Telegram Web Link
نیاز به اولویتِ کسی بودن...:)
بهت گفته بودم نذار دلم بشکنه ،
حالا من چطور توعه تیکه پاره رو جمع کنم ؟
کجا بذارمت که نشکنی ،
که نیوفتی،
که زخمی نشی؟
مقدار غم؟ زیاد آقا، زیاد. بیشتر از قدّم.
غمت دلمو سنگین کرده بالام جان ...
Forwarded from متنفرم
چرا ندیدی این همه صبرمو؟
Man
Yousef Zamani
دلم میسوزه به حال خودم:)
« تو که میتونستی هواپیما رو برگردونی و بنشونی، چرا زدی؟ چرا دو بار زدی؟»
[ما رازِ غمت به كس نگوييم،‌‌اگر
بوىِ جگرِ سوخته رسوا نكند...‌ ]
آره عزیزم، آره.‌
جز تو هیچ چیز و هیچ کس دو جا و یکى نیست. همزمان فرسنگ ها ازم فاصله دارى و در دلم هستى. همزمان هم گریزگاه و هم پناهگاهى.

سيدمحمد مرکبيان
Bedoone Gharare Ghabli
Mohamad Motamedi
یا دعا کن تا فراموشی بگیرم...
+شب بخیر...
امروز برات می‌نویسم:
غم‌ت زیباترت کرده، مثل آرایش چشم‌هات.
تو ترسویی، نصفه نیمه‌ای!
نه بودنم را می‌خواهی نه نبودنم را.

-نامه غسان کنفانی به غادة السمان
خسته‌‌یِ خسته است. تنش تکه غمی بود که تکان می‌خورد، قلبش توده‌ دلتنگی‌ای بود که می‌تپید، سرش بازارِ حرف‌هایِ مردمانِ پرسخن بود؛ خسته بود، خسته از تظاهر کردن، خسته بود، خسته بود از آدم بودن.
Forwarded from • رایمون
دوست دارم حرف بزنم؛ اما نمی‌دونم از «چی» حرف بزنم، «چه‌جوری» حرف بزنم، با «کی» حرف بزنم، و «چرا» حرف بزنم اصلن؟!
▪️

بعضی روزها
انسان فقط خسته‌ است
نه تنهاست، نه غمگین
و نه عاشق، فقط خسته‌ست.

ایلهان برک
کسی را می شناسی چهره ی شاداب بفروشد؟
به یک بیمار افسرده کمی اعصاب بفروشد؟

گلویَم سخت خشکیده، خریدار دوخط شعرم
کسی‌ را می شناسی شعر جایِ آب بفروشد؟

در این تاریکیِ مطلق که خورشیدی نمی تابد
یکی پیدا نشد تا اندکی مهتاب بفروشد

به عکس مبهم اسطوره های شهر می خندم
کسی را می شناسی قصه هایِ ناب بفروشد؟

که از تکرار این افسانه هایِ پوچ بیزارم
دکانی می شناسی رستم و سهراب بفروشد؟

دهان باغ را بسته غم گُل هایِ خشکیده
یکی باید به ما نیلوفرِ مرداب بفروشد

من از بیداریِ کابوس وارم سخت می ترسم
کسی‌را می شناسی این حوالی خواب بفروشد؟
💔:)))))
#اخوان...
Forwarded from مائده🌱 (Maede Zaman)
کاش میشد نگاهتو جمع کنم تو دستام.که وقتی دوری هم نگاهم کنی.کاش نفس کشیدنات قبل از اینکه به هوا می رسید و قبل از اینکه مولکول های هوارو لمس می کرد، تارهای صوتیِ منو نوازش می کرد! کاش میشد صداتو جمع کرد توی یه بطری شیشه ای و درشو بست، بعد درست همین حالا که گریه قایم شده پشتِ پلکهام درشو باز کرد...

+برای بار هزارم...


مائده زمان
خورشید ما به چوبه‌ی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در اینجا، سخن مگو...

#حسین_منزوی
2024/09/29 16:25:49
Back to Top
HTML Embed Code: