #مؤسسة_رِجٰالٌ_اللّٰهِ_تقدم_میکنه آیا از ما میخواهید فراموش کنیم مجاهدین که شهید شدند رفتن را فراموش کنیم. آیا فراموش کنیم آنها که وفات کردند در مسالخ بشار زیر شکنجه؟ الشیخ أبو عبيدة سوري زبان عربی ترجمه فارسی کیفیت عالي http…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#با_ما_همراه_باشید
#مؤسسة_رِجٰالٌ_اللّٰهِ_تقدم_میکنه
آیا از ما میخواهید فراموش کنیم مجاهدین که شهید شدند رفتن را فراموش کنیم.
آیا فراموش کنیم آنها که وفات کردند در مسالخ بشار زیر شکنجه؟
الشیخ أبو عبيدة سوري
زبان عربی ترجمه فارسی
کیفیت پایین
https://www.tg-me.com/Rejalullah
#مؤسسة_رِجٰالٌ_اللّٰهِ_تقدم_میکنه
آیا از ما میخواهید فراموش کنیم مجاهدین که شهید شدند رفتن را فراموش کنیم.
آیا فراموش کنیم آنها که وفات کردند در مسالخ بشار زیر شکنجه؟
الشیخ أبو عبيدة سوري
زبان عربی ترجمه فارسی
کیفیت پایین
https://www.tg-me.com/Rejalullah
هر عزیز را که عزیز تر از خدا کردی آن عزیز باعث رنجش تو مشود.
پس نباید کسی را عزیز تر از خدا بدانید.
السلام علیکم صباح النور🕊
پس نباید کسی را عزیز تر از خدا بدانید.
السلام علیکم صباح النور🕊
ما از اُمتی هستیمکه ملیت در آن عقیده...
وطن در آن دارالاسلام...
فرمانروا در آن تنها الله...
قانون اساسی در آن قرآن است.
🍃🥀مادران مجاهدپرور🍃🥀
وطن در آن دارالاسلام...
فرمانروا در آن تنها الله...
قانون اساسی در آن قرآن است.
🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
Photo
👈احترام به خود با 20قانون👇.
🌼قانون اول: اگر فکر میکنی کاری اشتباه اس، انجامش نده!
قانون دوم: در صحبتها همیشه دقیقا همان چیزی را بگو که منظورت است!
🌼قانون سوم: هیچوقت قسمی زندگی نکن که تلاش کنی همه را از خودت راضی نگه داری؛ هیچ وقت.
قانون چهارم:تلاش کن هر روز یاد بگیری و دست از یادگرفتن نکشی.
🌼قانون پنجم: در صحبت با دیگران هیچوقت راجع به خودت بد حرف نزن.
قانون ششم: هیچوقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات نکش.
🌼قانون هفتم:تلاش کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس.
قانون هشتم: از بله گفتن هم نترس.
🌼قانون نهم: با خودت مهربان باش.
قانون دهم: اگه نمی توانی چیزی را کنترل کنی، بگذار به حال خودش.
🌼قانون یازدهم:تلاش کن از اتفاقات و حالات منفی دوری کنی.
قانون دوازدهم: برای رضایت دیگران، کاری را انجام نده که دوست نداری.
🌼قانون سیزدهم: تلاش کن ببخشی، اما فراموش نکن.
قانون چهاردهم: در هیچ حالتی، سطح خودت را به اندازه طرف مقابلت پایین نیار.
🌼قانون پانزدهم: حرفی را که نمیپسندی تائید نکن.
قانون شانزدهم: به کسانی لطف کن که استحقاقش را داشته باشن، لطف تو را وظیفه ندانند و سپاسگذار باشن.
🌼قانون هفدهم: با کسی که ازش خوشت نمیاید، همنشینی نکن.
قانون هجدهم: در یاد دادن، بخشنده باش.
🌼قانون نوزدهم: از کسی ناراحت هستی برایش بگو، ناراحتی، دلیلش را بگو و انتظار عذرخواهی داشته باش.
قانون بیستم: عاشق خودت باش.
🌼قانون اول: اگر فکر میکنی کاری اشتباه اس، انجامش نده!
قانون دوم: در صحبتها همیشه دقیقا همان چیزی را بگو که منظورت است!
