Telegram Web Link
در فضایی بسته و تاریک... آرامشی مطلق...
در زیر هزاران سنگ‌ ریزه و خاک باران خورده و خیس... چه آرام و راحت میتوان خوابید و تمام شد
بهترین زمان کیه؟!🥀

به بیان ساده، هرگاه که داستانی برای گفتن داشته باشید!

👶🏿• چه سنی؟!
در نویسندگی، شما با هر سن و سالی میتونید دست به قلم بشید!
رده سنی نویسندگان از یه بچه‌ی چهار ساله آغاز میشه تا هرجایی که عمر انسان بزاره...

🌕• در کدوم هنگام از روز؟!
اینکه شب یا صبح یا ... بنویسید کاملا بستگی به روحیات نویسنده داره که در کدوم از این اوقات احساس خوشایندتری داره.

💚•‌ چه زمانی از شکل گیری داستان؟!
یه دفتر یادداشت بردارید و همه‌ی ایده‌های داستانتون رو بنویسید هر زمان که حس کردید ایده‌های کافی دارید؛ پس از یه مرور کلی و درمیون گذاشتن اون با چند نفر برای مشورت و همفکری وقت اون رسیده که کم کم به سراغ موارد اصلی‌تر داستان برید.

#نکته
「دست نوشته‌ها」 via @DitakBot
۴- درد ؛ اِی رِفیق با معرفت من .. هجومِ اینهمه تو در گلویم را ولش کن ... هوای چشمان خودت چطور است !؟.... می آیی .. نمی روی .. ولم نمی کنی .. قلبم را پر از هوای بی کسی می کنی .. چشمانم را خسته می کنی .. در شلوغی این شهر ، تو درون وجودِ ناتوانم تنهایی زمزمه…
『〘چکیده‌ی نقد و بررسی〙』

🐻‍❄️🫐•| از نشانه‌های نگارشی به درستی استفاده نشده بود مانند استفاده‌ی نا به جا از ویرگول نقطه(؛)و بکارگیری بسیار از سه نقطه(…)

🤍🌊•| در بخشی از متن هم چندین بار پشت سر هم یک فعل در جملات تکرار شده بود که میشد با تغییر فعل یا حذف اون به آهنگ متن کمک کرد
۵-
حضور کسی را در کنارم به طور ناخود آگاهی حس می کردم، می دانستم کیست!
بدون هیچ حرکتی صدایش زدم
و او، پاسخ داد!
زیر نور ماه
آن فضای پیچیده باعث می شد انسان در اعماق خویش فرو رود و کسی باشد که میخواهد.
بدون آنکه به آن خیره شوم نگاه کوتاهی کردم و صورتم را برگرداندم
او همچنان به ماه خیره و چشم هایش غرق در اقیانوس زیبایی ماه بود.
دستش را به سمت ماه گرفت و آنرا را لمس کرد!
و گفت: ماه زیباست ای کاش در دنیای قبلی که اسمش در خاطرم نیست، بیشتر به آن توجه می کردم.
بالاخره من هم به وجد آمدم تا چیزی بگویم.
چیزی در ماه است که سبب دلگرمی بشر می شود! ماه بی نقص و کامل است!
او حرفم را تائید کرد و به دور و بر خود خیره شد گویی به دنبال چیزی بود!
او دیگر خود واقعی اش نبود و پوسته ای از خود واقعی اش کنده شد و رها شد و منی که دوست نداشتم از دستش دهم با چشمانی باز به او زل زده بودم.
نا خودآگاه چشمانم از اشک پر شد، بغلش کردم و گفتم تنهایم نزار! اما او دیگر رفته بود، در آن بیابان بی آب و علف
من تنها مانده بودم و فقط دلم میخواست برای آخرین بار به چشمهایش خیره شوم و بگویم تو تنها دارایی من هستی! کاش قبل رفتن چیزی برای من باقی میگذاشتی.
نوار های نورانی و درخشان خورشید درآمده بودند، چیزی توجه ام را جلب کرد، یک کیف!
به سمت کیف رفتم و با شوق اشتیاق بسیار قفلش را باز کردم، همان بود! همان گردنبند زیبا! گردنبند او!
قطرات اشک از چشمانم ناخودآگاه بر روی گردنبند چکیدند، درخشش گردنبند آنقد زیاد بود که مرا وسوسه به گردن کردنش میکرد!
کار خودم را کردم!
درخشش را در وجودم حس کردم طوری که بخشی از وجودم است

