من مثل یک گرایش جنسی
در انحرافی از کلماتم
بیاحتمال! درکِ جنونم!
بیجنسیت! تجسّمِ ذاتم!
ترکیب بیقراری و صبرم
آتشفشانِ بر سرِ کوهم
بیاعتنا به فاعل و مفعول
سرگرمِ عشقبازیِ روحم
لذّت ببر!... چگونه؟!... مهم نیست!
من که توام! چرا نگذارم؟!
ای آخرین دلیلِ همیشه
من هیچ چیز جز تو ندارم
بیجنسیت سوار به تختم
آمیزهی تخیّل و دردم
با اینکه هیچ چیز نبودم
با اینکه هیچ کار نکردم
لذّت ببر تمام جهان را
وصلم به دستهات، به موهات
به چشمهات... هات... نفسهات...
ای شکّ بینیاز به اثبات!
کلّ جهان به جز تو مهم نیست
غیر از تو که تمام جهانی
آغوشتر بگیر شبم را
شاید مرا به من برسانی
شاید که جیغ و داد شوم باز
شاید مُدام اشک بریزم
شاید که ایدهآل نباشم!
دیوانهام! ببخش عزیزم!
این قرص چیست داخل لیوان؟
این تیغ چیست بر مچِ دستم؟
بیجنسیت برای تو بودم
بیجنسیت برای تو هستم
این دوستت ندارم و دارم
چسنالههای تلویزیون است!!
این سکس نیست... این هیجان نیست...
این عشق نیست... شرح جنون است!
دلخور نشو از اینهمه پوچی
من ذاتِ روحهای اسیرم
وصل است زندگیم به یک حرف
یعنی بگو: بمیر!... بمیرم!
ارضام کن به برق نگاهت
ارضام کن به گرمی خنده
حل کن شبِ مرا وسطِ لب
ای آخرین نجاتدهنده!
تنهام مثل گریه پس از سکس
یا روحِ آدمی متفاوت
از تو ادامه میدهم «ای یار»
«سنگین... صبور...» غمگین... ساکت...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
در انحرافی از کلماتم
بیاحتمال! درکِ جنونم!
بیجنسیت! تجسّمِ ذاتم!
ترکیب بیقراری و صبرم
آتشفشانِ بر سرِ کوهم
بیاعتنا به فاعل و مفعول
سرگرمِ عشقبازیِ روحم
لذّت ببر!... چگونه؟!... مهم نیست!
من که توام! چرا نگذارم؟!
ای آخرین دلیلِ همیشه
من هیچ چیز جز تو ندارم
بیجنسیت سوار به تختم
آمیزهی تخیّل و دردم
با اینکه هیچ چیز نبودم
با اینکه هیچ کار نکردم
لذّت ببر تمام جهان را
وصلم به دستهات، به موهات
به چشمهات... هات... نفسهات...
ای شکّ بینیاز به اثبات!
کلّ جهان به جز تو مهم نیست
غیر از تو که تمام جهانی
آغوشتر بگیر شبم را
شاید مرا به من برسانی
شاید که جیغ و داد شوم باز
شاید مُدام اشک بریزم
شاید که ایدهآل نباشم!
دیوانهام! ببخش عزیزم!
این قرص چیست داخل لیوان؟
این تیغ چیست بر مچِ دستم؟
بیجنسیت برای تو بودم
بیجنسیت برای تو هستم
این دوستت ندارم و دارم
چسنالههای تلویزیون است!!
این سکس نیست... این هیجان نیست...
این عشق نیست... شرح جنون است!
دلخور نشو از اینهمه پوچی
من ذاتِ روحهای اسیرم
وصل است زندگیم به یک حرف
یعنی بگو: بمیر!... بمیرم!
ارضام کن به برق نگاهت
ارضام کن به گرمی خنده
حل کن شبِ مرا وسطِ لب
ای آخرین نجاتدهنده!
تنهام مثل گریه پس از سکس
یا روحِ آدمی متفاوت
از تو ادامه میدهم «ای یار»
«سنگین... صبور...» غمگین... ساکت...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
در این شکی نیست که اثر هنری باید در اندیشه و محتوا کاملا آزاد باشد و بحث در مورد امر اخلاقی یا غیراخلاقی در هنر بیمعنا است. اما نمیتوان انکار کرد که هنر، معمولا بازتاب وضعیت فکری و فرهنگی جامعه در آن دوره است و علاوه بر آنکه به بیان و تحلیل وضعیت میپردازد گاهی با قهرمانسازی و همذاتپنداری مخاطب، به بازتولید و تشدید آن وضعیت فکری و فرهنگی کمک میکند.
۵۰ سال پیش، فیلم قیصر ساخته میشود و در همان سکانسهای ابتدایی، مادر در بیمارستان در حال ضجه زدن است که جواب برادرهای دخترش را چه بدهد! یعنی بیش از آنکه خودکشی و مرگ دختر مهم باشد، غیرت برادران، سوژهی اثر است. سپس برادرانِ «فاطی» یکی یکی از راه میرسند تا انتقام «بیعفت شدن خواهر!» را بگیرند. همه پذیرفتهاند که فاطی تصمیم درست را گرفته و تنها در نحوهی برخورد با «دزدان ناموس!» است که چالش اندیشگانی فیلم شکل میگیرد. این فیلم نه تنها بازتاب تفکر و دیدگاه جامعهی ایران در آن زمان است بلکه به تقویت آن عنصر و پیام کلیای دست میزند که سالهای سال در فیلمفارسیها و هالیوود تکرار شده است: «انسانی که مورد ظلم قرار قرار گرفته است، حق دارد خشونت بورزد.»
.
شاید این جمله برای خود ما هم شیرین باشد. وقتی «تیلور سویفت» در کلیپی، خانه و وسایل دوستپسرش را به جرم خیانت تخریب میکند، وقتی قهرمان فیلم «جوکر» مجریهای تلویزیون را به جرم مسخره کردنش میکُشد، وقتی پدر در فیلم «انگل» مرد صاحبخانه را به جرم تحقیر کردنش به قتل میرساند، وقتی عنصر اصلی بسیاری از فیلمهای آسیای شرقی و بالیوود و... «انتقام» است، همه بازتاب وضعیت جامعهای هستند که خشونت ورزیدن را بد نمیداند و تنها بر سر مصداقهای آن است که به بحث مینشیند. مخاطب با دیدن سیلی خوردن مرد یا زن خیانتکار فیلم، غرق لذت میشود چون اعتقاد دارد این خشونت، «حقّ» کسی است که کتک میخورد. امّا ماجرا وقتی بغرنج میشود که پدری هم فکر کند حق دختری که از خانه فرار کند مردن است، بسیجی فکر کند حق معترضی که به خیابان آمده تیر خوردن است، سپاهی فکر کند حق روزنامهنگاری که علیه جمهوری اسلامی نوشته، شکنجه شدن است!