🌼قانون سوم: هیچوقت قسمی زندگی نکن که تلاش کنی همه را از خودت راضی نگه داری؛ هیچ وقت.
قانون چهارم:تلاش کن هر روز یاد بگیری و دست از یادگرفتن نکشی.
🌼قانون پنجم: در صحبت با دیگران هیچوقت راجع به خودت بد حرف نزن.
قانون ششم: هیچوقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات نکش.
🌼قانون هفتم:تلاش کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس.
قانون هشتم: از بله گفتن هم نترس.
🌼قانون نهم: با خودت مهربان باش.
قانون دهم: اگه نمی توانی چیزی را کنترل کنی، بگذار به حال خودش.
🌼قانون یازدهم:تلاش کن از اتفاقات و حالات منفی دوری کنی.
قانون دوازدهم: برای رضایت دیگران، کاری را انجام نده که دوست نداری.
🌼قانون سیزدهم: تلاش کن ببخشی، اما فراموش نکن.
قانون چهاردهم: در هیچ حالتی، سطح خودت را به اندازه طرف مقابلت پایین نیار.
🌼قانون پانزدهم: حرفی را که نمیپسندی تائید نکن.
قانون شانزدهم: به کسانی لطف کن که استحقاقش را داشته باشن، لطف تو را وظیفه ندانند و سپاسگذار باشن.
🌼قانون هفدهم: با کسی که ازش خوشت نمیاید، همنشینی نکن.
قانون هجدهم: در یاد دادن، بخشنده باش.
🌼قانون نوزدهم: از کسی ناراحت هستی برایش بگو، ناراحتی، دلیلش را بگو و انتظار عذرخواهی داشته باش.
قانون بیستم: عاشق خودت باش.
اما انچه که پر واضح و اشکار است
هیچ کسی از شهادت اسماعیل هنیه خوشحال نشد
غیر از
👈کفار، مرتدین، ملحدین
👈یهود
👈و دواعش کثیف
دواعشی که همیشه در طول تاریخ از ضرر و زیان مسلمانان خوشحال بوده اند
بر ضد مسلمانان قیام
و بر ضد مجاهدین غــــدر کرده اند
راه را برای کفار هموار
و مشکلاتشان را اسان کرده اند
و بر مسمانان و مجاهدین سخت و دشوار
شخصیت جهادی و صاحبان افکار را ترور
تشکیل قتل عامهای بزرگ برای از بین بردن جوانان مسلمان
این خوشحالی دواعش در کانالهایشان خبــر از نفاق بزرگ قلبی و افکار پلیدشان می دهد
همان کسانی که امام علی علیه السلام یکی از (عشرة مبشرة)ده یار مژده داده شده به بهشت را شهید کردند و گفتند
(او را کشتیم تا به اللّٰه نزدیک شویم)
#کپی
هیچ کسی از شهادت اسماعیل هنیه خوشحال نشد
غیر از
👈کفار، مرتدین، ملحدین
👈یهود
👈و دواعش کثیف
دواعشی که همیشه در طول تاریخ از ضرر و زیان مسلمانان خوشحال بوده اند
بر ضد مسلمانان قیام
و بر ضد مجاهدین غــــدر کرده اند
راه را برای کفار هموار
و مشکلاتشان را اسان کرده اند
و بر مسمانان و مجاهدین سخت و دشوار
شخصیت جهادی و صاحبان افکار را ترور
تشکیل قتل عامهای بزرگ برای از بین بردن جوانان مسلمان
این خوشحالی دواعش در کانالهایشان خبــر از نفاق بزرگ قلبی و افکار پلیدشان می دهد
همان کسانی که امام علی علیه السلام یکی از (عشرة مبشرة)ده یار مژده داده شده به بهشت را شهید کردند و گفتند
(او را کشتیم تا به اللّٰه نزدیک شویم)
#کپی
Forwarded from قیامت (آراس م)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 اسماعیل هنیه آسمانی شد
این هم وضعیت مومنین غزه است ، کسانی که غیر از الله متعال کسی را ندارند و باز هم فریاد ٫٫ حسبی الله ٫٫ سر میدهند
آیا اگر مای مسلمان جای آنها میبودیم ایمانمان ناقص نمیشد ؟؟ خوب به این سوال فکر کنید !!!