در آفتاب سوزان قدم می زنم
میدانم چیزی در من شکسته است
قلبم است!
دیگر تنها شده ام و کسی پیشم نیست، او رفته... موهایم ژولیده است بی حوصله کش موی ام را برمیدارم تا موهایم را ببندم، چشمهایم خیره به خراش دستم می افتد همان خراش، خراشی ‌که داستان و ماجرای غیر قابل وصف و حیرت انگیزی دارد!
موهایم را بالای سرم می بندم تا دیگر دورم نپیچد، کیف اش را روی دوشم می اندازم و گردنبند اش را یک بار دیگر لمس می کنم
او رویاهای بزرگی داشت و من در تلاش بودم تا به وی کمک کنم.
او یکی مانده به آخرین فرد در این ماجراجویی بود و من آخرین فرد بودم همیشه تلاش ام را می کردم تا قوی و جنگجو باشم و به نظر برسم، شاید همینطور بوده! شاید...

همینطور قدم زنان می روم و شن و ماسه ها را به هوا می اندازم، صبر کن ببینم! شن ها و ماسه ها؟ من، من به دریا رسیدم؟ از دریا رد شده بودم اما اما وای نه من دریا را دور زده ام من در جزیره ام 🏝️😢

این غیر ممکن است! بدتر از این دیگر نمی شود
چکار می توانم کنم؟
آیا گردنبند می‌تواند کمکم کند؟
در افکارم محو بودم که ناگهان صدای شکمم مرا به خودم آورد
حق داشت، از دیروز چیزی به خوردش نداده بودم
از روی صخره بلند شدم و لباس هایم را تکان دادم تا شن و ماسه ازش کنده شود

رفتم کمی قدم بزنم و
این شیطنت را خودت یادم دادی ؛
یادت نیست؟
حالا خودت بیا و مرا سر به زیر کن ...
علی ذاکر
「دست نوشته‌ها」 via @DitakBot
۵- حضور کسی را در کنارم به طور ناخود آگاهی حس می کردم، می دانستم کیست! بدون هیچ حرکتی صدایش زدم و او، پاسخ داد! زیر نور ماه آن فضای پیچیده باعث می شد انسان در اعماق خویش فرو رود و کسی باشد که میخواهد. بدون آنکه به آن خیره شوم نگاه کوتاهی کردم و صورتم را…
『〘چکیده‌ی نقد و بررسی〙』

🍒•| مشخصه که بخشی از یک داستان بلندتره و متنی نیست که همه‌ی ماجرا رو‌ پوشس داده باشه

🍷🌩•| در بخشی از متن دوبار پشت سر هم از واژه‌ی «اما» استفاده شده که ممکنه اشتباه تایپی باشه

🐙📍•| اینکه نویسنده از نوشتن گفتگو‌های بی‌ربط و اضافه خودداری کرده؛ یکی از ویژگی‌های مثبت این نوشته‌اس و افزون بر این میشه گفت فضاسازی خوبه داره
۶-
نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می‌کشد تو از کدام راه میرسی خیال دیدنت چ دلپذیر بود
با صدای بلند و برای صدمین بار متن روبرویم  را خواندم و باز هم برای بار صدم به جدل پایان ناپذیر بین عقل و احساسم گوش دادم عقل میگفت انتظار کاری ست بسیار سخت و حتی ناممکن احساس میگفت انتظار، امتحان عشق است انتظاری ک در راه عشق باشد غیر ممکن نیست هرچیزی در عشق ممکن است عشق ممکن، محال هاست عقل جواب داد اگر سخت بود چه  اگر رنجیدی؟ اگر ازرده خاطر شدی،؟ اگر مژگان اهومانندت را دوباره نمِ اشک برداشت اگر قلب همچو ایینه ات را غبار غم گرفت؟ . اگر دوباره از اه سردت شکوفه های نورس امیدت یخ کرد؟
احساسم می‌گوید :مژگان من اگر برای ان عشق که در بند بند وجودم لانه کرده سیل اشک نریزد هزاران سال دگر برای کسی دیگر قطره اشکی نمیریزد دلی را که از بهر عشق فریاد ها نکشد  دلی را از بهر عشق نتپد دلی را که از برای او نباشد تپیدنش هیچ نمی ارزد تکه گوشتی است بس اضافی.
عقل با حسرت جواب داد اگر دل او از برای تو تپیدن دست کشید و دیگر نتپید؟
احساس با چهره ایی که اطمینان از آن داد می‌زند می‌گوید قلب من سخاوتمند است. بجای هردویمان برای او می‌تپد و عشق میورزد.
سپس عقل میگوید اگر او نخواست چه؟ انسان ها هیچ وقت درست نمیدانند که چه جیزی را میخواهند
_اگر او نخواست اینبار  قلب پنهانی میتپد
جواب داد :تاکی
و احساس با خوش خيالی گفت:تا زمانیکه خورشید از طلوع کردن خسته شود. تا آن هنگامی که ستاره ها از درخشیدن در آسمان دست بکشند و تا روزی که که جوانه نرسیده پیر شوند.
عقل با حیرت بسیار جواب داد: اگر خسته شدی چه؟
_مگر تو از سوال پرسیدن خسته میشوی مگر قلب از تپیدن خسته میشود مگر گوش از شنیدن خسته میشود عشق به او کار من است. عشق او را هر روز با هر نفس با هر تپش در بدن به گردش در می اورم اکنون تو چگونه این سخن را می‌گویی
عقل فریاد زد:مشکل همین است از هرچیزی که از حد خود بگذرد باید حذر کرد احساسم با صدای بلند میخندد و میگوید مشکل تو همین است میدانی مقصر خودت نیستی تو همیشه میخواهی مشکلی را حل کنی ظاهرا حل کنی و انرا کنار بگذاری اما گاها حل کردن مشکل کافی نیست بعضا باید چیزی را حس کنی انوقت که چیزی  به عمق وجودت نفوذ کرد و در خود خودت حل شد و در بند بند وجودت رخنه کرد ان موقع میدانی خیلی چیزها حل نمیشوند  رفع نمیشوند میروند در گوشه ایی در کنجی دست نیافتنی در خود انسان  جور دیگری حل میشوند ان وقت است که مثل زخم های کهنه ی عمیقی که بعضی اوقات با یک تلنگر  سرباز میکنند ناگهان تازه میشوند و درد میگیرند میدانی عشق همان است میرود یه کنج دنج مینشیند و تکان هم نمیخورد ولی ناگهان با یک تلنگر آنچنان خاطرات انسان را به درد می اورند انچنان انسان را زیر و رو میکنند که هیچ زلزله ایی انچنان ویرانی به بار نمی اورد انچنان طوفانی به راه می اندازد که سال های سال گردو غبار ان به چشم خود انسان می‌رود
میدانی؟ نه! تو اینهارا متوجه نمیشوی چون تو همیشه دنبال دلیل منطقی میگردی اما عشق نه دلیل دارد و نه منطق
عقل خمیازه ایی کشید و گفت اگر دوباره رفت چه اگر نماند و تو را به تنهایی باز گرداند چ؟ احساس با اطمینان گفت :او هیج جا نمیرود او همیشه پیش من است. قلب من خانه ی اوست او حتی اگر ان سمت دنیا در میان باغ های گل های رز پنهان شود اگر در آسمان ها میان ابرهای سفید پنهان شود اگر در دریاها ماهی شود جای واقعی او، خانه واقعی او قلب من است او همیشه با من است
عقل اهی کشیدو گفت :هیچ گاه رنگ خوشحالی را نمیبینی هیچ گاه.
احساس لبخند کوچکی زد و گفت من همین که او را حس کنم همین که طلوع خورشید را با امید به آمدن او و غروب ها را  به ارزوی داشتن فردایی با او بگزرانم خوشحالم و برایم کافی است
و منی که پس از این گفتگوی طولانی و این شبِ پایان ناپذیر و این اشوب تلخ آرام چشمانم را میبندم و به سخنان عقل خوب فکر میکنم و میدانم که هنگامی صبح  چشمانم  را باز کنم با اطمینان به سخنان احساس عمل خواهم کرد
دریافاتحی
بچـه‍‌ها؛
برای گیرایی بیشتر متن‌هاتون میتونید خودتون اون‌رو به صورت دکلمه بگید یا ادیت بزنید(فیلم یا عکس) و هر ایده‌ای دارید!🪴
ما همه‌رو توی چنل میزاریم تا خونده‌ بشن.😌🌸
برای فرستادن متن‌ها یا ادیت‌های قشنگ‌تون هم که میدونید؛ میتونید توی لینک ناشناس بفرستید یا پیوی من یا حتی بات چنل
🌱
🌧@Youthlibrary_bot
🧉@nh_hoc
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-78190-fzvWav4
#نکته:

