🌷 #هر_روز_با_شهدا_4041🌷
#همانجا....
🌷عملیات فتح المبین با جنگ و گریز ادامه داشت. گاهی عراقیها جلو میآمدند و مواضع از دست داده را میگرفتند و گاهی ما حمله میکردیم و آنها را عقب میزدیم. محمود انجمشعاع که مسئول واحد تخریب تیپ ثارالله بود، همراه با عدهای دیگر با نفربر به طرف خط پدافندی خودی میآمد. عراقیها خط را گرفته بودند؛ محمود و بقیه این را نمیدانستند.
🌷نفربر آهسته حرکت میکرد. گروهی با تکان دادن دست، آنها را به جلو رفتن تشویق میکردند. بچهها تصور کردند آنها نیروی خودی هستند. نفربر توقف کرد. همین که پایین پریدند، عراقیها تیراندازی کردند. بچهها پناه گرفتند و به تیراندازی دشمن پاسخ دادند؛ محمود همانجا تیر خورد و شهید شد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمود انجمشعاع
#راوی: رزمنده دلاور حمید محمودزاده
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#همانجا....
🌷عملیات فتح المبین با جنگ و گریز ادامه داشت. گاهی عراقیها جلو میآمدند و مواضع از دست داده را میگرفتند و گاهی ما حمله میکردیم و آنها را عقب میزدیم. محمود انجمشعاع که مسئول واحد تخریب تیپ ثارالله بود، همراه با عدهای دیگر با نفربر به طرف خط پدافندی خودی میآمد. عراقیها خط را گرفته بودند؛ محمود و بقیه این را نمیدانستند.
🌷نفربر آهسته حرکت میکرد. گروهی با تکان دادن دست، آنها را به جلو رفتن تشویق میکردند. بچهها تصور کردند آنها نیروی خودی هستند. نفربر توقف کرد. همین که پایین پریدند، عراقیها تیراندازی کردند. بچهها پناه گرفتند و به تیراندازی دشمن پاسخ دادند؛ محمود همانجا تیر خورد و شهید شد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمود انجمشعاع
#راوی: رزمنده دلاور حمید محمودزاده
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4042🌷
#دشمن_هم_ما_را_شناخته_بود!
🌷در اردوگاه موصل بودیم. معمولاً گاه و بیگاه اردوگاه یا یک آسایشگاه را تنبیه میکردند. مثلاً آسایشگاهی که ۱۵۰ اسیر در آن زندگی میکردند، دستشویی را ۲۴ ساعت روی این ۱۵۰ نفر میبستند و تنها یک مرتبه باز میکردند و در همین یک بار هم در زمان رفت و برگشت، با کابل بچّهها را میزدند و آنها را بدرقه میکردند. در یکی از موارد که همه اردوگاه را تنبیه کرده بودند، نوبت آسایشگاه مقابل ما بود که به دستشویی بروند. نگهبانهای بعثی با کابل کنار هم ایستاده بودند و حدود ده، دوازده نفر از بچهها باید از کنار آنها رد میشدند. حالا دیگر هر چند تا کابل میخوردند نوش جانشان!
🌷یکی از برادران بسیجی ما حدود شانزده، هفده سال بیشتر نداشت؛ ولی از نظر جسمی ضعیفتر از همه بود و به همین دلیل، حدوداً ۱۴ ساله به نظر میرسید. وقتی که درب را باز کردند، او باید از جلوی این ده، دوازده نفر، رد میشد تا بدنش سیاه شود. هنوز کابل اوّلی را نخورده بود که جاخالی داد و از زیر دست آنها به طرف وسط اردوگاه و بعد به سمت درب فرار کرد و سه نفر از کابل بهدستها او را دنبال کردند.
🌷اردوگاه دو طبقه بود و چند نگهبان در طبقه دوّم و چند تای دیگر هم روی پشت بام بودند. نگهبانانی که در طبقه دوّم بودند، این صحنه را دیدند که یک بسیجی با بدن ضعیف دارد فرار میکند و سه نفر هم به دنبالش افتادهاند. بنده با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که یکی از نگهبانهای طبقه بالا گفت: چه کار میکنید؟ خجالت نمیکشید؟ اگر شماها در جبهه بودید آیا دِه تا دِه از دست این بسیجی فرار نمیکردید؟ خجالت بکشید! حالا که این اسیر شما شده اینطور با او برخورد میکنید؟
🌹خاطره ای به یاد سید آزادگان مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#دشمن_هم_ما_را_شناخته_بود!
🌷در اردوگاه موصل بودیم. معمولاً گاه و بیگاه اردوگاه یا یک آسایشگاه را تنبیه میکردند. مثلاً آسایشگاهی که ۱۵۰ اسیر در آن زندگی میکردند، دستشویی را ۲۴ ساعت روی این ۱۵۰ نفر میبستند و تنها یک مرتبه باز میکردند و در همین یک بار هم در زمان رفت و برگشت، با کابل بچّهها را میزدند و آنها را بدرقه میکردند. در یکی از موارد که همه اردوگاه را تنبیه کرده بودند، نوبت آسایشگاه مقابل ما بود که به دستشویی بروند. نگهبانهای بعثی با کابل کنار هم ایستاده بودند و حدود ده، دوازده نفر از بچهها باید از کنار آنها رد میشدند. حالا دیگر هر چند تا کابل میخوردند نوش جانشان!
🌷یکی از برادران بسیجی ما حدود شانزده، هفده سال بیشتر نداشت؛ ولی از نظر جسمی ضعیفتر از همه بود و به همین دلیل، حدوداً ۱۴ ساله به نظر میرسید. وقتی که درب را باز کردند، او باید از جلوی این ده، دوازده نفر، رد میشد تا بدنش سیاه شود. هنوز کابل اوّلی را نخورده بود که جاخالی داد و از زیر دست آنها به طرف وسط اردوگاه و بعد به سمت درب فرار کرد و سه نفر از کابل بهدستها او را دنبال کردند.
🌷اردوگاه دو طبقه بود و چند نگهبان در طبقه دوّم و چند تای دیگر هم روی پشت بام بودند. نگهبانانی که در طبقه دوّم بودند، این صحنه را دیدند که یک بسیجی با بدن ضعیف دارد فرار میکند و سه نفر هم به دنبالش افتادهاند. بنده با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که یکی از نگهبانهای طبقه بالا گفت: چه کار میکنید؟ خجالت نمیکشید؟ اگر شماها در جبهه بودید آیا دِه تا دِه از دست این بسیجی فرار نمیکردید؟ خجالت بکشید! حالا که این اسیر شما شده اینطور با او برخورد میکنید؟
🌹خاطره ای به یاد سید آزادگان مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تقدیم به سادات عزیز🙏
عید سعید غدیر خم مبارک.🌸🎂🌸
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
عید سعید غدیر خم مبارک.🌸🎂🌸
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌹❥✺﷽ ✺❥🌹
🌹 #قرار_شبانه2039🌹
#ای_خدا_یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب ده تا گل #صلوات هدیه به روح مطهر
یکی از #شهدا داریم.💐
هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهیدمحراب_آیتاللهسیدمحمدعلی_قاضیطباطبایی🌷
اجرتون با شهدا🌷🌙💫
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌹 #قرار_شبانه2039🌹
#ای_خدا_یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب ده تا گل #صلوات هدیه به روح مطهر
یکی از #شهدا داریم.💐
هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهیدمحراب_آیتاللهسیدمحمدعلی_قاضیطباطبایی🌷
اجرتون با شهدا🌷🌙💫
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
💖 #کانال_شهیدمحمدنکاحی در ایتا 👇
https://eitaa.com/shahidnekahi
❤️
💖 #کانال_شهیدمحمدنکاحی در ایتا 👇
https://eitaa.com/shahidnekahi
❤️
Eitaa
ایتا - 🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa
#الهی دراین شب عیدغدیر برای همه دوستان وعزیزانم عطا فرما:عشق حقیقی، سلامتی،آرامش، ویک دنیا حال خوب و هرچه برایشان خیر است...❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هووووووووو یا حیدر کرار....😘💚
آینه هستم و آماده ی ایوان شدنم
آتشي هستم و لبريز گلستان شدنم
چند وقتی است به ایوان نجف سر نزدم
بی سبب نیست به جان تو پریشان شدنم
غلامتم یا امیرالمؤمنین...❤️
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
آینه هستم و آماده ی ایوان شدنم
آتشي هستم و لبريز گلستان شدنم
چند وقتی است به ایوان نجف سر نزدم
بی سبب نیست به جان تو پریشان شدنم
غلامتم یا امیرالمؤمنین...❤️
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌼#ســلام👏
☕️صبحتون بخیر
🌼روز تون پربرکت
☕️امروزتان شـاد و
🌼شمع عمـرتان فروزان
☕️ برای امـروزتان
🌼برکتی عظیم،
☕️آرزوهایی دست یافتنی
🌼خوشبختی های ماندگار
☕️شادیهایی از ته دل آرزومندم💜
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
☕️صبحتون بخیر
🌼روز تون پربرکت
☕️امروزتان شـاد و
🌼شمع عمـرتان فروزان
☕️ برای امـروزتان
🌼برکتی عظیم،
☕️آرزوهایی دست یافتنی
🌼خوشبختی های ماندگار
☕️شادیهایی از ته دل آرزومندم💜
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
✍بعد از شما
#دلـتنگے
رودے نیست ڪه
به دریا بریـــزد!
دلتنگے
ماهی ڪوچڪے ستـ
ڪہ برڪہ اش را
از چهار طرفـ
سنگچین ڪرده باشند...
#صبحتون_شهدایی🌷
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#دلـتنگے
رودے نیست ڪه
به دریا بریـــزد!
دلتنگے
ماهی ڪوچڪے ستـ
ڪہ برڪہ اش را
از چهار طرفـ
سنگچین ڪرده باشند...
#صبحتون_شهدایی🌷
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
۱۲امام و۱۴ معصوم و شهدای اسلام واموات مؤمنین و مومنات وسلامتی و عاقبت به خیری همه مردم کشورمون و شفای مریضها قربتا الی الله
#صفـــ۴۹۱ــفحه 📚
۩ بــِہ نـیّـت
۱۲امام و۱۴ معصوم و شهدای اسلام واموات مؤمنین و مومنات وسلامتی و عاقبت به خیری همه مردم کشورمون و شفای مریضها قربتا الی الله
#صفـــ۴۹۱ــفحه 📚
در عید غدیر یادی کنیم از غدیریترین
شهیدِ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس...
اهل شیراز بود و در عید غدیر سال ۱۳۳۴ به دنیا آمد. به عشق حضرت علی (ع) نام او را علی گذاشتند. از نوجوانی علاقه بسیار شدید و غیرقابل توصیفی به حضرت علی (ع) پیدا کرد؛ بطوریکه همگان با کوچکترین همنشینی با او متوجه آن می شدند.
در جستجوی معارف حضرت بود و استاد تدریس نهجالبلاغه شد. شب و روز با این کتاب نورانی در زندان عادل آباد شیراز حضور مییافت و جوانانِ پیوسته به گروه مجاهدین خلق را از فتنهای که در دام آن گرفتار شده بودند آگاه میکرد؛ به نحوی که صدها تن از آنها نجات خود و زندگی مجدد خویش را مدیون او می دانستند!
در عید غدیر سال ۱۳۵۹ ازدواج و در حالی که بر سر سفره عقد نشسته بود از همسر خود میخواهد که برای شهادتش در روز عید غدیر دعا کند.
و سرانجام این سرباز جبهه حق که در عید غدیر سال ۱۳۶۶ در جبهه سومار در حال نبرد نظامی با دشمن بعثی و جهاد تبیین برای رزمندگان اسلام بود، مجروح و در حالی که نهجالبلاغه به دست داشت و شادمانه ذکر «یاعلی» میگفت به کاروان عاشورا پیوست.
#شهید_غدیر
#حاج_علی_کسائی
#روحششاد_با_ذکر_یاعلی
شهیدِ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس...
اهل شیراز بود و در عید غدیر سال ۱۳۳۴ به دنیا آمد. به عشق حضرت علی (ع) نام او را علی گذاشتند. از نوجوانی علاقه بسیار شدید و غیرقابل توصیفی به حضرت علی (ع) پیدا کرد؛ بطوریکه همگان با کوچکترین همنشینی با او متوجه آن می شدند.
در جستجوی معارف حضرت بود و استاد تدریس نهجالبلاغه شد. شب و روز با این کتاب نورانی در زندان عادل آباد شیراز حضور مییافت و جوانانِ پیوسته به گروه مجاهدین خلق را از فتنهای که در دام آن گرفتار شده بودند آگاه میکرد؛ به نحوی که صدها تن از آنها نجات خود و زندگی مجدد خویش را مدیون او می دانستند!
در عید غدیر سال ۱۳۵۹ ازدواج و در حالی که بر سر سفره عقد نشسته بود از همسر خود میخواهد که برای شهادتش در روز عید غدیر دعا کند.
و سرانجام این سرباز جبهه حق که در عید غدیر سال ۱۳۶۶ در جبهه سومار در حال نبرد نظامی با دشمن بعثی و جهاد تبیین برای رزمندگان اسلام بود، مجروح و در حالی که نهجالبلاغه به دست داشت و شادمانه ذکر «یاعلی» میگفت به کاروان عاشورا پیوست.
#شهید_غدیر
#حاج_علی_کسائی
#روحششاد_با_ذکر_یاعلی
داشتازقــــمبرمیگشتجبههــ
وسطراهیادشافتادخمسمالشروندادهـ
بلافاصلهـازهمونجابرگشتقــم
خمسمالشروپرداختکردوراهافتادسمت
جبههـ🕊🌱
#شهیدمهدیزینالدین
وسطراهیادشافتادخمسمالشروندادهـ
بلافاصلهـازهمونجابرگشتقــم
خمسمالشروپرداختکردوراهافتادسمت
جبههـ🕊🌱
#شهیدمهدیزینالدین
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4043🌷
❌️❌️ بانوان گرامی بخوانید، که برای حفظ ناموس وطن، فرزندانمان چهها کشیدند!
#عمل_جراحی_ترسناک!!
🌷در اردوگاه عنبر یکی از آسایشگاهها را به عنوان بهداری در نظر گرفته بودند اما زمان عملیات والفجر مقدماتی به دلیل کثرت مجروحین چند آسایشگاه را برای درمانگاه اختصاص دادند؛ با این وجود مجروحین زیاد و جا کم بود. برای همین مجروحین را چند روزی در درمانگاه نگه میداشتند و بعد به آسایشگاه منتقل میکردند مگر افرادی که مجروحیتشان عمیق باشد. با توجه به مجروحیتی که داشتم مدت زیادتری در درمانگاه ماندم یک روز غروب مجروحی آوردند که پایش قطع شده بود. من وقتی او را دیدم فکر کردم قسمت قطع شدهی پایش کره مالیدهاند! خوب توجه کردم دیدم کره نیست اما چیزی مانند کاموای بافتنی کرم رنگ است. جلوتر رفتم متوجه شدم اینها کِرم بودند.
🌷دکتر مجید جلالوند آمد و طبق معمول کمی با او خوش و بش کرد و دلگرمی به او داد. بعد پرسید: اسمت چیست؟ ایشان جواب داد: حیدر بساوند، اهل مهران. دکتر فوراً به بچههایی که در بهداری کار میکردند گفت: ظرف بیاورید. اونا رفتند یک غصعه (ظرف غذا) آوردند کرمها راه افتاده بودند، دکتر کرمها را با دست توی غصعه میریخت و آنقدر این کار را کرد تا قسمت قطع شده پا کمکم پیدا شد؛ ظرف غصعه پر شده بود از کرم. با نوک قاشقی پایش را تراشیدند تا به خون رسیدند، یکی از آن بچهها بعد از دقایقی حالش بههم خورد. حیدر از هوش میرفت و دوباره بهوش میآمد وقتی بهوش میآمد صداش از شدت درد بلند میشد و داد میزد. بچهها....
🌷بچهها یک حوله توی دهنش گذاشته بودند که فریادش بالاتر نرود که مبادا بعثیها بشنوند. بالأخره وقتی خونها رو پاک کردند استخوانهای نوک پاش پیدا شد. دکتر گفت: بچهها دعا کنید میخوام حیدر را عمل کنم. بچهها دست به دعا شدند چه دعایی بود آن شب چه عظمالبلایی میخواندند همه از خلوص دل دعا میکردند. دکتر جلو آمد یک تیغ ژیلت و یک انبردست در دست داشت تنها ابزار عمل دکتر اینا بودند نه داروی بیهوشی نه مواد ضد عفونی. دکتر دوباره رو به بچهها کرد و یواش گفت: بچهها دعا کنید حیدر شهید نشه. ما تازه متوجه شدیم دکتر مجید انبردست داره گویا وقتی یکبار او را بیرون میبرند از یک آیفا ۱، یک انبردست روغنی برمیدارد.
🌷با انبر دست تکه تکه از استخوانها را میچید صدای شکستن استخوانها میآمد حیدر از شدت درد بیهوش شده بود. آنقدر از استخوانها چید تا استخوانهای عفونتدار و سیاه شده به انتها رسیدند. بعد با تیغ، تیزیهای سر استخوانها را تراشید. وقتی تمام شد دو طرف پوست پا را گرفت و کشید تا به هم رسیدند سپس با سوزن معمولی و نخ قرقره پوست را دوخت بعد دستش رو بلند کرد و گفت: خدایا ما اینقدر تونستیم. واقعاً بچهها اون شب عنایت خدا را به چشم دیدند حیدر بزودی خوب شد و حتی از ما زودتر به آسایشگاه رفت.
#راوی: آزاده سرافراز علی بخشیزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
❌️❌️ بانوان گرامی بخوانید، که برای حفظ ناموس وطن، فرزندانمان چهها کشیدند!
#عمل_جراحی_ترسناک!!
🌷در اردوگاه عنبر یکی از آسایشگاهها را به عنوان بهداری در نظر گرفته بودند اما زمان عملیات والفجر مقدماتی به دلیل کثرت مجروحین چند آسایشگاه را برای درمانگاه اختصاص دادند؛ با این وجود مجروحین زیاد و جا کم بود. برای همین مجروحین را چند روزی در درمانگاه نگه میداشتند و بعد به آسایشگاه منتقل میکردند مگر افرادی که مجروحیتشان عمیق باشد. با توجه به مجروحیتی که داشتم مدت زیادتری در درمانگاه ماندم یک روز غروب مجروحی آوردند که پایش قطع شده بود. من وقتی او را دیدم فکر کردم قسمت قطع شدهی پایش کره مالیدهاند! خوب توجه کردم دیدم کره نیست اما چیزی مانند کاموای بافتنی کرم رنگ است. جلوتر رفتم متوجه شدم اینها کِرم بودند.
🌷دکتر مجید جلالوند آمد و طبق معمول کمی با او خوش و بش کرد و دلگرمی به او داد. بعد پرسید: اسمت چیست؟ ایشان جواب داد: حیدر بساوند، اهل مهران. دکتر فوراً به بچههایی که در بهداری کار میکردند گفت: ظرف بیاورید. اونا رفتند یک غصعه (ظرف غذا) آوردند کرمها راه افتاده بودند، دکتر کرمها را با دست توی غصعه میریخت و آنقدر این کار را کرد تا قسمت قطع شده پا کمکم پیدا شد؛ ظرف غصعه پر شده بود از کرم. با نوک قاشقی پایش را تراشیدند تا به خون رسیدند، یکی از آن بچهها بعد از دقایقی حالش بههم خورد. حیدر از هوش میرفت و دوباره بهوش میآمد وقتی بهوش میآمد صداش از شدت درد بلند میشد و داد میزد. بچهها....
🌷بچهها یک حوله توی دهنش گذاشته بودند که فریادش بالاتر نرود که مبادا بعثیها بشنوند. بالأخره وقتی خونها رو پاک کردند استخوانهای نوک پاش پیدا شد. دکتر گفت: بچهها دعا کنید میخوام حیدر را عمل کنم. بچهها دست به دعا شدند چه دعایی بود آن شب چه عظمالبلایی میخواندند همه از خلوص دل دعا میکردند. دکتر جلو آمد یک تیغ ژیلت و یک انبردست در دست داشت تنها ابزار عمل دکتر اینا بودند نه داروی بیهوشی نه مواد ضد عفونی. دکتر دوباره رو به بچهها کرد و یواش گفت: بچهها دعا کنید حیدر شهید نشه. ما تازه متوجه شدیم دکتر مجید انبردست داره گویا وقتی یکبار او را بیرون میبرند از یک آیفا ۱، یک انبردست روغنی برمیدارد.
🌷با انبر دست تکه تکه از استخوانها را میچید صدای شکستن استخوانها میآمد حیدر از شدت درد بیهوش شده بود. آنقدر از استخوانها چید تا استخوانهای عفونتدار و سیاه شده به انتها رسیدند. بعد با تیغ، تیزیهای سر استخوانها را تراشید. وقتی تمام شد دو طرف پوست پا را گرفت و کشید تا به هم رسیدند سپس با سوزن معمولی و نخ قرقره پوست را دوخت بعد دستش رو بلند کرد و گفت: خدایا ما اینقدر تونستیم. واقعاً بچهها اون شب عنایت خدا را به چشم دیدند حیدر بزودی خوب شد و حتی از ما زودتر به آسایشگاه رفت.
#راوی: آزاده سرافراز علی بخشیزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4044🌷
#رزمندگانی_که_از_دست_کوسه_نجات_پیدا_کردند!
🌷....من بودم و شهید امیر فرهادیانفرد و شهید عباس رضایی. وقتی خورد به تنهام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد. آروم گفتم: امیر، کوسه! گفت: هیس!... دارم میبینمش.... دیدم داره ذکر میخونه. من هم شروع کردم. همینطور داشت حرکت میکرد. اگه کوچکترین صدایی درمیآمد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم. کوسه به ما پشت کرد و مقداری دور شد. خوشحال شدم. گفتم حتما گرسنه نیست. آروم گفتم: امیر.... گفت: هیس!... شروع کرد به ذکر گفتن. کوسه دوباره به ما رو کرد، برگشت و نزدیک و نزدیکتر شد.
🌷امیر ذکر میگفت؛ من هم همینطور. نزدیکتر شد.... با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی.... کوسه شروع کرد دورمون چرخید. میگفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش میچرخه، بعد حمله میکنه و دیگه تمومه. دور اول دورمون زده بود. من اشهدم رو خوانده بودم. چه سرعتی داشت. دور دوم رو که زد، با همه چیز و همهکس خداحافظی کردم: خانوادهام، بر و بچههای شناسایی، غواصها و.... نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچ وقت یادم نمیره: --یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، خودت کمکمون کن.... کوسه داشت همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد. دیگه با ما فاصلهای نداشت. گفتم....
🌷گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم. به خودم گفتم شاید یه نفرمون رو کوسه بزنه، دو نفر دیگه رو عراقیا بکشن. منصرف شدم. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرفتر ایستاد. صدای امیر بار دیگه به گوشم رسید: --یا مادر.... کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریهاش گرفت. باورمون نمیشد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، مرغ هوا شد. عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگهاس. بیشتر وقتها غیبش میزد. پیداش که میکردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچولوش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر ۸ افتاده بود. توی این مدت اگه امیر اسم حضرت فاطمه زهرا(س) رو میشنید، گریه اَمونش نمیداد.
🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز امیر فرهادیان فرد و عباس رضایی
#راوی: رزمنده دلاور احمد شیخحسینی
📚 کتاب "آسمان زیر آب"، ص ۱۹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#رزمندگانی_که_از_دست_کوسه_نجات_پیدا_کردند!
🌷....من بودم و شهید امیر فرهادیانفرد و شهید عباس رضایی. وقتی خورد به تنهام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد. آروم گفتم: امیر، کوسه! گفت: هیس!... دارم میبینمش.... دیدم داره ذکر میخونه. من هم شروع کردم. همینطور داشت حرکت میکرد. اگه کوچکترین صدایی درمیآمد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه میشدیم. کوسه به ما پشت کرد و مقداری دور شد. خوشحال شدم. گفتم حتما گرسنه نیست. آروم گفتم: امیر.... گفت: هیس!... شروع کرد به ذکر گفتن. کوسه دوباره به ما رو کرد، برگشت و نزدیک و نزدیکتر شد.
🌷امیر ذکر میگفت؛ من هم همینطور. نزدیکتر شد.... با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی.... کوسه شروع کرد دورمون چرخید. میگفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش میچرخه، بعد حمله میکنه و دیگه تمومه. دور اول دورمون زده بود. من اشهدم رو خوانده بودم. چه سرعتی داشت. دور دوم رو که زد، با همه چیز و همهکس خداحافظی کردم: خانوادهام، بر و بچههای شناسایی، غواصها و.... نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچ وقت یادم نمیره: --یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، خودت کمکمون کن.... کوسه داشت همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد. دیگه با ما فاصلهای نداشت. گفتم....
🌷گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم. به خودم گفتم شاید یه نفرمون رو کوسه بزنه، دو نفر دیگه رو عراقیا بکشن. منصرف شدم. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرفتر ایستاد. صدای امیر بار دیگه به گوشم رسید: --یا مادر.... کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریهاش گرفت. باورمون نمیشد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، مرغ هوا شد. عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگهاس. بیشتر وقتها غیبش میزد. پیداش که میکردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچولوش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر ۸ افتاده بود. توی این مدت اگه امیر اسم حضرت فاطمه زهرا(س) رو میشنید، گریه اَمونش نمیداد.
🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز امیر فرهادیان فرد و عباس رضایی
#راوی: رزمنده دلاور احمد شیخحسینی
📚 کتاب "آسمان زیر آب"، ص ۱۹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
نماز را اول وقت بخوانیم
مثلِ تموم شهداء ...
شهید سردار داوود تهمتن
جانشین گردان انصارالرسول
لشکر۲۷حضرترسولﷺ
مثلِ تموم شهداء ...
شهید سردار داوود تهمتن
جانشین گردان انصارالرسول
لشکر۲۷حضرترسولﷺ