@roozekeamat |قیامت
این هم وضعیت مومنین غزه است ، کسانی که غیر از الله متعال کسی را ندارند و باز هم فریاد ٫٫ حسبی الله ٫٫ سر میدهند
آیا اگر مای مسلمان جای آنها میبودیم ایمانمان ناقص نمیشد ؟؟ خوب به این سوال فکر کنید !!!
@roozekeamat |قیامت
«اگر زنی کتابی بخواند، مثل این است که شوهرش و فرزندانش آن را میخوانند».
📚ابن حزم اندلسی - رحمە اللە -
📚ابن حزم اندلسی - رحمە اللە -
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#پاکســــــــــــــــــــــــــــــــــتان 🎥 امیر تحریک طالبان پاکستان دستور انتقام صادر کرد 🔻 محمود کاروان: به دنبال اینکه ارتش پاکستان دو عضو تحریک طالبان پاکستان را در خیبرپختونخوا زنده به زیر خاک نمودند و بشهادت رساندند اکنون دستور انتقام صادر شده است.…
#پاکســــــــــــــــــــــــــــــــــتان
#تحریک_طالبان_پاکستان
الله اکبر
الله اکبر ولله الحمد
♨️ مجاهدین تحریک طالبان پاکستان اعلام کردند دو مجاهد که توسط ارتش ناپاک پاکستان زنده دفن شده بودند موفق شدهاند خارج شده و خود را به منطقه امن برسانند.
: بر اساس گزارش ها و بیانیه تحریک طالبان پاکستان دو عضو تحریک طالبان پاکستان که چند روز پیش در خیبرپختونخواه توسط ارتش ناپاک پاکستان زنده به زیر خاک شده بودند، اکنون زنده هستند. آنان از زیر خاک خودشان را نجات داده و دوباره به لشکر خود تحریک طالبان پاکستان پیوستند. إن شاء الله به زودی ویدیوی منتشر میشود.
✍🏻 محمدخراسانی ترجمان: تحریک طالبان پاکستان 26/ محرم الحرام /1446ھـ ق 01/ اگست / 2024
◾‟نـدای مـظلومـیـن“
https://www.tg-me.com/Mazloomin3
#تحریک_طالبان_پاکستان
الله اکبر
الله اکبر ولله الحمد
♨️ مجاهدین تحریک طالبان پاکستان اعلام کردند دو مجاهد که توسط ارتش ناپاک پاکستان زنده دفن شده بودند موفق شدهاند خارج شده و خود را به منطقه امن برسانند.
: بر اساس گزارش ها و بیانیه تحریک طالبان پاکستان دو عضو تحریک طالبان پاکستان که چند روز پیش در خیبرپختونخواه توسط ارتش ناپاک پاکستان زنده به زیر خاک شده بودند، اکنون زنده هستند. آنان از زیر خاک خودشان را نجات داده و دوباره به لشکر خود تحریک طالبان پاکستان پیوستند. إن شاء الله به زودی ویدیوی منتشر میشود.
✍🏻 محمدخراسانی ترجمان: تحریک طالبان پاکستان 26/ محرم الحرام /1446ھـ ق 01/ اگست / 2024
◾‟نـدای مـظلومـیـن“
https://www.tg-me.com/Mazloomin3
♥🌿࿐
و تو آن برگزیده ای هستی که زندگیمان را پر از نـــــور و روشنایی کردی•♡•صلوا علي الحبيب"ﷺ"♥️🍃
و تو آن برگزیده ای هستی که زندگیمان را پر از نـــــور و روشنایی کردی•♡•صلوا علي الحبيب"ﷺ"♥️🍃
خدایا به حق اشک سحرخیزان ، به فریاد دلمان برس 🥀
غم دوری از تو آتش به جانمان زده ، نجاتمان بده و در آغوشمان بگیر که سخت دلتنگیم 🥀
#کپی
غم دوری از تو آتش به جانمان زده ، نجاتمان بده و در آغوشمان بگیر که سخت دلتنگیم 🥀
#کپی
💐💐💐
حضرت شيخ ابوالحسين نوري - رحمة الله علیه - فرمودند:
⛔️ از ده نفر بر حذر باش ⛔️
1⃣ كسي كه ادعا ميكند خوب است؛
اما رفتارش مطابق شرع نيست.
2⃣ كسي كه از قوم خود دور ميشود
و به بيگانه پناه ميبرد.
3⃣ كسي كه زياد آرزوي رياست دارد.
4⃣ كسي كه فقير است و ناشكري ميكند و رو به دنيا پرستي ميآورد.
5⃣ كسي كه به دانايي مينازد، از جهل او ايمن مباش.
6⃣ كسي ادعاي كشف و كرامت دارد و به ظاهر، انسان بدي است.
7⃣ كسي كه از خود راضي است.
8⃣ از صوفي و درويشي كه به حلقه ذكر ميرود، ولي دنياپرست است.
9⃣ كسي كه خودش را درويش و صوفي ميداند، اما به حلقه ذكر نميرود.
🔟 كسي كه به دوستي و برادري همه كس باور دارد.
حضرت شيخ ابوالحسين نوري - رحمة الله علیه - فرمودند:
⛔️ از ده نفر بر حذر باش ⛔️
1⃣ كسي كه ادعا ميكند خوب است؛
اما رفتارش مطابق شرع نيست.
2⃣ كسي كه از قوم خود دور ميشود
و به بيگانه پناه ميبرد.
3⃣ كسي كه زياد آرزوي رياست دارد.
4⃣ كسي كه فقير است و ناشكري ميكند و رو به دنيا پرستي ميآورد.
5⃣ كسي كه به دانايي مينازد، از جهل او ايمن مباش.
6⃣ كسي ادعاي كشف و كرامت دارد و به ظاهر، انسان بدي است.
7⃣ كسي كه از خود راضي است.
8⃣ از صوفي و درويشي كه به حلقه ذكر ميرود، ولي دنياپرست است.
9⃣ كسي كه خودش را درويش و صوفي ميداند، اما به حلقه ذكر نميرود.
🔟 كسي كه به دوستي و برادري همه كس باور دارد.
💢 پاداش های بزرگ.....
✅ رســول الله ﷺ می فرماینــد:
ڪسی ڪه در روز جمعه غسل نمود و در اول وقت پیاده به نماز جمعه حرکت ڪند و هنگام خطبه نزدیڪ امام نشست و به خطبه را گوش داد و ڪار بیهوده ای انجام نداد برای او در عوض گام هایش ڪه از منزل به سوی مسجد برداشته پاداش روزه و قیام الیل یڪ سال است.
📚 منابــع :
✍ ابــوداود 345
✍ تــرمـذی 496
✍ ابــن مــاجه 1087
◾️هزار قدم = هزار سال عبادت (روز به روزه و شب به قیام الیل◾️
↩️ علماء می گویند: هیچ حدیث صحیحی از پیامبر ﷺ سراغ نداریم ڪه پاداشی بزرگ تر از این حدیث برای عمل بیان ڪند. اما با پنج شرط:
❪❶❫↫ غسل ڪردن.
❪❷❫↫ زود رفتن به مسجد.
❪❸❫↫ پیاده رفتن به مسجد.
❪❹❫↫ نزدیکشدن به خطیب و سخنران.
❪❺❫↫ ساکت شدن و گوش دادن خطبه.
🔴 نڪته: بعضی از شارحین حدیث گفتهاند: ڪسی ڪه بنابر طول مسافت یا بیماری مجبور است ڪه خود را با سواری به مسجد جامع برساند، ان شاء الله او نیز با رعایت شروط دیگر مشمول این پاداش بزرگ خواهد شد.
📚 منبــع :
مغنی المحتاج شیخ خطیب شربینی
✅ رســول الله ﷺ می فرماینــد:
ڪسی ڪه در روز جمعه غسل نمود و در اول وقت پیاده به نماز جمعه حرکت ڪند و هنگام خطبه نزدیڪ امام نشست و به خطبه را گوش داد و ڪار بیهوده ای انجام نداد برای او در عوض گام هایش ڪه از منزل به سوی مسجد برداشته پاداش روزه و قیام الیل یڪ سال است.
📚 منابــع :
✍ ابــوداود 345
✍ تــرمـذی 496
✍ ابــن مــاجه 1087
◾️هزار قدم = هزار سال عبادت (روز به روزه و شب به قیام الیل◾️
↩️ علماء می گویند: هیچ حدیث صحیحی از پیامبر ﷺ سراغ نداریم ڪه پاداشی بزرگ تر از این حدیث برای عمل بیان ڪند. اما با پنج شرط:
❪❶❫↫ غسل ڪردن.
❪❷❫↫ زود رفتن به مسجد.
❪❸❫↫ پیاده رفتن به مسجد.
❪❹❫↫ نزدیکشدن به خطیب و سخنران.
❪❺❫↫ ساکت شدن و گوش دادن خطبه.
🔴 نڪته: بعضی از شارحین حدیث گفتهاند: ڪسی ڪه بنابر طول مسافت یا بیماری مجبور است ڪه خود را با سواری به مسجد جامع برساند، ان شاء الله او نیز با رعایت شروط دیگر مشمول این پاداش بزرگ خواهد شد.
📚 منبــع :
مغنی المحتاج شیخ خطیب شربینی
✍🏻 دکتور احمد موفق زیدان خبرنگار و نویسنده ی رسانه ای سوری
♨️📸 بین #ملا_محمد_عمر [رحمه الله] که به خاطر میهمانش #أسامة_بن_لادن [رحمه الله] ملکش را از دست داد، با کسی که احتمالاً میهمانش را فروخته است، که یک روز از او محافظت نکرده است، تفاوت زیادی وجود دارد. جایی که گزارش ها از انفجار بمب در داخل اتاق شهید #اسماعيل_هنية [رحمه الله] خبر می دهد که از راه دور منفجر شده است. لعنت خدا بر آنانی که تو را کشتند و آنانی را که تو را به جایی که کشته شدی بردند و آنانی را که به تو خیانت کردند...
♨️📸 بین #ملا_محمد_عمر [رحمه الله] که به خاطر میهمانش #أسامة_بن_لادن [رحمه الله] ملکش را از دست داد، با کسی که احتمالاً میهمانش را فروخته است، که یک روز از او محافظت نکرده است، تفاوت زیادی وجود دارد. جایی که گزارش ها از انفجار بمب در داخل اتاق شهید #اسماعيل_هنية [رحمه الله] خبر می دهد که از راه دور منفجر شده است. لعنت خدا بر آنانی که تو را کشتند و آنانی را که تو را به جایی که کشته شدی بردند و آنانی را که به تو خیانت کردند...
جهـــــاد باقی خواهد ماند
تا روزی که قیامت برپا شود
از این قافله جا نمانید
تا روزی که قیامت برپا شود
از این قافله جا نمانید
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت_دوّم با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خندههای معاذ و معاویه به گوشم رسید. صداها واضحتر شدند. به همان سمت دویدم، تا اینکه به سبزهزاری چشمنواز رسیدم. معاذ و…
#چادرفلسطینی
#قسمت سوّم
از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم.
با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان، در مقابل این بیوجدانهای نامرد اشک نریز...
از شدّت عصبانیت زخمم خونریزی کرد. صدای لرزان صفیه و آن سرباز که صدای خاکگرفتهاش نشان دهنده سن زیادش بود، اوضاعم را متشنج کرده بود. همان لحظه از بیرون صدای فریاد سربازی بلند شد: ردپاهایی پیدا کردم...
این سگ یهود تهدیدکنان از در خارج شد. مردی که دقایقی پیش صفیه را از آمدن سربازها باخبر کرده بود، به سمتم آمد و سبد را از رویم برداشت و گفت: جَوون حالت خوبه؟ میشنوی؟ صفیه یه پارچهٔ تمیز بیار. انگار زخمش سر باز کرده.
زیر دستم را گرفت و بلندم کرد، به سمت رختخوابی که از قبل پهن بود، هدایتم کرد. آرام نشستم. افکارم بهم ریخته بود؛
زمزمهوار گفتم: آه... ای امّت درچه حالی هستین؟! چطور غیرتتون اجازه میده که اشک ناموسِ مسلمان در مقابل کفار بیرحم بریزه؟!
صفیه پارچه بهدست با ظرفی پر از آب برگشت. به آرامی گفت: عمو یعقوب بیا.
یعقوب که موهای سفیدش نشاندهندهٔ گذرِ زمان عمرش بود، ظرف و پارچه را از دستش گرفت. چادر فلسطینی را از دور بازویم باز کرد، زخمم را که تمیز کرد با پارچهٔ بست.
با تکانهای عمو یعقوب به خودم آمدم که گفت:
جَوون، خیلی تو فکری! به چی فکر میکنی؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
خیلی شرمندهام.
- دشمن اسلام شرمنده باشه. تو چرا شرمندهای پسرم؟
- بخاطر اشکهای ناموسِ مسلمان...
سرم را پایین گرفتم.
آهی سر داد و دعا کرد: اللهم انصر الاسلام و المسلمین و المجاهدین فی سبیل الله.
صفیه با چشمانی نمناک "آمین" گفت.
یعقوب: خُب ازخودت و جریان این زخم بگو.
با سؤال غیرمنتظرهاش یِکّهٔ خوردم و سریع سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. دنبال جوابی میگشتم، چه باید میگفتم؟! با وجود اطلاعات همراهم نمیتوانستم هویتم را فاش کنم. دروغ هم در شأن یک مجاهد نیست.
گفتم: خُب...خُب... جریان، جریانِ یهودیان ظالم و مسلمانانِ مظلوم است.
دروغ نگفتم؛ در واقع من مسلمانی هستم که سربازان یهود دنبالشاند.
یعقوب نگاهی به من و بعد به صفیه نگاه کرد. جواب داد: این داستان، داستانِ هر روز جَوونای فلسطینیه. الله نجات بده. خُب اسمت چیه؟
- فائز.
- چند سالته آقا فائز؟
- بیستوشیش سالمه.
- اهل کجایی؟ به جوانای فلسطینی نمیخوری، هیکلِ ورزیده! موها و ریش نسبتأ بلند! صورتت هم که ماشاءالله نورانیه.
و با لبخند ادامه داد: مجاهدی؟ درسته؟
صفیه با چشمانی گِردشده لحظهای به من چشم دوخت، بعد از آنکه به خود آمد سرش را پایین گرفت.
مِنمِن کنان گفتم:مُـ... مُـ... مجاهد؟!
یعقوب لبخندی دنداننما زد و گفت: نگران نباش مجاهد هر دومون مسلمونیم، فقط تو مجاهدی و مدافع امّت... منم مظلومی که در ظلمت بیگانهها منتظر چکاچک شمشیرهای شما هستم.
باز شرمندگی مهمان چهرهام شد. با گفتن "ببخشید" سرم را پایین گرفتم.
با مهربانی دست بر شانهام گذاشت و گفت: فائز، این حرف رو نگفتم که شرمنده بشی و سرت رو پایین بگیری، برای این گفتم تا با سربلندی و عزمی راسخ، گامهای محکم برداری و این سگهای یهود رو از خاک قدس بیرون کنی.
نگاهاش کردم و گفتم: الله از شما راضی باشه.
با شوقی بسیار گفت: خُب شب درازه و ماجرا جالب! صفیه دخترم، چایی بیار.
لبخندی محو را در گوشهلبان صفیه دریافتم. با سرعت بلند شد و رفت.
یعقوب: از اول تعریف کن پسر تا بتونم کمکت کنیم.
- راستش...
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
#قسمت سوّم
از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم.
با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان، در مقابل این بیوجدانهای نامرد اشک نریز...
از شدّت عصبانیت زخمم خونریزی کرد. صدای لرزان صفیه و آن سرباز که صدای خاکگرفتهاش نشان دهنده سن زیادش بود، اوضاعم را متشنج کرده بود. همان لحظه از بیرون صدای فریاد سربازی بلند شد: ردپاهایی پیدا کردم...
این سگ یهود تهدیدکنان از در خارج شد. مردی که دقایقی پیش صفیه را از آمدن سربازها باخبر کرده بود، به سمتم آمد و سبد را از رویم برداشت و گفت: جَوون حالت خوبه؟ میشنوی؟ صفیه یه پارچهٔ تمیز بیار. انگار زخمش سر باز کرده.
زیر دستم را گرفت و بلندم کرد، به سمت رختخوابی که از قبل پهن بود، هدایتم کرد. آرام نشستم. افکارم بهم ریخته بود؛
زمزمهوار گفتم: آه... ای امّت درچه حالی هستین؟! چطور غیرتتون اجازه میده که اشک ناموسِ مسلمان در مقابل کفار بیرحم بریزه؟!
صفیه پارچه بهدست با ظرفی پر از آب برگشت. به آرامی گفت: عمو یعقوب بیا.
یعقوب که موهای سفیدش نشاندهندهٔ گذرِ زمان عمرش بود، ظرف و پارچه را از دستش گرفت. چادر فلسطینی را از دور بازویم باز کرد، زخمم را که تمیز کرد با پارچهٔ بست.
با تکانهای عمو یعقوب به خودم آمدم که گفت:
جَوون، خیلی تو فکری! به چی فکر میکنی؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
خیلی شرمندهام.
- دشمن اسلام شرمنده باشه. تو چرا شرمندهای پسرم؟
- بخاطر اشکهای ناموسِ مسلمان...
سرم را پایین گرفتم.
آهی سر داد و دعا کرد: اللهم انصر الاسلام و المسلمین و المجاهدین فی سبیل الله.
صفیه با چشمانی نمناک "آمین" گفت.
یعقوب: خُب ازخودت و جریان این زخم بگو.
با سؤال غیرمنتظرهاش یِکّهٔ خوردم و سریع سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. دنبال جوابی میگشتم، چه باید میگفتم؟! با وجود اطلاعات همراهم نمیتوانستم هویتم را فاش کنم. دروغ هم در شأن یک مجاهد نیست.
گفتم: خُب...خُب... جریان، جریانِ یهودیان ظالم و مسلمانانِ مظلوم است.
دروغ نگفتم؛ در واقع من مسلمانی هستم که سربازان یهود دنبالشاند.
یعقوب نگاهی به من و بعد به صفیه نگاه کرد. جواب داد: این داستان، داستانِ هر روز جَوونای فلسطینیه. الله نجات بده. خُب اسمت چیه؟
- فائز.
- چند سالته آقا فائز؟
- بیستوشیش سالمه.
- اهل کجایی؟ به جوانای فلسطینی نمیخوری، هیکلِ ورزیده! موها و ریش نسبتأ بلند! صورتت هم که ماشاءالله نورانیه.
و با لبخند ادامه داد: مجاهدی؟ درسته؟
صفیه با چشمانی گِردشده لحظهای به من چشم دوخت، بعد از آنکه به خود آمد سرش را پایین گرفت.
مِنمِن کنان گفتم:مُـ... مُـ... مجاهد؟!
یعقوب لبخندی دنداننما زد و گفت: نگران نباش مجاهد هر دومون مسلمونیم، فقط تو مجاهدی و مدافع امّت... منم مظلومی که در ظلمت بیگانهها منتظر چکاچک شمشیرهای شما هستم.
باز شرمندگی مهمان چهرهام شد. با گفتن "ببخشید" سرم را پایین گرفتم.
با مهربانی دست بر شانهام گذاشت و گفت: فائز، این حرف رو نگفتم که شرمنده بشی و سرت رو پایین بگیری، برای این گفتم تا با سربلندی و عزمی راسخ، گامهای محکم برداری و این سگهای یهود رو از خاک قدس بیرون کنی.
نگاهاش کردم و گفتم: الله از شما راضی باشه.
با شوقی بسیار گفت: خُب شب درازه و ماجرا جالب! صفیه دخترم، چایی بیار.
لبخندی محو را در گوشهلبان صفیه دریافتم. با سرعت بلند شد و رفت.
یعقوب: از اول تعریف کن پسر تا بتونم کمکت کنیم.
- راستش...
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت سوّم از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم. با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان،…
#چادرفلسطینی
قسمت چهارم
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدالله، الحمدالله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
#انشاءاللهادامهدارد
🥀🍃مادران مجاهد پرور 🥀🍃
قسمت چهارم
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدالله، الحمدالله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
#انشاءاللهادامهدارد
🥀🍃مادران مجاهد پرور 🥀🍃