|💙🫐| تلاش کنید همیشه ایده‌های تازه از ذهن‌تان تراوش کند تا بهانه‌ای برای ننوشتن نداشته باشید!

|🌿🦜| نیاز نیست همه چیز داستان سر جای خودش باشد، همین که خواننده را راضی کند؛ بس است.

|🎓✒️| اگر از نوشتن خسته شده‌اید؛ نویسندگی آزاد (نوشتن بدون توجه به املا، دستور زبان، ویرایش یا موضوع) را تجربه کنید و فقط و فقط بنویسید، حتی اگر در دیدگاهتان بد بیاید.
「دست نوشته‌ها」 via @DitakBot
۶- نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می‌کشد تو از کدام راه میرسی خیال دیدنت چ دلپذیر بود با صدای بلند و برای صدمین بار متن روبرویم  را خواندم و باز هم برای بار صدم به جدل پایان ناپذیر بین عقل و احساسم گوش دادم عقل میگفت انتظار کاری ست بسیار سخت و حتی ناممکن…
『〘چکیده‌ی نقد و بررسی〙』

🚌🍊•| تو بند نخست متن، آرایه‌ی تضمین اورده شده که باید متنی که مربوط به یه نویسنده دیگه‌اس با بکارگیری «» گذاشته شه.

🧘🏾‍♂🌞•| نوشته، فضاسازی جالبی داره و به موضوع خوبی هم پرداخته شده و چون بیشتر جمله‌ها با شیوه‌ی بلاغی نوشته شدن به فهمیدن اندیشه نویسنده کمک میکنه

🧶👘•| چند موردم اشتباه تایپی به چشم میخوره که با ویرایش حل میشه نظیر میورزد←می‌ورزد
جیزی←چیزی
هیج←هیچ
۷-
دقیقا همان شب بود...
همان شب سیاه....
همان شب پر استرس....
همان شبی که نسیم ملایم بهاری پرده اتاق مشترکمان را تکان میداد....
همان شبی که باران دلم شروع به
باریدن کرد...

حالم خوب است، نگران نباش.
فقط....
فقط گاهی از تنهایی عالم دلم میگیرد.
گاهی اوقات ان قدر دستان روزگار روی
شانه ام سنگین میشود که ناخواسته و
بی اراده تسلیمش میشوم و زانو میزنم...

بی حس از جایم بلند شدم.
روی خرده شیشه های بدبختی ام پا
گذاشتم و به سمت پنجره رفتم.

چشمانم چیزی جز یک شهر مرده نمیدید.
گویی روحی نداشت...
انگار جانش را گرفته بودند...
میدانی!
گاهی دلم میخواهد تیغی پولادین بردارم
و شاهرگ این زندگی را ببرم...

گاهی هم با خودم فکر میکنم!
شاید در زندگی پیشینم مسبب عذاب
کسی بودم... وگرنه در زندگی ام چرا باید
بی دلیل و بدون گناه مجازات شوم...
ولی...
با همه این ها...
با همه نا امیدی ها....
با همه فراز و نشیب ها....
بازم دلم میخواهد طعم خوش طراوت
جهان را بچشم.
مثل راه رفتن زیر بارانی که قطره هایش
جسورانه بر سر و صورتت میکوبد...
یا خنده های از ته دل کودکی که گویا
حرف های زیادی دارد...

یا شاید هم....

آری....

شاید هم دلم کمی عشق بخواهد....
Diana
خیره به آسمانم ...
بگذارید کمی خیال کنم
که من هم ستاره‌ای دارم ...
علی_ذاکر
گاهی وقت ها شنیدن یک جمله از یک آدم ، آنقدر سنگین است برایت ...
که آدمی را ساعت ها ساکت می کند ...
نه می تواند کار کند ، نه می تواند درس بخواند ، نه می تواند بخندد ...
سکوت محض ...
و گاهی ممکن است یک حرف ، یک جمله از کسی
آدم را در شب بیدار بگذارد ...
علی_ذاکر
#نکته🧡🌿
اجازه بدید دیگران دست‌نوشته‌های شما رو بخونند.📝
با این کار می‌تونید نظرات باارزشی رو از اونها دریافت کنید و حتی شاید این کار در ادامه‌ی نوشتن هم به شما کمک شایانی بکنه!👌🏼
🫐• از ویرایش نترسید!

🧊• هرگز و هرگز یه متن از همون اولش شسته رفته درنمیاد‌.

🌎• ورونیکا راث، نویسنده‌ی رمان سه‌گانه‌ی «سنت‌شکن» تو وبلاگش نوشته: هنگامیکه در کالج درس می‌خواندم دست کم ۴۸ بار برای یافتن ایده‌ی این کتاب تلاش کردم.
#نکته
نام هر فصل کتاب را بنویسید و برای محتویات هر بخش تصمیم بگیرید
{📕☀️}
با این کار همیشه می‌دانید داستان هر بخش به کجا ختم می‌شود. نوشتن درباره‌ی شخصیت‌ها هم، در آغاز کار می‌تواند تا انتهای مسیر مفید باشد.
{🌿📝}
#نکته
💎 #گزین_گفته

کسی که می نویسد یعنی که در حس کردن زندگی تاخیر دارد.🍊🪐

[🌻🐚] یک بار دیگر زندگی را می سازد تا به سبک خودش در آن حاضر شود.

📚∆ معنی اش این است که در وضعیت قبلی حاضر نبوده. ∆📚
ماه_کامل_می‌شود فریبا_وفی
کتاب‌هایی برای نویسندگی:
1⃣[رویای نوشتن]
2⃣[قصه‌ها از کجا می‌آیند]
3⃣[مقدمه‌ای بر فارسی نویسی برای کودکان]
4⃣[با هردو طرف مغزت بنویس]
5⃣[پرنده به پرنده]
6⃣[نون نوشتن]
7⃣[حرفه: داستان نویس]
8⃣[ذن در هنر نویسندگی]
#کتاب
「دست نوشته‌ها」 via @DitakBot
۷- دقیقا همان شب بود... همان شب سیاه.... همان شب پر استرس.... همان شبی که نسیم ملایم بهاری پرده اتاق مشترکمان را تکان میداد.... همان شبی که باران دلم شروع به باریدن کرد... حالم خوب است، نگران نباش. فقط.... فقط گاهی از تنهایی عالم دلم میگیرد. گاهی…
『〘چکیده‌ی نقد و بررسی〙』

🫑💚•| فاصله‌هایی که در میون جملات هر بند به چشم میخوره یکم از انسجام متن کاسته

🪀🧃•| موضوع خوبی داره که میتونست با توصیف بیشتر جزئیات جذابیت بیشتری به خودش بگیره
۸-
از ملکِ متروک بیرون زدم. هر قدمی که برمیداشتم، وزنه‌‌ای میشد بر دوشم. قدم پنجمم صدای جیغش شد؛ قدم ششم، دست و پا زدن‌هایش. قدم هفتمم، خس‌‌خسِ نفس‌های خونینش. و قدم هشتم... قدم هشتم را تاب نیاوردم...
به درختی نزدیک تکیه دادم؛ بر تنه‌ی تنومندش سر خوردم و به زمین نشستم. لحظه‌ای از آن فضای وهم‌آور لرزه به تنم می‌افتاد و دقیقه‌ی دیگر از خفقان آن اتاق گُر میگرفتم. اوضاعیم...افتضاح، مزخرف یا...بدتر! تهوع‌آور بود. سرم را میان دستانم گرفتم. میدانستم بستن پلک‌هایم، پرده‌ی نمایش تکرار آن صحنه‌های پی‌ در پی می‌شود، اما بستمشان.
اتاقی نمور بود با ستونی وسطش، من بودم و اویِ بسته به ستون؛ و دور ستون چرخ‌زدم. یکدور دودور سه دور... دورِ هفتاد و ششم، اعتراضش درآمد. خودم هم سرگیجه گرفته بودم. ایستادم و سرم را پایین گرفتم، موهایم دور صورتم ریخت. نالید : بسه...بشین حرف بزنیم! تو که آدم حرف زدن نیستی...آ...آره... من حرف می‌زَ...
آب دهانم را با شدت جلویش انداختم. روی دو پا نشستم و چشم در چشمش کلمات را هم با همان شدت به صورتش کوبیدم:
-وقتی داشتی آبروی اونا رو میبردی هم اهل صحبت بودی؟ اینجوری متمدنانه کشتیشون؟ یا درکمال حیوون‌صفتی؟
قهقه زد؛ چند دقیقه‌ی متوالی، گفت: «گزینه‌ی دوم »
و بعد... و بعد نمیدانم چه شد! زمان شتابان بود، اما آن قرص و آن لیوانِ شیشه‌ایِ آب را در دستانم هنگام خم شدن کنارش به یاد دارم، حتی چپاندنِ قرص در دهانش را. آن ممانعتش برای نوشیدن آب، ناله و زجه‌هایش را هم؛ و تقلایش برای خلاصی را. واضح تر از همه اشک‌هایم را به یاد دارم؛ اشک‌هایی سوگوارانه، نه برای کشتن قاتلِ خانواده‌ام! برای روحِ تکه پاره‌ام هنگامِ دیدن جنازه‌ی خونین عزیزانم، و رذالتِ این پست‌صفتِ روبرویم.
خون که بالا آورد بازش کردم و دستش که به گلویش چنگ زد... دویدم. یادم نمی‌آید در را بسته باشم یا بی‌حرکت شدنش را ببینم، ذهنِ فرسوده‌ام فقط تکرار میکرد: بدو! بدو! بدو...
و پلک باز کردم. دیگر اشکی از چشمانم نریخته‌ بود، کسی برای صحنه‌ی بعد از پایان داستان گریه نمی‌کرد و این، بعد از پایان بود. نه منی مانده بود و نه اثری از دلخوشی. روی دو پایم فشار اوردم و ایستادم.
فندکی زده شد، سیگاری آتش گرفت و دودی از خاکسترِ جهانم بر آسمان رفت. zAv
2024/12/23 00:12:32
Back to Top
HTML Embed Code: