طرح روی جلد و پشت جلد کتاب "مردی که نرفته است برمیگردد"
@seyedmehdimoosavi2
@seyedmehdimoosavi2
Audio
بوسه
خواننده: ستاره سردار
ترانهسرا: سید مهدی موسوی
تنظیمکننده: عامر گوهری
خواننده: ستاره سردار
ترانهسرا: سید مهدی موسوی
تنظیمکننده: عامر گوهری
Forwarded from AhangsRecords
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ساقی
«صدام کن»
با موسیقی و تنظیمِ مجید کاظمی و ترانهای از سید مهدی موسوی
از لیبل آهنگزرکوردز منتشر شد
«صدام کن»
با موسیقی و تنظیمِ مجید کاظمی و ترانهای از سید مهدی موسوی
از لیبل آهنگزرکوردز منتشر شد
Forwarded from سید مهدی موسوی
از چارراه رد شده بودم به چند راه:
.
1
يك عدّه فكر عكس سفر بود توی ماه!
با شوق روی چند نگاتيو سوخته
ظاهر شدند آدمها تا ابد سياه
2
يك عدّه پشت ميله به شب زل زدند تا
مردی بيايد از طرفِ متنِ راهراه
شايد كه اسم اينهمه بد را عوض كند
3
يك عدّه هم نگاه فقط تا ابد نگاه
يك عدّه هم نگاه فقط تا ابد نگاه
يك عدّه هم نگاه فقط تا ابد نگاه
4
يك عدّه زل زدند به هر راه اشتباه
و دست توی دست به پا خاستند تا...
[اعدام دستهجمعی يك مشت بیگناه]
■
.
معلوم بود در وسط خون و اشك و دود
در چارراه بعدی ما، هيچكس نبود
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
.
1
يك عدّه فكر عكس سفر بود توی ماه!
با شوق روی چند نگاتيو سوخته
ظاهر شدند آدمها تا ابد سياه
2
يك عدّه پشت ميله به شب زل زدند تا
مردی بيايد از طرفِ متنِ راهراه
شايد كه اسم اينهمه بد را عوض كند
3
يك عدّه هم نگاه فقط تا ابد نگاه
يك عدّه هم نگاه فقط تا ابد نگاه
يك عدّه هم نگاه فقط تا ابد نگاه
4
يك عدّه زل زدند به هر راه اشتباه
و دست توی دست به پا خاستند تا...
[اعدام دستهجمعی يك مشت بیگناه]
■
.
معلوم بود در وسط خون و اشك و دود
در چارراه بعدی ما، هيچكس نبود
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
از مجموعهی "پرنده کوچولو، نه پرنده بود! نه کوچولو!":
جدا شدیم، کسی صاحب دو اسم شده!
دو رود منشعب از هم، ولی طلسمشده!
دو رودِ بیماهی، شور مثل چشمِ ترت
دو رود خستهتر از اشکهای خستهترت
امید باران، در ریگهای داغی که...
دو نیممرده... و موسیقی کلاغی که...
.
صدای باد میآمد که هدیهاش شن بود
نفس کشیدن -هرجور!- غیرممکن بود
که مرگ چشم مرا مثل خواب پر میکرد
نسیم، قمقمه را از سراب پر میکرد
جدا شدیم به امّید ابرهایی که...
جدا شدیم و نیامد صدای پایی که...
.
صدای بارانی که تو را قدم بزند
که خواب گورستانِ مرا بههم بزند
صدای رؤیاهایی که پیر شد در ما
صدای بارانی که کویر شد در ما
جدا شدیم، کسی صاحب دو اسم شده!
دو رود منشعب از هم، ولی طلسمشده!
دو شورهزار به فکر دو ماهیِ قرمز
به «هیچ» بسته شده، پشت واژهی «هرگز»
.
دو تا به خار نشسته، دو گریهی دربند
دو شورهزار که روزی اگر به هم برسند...
.
سید مهدی موسوی
جدا شدیم، کسی صاحب دو اسم شده!
دو رود منشعب از هم، ولی طلسمشده!
دو رودِ بیماهی، شور مثل چشمِ ترت
دو رود خستهتر از اشکهای خستهترت
امید باران، در ریگهای داغی که...
دو نیممرده... و موسیقی کلاغی که...
.
صدای باد میآمد که هدیهاش شن بود
نفس کشیدن -هرجور!- غیرممکن بود
که مرگ چشم مرا مثل خواب پر میکرد
نسیم، قمقمه را از سراب پر میکرد
جدا شدیم به امّید ابرهایی که...
جدا شدیم و نیامد صدای پایی که...
.
صدای بارانی که تو را قدم بزند
که خواب گورستانِ مرا بههم بزند
صدای رؤیاهایی که پیر شد در ما
صدای بارانی که کویر شد در ما
جدا شدیم، کسی صاحب دو اسم شده!
دو رود منشعب از هم، ولی طلسمشده!
دو شورهزار به فکر دو ماهیِ قرمز
به «هیچ» بسته شده، پشت واژهی «هرگز»
.
دو تا به خار نشسته، دو گریهی دربند
دو شورهزار که روزی اگر به هم برسند...
.
سید مهدی موسوی
Forwarded from روزشمارِنودوشش💚مهدی موسوی💚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
«قُلی» به شهر چنین گفت: یا که میمیریم
و یا که آخرِ قصّه دوباره آزادیم...
به سمت قلعهی معروفِ دیو راه افتاد
و ما که گوش به فرماندهمان «قلی» دادیم!!
.
«قلی» گرفت سرِ دیو را و با دندان
دماغ و گوشش را کند مثل یک حیوان
گرفت موی زنِ دیو را و بست از سقف
زنش به هقهق افتاد توی وحشت و درد
«قلی» نگاه به او کرد و غرق لذّت شد
به بچّههاش تهِ راهرو تجاوز کرد!
نشاند مستخدم را میان روغنِ داغ
کشید آشپزِ پیر را تهِ زندان
شکنجه کرد تن لاغر و نحیفش را
و بست روی صلیبی بزرگ در میدان
حکیم را وسط التماس و خون خواباند
هزار مرتبه خنجر به چشمِ ماتش زد
کشید روی زمین، خانمِ معلّم را
جلوی چشمِ همه، زندهزنده آتش زد
نشاند زنها را پشت میز با شمشیر
که خون شوهر را توی جام سر بکشند
سرِ نگهبانها را بُرید آهسته
که قبلِ مردنشان، درد بیشتر بکشند
نگاهها قرمز بود و گریهها قرمز
تمام منظره خون بود بر لباسِ گُلی!
و من که جیغ زدم: زنده باد آزادی!
و ما که داد کشیدیم: زنده باد «قلی»!!
.
«قلی» نگاه به انبوهی از جسدها کرد
و گفت: غصّه تمام است، نوبت شادیست
و هفت شب همهی شهرِ خسته، جشن گرفت
که دیو مرده و امروز روز آزادیست
.
«قلی» رئیس شد و روی تخت دیو نشست
در ابتدا گردن زد مخالفانش را
هر آنکه خواست بگوید که... هیچوقت نگفت!
«قلی» بُرید به سرعت لب و زبانش را
نوشته شد در تقویم: روز آزادی!
اگرچه هیچکس آن روز را به یاد نداشت
به وحشیانهترین شکلها به قتل رسید
هر آن کسی که به آزادی اعتقاد نداشت
قلیِ یک، دو، سه، آزادی و قلیِ چهار
عوض شدند به تدریج، اسم میدانها
به زورِ ترکه فرو شد به مغزِ هر بچّه
قلی و آزادی، داخلِ دبستانها!!
.
تمام شهر، پُر از ترس بود و آزادی!
تمام شهر، پُر از دوربین و جاسوسی
که تو چه آوازی زیر دوش میخوانی
که گونههای زنت را چطور میبوسی
تمام شهر به دنبال یک نفر میگشت
در آن سکوت و شب و انتظارِ غیب شدن!
کسی به میدان آمد، شبیه یک فریاد
کسی به میدان آمد، کسی به نام «حسن»
.
«حسن» به شهر چنین گفت: یا که میمیریم
و یا که آخر قصّه دوباره آزادیم...
به سمت قلعهی پیرِ «قلی» به راه افتاد
و ما که گوش به فرماندهمان «حسن» دادیم!!...
.
سید مهدی موسوی
.
پانوشت:
که من کجای جهانم؟ کدام خانهی شهر؟/
چهوقت شب، چهکسی را، چگونه میبوسی؟
(فاطمه اختصاری)
@seyedmehdimoosavi2
«قُلی» به شهر چنین گفت: یا که میمیریم
و یا که آخرِ قصّه دوباره آزادیم...
به سمت قلعهی معروفِ دیو راه افتاد
و ما که گوش به فرماندهمان «قلی» دادیم!!
.
«قلی» گرفت سرِ دیو را و با دندان
دماغ و گوشش را کند مثل یک حیوان
گرفت موی زنِ دیو را و بست از سقف
زنش به هقهق افتاد توی وحشت و درد
«قلی» نگاه به او کرد و غرق لذّت شد
به بچّههاش تهِ راهرو تجاوز کرد!
نشاند مستخدم را میان روغنِ داغ
کشید آشپزِ پیر را تهِ زندان
شکنجه کرد تن لاغر و نحیفش را
و بست روی صلیبی بزرگ در میدان
حکیم را وسط التماس و خون خواباند
هزار مرتبه خنجر به چشمِ ماتش زد
کشید روی زمین، خانمِ معلّم را
جلوی چشمِ همه، زندهزنده آتش زد
نشاند زنها را پشت میز با شمشیر
که خون شوهر را توی جام سر بکشند
سرِ نگهبانها را بُرید آهسته
که قبلِ مردنشان، درد بیشتر بکشند
نگاهها قرمز بود و گریهها قرمز
تمام منظره خون بود بر لباسِ گُلی!
و من که جیغ زدم: زنده باد آزادی!
و ما که داد کشیدیم: زنده باد «قلی»!!
.
«قلی» نگاه به انبوهی از جسدها کرد
و گفت: غصّه تمام است، نوبت شادیست
و هفت شب همهی شهرِ خسته، جشن گرفت
که دیو مرده و امروز روز آزادیست
.
«قلی» رئیس شد و روی تخت دیو نشست
در ابتدا گردن زد مخالفانش را
هر آنکه خواست بگوید که... هیچوقت نگفت!
«قلی» بُرید به سرعت لب و زبانش را
نوشته شد در تقویم: روز آزادی!
اگرچه هیچکس آن روز را به یاد نداشت
به وحشیانهترین شکلها به قتل رسید
هر آن کسی که به آزادی اعتقاد نداشت
قلیِ یک، دو، سه، آزادی و قلیِ چهار
عوض شدند به تدریج، اسم میدانها
به زورِ ترکه فرو شد به مغزِ هر بچّه
قلی و آزادی، داخلِ دبستانها!!
.
تمام شهر، پُر از ترس بود و آزادی!
تمام شهر، پُر از دوربین و جاسوسی
که تو چه آوازی زیر دوش میخوانی
که گونههای زنت را چطور میبوسی
تمام شهر به دنبال یک نفر میگشت
در آن سکوت و شب و انتظارِ غیب شدن!
کسی به میدان آمد، شبیه یک فریاد
کسی به میدان آمد، کسی به نام «حسن»
.
«حسن» به شهر چنین گفت: یا که میمیریم
و یا که آخر قصّه دوباره آزادیم...
به سمت قلعهی پیرِ «قلی» به راه افتاد
و ما که گوش به فرماندهمان «حسن» دادیم!!...
.
سید مهدی موسوی
.
پانوشت:
که من کجای جهانم؟ کدام خانهی شهر؟/
چهوقت شب، چهکسی را، چگونه میبوسی؟
(فاطمه اختصاری)
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
در من بیا برقصا
با وزن این ترانه
این شعر عاشقانه
این آخرین بهانه
که موسم بهار است
در من بیا برقصا
این فصل، گریهدار است
یک دوست توی زندان
یک دوست روی دار است
یک دوست زیر بار است
از هر طرف فشار است
گوریل روی کار است!
که موسم بهار است!!
.
در من بیا برقصا
تا شعر، شاد باشد
در خانههای مردم
شادی زیاد باشد
با من برقص در خون
با نالههای مجنون
با تودهها و افیون
با سطرهای قانون
با نارگیلِ میمون
با یونجههای قاطر
با گریههای شاعر
که موسم بهار است
در من بیا برقصا
«کشتی شکستگانیم»
بدجور خستگانیم!
از هم گسستگانیم
با من برقص یکسر
در جنگ نابرابر
«آسایش دو گیتی!!
تفسیر این دو حرف است:»
از دشمنان گلوله
از دست دوست، خنجر
که موسم بهار است
در من بیا برقصا
با نغمهی هَزاران
با نالههای یاران
با اشک سوگواران
با خون سربداران!
یعنی به ما چه جنگ است!
باید که شاد باشیم
که زندگی قشنگ است!!
دنیا امیدوار است
هر حرف بد، شعار است
که موسم بهار است
آرام باش جانم
«ای یار مهربانم!
دارم سخن فراوان
با آنکه بی زبانم»
از روزهای تبعید
از روزهای زندان
از روزهای اوّل
از روزهای پایان
باید که شاد باشم
این روزها بهاری ست
روز درختکاری ست
لبخندهای زوری ست
نارنجک و ترقّه
باتوم یا گلوله
یا چارشنبهسوری ست
مامور در کمین است
یا بحث عقل و دین است
یا طول آستین است
یا «سیلی» برادر
که کلّ «هفتسین» است
در من بیا برقصا
تاریخ سرزمینم
چیزی به غیر غم نیست
جز پوچی و عدم نیست
جز اشک متّهم نیست
امّا سکوت کردیم
با اینکه حرف، کم نیست
از من نخواه شادی
من تا ابد همینم!
«میجویمت چنان آب»
در چشمهای بیخواب
در دستهای قصّاب
در شعرهای حافظ
در شعرهای سعدی
ای اسم خارج از وزن:
آزادی...
از من نخواه شادی
لعنت به سال قبلی
لعنت به سال بعدی
لعنت به روز تعطیل
لعنت به سال تحویل
ای بین هیچ و هرگز
ای تا به صبح در تب
ای از جنون، لبالب
با چشمهای قرمز
با من برقص امشب...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
با وزن این ترانه
این شعر عاشقانه
این آخرین بهانه
که موسم بهار است
در من بیا برقصا
این فصل، گریهدار است
یک دوست توی زندان
یک دوست روی دار است
یک دوست زیر بار است
از هر طرف فشار است
گوریل روی کار است!
که موسم بهار است!!
.
در من بیا برقصا
تا شعر، شاد باشد
در خانههای مردم
شادی زیاد باشد
با من برقص در خون
با نالههای مجنون
با تودهها و افیون
با سطرهای قانون
با نارگیلِ میمون
با یونجههای قاطر
با گریههای شاعر
که موسم بهار است
در من بیا برقصا
«کشتی شکستگانیم»
بدجور خستگانیم!
از هم گسستگانیم
با من برقص یکسر
در جنگ نابرابر
«آسایش دو گیتی!!
تفسیر این دو حرف است:»
از دشمنان گلوله
از دست دوست، خنجر
که موسم بهار است
در من بیا برقصا
با نغمهی هَزاران
با نالههای یاران
با اشک سوگواران
با خون سربداران!
یعنی به ما چه جنگ است!
باید که شاد باشیم
که زندگی قشنگ است!!
دنیا امیدوار است
هر حرف بد، شعار است
که موسم بهار است
آرام باش جانم
«ای یار مهربانم!
دارم سخن فراوان
با آنکه بی زبانم»
از روزهای تبعید
از روزهای زندان
از روزهای اوّل
از روزهای پایان
باید که شاد باشم
این روزها بهاری ست
روز درختکاری ست
لبخندهای زوری ست
نارنجک و ترقّه
باتوم یا گلوله
یا چارشنبهسوری ست
مامور در کمین است
یا بحث عقل و دین است
یا طول آستین است
یا «سیلی» برادر
که کلّ «هفتسین» است
در من بیا برقصا
تاریخ سرزمینم
چیزی به غیر غم نیست
جز پوچی و عدم نیست
جز اشک متّهم نیست
امّا سکوت کردیم
با اینکه حرف، کم نیست
از من نخواه شادی
من تا ابد همینم!
«میجویمت چنان آب»
در چشمهای بیخواب
در دستهای قصّاب
در شعرهای حافظ
در شعرهای سعدی
ای اسم خارج از وزن:
آزادی...
از من نخواه شادی
لعنت به سال قبلی
لعنت به سال بعدی
لعنت به روز تعطیل
لعنت به سال تحویل
ای بین هیچ و هرگز
ای تا به صبح در تب
ای از جنون، لبالب
با چشمهای قرمز
با من برقص امشب...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
نگاه کرد به اطراف، یار با باتوم!
رسید از ته جاده، سوار با باتوم!!
.
کسی به کلّهی من زد، کسی به شیشهی بانک
کسی قدم زده شد پای دار با باتوم
بزن بزن شده بودم به زن به مرد به رفت
تمام زندگیام با خیار، با باتوم!!
.
بزن بزن شده بودم از آنسرِ تبریز
به گریههای تو در چابهار با باتوم
بزن بزن شده بودم تمام تهران را
که رقص میکنم از بیقرار با باتوم
سراغم آمده بودند پشت تنهاییم
صدایشان میآمد به غار با باتوم
کبود بود زمستانِ دائمِ تقویم!
که رفته بود از اینجا بهار با باتوم
تمام دنیا میزد به صورتِ دنیا
تمام دنیا آمد کنار با باتوم!
تمام دنیا قابیل بود و هی قابیل
کلاغ خواند ولی قارقار با باتوم!
به جانِ هم افتادند در معابرِ شهر
تمامِ مردمِ تحتِ فشار با باتوم
به جان هم افتادند در خیابانها
هزار کارگر و کاردار با باتوم
به جان هم افتادند توی قبرستان
بدون حرف، دو سنگ مزار با باتوم!
به جان هم افتادند داخل یک راه
دو تا هواپیما و قطار با باتوم!!
.
به جان هم افتادند توی جنگلها
گراز و چلچله و شیر و مار با باتوم
به جان هم افتادند لحظهی کشتن
شکارچی و تفنگ و شکار با باتوم
به جان هم افتادند در میان کتاب
دو قطعه شعر، پس از انتشار با باتوم
به جان هم افتادند روی یک استیج
نی و فلوت و درام و سهتار با باتوم
به جان هم افتادند داخل حمّام
امیر و قیصر و... توی بخار با باتوم!!
.
به جان هم افتادند توی صحراها
هزار عاشقِ در انتظار!! با باتوم
به جان هم افتادند داخل یخچال
غذای چاشت و شام و ناهار با باتوم
به جان هم افتادند توی یک کاسه
هلو و گوجه و سیب و انار با باتوم!!
.
به جان هم افتادند مملو از نفرت
دوباره مردمِ امّیدوار با باتوم!
امید نیست به چیزی، به هیچ معجزهای
که بسته اینورِ راهِ فرار با باتوم
که بسته آنورِ راهِ فرار با باتوم
■
.
غزل ادامه... که بر روی شعر افتادم!
کسی به پشت سرم زد سه بار با باتوم...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
رسید از ته جاده، سوار با باتوم!!
.
کسی به کلّهی من زد، کسی به شیشهی بانک
کسی قدم زده شد پای دار با باتوم
بزن بزن شده بودم به زن به مرد به رفت
تمام زندگیام با خیار، با باتوم!!
.
بزن بزن شده بودم از آنسرِ تبریز
به گریههای تو در چابهار با باتوم
بزن بزن شده بودم تمام تهران را
که رقص میکنم از بیقرار با باتوم
سراغم آمده بودند پشت تنهاییم
صدایشان میآمد به غار با باتوم
کبود بود زمستانِ دائمِ تقویم!
که رفته بود از اینجا بهار با باتوم
تمام دنیا میزد به صورتِ دنیا
تمام دنیا آمد کنار با باتوم!
تمام دنیا قابیل بود و هی قابیل
کلاغ خواند ولی قارقار با باتوم!
به جانِ هم افتادند در معابرِ شهر
تمامِ مردمِ تحتِ فشار با باتوم
به جان هم افتادند در خیابانها
هزار کارگر و کاردار با باتوم
به جان هم افتادند توی قبرستان
بدون حرف، دو سنگ مزار با باتوم!
به جان هم افتادند داخل یک راه
دو تا هواپیما و قطار با باتوم!!
.
به جان هم افتادند توی جنگلها
گراز و چلچله و شیر و مار با باتوم
به جان هم افتادند لحظهی کشتن
شکارچی و تفنگ و شکار با باتوم
به جان هم افتادند در میان کتاب
دو قطعه شعر، پس از انتشار با باتوم
به جان هم افتادند روی یک استیج
نی و فلوت و درام و سهتار با باتوم
به جان هم افتادند داخل حمّام
امیر و قیصر و... توی بخار با باتوم!!
.
به جان هم افتادند توی صحراها
هزار عاشقِ در انتظار!! با باتوم
به جان هم افتادند داخل یخچال
غذای چاشت و شام و ناهار با باتوم
به جان هم افتادند توی یک کاسه
هلو و گوجه و سیب و انار با باتوم!!
.
به جان هم افتادند مملو از نفرت
دوباره مردمِ امّیدوار با باتوم!
امید نیست به چیزی، به هیچ معجزهای
که بسته اینورِ راهِ فرار با باتوم
که بسته آنورِ راهِ فرار با باتوم
■
.
غزل ادامه... که بر روی شعر افتادم!
کسی به پشت سرم زد سه بار با باتوم...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
امسال هم پیراهن خونی من، مُد بود
امسال هم رؤیایمان آنچه نمیشد بود
امروز هم با گریه و گیتار میخوابی
امروز هم غمگینترین جشنِ تولّد بود
از گریهام در خانهای در حال ویرانی
از چیزهایی که نمیگویم... که میدانی...
.
شهریور است و شهر ما عمریست پاییز است
چیزی نمیگویم که میدانی دلم چیز است
این روزها... این روزها بدجور بیرحمند
این هیچکسهایی که دردت را نمیفهمند
چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی
از تو بدش میآید این دنیای طاعونی
میترسی از این دشنهها که داخل سینیست
میترسی از دنیا که قبرستان غمگینیست
قبل از شروع بازیات، زد سوت پایان را
در ماه تیرش تجربه کردیم باران را
که روزها خوابید و خوابیدیم در رؤیا
شبها جلوی چشممان بردند یاران را
که مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت
یک درصدِ ناچیزتر، امّید، امکان داشت
میسوخت از تب، خوابهای واقعی میدید
بیمار روی تخت من، بدجور هذیان داشت
نصف جهان در رقص شد، نصف جهان در خون
گل داد آخر سینههای عاشقان در خون
خاموش شد مثل چراغی آخرِ دنیا
فریادهای آخرین آوازهخوان در خون
خاموش شد تاریخ... قرن بیفروغی بود
جز "فصل سرد" تو، همهچیزش دروغی بود!...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
امسال هم رؤیایمان آنچه نمیشد بود
امروز هم با گریه و گیتار میخوابی
امروز هم غمگینترین جشنِ تولّد بود
از گریهام در خانهای در حال ویرانی
از چیزهایی که نمیگویم... که میدانی...
.
شهریور است و شهر ما عمریست پاییز است
چیزی نمیگویم که میدانی دلم چیز است
این روزها... این روزها بدجور بیرحمند
این هیچکسهایی که دردت را نمیفهمند
چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی
از تو بدش میآید این دنیای طاعونی
میترسی از این دشنهها که داخل سینیست
میترسی از دنیا که قبرستان غمگینیست
قبل از شروع بازیات، زد سوت پایان را
در ماه تیرش تجربه کردیم باران را
که روزها خوابید و خوابیدیم در رؤیا
شبها جلوی چشممان بردند یاران را
که مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت
یک درصدِ ناچیزتر، امّید، امکان داشت
میسوخت از تب، خوابهای واقعی میدید
بیمار روی تخت من، بدجور هذیان داشت
نصف جهان در رقص شد، نصف جهان در خون
گل داد آخر سینههای عاشقان در خون
خاموش شد مثل چراغی آخرِ دنیا
فریادهای آخرین آوازهخوان در خون
خاموش شد تاریخ... قرن بیفروغی بود
جز "فصل سرد" تو، همهچیزش دروغی بود!...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
سورهی «شک»
.
به تلویزیون بنگر، به ریزش برفکها
گذر کن از این ایمان به مرحلهی شکها
به تلویزیون بنگر، به مزرعهی گندم
هجوم کلاغان را، سکوت مترسکها
به تلویزیون بنگر، به خندهی جادوگر
فرو شدنِ سوزن، درون عروسکها!
به تلویزیون بنگر که یکسره میخوانَد
سرودِ نخواندن را به گوش چکاوکها
به تلویزیون بنگر، به قاتل رؤیاهات
اگرچه علیه توست تمامیِ مدرکها
به تلویزیون بنگر، به شیشهی معصومش
به قصّهی مسمومش به خوانش دلقکها
به تلویزیون بنگر به این شبحِ بیمار
فرو شدنِ افکار به کلّهی کودکها
به تلویزیون بنگر: پیامبرِ موعود!
که یکسره روشن بود میان اتاقکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
تمامیِ دیدن بود در آنورِ عینکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
درونِ سرِ مردم، میانِ گلِ گندم
کنارِ دلِ غمگین، تمامِ شبِ سنگین
در آنورِ رؤیاها، میان مشمّاها!
میان غزلخوانی، تهِ شبِ عرفانی
در آنطرفِ گوشی، کنار هماغوشی
بلند شو از این خواب...
به خاطر خاموشی!
بچسب به انکارش، بکوب به دیوارش
به شیشهی خوشرنگش، به قاب هماهنگش
بکوب لگدها را، «هرآنچه شود»ها را!
به تلویزیون شک کن، به تلویزیون شک کن
بِکِش به تنش آتش، به یاری فندکها
به مجری بیمزّه، پس از خبرِ «غزّه»
به تسلیت کشدار، به «عید مبارک»ها!
به منظرهی ماتش، بگیر بزن آتش
به جمعِ بله قربان! غلام و کنیزکها!
به تلویزیون شک کن، که داخل آن هستی!!
به فندکِ در دستت، میان شبِ مستی
به صوت، به خط شک کن، به هر کُنِشَت شک کن
به شکّ خودت شک کن...
دوباره فقط شک کن...
که نقش تو این بوده که معترضی دائم
که نقش تو این بوده، مخالفتِ لازم!!
که نقش تو این بوده، جرقّهی در آخر
که نقش تو این بوده، تفکّرِ ناباور
که نقش تو این بوده، مخاطب عصیانگر
تو داخل آن هستی، به تلویزیون بنگر
به تلویزیون بنگر...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
.
به تلویزیون بنگر، به ریزش برفکها
گذر کن از این ایمان به مرحلهی شکها
به تلویزیون بنگر، به مزرعهی گندم
هجوم کلاغان را، سکوت مترسکها
به تلویزیون بنگر، به خندهی جادوگر
فرو شدنِ سوزن، درون عروسکها!
به تلویزیون بنگر که یکسره میخوانَد
سرودِ نخواندن را به گوش چکاوکها
به تلویزیون بنگر، به قاتل رؤیاهات
اگرچه علیه توست تمامیِ مدرکها
به تلویزیون بنگر، به شیشهی معصومش
به قصّهی مسمومش به خوانش دلقکها
به تلویزیون بنگر به این شبحِ بیمار
فرو شدنِ افکار به کلّهی کودکها
به تلویزیون بنگر: پیامبرِ موعود!
که یکسره روشن بود میان اتاقکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
تمامیِ دیدن بود در آنورِ عینکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
درونِ سرِ مردم، میانِ گلِ گندم
کنارِ دلِ غمگین، تمامِ شبِ سنگین
در آنورِ رؤیاها، میان مشمّاها!
میان غزلخوانی، تهِ شبِ عرفانی
در آنطرفِ گوشی، کنار هماغوشی
بلند شو از این خواب...
به خاطر خاموشی!
بچسب به انکارش، بکوب به دیوارش
به شیشهی خوشرنگش، به قاب هماهنگش
بکوب لگدها را، «هرآنچه شود»ها را!
به تلویزیون شک کن، به تلویزیون شک کن
بِکِش به تنش آتش، به یاری فندکها
به مجری بیمزّه، پس از خبرِ «غزّه»
به تسلیت کشدار، به «عید مبارک»ها!
به منظرهی ماتش، بگیر بزن آتش
به جمعِ بله قربان! غلام و کنیزکها!
به تلویزیون شک کن، که داخل آن هستی!!
به فندکِ در دستت، میان شبِ مستی
به صوت، به خط شک کن، به هر کُنِشَت شک کن
به شکّ خودت شک کن...
دوباره فقط شک کن...
که نقش تو این بوده که معترضی دائم
که نقش تو این بوده، مخالفتِ لازم!!
که نقش تو این بوده، جرقّهی در آخر
که نقش تو این بوده، تفکّرِ ناباور
که نقش تو این بوده، مخاطب عصیانگر
تو داخل آن هستی، به تلویزیون بنگر
به تلویزیون بنگر...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
در خانهی من، عصرِ غمانگیزِ بدیست
در پشت بهارها چه پاییز بدیست
از مهر و محبّت شما میترسم
ثابت شده است عاشقی چیز بدیست...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
در پشت بهارها چه پاییز بدیست
از مهر و محبّت شما میترسم
ثابت شده است عاشقی چیز بدیست...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
پاییز آمدهست که خود را ببارمت!
پاییز: نامِ دیگرِ «من دوست دارمت»
.
بر باد میدهم همهی بودِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت میسپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم میفشارمت
پایان تو رسیده گلِ کاغذیِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار میکنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا میگذارمت!
پاییز من، عزیزِ غمانگیزِ برگریز!
یک روز میرسم... و تو را میبهارمت!!
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
پاییز: نامِ دیگرِ «من دوست دارمت»
.
بر باد میدهم همهی بودِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت میسپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم میفشارمت
پایان تو رسیده گلِ کاغذیِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار میکنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا میگذارمت!
پاییز من، عزیزِ غمانگیزِ برگریز!
یک روز میرسم... و تو را میبهارمت!!
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Paeez [www.IranTune.com]
Mohsen Vahidi [www.IranTune.com]
پاییز
خواننده و آهنگساز: محسن وحیدی
شعر: سید مهدی موسوی
تنظیم: بهنام رهنما
میکس و مسترینگ: میلاد فرهودی
@seyedmehdimoosavi2
خواننده و آهنگساز: محسن وحیدی
شعر: سید مهدی موسوی
تنظیم: بهنام رهنما
میکس و مسترینگ: میلاد فرهودی
@seyedmehdimoosavi2
Be Chi Delam Ro Khosh Konam?
Hamed Moghaddam
"به چی دلم رو خوش کنم؟"، نسخهٔ صوتی (ام پی تری)
خواننده و آهنگساز: حامد مقدم
ترانه: سید مهدی موسوی
تنظیم: بهرنگ قدرتی
میکس و مسترینگ: طاهر علیرمضانی
@HamedMoghaddamMusic
Instagram.com/Hamed.moghaddam
خواننده و آهنگساز: حامد مقدم
ترانه: سید مهدی موسوی
تنظیم: بهرنگ قدرتی
میکس و مسترینگ: طاهر علیرمضانی
@HamedMoghaddamMusic
Instagram.com/Hamed.moghaddam
Tavalod 320
<unknown>
امروز هم تولد من بود...
خواننده: ارغوان
شعر: سید مهدی موسوی
آهنگساز: مهدی کریمی
گیتارالکتریک: مدس سخانش
@Arghavanimusic
خواننده: ارغوان
شعر: سید مهدی موسوی
آهنگساز: مهدی کریمی
گیتارالکتریک: مدس سخانش
@Arghavanimusic
.
پریروز تولدم بود. مثل اکثر سالهای پس از تبعید، از جشن و شادی خبری نبود. امسال از کیک و شمع هم خبری نبود. بهانهاش کرونا باشد یا غمگینی بیش از حد، مهم نیست.
البته از دیدگاه من، شاد بودن خیلی هم خوب است. راهی است برای جنگیدن با این روزهای بد و کرونا و گرانی و اعدام و زندان. راهی است برای ادامه دادن. لبخند و شور زندگی چیزی است که میخواهند از ما بگیرند و ما باید مواظبش باشیم.
اما من بلد نیستم شاد باشم. خیلی سال است که خندیدن را فراموش کردهام و یادم رفته چهجوری بود.
از همان اول مهر، مهربانیهای شما شروع شد و خب مثل هر سال در ۹ و ۱۰ مهر به اوج رسید. سعی کردم تمام استوریهای تبریک را جواب بدهم. برای تمام پستهای تبریک، کامنت بگذارم. مطمئنا این وسط بعضی از لطفهای شما را هم از دست دادهام. یا از دستم در رفته است یا صفحهای پرایویت بوده و پست را نمیدیدهام.
در هر صورت از استوری تبریک فلان استاد و دوست قدیمی تا پست تبریک فلان طرفدار یا شاعر جوان، همه و همه برایم ارزشمند بوده و از خواب و خوراک و حتی نوشتن رمانم زدهام تا پاسخگوی محبت دوستانم و مردم باشم. آدمهایی که هر چه دارم از آنهاست
آدم موجود عجیبی است. چنددههزار لطف را میبیند و باز هم وقتی فلان شاگرد سابقش یا فلان رفیق قدیمیاش یا فلان دوست نزدیکش بیمهری میکند دلش میگیرد.
من هم آدمی هستم با تمام ضعفهای انسانی که اتفاقا بسیار حساس و شکنندهام و با کوچکترین بیمهری جسم و روحم نابود میشود. خواستم بگویم که آدمهای فراموشکار هم بودهاند و هستند و خواهند بود. نباید مهم باشند اما متاسفانه هستند. مخصوصا برای این شاعر آواره که سرمایهای جز دوست داشتن بیدریغ آدمها ندارد.
این پست را در یک شنبهی بارانی در ساعت ۴ صبح دارم مینویسم. برای من مهم نیست که کدام ساعت، مناسب پست گذاشتن است و بهتر لایک میگیرد.
من از همان بچگی، خلاف قواعد، حرکت کردهام و سعی کردهام به جای "هواشناس" خوبی بودن، "هنرمند" خوبی باشم. ضرر هم کم نکردهام. ناحقی هم کم ندیدهام. اما راهی را رفتهام که به آن اعتقاد داشتهام و پشیمان هم نیستم.
بحث بین من و هنر، عشق است و نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه زیادتر.
عکس جدید نداشتم. تولد نداشتم. کیک نداشتم. پس همین پست ساده و کوچک را بپذیرید.
هدیهی من به شما در ماه آینده، رمان جدیدم #هزاروچندشب خواهد بود. کتابی که امیدوارم آخرین کتابم نباشد اما از دیدگاه خودم، بهترین چیزی است که نوشتهام حتی اگر مخاطب، منتظر چیزی شبیه رمان قبلیام یا حتی کتابهای شعرم باشد و توی ذوقش بخورد!
دوستتان دارم
مهدی موسوی ❤💚
https://www.instagram.com/p/CF3UgXCgIO7/?igshid=163dtyzu5kg23
پریروز تولدم بود. مثل اکثر سالهای پس از تبعید، از جشن و شادی خبری نبود. امسال از کیک و شمع هم خبری نبود. بهانهاش کرونا باشد یا غمگینی بیش از حد، مهم نیست.
البته از دیدگاه من، شاد بودن خیلی هم خوب است. راهی است برای جنگیدن با این روزهای بد و کرونا و گرانی و اعدام و زندان. راهی است برای ادامه دادن. لبخند و شور زندگی چیزی است که میخواهند از ما بگیرند و ما باید مواظبش باشیم.
اما من بلد نیستم شاد باشم. خیلی سال است که خندیدن را فراموش کردهام و یادم رفته چهجوری بود.
از همان اول مهر، مهربانیهای شما شروع شد و خب مثل هر سال در ۹ و ۱۰ مهر به اوج رسید. سعی کردم تمام استوریهای تبریک را جواب بدهم. برای تمام پستهای تبریک، کامنت بگذارم. مطمئنا این وسط بعضی از لطفهای شما را هم از دست دادهام. یا از دستم در رفته است یا صفحهای پرایویت بوده و پست را نمیدیدهام.
در هر صورت از استوری تبریک فلان استاد و دوست قدیمی تا پست تبریک فلان طرفدار یا شاعر جوان، همه و همه برایم ارزشمند بوده و از خواب و خوراک و حتی نوشتن رمانم زدهام تا پاسخگوی محبت دوستانم و مردم باشم. آدمهایی که هر چه دارم از آنهاست
آدم موجود عجیبی است. چنددههزار لطف را میبیند و باز هم وقتی فلان شاگرد سابقش یا فلان رفیق قدیمیاش یا فلان دوست نزدیکش بیمهری میکند دلش میگیرد.
من هم آدمی هستم با تمام ضعفهای انسانی که اتفاقا بسیار حساس و شکنندهام و با کوچکترین بیمهری جسم و روحم نابود میشود. خواستم بگویم که آدمهای فراموشکار هم بودهاند و هستند و خواهند بود. نباید مهم باشند اما متاسفانه هستند. مخصوصا برای این شاعر آواره که سرمایهای جز دوست داشتن بیدریغ آدمها ندارد.
این پست را در یک شنبهی بارانی در ساعت ۴ صبح دارم مینویسم. برای من مهم نیست که کدام ساعت، مناسب پست گذاشتن است و بهتر لایک میگیرد.
من از همان بچگی، خلاف قواعد، حرکت کردهام و سعی کردهام به جای "هواشناس" خوبی بودن، "هنرمند" خوبی باشم. ضرر هم کم نکردهام. ناحقی هم کم ندیدهام. اما راهی را رفتهام که به آن اعتقاد داشتهام و پشیمان هم نیستم.
بحث بین من و هنر، عشق است و نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه زیادتر.
عکس جدید نداشتم. تولد نداشتم. کیک نداشتم. پس همین پست ساده و کوچک را بپذیرید.
هدیهی من به شما در ماه آینده، رمان جدیدم #هزاروچندشب خواهد بود. کتابی که امیدوارم آخرین کتابم نباشد اما از دیدگاه خودم، بهترین چیزی است که نوشتهام حتی اگر مخاطب، منتظر چیزی شبیه رمان قبلیام یا حتی کتابهای شعرم باشد و توی ذوقش بخورد!
دوستتان دارم
مهدی موسوی ❤💚
https://www.instagram.com/p/CF3UgXCgIO7/?igshid=163dtyzu5kg23
Instagram
Mehdi Mousavi مهدی موسوی
. پریروز تولدم بود. مثل اکثر سالهای پس از تبعید، از جشن و شادی خبری نبود. امسال از کیک و شمع هم خبری نبود. بهانهاش کرونا باشد یا غمگینی بیش از حد، مهم نیست. البته از دیدگاه من، شاد بودن خیلی هم خوب است. راهی است برای جنگیدن با این روزهای بد و کرونا و گرانی…
این شیشه را بکوب به دیوار
باطل نمیشود مگر این سِحر؟!
امروز هم تولّد من بود
یک گریهی دوباره: ۱۰ مهر
این شیشه را بکوب به دیوار
من بستهی کدام طلسمم؟!
از «انتظار» خستهترینم!
طنزیست توی معنی «اسمم»!!
.
از سالهای وسوسه دورم
از روزهای تجربه دیرم
- مهدی!...
صدام کن که بمانم
- مهدی!...
صدام کن که بمیرم
زندانِ در ادامهی کابوس
کابوسِ در ادامهی زندان
امسال هم گذشت عزیزم
نزدیکتر شدیم به پایان
حرفیست عاشقانهتر از من
در حرکتِ منظّمِ نبضم
طوفان زده به کلّ وجودم
اما هنوز هستم و سبزم
امسال هم گذشت عزیزم
در حسرتِ تصوّرِ لبخند
با خندههای ممتدِ دشمن
با دوستان که دوست نبودند
بر چادر قدیمی مادر
بگذار مثل ابر ببارم
شاید خدات معجزهای کرد
با اینکه اعتقاد ندارم!
امروزِ سوختن، تهِ آتش
فردای محو، در وسط دود
امروز هم تولّد من بود
امروز هم تولّد من بود...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
باطل نمیشود مگر این سِحر؟!
امروز هم تولّد من بود
یک گریهی دوباره: ۱۰ مهر
این شیشه را بکوب به دیوار
من بستهی کدام طلسمم؟!
از «انتظار» خستهترینم!
طنزیست توی معنی «اسمم»!!
.
از سالهای وسوسه دورم
از روزهای تجربه دیرم
- مهدی!...
صدام کن که بمانم
- مهدی!...
صدام کن که بمیرم
زندانِ در ادامهی کابوس
کابوسِ در ادامهی زندان
امسال هم گذشت عزیزم
نزدیکتر شدیم به پایان
حرفیست عاشقانهتر از من
در حرکتِ منظّمِ نبضم
طوفان زده به کلّ وجودم
اما هنوز هستم و سبزم
امسال هم گذشت عزیزم
در حسرتِ تصوّرِ لبخند
با خندههای ممتدِ دشمن
با دوستان که دوست نبودند
بر چادر قدیمی مادر
بگذار مثل ابر ببارم
شاید خدات معجزهای کرد
با اینکه اعتقاد ندارم!
امروزِ سوختن، تهِ آتش
فردای محو، در وسط دود
امروز هم تولّد من بود
امروز هم تولّد من بود...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2