من نمیگویم آثار سینمایی و ادبی باید سانسور شوند یا بازتاب وضعیت جامعه نباشند. فیلمی مثل «لئون» (حرفهای) باید ساخته شود حتی اگر تصویری دلنشین و زیبا از یک قاتل مزدور ارائه دهد. داستانی مثل «رابینهود»، نمادی از یک دزد دوستداشتنی با دلایل پسندیدهی اخلاقی، در فرهنگ انگلستان و جهان است. آثار ادبی و هنری، جزوههای آموزشی اخلاق نیستند. تنها مشکل آنجا بروز پیدا میکند که این «احساس حق داشتن برای خشونت ورزیدن» در جامعه نهادینه شود و هر فرد، خود به عنوان قاضی و مجری احکام عمل کند. در آنجا است که دیگر هیچ «مقیاس» دقیقی برای قضاوت وجود نخواهد داشت و هر روز شاهد خشونتهایی خواهیم بود که ریشه در سنت، مذهب، ایدئولوژی، احساسات شخصی و... دارند.
نمیتوان پیشنهاد یا چارهای ارائه داد. هنر از هر نوع «باید و نباید» طفره میرود و به هیچ تحمیلی تن نمیدهد. فقط میشود آرزو کرد که کاش در سینمای ایران به اندازهی «قیصر»هایی که نماد «مردانگی» و «غیرت» هستند، «عماد»هایی هم باشند که مثل فیلم «فروشنده» تفکر و تعقّل را به احساسات ترجیح دهند و تمرین «مدارا» و «عدم خشونت» و «دوری از قضاوت» داشته باشند. شاید زیاد شدن فیلمها و آثار ادبی از جنس دوم، این پیام جدید را به ما منتقل کند: «آیا اگر هر کس به خود اجازهی قضاوت و انجام هر شکلی از خشونت (حتی غیرفیزیکی) را بدهد، دنیا از این هم وحشتناکتر نخواهد شد؟!»
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
۵۰ سال پیش، فیلم قیصر ساخته میشود و در همان سکانسهای ابتدایی، مادر در بیمارستان در حال ضجه زدن است که جواب برادرهای دخترش را چه بدهد! یعنی بیش از آنکه خودکشی و مرگ دختر مهم باشد، غیرت برادران، سوژهی اثر است. سپس برادرانِ «فاطی» یکی یکی از راه میرسند تا انتقام «بیعفت شدن خواهر!» را بگیرند. همه پذیرفتهاند که فاطی تصمیم درست را گرفته و تنها در نحوهی برخورد با «دزدان ناموس!» است که چالش اندیشگانی فیلم شکل میگیرد. این فیلم نه تنها بازتاب تفکر و دیدگاه جامعهی ایران در آن زمان است بلکه به تقویت آن عنصر و پیام کلیای دست میزند که سالهای سال در فیلمفارسیها و هالیوود تکرار شده است: «انسانی که مورد ظلم قرار قرار گرفته است، حق دارد خشونت بورزد.»
.
شاید این جمله برای خود ما هم شیرین باشد. وقتی «تیلور سویفت» در کلیپی، خانه و وسایل دوستپسرش را به جرم خیانت تخریب میکند، وقتی قهرمان فیلم «جوکر» مجریهای تلویزیون را به جرم مسخره کردنش میکُشد، وقتی پدر در فیلم «انگل» مرد صاحبخانه را به جرم تحقیر کردنش به قتل میرساند، وقتی عنصر اصلی بسیاری از فیلمهای آسیای شرقی و بالیوود و... «انتقام» است، همه بازتاب وضعیت جامعهای هستند که خشونت ورزیدن را بد نمیداند و تنها بر سر مصداقهای آن است که به بحث مینشیند. مخاطب با دیدن سیلی خوردن مرد یا زن خیانتکار فیلم، غرق لذت میشود چون اعتقاد دارد این خشونت، «حقّ» کسی است که کتک میخورد. امّا ماجرا وقتی بغرنج میشود که پدری هم فکر کند حق دختری که از خانه فرار کند مردن است، بسیجی فکر کند حق معترضی که به خیابان آمده تیر خوردن است، سپاهی فکر کند حق روزنامهنگاری که علیه جمهوری اسلامی نوشته، شکنجه شدن است!
من نمیگویم آثار سینمایی و ادبی باید سانسور شوند یا بازتاب وضعیت جامعه نباشند. فیلمی مثل «لئون» (حرفهای) باید ساخته شود حتی اگر تصویری دلنشین و زیبا از یک قاتل مزدور ارائه دهد. داستانی مثل «رابینهود»، نمادی از یک دزد دوستداشتنی با دلایل پسندیدهی اخلاقی، در فرهنگ انگلستان و جهان است. آثار ادبی و هنری، جزوههای آموزشی اخلاق نیستند. تنها مشکل آنجا بروز پیدا میکند که این «احساس حق داشتن برای خشونت ورزیدن» در جامعه نهادینه شود و هر فرد، خود به عنوان قاضی و مجری احکام عمل کند. در آنجا است که دیگر هیچ «مقیاس» دقیقی برای قضاوت وجود نخواهد داشت و هر روز شاهد خشونتهایی خواهیم بود که ریشه در سنت، مذهب، ایدئولوژی، احساسات شخصی و... دارند.
نمیتوان پیشنهاد یا چارهای ارائه داد. هنر از هر نوع «باید و نباید» طفره میرود و به هیچ تحمیلی تن نمیدهد. فقط میشود آرزو کرد که کاش در سینمای ایران به اندازهی «قیصر»هایی که نماد «مردانگی» و «غیرت» هستند، «عماد»هایی هم باشند که مثل فیلم «فروشنده» تفکر و تعقّل را به احساسات ترجیح دهند و تمرین «مدارا» و «عدم خشونت» و «دوری از قضاوت» داشته باشند. شاید زیاد شدن فیلمها و آثار ادبی از جنس دوم، این پیام جدید را به ما منتقل کند: «آیا اگر هر کس به خود اجازهی قضاوت و انجام هر شکلی از خشونت (حتی غیرفیزیکی) را بدهد، دنیا از این هم وحشتناکتر نخواهد شد؟!»
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
.
شبيه شهر پس از جنگ، گيج و متروكم
به مالكيّت يك اسم تازه مشكوكم
به مالكيّت هر چيز زنده و بیجان
به مالكيّت تصويرهای سرگردان
به مالكيّت اين روزهای دربهدری
به مالكيّت پاييزهای يكنفری
قرار شد كه ته قصّهها دری باشد
دری كه پشتش دنيای بهتری باشد
مهم نبود كه عشقت چقدر دووور شود
مهم نبود اگر مال ديگری باشد!
مهم نبود اگر عاشقانه لخت شود
اگر كه موهايش زير روسری باشد!
كه صبح و ظهر به مسجد رود برای نماز
كه پشت پنجره در حال دلبری باشد!
تمام اينها تصوير بیخیال زنیست
كه هيچچيز به جز او مهم نبوده و نيست
مهم تصوّر نور است در دل شبهاش
مهم فقط لبخندیست گوشهی لبهاش
شبيه شهر پس از جنگ، مملو از خونم
كه زنده زنده ميان اتاق، مدفونم
زنیست در بغلم: قهرمان افسرده!
كه ديو آمده و بچّههاش را خورده
كه سالهاست به خودكارهاش مصلوب است
زنی كه رابطهاش با فرشتهها خوب است
پرندهایست ولی غرق خون و پركنده
برهنهتر جلوی چشمهای شرمنده
كه پير نيست و موهاش روسفيد شده!
كه اشك میريزد با تصوّر خنده
زنی كه گوشهی سلّولها دراز كشيد
زنی كه قربانی بود توی پرونده
زنی كه رام نشد، تا ابد تمام نشد
زنی به هيأت عصيان و خون، زنی زنده!
زنی كه شوق تنش را به ياد داشته است
زنی كه رابطههایی زياد داشته است
زنی كه مثل خودش بود اگر كمی بد بود
زنی كه مال كسی نيست و نخواهد بود
شبيه شهر پس از جنگ، غرق اندوهم
نشسته زخم تو در تكّه تكّهی روحم
شبيه گريه شدن بعد لحظهای شادی
به خواب ديدنِ چيزی شبيه آزادی
شعار دادن اسمت جلوی دانشگاه
شبيه ديدن زن، بعد چشمبند سياه
چقدر زرد شده صورتم كه پاييزم
اگر هلم بدهی مثل برگ میريزم
گذشتهای بدبختم به حال وصل شده
كه زل زدهست به آيندهی غمانگيزم
از آنهمه فرياد و از آنهمه رؤيا
فقط دو تكّه ورق مانده است بر ميزم
زنیست در بغلم مثل خواب و بيداری
زنی كه میشود از او دوباره برخيزم
دو تا به هيچ رسيده، دو آدم غمگين
دو خودكشی كه نكرديم توی زيرزمين
دو تا سياهی خودكار خسته روی ورق
دو تا اميد در اين نااميدی مطلق
شبيه شهر پس از جنگ، خالی و بیابر
نشستهايم برای ادامه دادنِ صبر...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
شبيه شهر پس از جنگ، گيج و متروكم
به مالكيّت يك اسم تازه مشكوكم
به مالكيّت هر چيز زنده و بیجان
به مالكيّت تصويرهای سرگردان
به مالكيّت اين روزهای دربهدری
به مالكيّت پاييزهای يكنفری
قرار شد كه ته قصّهها دری باشد
دری كه پشتش دنيای بهتری باشد
مهم نبود كه عشقت چقدر دووور شود
مهم نبود اگر مال ديگری باشد!
مهم نبود اگر عاشقانه لخت شود
اگر كه موهايش زير روسری باشد!
كه صبح و ظهر به مسجد رود برای نماز
كه پشت پنجره در حال دلبری باشد!
تمام اينها تصوير بیخیال زنیست
كه هيچچيز به جز او مهم نبوده و نيست
مهم تصوّر نور است در دل شبهاش
مهم فقط لبخندیست گوشهی لبهاش
شبيه شهر پس از جنگ، مملو از خونم
كه زنده زنده ميان اتاق، مدفونم
زنیست در بغلم: قهرمان افسرده!
كه ديو آمده و بچّههاش را خورده
كه سالهاست به خودكارهاش مصلوب است
زنی كه رابطهاش با فرشتهها خوب است
پرندهایست ولی غرق خون و پركنده
برهنهتر جلوی چشمهای شرمنده
كه پير نيست و موهاش روسفيد شده!
كه اشك میريزد با تصوّر خنده
زنی كه گوشهی سلّولها دراز كشيد
زنی كه قربانی بود توی پرونده
زنی كه رام نشد، تا ابد تمام نشد
زنی به هيأت عصيان و خون، زنی زنده!
زنی كه شوق تنش را به ياد داشته است
زنی كه رابطههایی زياد داشته است
زنی كه مثل خودش بود اگر كمی بد بود
زنی كه مال كسی نيست و نخواهد بود
شبيه شهر پس از جنگ، غرق اندوهم
نشسته زخم تو در تكّه تكّهی روحم
شبيه گريه شدن بعد لحظهای شادی
به خواب ديدنِ چيزی شبيه آزادی
شعار دادن اسمت جلوی دانشگاه
شبيه ديدن زن، بعد چشمبند سياه
چقدر زرد شده صورتم كه پاييزم
اگر هلم بدهی مثل برگ میريزم
گذشتهای بدبختم به حال وصل شده
كه زل زدهست به آيندهی غمانگيزم
از آنهمه فرياد و از آنهمه رؤيا
فقط دو تكّه ورق مانده است بر ميزم
زنیست در بغلم مثل خواب و بيداری
زنی كه میشود از او دوباره برخيزم
دو تا به هيچ رسيده، دو آدم غمگين
دو خودكشی كه نكرديم توی زيرزمين
دو تا سياهی خودكار خسته روی ورق
دو تا اميد در اين نااميدی مطلق
شبيه شهر پس از جنگ، خالی و بیابر
نشستهايم برای ادامه دادنِ صبر...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
موزیکویدئو "ایران"
خواننده و آهنگساز: حامد مقدم
شعر: مهدی موسوی
زیرنویس عبری: اورلی کوهن
https://youtu.be/KFr8_WHd9y8
خواننده و آهنگساز: حامد مقدم
شعر: مهدی موسوی
زیرنویس عبری: اورلی کوهن
https://youtu.be/KFr8_WHd9y8
YouTube
חאמד מוקדם - אִירָאן | Hamed Moghaddam - IRAN
מילים: סייד מהדי מוסווי| אמן: חאמד מוקדם | תרגום לעברית: אורלי כהן | כתוביות: רות קינן | Lyrics: Mehdi Mousavi | Artist: Hamed Moghaddam | Hebrew Translation: Orly Cohen | Subtitles: Ruth Keinan
داد میزنم از تو بر سرِ خیابانها
خسته از زمین و زمان، از تمام انسانها
زهر هم اگر باشد، حاضرم! به شهر بگو
باز به سلامتیات پُر شوند لیوانها
در مَدار میچرخند، سوگوار میچرخند
سمت یار میچرخند آفتابگردانها
از شکنجه تا به جنون، از درون و از بیرون
من نوشتمت با خون بر زمینِ زندانها
چشمهای معصومت، دستهای محکومت
خندههات از تهِ دل، آن ردیف دندانها
آن ردیف دندانها... بوسههای من با شرم...
حسّ دستهایی گرم در دل زمستانها
هر که عاشقت نشده، کور بوده یا احمق!
خاک بر سر اینها، خاک بر سر آنها
عاشقِ مسیر، منم! آن درختِ پیر منم
ایستاده با لبخند در میان طوفانها
راهِ بیگریز تویی، نامِ هر چه چیز تویی
تا ابد عزیز تویی در تمام دورانها
هرچه این و آن گفتند، هرچه دیگران گفتند
چتر بست و باید رفت با تو زیر بارانها
تو به من شبیهتری، از خودِ خودم حتّی
احتمال ناچیزیست در میان امکانها
تا که تو بهشت منی، تا تو سرنوشت منی
تا ابد نمیترسم از خدا و شیطانها
با تو از جهان سیرم، تا ابد نمیمیرم
و شروع خواهم کرد از تمام پایانها...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
خسته از زمین و زمان، از تمام انسانها
زهر هم اگر باشد، حاضرم! به شهر بگو
باز به سلامتیات پُر شوند لیوانها
در مَدار میچرخند، سوگوار میچرخند
سمت یار میچرخند آفتابگردانها
از شکنجه تا به جنون، از درون و از بیرون
من نوشتمت با خون بر زمینِ زندانها
چشمهای معصومت، دستهای محکومت
خندههات از تهِ دل، آن ردیف دندانها
آن ردیف دندانها... بوسههای من با شرم...
حسّ دستهایی گرم در دل زمستانها
هر که عاشقت نشده، کور بوده یا احمق!
خاک بر سر اینها، خاک بر سر آنها
عاشقِ مسیر، منم! آن درختِ پیر منم
ایستاده با لبخند در میان طوفانها
راهِ بیگریز تویی، نامِ هر چه چیز تویی
تا ابد عزیز تویی در تمام دورانها
هرچه این و آن گفتند، هرچه دیگران گفتند
چتر بست و باید رفت با تو زیر بارانها
تو به من شبیهتری، از خودِ خودم حتّی
احتمال ناچیزیست در میان امکانها
تا که تو بهشت منی، تا تو سرنوشت منی
تا ابد نمیترسم از خدا و شیطانها
با تو از جهان سیرم، تا ابد نمیمیرم
و شروع خواهم کرد از تمام پایانها...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
پیش نوشت: برای من دختر بودن و باکرگی، ارزش نیست که به خاطرش به کسی تبریک بگم. اگر روزی بود که بهانه اش "دختر کسی بودن" بود و تبریک پدرها به دخترانشان (حالا هر سن و سال و ازدواج کرده یا نکرده) من هم در این بازی شریک می شدم.
اما وقتی دلیل یک روز (با توجه به دلیل و سبقه ی تاریخیش) باکرگی یا ازدواج نکردن است به نظر من نه تبریک دارد و نه تسلیت. یک مساله و انتخاب شخصی است که به خود افراد مربوط است. با وجود تمام مخالفت هام با ازدواج هنرمندان و آدم های باهوش، اعتقاد راسخ دارم که زیر کمر و زندگی شخصی هر کس فقط به خود او مربوط است و هیچکس حق اظهار نظر ندارد.
اما یقین دارم که باکرگی نه ضدارزش و نه ارزش است. فقط تصمیمی است که به خود افراد مربوط است.
اپیزود دوم یک شعر بلند:
.
تشنّجم در دستت، تو و زمین لرزه
فرار کردنِ از سال ها زن هرزه
به فیلم دیدن، در مبل های یک نفره
به زندگی چسبیدن شبیه یک حشره
به هرزگی تنم روی داغی نفسی
به شعر خواندن من روی تخت خواب کسی
به بحث علمی آهسته ی در گوشت!
مقاله خواندن، از دیدگاه آغوشت
به گریه کردن من در حقوق جاری زن
به بوسه های تو با نقد ساختارشکن
به بغض کردن و مُهر طلاق را خوردن
به پارک/ رفتنت و چای داغ را خوردن
درست می میرم تا تو را غلط نکنم!
به اینهمه می چسبم که گریه ات نکنم...
.
سید مهدی موسوی
https://www.tg-me.com/seyedmehdimoosavi2
@seyedmehdimoosavi2
اما وقتی دلیل یک روز (با توجه به دلیل و سبقه ی تاریخیش) باکرگی یا ازدواج نکردن است به نظر من نه تبریک دارد و نه تسلیت. یک مساله و انتخاب شخصی است که به خود افراد مربوط است. با وجود تمام مخالفت هام با ازدواج هنرمندان و آدم های باهوش، اعتقاد راسخ دارم که زیر کمر و زندگی شخصی هر کس فقط به خود او مربوط است و هیچکس حق اظهار نظر ندارد.
اما یقین دارم که باکرگی نه ضدارزش و نه ارزش است. فقط تصمیمی است که به خود افراد مربوط است.
اپیزود دوم یک شعر بلند:
.
تشنّجم در دستت، تو و زمین لرزه
فرار کردنِ از سال ها زن هرزه
به فیلم دیدن، در مبل های یک نفره
به زندگی چسبیدن شبیه یک حشره
به هرزگی تنم روی داغی نفسی
به شعر خواندن من روی تخت خواب کسی
به بحث علمی آهسته ی در گوشت!
مقاله خواندن، از دیدگاه آغوشت
به گریه کردن من در حقوق جاری زن
به بوسه های تو با نقد ساختارشکن
به بغض کردن و مُهر طلاق را خوردن
به پارک/ رفتنت و چای داغ را خوردن
درست می میرم تا تو را غلط نکنم!
به اینهمه می چسبم که گریه ات نکنم...
.
سید مهدی موسوی
https://www.tg-me.com/seyedmehdimoosavi2
@seyedmehdimoosavi2
به «عین» و «شین» تو چسبیدم از درِ زندان
که نعش سیمرغی رهسپار «قاف» کنم
به بازجوی گرامی بگو که راحت باش
نشستهام که در این شعر، اعتراف کنم
صدای بمبگذاری ذهن میآید
گرفتهاند دهان مرا که لب نزنم
کشیدنِ ناخنهام روی سیلیهاش
صدای جیغ کشیدن از آدمی که منم
به «قاف» میچسبی روی «قبر» گمنامم
در این دیار که بازار مرگ، سکّه شده
به «قاف» میچسبم مثل آن «قناری» که
به دست عاشق سلّاخ! تکّه تکّه شده
بله!... و آزادی نام برج معروفیست!
که واقعیّت، مرد دروغگویی بود!!
تمام زندگیام برگههای پُر شده است
تمام زندگیام میز بازجویی بود
گذشته خرد شد و حال در سرم چرخید
کسی کتک میخوردم کسی که «آدم» شد
«بهشت» را گم کردم به عشق آینده
که اعتراف کنم: هیچچی نخواهم شد!
به «قاف» میچسبم روی «قاب» عکس خدا!
که له شوم وسط فحشهای ناموسی
به «قاف» میچسبی روی «قوری» بیچای
که زخمهای تنم را یواش میبوسی
به روی برگه نوشتم مکان ختمم را
که بازجو بنویسد زمان خاتمه را
به زور قرص مسکّن دوباره میخوابم
و باز میشنوم جیغهای «فاطمه» را
صداش «عر» زدنِ «عین» توی سلّول است
«شکنجه»ی «شین»، رویِ خطوط غمگینش
صدای سیلی اوّل به جرم چشمِ ترش
صدای سیلیِ دوّم برای تسکینش
که لخت میشود از عاشقانههاش به تن
مکالمات شما ظاهراً شنود شده!
ترانه میخواند با لبانِ جر خورده
که شعر میگوید با تنی کبود شده
به «قاف» میچسبی بوی نفت میگیری
کدام «قلّه»؟ کدام اوج؟ نسل سوختهایم...
که جسممان خسته، له شده، پر از سوراخ
که روح را قبل از جسممان فروختهایم!
به «عین» میچسبی ای «عروسک» غمگین!
به «قاف» میچسبم بوی نفت میگیرم
منم که خودکارم را به دست میگیرند
که مینویسم و آرام رام... میمیرم!
مرا نجات بده از میانشان عشقِ...
مرا بگیر در آغوش خاکها مرگِ...
سپید میشوم از ترس و نور مهتابی
سیاه میشود از مغزهایشان برگه
به «عین» آویزانم به «قاف» آویزان
ناهارشان سیمرغ است با سُسِ آدم!
تو «شینِ» «شوقِ» رهاییِ لعنتی هستی
«شکنجه» میشوم امّا نمی رود یادم
بجنگ تا ته این قصّه قهرمانْکوچولو!
برای باختنِ در نبردِ بُرد شده!
صدای «فاطمه» میآید از اتاق بغل
صدای آدمِ در چرخگوشت، خرد شده
صداش هقهق فریاد در گلوی من است
صدای پوست سوراخ و تیزی میخ است
صداش قابل انکار نیست با کشتن
صدای گریهی زن بر خطوط تاریخ است
بله! کم آوردم مثل گوشت از سیگار
تو ایستادی و از خون، ترانه سر دادی
که اعتراف کنم از خودم پشیمانم
که اعتراف کنی: زنده باد آزادی!
به هیچجا نرسیدم به جز درِ زندان
کجاست آخر این راههای پیچاپیچ
رسیدم آخر قصّه به قلّهی «قاف»ات
سرِ بریدهی سیمرغ بود و دیگر هیچ...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
که نعش سیمرغی رهسپار «قاف» کنم
به بازجوی گرامی بگو که راحت باش
نشستهام که در این شعر، اعتراف کنم
صدای بمبگذاری ذهن میآید
گرفتهاند دهان مرا که لب نزنم
کشیدنِ ناخنهام روی سیلیهاش
صدای جیغ کشیدن از آدمی که منم
به «قاف» میچسبی روی «قبر» گمنامم
در این دیار که بازار مرگ، سکّه شده
به «قاف» میچسبم مثل آن «قناری» که
به دست عاشق سلّاخ! تکّه تکّه شده
بله!... و آزادی نام برج معروفیست!
که واقعیّت، مرد دروغگویی بود!!
تمام زندگیام برگههای پُر شده است
تمام زندگیام میز بازجویی بود
گذشته خرد شد و حال در سرم چرخید
کسی کتک میخوردم کسی که «آدم» شد
«بهشت» را گم کردم به عشق آینده
که اعتراف کنم: هیچچی نخواهم شد!
به «قاف» میچسبم روی «قاب» عکس خدا!
که له شوم وسط فحشهای ناموسی
به «قاف» میچسبی روی «قوری» بیچای
که زخمهای تنم را یواش میبوسی
به روی برگه نوشتم مکان ختمم را
که بازجو بنویسد زمان خاتمه را
به زور قرص مسکّن دوباره میخوابم
و باز میشنوم جیغهای «فاطمه» را
صداش «عر» زدنِ «عین» توی سلّول است
«شکنجه»ی «شین»، رویِ خطوط غمگینش
صدای سیلی اوّل به جرم چشمِ ترش
صدای سیلیِ دوّم برای تسکینش
که لخت میشود از عاشقانههاش به تن
مکالمات شما ظاهراً شنود شده!
ترانه میخواند با لبانِ جر خورده
که شعر میگوید با تنی کبود شده
به «قاف» میچسبی بوی نفت میگیری
کدام «قلّه»؟ کدام اوج؟ نسل سوختهایم...
که جسممان خسته، له شده، پر از سوراخ
که روح را قبل از جسممان فروختهایم!
به «عین» میچسبی ای «عروسک» غمگین!
به «قاف» میچسبم بوی نفت میگیرم
منم که خودکارم را به دست میگیرند
که مینویسم و آرام رام... میمیرم!
مرا نجات بده از میانشان عشقِ...
مرا بگیر در آغوش خاکها مرگِ...
سپید میشوم از ترس و نور مهتابی
سیاه میشود از مغزهایشان برگه
به «عین» آویزانم به «قاف» آویزان
ناهارشان سیمرغ است با سُسِ آدم!
تو «شینِ» «شوقِ» رهاییِ لعنتی هستی
«شکنجه» میشوم امّا نمی رود یادم
بجنگ تا ته این قصّه قهرمانْکوچولو!
برای باختنِ در نبردِ بُرد شده!
صدای «فاطمه» میآید از اتاق بغل
صدای آدمِ در چرخگوشت، خرد شده
صداش هقهق فریاد در گلوی من است
صدای پوست سوراخ و تیزی میخ است
صداش قابل انکار نیست با کشتن
صدای گریهی زن بر خطوط تاریخ است
بله! کم آوردم مثل گوشت از سیگار
تو ایستادی و از خون، ترانه سر دادی
که اعتراف کنم از خودم پشیمانم
که اعتراف کنی: زنده باد آزادی!
به هیچجا نرسیدم به جز درِ زندان
کجاست آخر این راههای پیچاپیچ
رسیدم آخر قصّه به قلّهی «قاف»ات
سرِ بریدهی سیمرغ بود و دیگر هیچ...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
شامپوی موی ریختهام با کف زیاد
پرواز پشت پنجره از مصرف زیاد
تزریق چشمهات به تصویر ناتمام
دستم نمیرسد به تو از پشت پلکهام
دیوانگیست در تنت و داخل سَرَم
تنها نگاه میکنم و رنج میبرم
نقش زبان به فلسفهی گیج ما چه بود؟!
با چشم و گوشت در وسط کلّهپاچه بود!!
.
نقش زبان مشترک تن کنار تن
در اختلاف ساعت این شهر با وطن!
در سرزمین مادریام با سُسِ ملخ!!
صبحانه در شکنجهی حمّامِ آبِ یخ
حمّامِ قبل لحظهی تزریقِ آفتاب
حمام بین نشئگی و خواب قبل خواب
در حسرت تمیز شدن از سیاهها
در حسّ خوب تجربهی اشتباهها
تو نیستی و بوی تو جا مانده در تنم
با تو که نیستی الکی حرف میزنم
تو نیستی و دست در آغوش میکنیم
موزیکهای مسخرهتر گوش میکنیم
با چشمهای شبزدهی رو به روشنی
مشغول فیلم دیدنِ بر شانهی منی
با یک سرنگ پر شده از مایع سفید
تزریق میشویم به رگهای هم امید...
.
تفسیر کن از آخر این نقطهچین مرا
من خودکشی حاصلِ دورم! ببین مرا!
احساسی از تنفّرم از هر چه که «من» است
دلتنگیام بزرگتر از گریه کردن است
ثابت نمیشود به من از کلّ فرضها
که زندهام بدون تو در پشت مرزها
بالی کجاست تا بپرم از خطوط تنگ
خونبازی است در دل من تا دل سرنگ
من یک چراغِ راهنماییِ قرمزم
از ارتباط و گفتنِ هر حرف، عاجزم
و قاصدک نرفت به سمتی که فوت شد
تنها زبان مشترک ما سکوت شد
من پشت خطّ و داخل خط گریه میکنم
در زیر دوش رفته... فقط گریه میکنم...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
پرواز پشت پنجره از مصرف زیاد
تزریق چشمهات به تصویر ناتمام
دستم نمیرسد به تو از پشت پلکهام
دیوانگیست در تنت و داخل سَرَم
تنها نگاه میکنم و رنج میبرم
نقش زبان به فلسفهی گیج ما چه بود؟!
با چشم و گوشت در وسط کلّهپاچه بود!!
.
نقش زبان مشترک تن کنار تن
در اختلاف ساعت این شهر با وطن!
در سرزمین مادریام با سُسِ ملخ!!
صبحانه در شکنجهی حمّامِ آبِ یخ
حمّامِ قبل لحظهی تزریقِ آفتاب
حمام بین نشئگی و خواب قبل خواب
در حسرت تمیز شدن از سیاهها
در حسّ خوب تجربهی اشتباهها
تو نیستی و بوی تو جا مانده در تنم
با تو که نیستی الکی حرف میزنم
تو نیستی و دست در آغوش میکنیم
موزیکهای مسخرهتر گوش میکنیم
با چشمهای شبزدهی رو به روشنی
مشغول فیلم دیدنِ بر شانهی منی
با یک سرنگ پر شده از مایع سفید
تزریق میشویم به رگهای هم امید...
.
تفسیر کن از آخر این نقطهچین مرا
من خودکشی حاصلِ دورم! ببین مرا!
احساسی از تنفّرم از هر چه که «من» است
دلتنگیام بزرگتر از گریه کردن است
ثابت نمیشود به من از کلّ فرضها
که زندهام بدون تو در پشت مرزها
بالی کجاست تا بپرم از خطوط تنگ
خونبازی است در دل من تا دل سرنگ
من یک چراغِ راهنماییِ قرمزم
از ارتباط و گفتنِ هر حرف، عاجزم
و قاصدک نرفت به سمتی که فوت شد
تنها زبان مشترک ما سکوت شد
من پشت خطّ و داخل خط گریه میکنم
در زیر دوش رفته... فقط گریه میکنم...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
دلخستهام از شب، بیزار از نورم
این روزها دیرم، این روزها دورم
مانندِ هر سالیم، هستیم و خوشحالیم!
با اینکه مجبوری، با اینکه مجبورم
از روبرو مسدود، از پشت سر مسدود
راهی نخواهد بود، ماهیِ در تورم
با گریه میخوابی، با گریه بیدارم
با موشها خوبی! با سوسکها جورم!
هستی در آغوشم، هستم در آغوشت
مأمور و معذوری، مأمور و معذورم
زنده ولی مرده، در خانهای کوچک
مرده ولی زنده، مدفونِ در گورم
با بغض میخندی، با خنده خواهم رفت
تلخ است منظورت، تلخ است منظورم
من اشک میریزم، تو شام خواهی پخت
تو اشک میریزی، من ظرف میشورم...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
این روزها دیرم، این روزها دورم
مانندِ هر سالیم، هستیم و خوشحالیم!
با اینکه مجبوری، با اینکه مجبورم
از روبرو مسدود، از پشت سر مسدود
راهی نخواهد بود، ماهیِ در تورم
با گریه میخوابی، با گریه بیدارم
با موشها خوبی! با سوسکها جورم!
هستی در آغوشم، هستم در آغوشت
مأمور و معذوری، مأمور و معذورم
زنده ولی مرده، در خانهای کوچک
مرده ولی زنده، مدفونِ در گورم
با بغض میخندی، با خنده خواهم رفت
تلخ است منظورت، تلخ است منظورم
من اشک میریزم، تو شام خواهی پخت
تو اشک میریزی، من ظرف میشورم...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
خون میجهد از گردنت با عشق و بیرحمی
در من دراکولای غمگینیست… میفهمی؟!
.
خون میخورم از آن کبودیها که دیگر نیست
در میروم این خانه را… هرچند که در نیست!
عکس کسی افتادهام در حوض نقاشی
محبوب من! گه میخوری مال کسی باشی
گه میخوری با او بخندی توی مهمانی
میخواهمت بدجور و تو بدجور میدانی
هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزههای آخرین نسلِ دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودیها!
از گردن و آیندهات جای کبودیها
حل میشوم در استکان قرصها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس میترسم!
زل میزنم با گریه در لیوان آبی که…
حل میشوم توی سؤال بیجوابی که…
.
میترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد
از دستهای تو به دُور گردن این مرد
که آخر قصّه طنابِ دار خواهد شد!
از خون تو پاشیده بر آیندهای نزدیک
از عشق ما که سوژهی اخبار خواهد شد!
میچسبمت مثل لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی
سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!
.
بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!
بعد از تو لای زخمهایم استخوان کردم
با هر که میشد هر چه میشد امتحان کردم!
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شبها بغل کردم به تو همجنسهایم را
رنگینکمان کوچکی بر روی انگشتم
در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم
هی گریه میکردم به آن مردی که زن بودم
شبها دراکولای غمگینی که من بودم!
و عشق، یک بیماریِ بدخیمِ روحی بود
تنهاییام محکوم به سکس گروهی بود
سیگار با مشروب با طعم هماغوشی
یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…
.
تنهاییِ در جمع، در تنهای تنهایی
با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی
دلخسته از گنجشکها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم میپاشی!
لیوان بعدی: قرصهای حل شده در سم
باور بکن از هیچ چی دیگر نمیترسم
پشتِ سیاهیهای دنیامان سیاهی بود
معشوقهام بودی و هستی و… نخواهی بود
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
در من دراکولای غمگینیست… میفهمی؟!
.
خون میخورم از آن کبودیها که دیگر نیست
در میروم این خانه را… هرچند که در نیست!
عکس کسی افتادهام در حوض نقاشی
محبوب من! گه میخوری مال کسی باشی
گه میخوری با او بخندی توی مهمانی
میخواهمت بدجور و تو بدجور میدانی
هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزههای آخرین نسلِ دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودیها!
از گردن و آیندهات جای کبودیها
حل میشوم در استکان قرصها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس میترسم!
زل میزنم با گریه در لیوان آبی که…
حل میشوم توی سؤال بیجوابی که…
.
میترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد
از دستهای تو به دُور گردن این مرد
که آخر قصّه طنابِ دار خواهد شد!
از خون تو پاشیده بر آیندهای نزدیک
از عشق ما که سوژهی اخبار خواهد شد!
میچسبمت مثل لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی
سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!
.
بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!
بعد از تو لای زخمهایم استخوان کردم
با هر که میشد هر چه میشد امتحان کردم!
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شبها بغل کردم به تو همجنسهایم را
رنگینکمان کوچکی بر روی انگشتم
در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم
هی گریه میکردم به آن مردی که زن بودم
شبها دراکولای غمگینی که من بودم!
و عشق، یک بیماریِ بدخیمِ روحی بود
تنهاییام محکوم به سکس گروهی بود
سیگار با مشروب با طعم هماغوشی
یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…
.
تنهاییِ در جمع، در تنهای تنهایی
با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی
دلخسته از گنجشکها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم میپاشی!
لیوان بعدی: قرصهای حل شده در سم
باور بکن از هیچ چی دیگر نمیترسم
پشتِ سیاهیهای دنیامان سیاهی بود
معشوقهام بودی و هستی و… نخواهی بود
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from شهروندیار
فراخوان ۱۰۴ تن از روشنفکران، هنرمندان، فعالان مدنی همچون:شیرین عبادی،شهلا شفیق،یدالله رویایی،مهدی موسوی،آذر نفیسی،ناصر کاخساز،خواهران برومند،پرستو فروهر،بهرام مرادی،مهتاب قربانی،حمیدرضا جاودان،نعمت آزرم ، نیلوفر بیضایی،محمد جلالی،مهناز شیرالی و...
به همدلی وجدانهای بيدار: دادخواهی کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷
در تابستان سال شصت و هفت، جمهوری اسلامی هزاران زندانی سياسی را به مسلخ برد و به سرکوب مخالفان که از همان فردای استقرارش بر اريکه قدرت آغاز کرده بود اوجی خونبار بخشيد، بی آنکه فرياد اعتراضی در داخل و خارج کشور برخيزد. شکوههای خانوادههای قربانيان در گلوهاشان محبوس ماند. بيرون از مرزها نيز، اخبار اين کشتار، همچون حبس و اعدامهای پيش از آن، تنها در چهارچوب نشريات گروههای حقوق بشری و درعرصه فعاليتهای تبعيديان انعکاس يافت، که در شرايط آنزمانی فقدان شبکههای مجازی بسی محدود بود. صاحبان قدرت در ايران گمان میبردند که اين سکوت سنگين حقيقت را مدفون خواهد کرد. اما با گذشت سالها، خاطره جمعی، هر روز بيش و بيشتر به شناخت حقيقت راغب گشت. زندانيان سياسی از بند رستهای که قلم به دست گرفتند واقعيت گسترده حبس و شکنجه و اعدام در دهه شصت را تصوير کردند و هرروز برگی بر اسناد اين جنايات افزودند و میافزايند. بيرون از کشور، فعالان حقوق بشر، مبارزان سیاسی، برابری خواهان، مدافعان حقوق زندانيان سياسی، کنشگران ضد شکنجه و اعدام و کوشندگان آزادانديش فرهنگ و هنر به روشنگری و حقيقتجویی همت گماشته وهرگز دست از تلاش برنداشته اند. با گسترش رسانههای برونمرزی و ياری شبکههای مجازی صدای اينان امروز انعکاسی کمابيش درخور يافته است.
اينک، درهمان حال که حبس و شکنجه و اعدام و بیحقوقی زندانيان در جمهوری اسلامی ادامه دارد، بيش از پيش روشن شده که سکوت درباره جنايات سياسی دهه شصت تنها و تنها در خدمت تداوم سرکوب سياسی و اجتماعی و فرهنگی است. آشکار گشته که تا زمانی که حاکمان پاسخگوی اين جنايات نشده اند نمیتوان به پايان گرفتن حبس و شکنجه و قتل مخالفان و لغو مجازات اعدام در ايران اميد بست. اهميت اين امر زمانی روشنتر میشود که به تغيير استراتژی جمهوری اسلامی در اين باره توجه کنيم. اينان مدتی است سکوت خود را شکسته اند و به ساخت و پرداخت سناريوهای دروغين برآمده اند تا به سرکوب خونين دهه شصت و کشتار جمعی محبوسان سياسی در تابستان شصت و هفت مشروعيت بخشند. بودجههای هنگفتی صرف اين استراتژی تبليغاتی، و از آنجمله روايت سازی و توليد فيلمهای سينمایی و سريالهای تلويزيونی شده و میشود و حاکميت سانسور فضا را برای اثرگذاری جعليات حکومتی آماده تر میکند. در چنين فضایی، پيشبرد امر دادخواهی نياز به تقابل جدیتر وهمه جانبه تر با دروغ پراکنی و افزونی تلاشها برای روشن ماندن چراغ حقيقت دارد.
توجه به اين نکات، اهميت پرونده محاکمه حميد نوری، يکی از مسئولان هيئت مرگ در زندان گوهردشت ( زندان رجائی شهر) کرج را، که هم اکنون در کشور سوئد جريان دارد، روشنتر میکند: به همت کوشندگان، خاصه ايرج مصداقی، که خود در زمره شاهدان کشتار زندانيان سياسی در تابستان شصت و هفت است، و نيز همياری شماری ديگر از اين شاهدان، برای نخستين بار، يک سيستم قضایی بیطرف و دمکراتيک به پرونده يکی از عاملان و دست اندرکاران اين جنايت بزرگ رسيدگی میکند. در مقابل، جمهوری اسلامی تمام تلاشش را به کار گرفته تا اين پرونده را که باز شدنش خود يک پيروزی غيرقابل انکار برای جنبش دادخواهی است، بی اعتبار کند. اين تلاشها از جانب حاکمان مسئول اين جنايات البته دور از انتظار نيست. دريغ اما که کارشکنیها در باره اين پرونده فقط به ترفندهای تباه حکومت ختم نمیشود و از همان ابتدا شاهد سنگ اندازیهای ناشی از مخالفتهای ايدئولوژيک و سياسی با کوشندگان اين پرونده هستيم که با هر انگيزهای صورت گيرد، حاصلی جز خدمت به اهداف جمهوری اسلامی در پنهان کردن حقيقت و انکار جنايت ندارد و نخواهد داشت.
در چنين شرايطی، به ثمر رسيدن محاکمه حميد نوری برای پيشبرد امر دادخواهی کشتار زندانيان سياسی در تابستان شصت و هفت، همدلی فعال کوشندگان حقوق بشر، مدافعان آزادی و برابری، مخالفان حبس و شکنجه و اعدام و نيز همراهی روشنفکران و هنرمندان آزاديخواه را میطلبد تا هريک بر پايه امکانات و توان خويش در حمايت از اين اقدام قدم بردارند.
ما با درک اين موقعيت خطير، همه وجدانهای بيدار را به چنين همدلی و همياری فرامیخوانيم.
برای مشاهدهی لیست کامل امضاها و برای همراهی با این فراخوان به لینک زیر بروید
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-101819.html
به همدلی وجدانهای بيدار: دادخواهی کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷
در تابستان سال شصت و هفت، جمهوری اسلامی هزاران زندانی سياسی را به مسلخ برد و به سرکوب مخالفان که از همان فردای استقرارش بر اريکه قدرت آغاز کرده بود اوجی خونبار بخشيد، بی آنکه فرياد اعتراضی در داخل و خارج کشور برخيزد. شکوههای خانوادههای قربانيان در گلوهاشان محبوس ماند. بيرون از مرزها نيز، اخبار اين کشتار، همچون حبس و اعدامهای پيش از آن، تنها در چهارچوب نشريات گروههای حقوق بشری و درعرصه فعاليتهای تبعيديان انعکاس يافت، که در شرايط آنزمانی فقدان شبکههای مجازی بسی محدود بود. صاحبان قدرت در ايران گمان میبردند که اين سکوت سنگين حقيقت را مدفون خواهد کرد. اما با گذشت سالها، خاطره جمعی، هر روز بيش و بيشتر به شناخت حقيقت راغب گشت. زندانيان سياسی از بند رستهای که قلم به دست گرفتند واقعيت گسترده حبس و شکنجه و اعدام در دهه شصت را تصوير کردند و هرروز برگی بر اسناد اين جنايات افزودند و میافزايند. بيرون از کشور، فعالان حقوق بشر، مبارزان سیاسی، برابری خواهان، مدافعان حقوق زندانيان سياسی، کنشگران ضد شکنجه و اعدام و کوشندگان آزادانديش فرهنگ و هنر به روشنگری و حقيقتجویی همت گماشته وهرگز دست از تلاش برنداشته اند. با گسترش رسانههای برونمرزی و ياری شبکههای مجازی صدای اينان امروز انعکاسی کمابيش درخور يافته است.
اينک، درهمان حال که حبس و شکنجه و اعدام و بیحقوقی زندانيان در جمهوری اسلامی ادامه دارد، بيش از پيش روشن شده که سکوت درباره جنايات سياسی دهه شصت تنها و تنها در خدمت تداوم سرکوب سياسی و اجتماعی و فرهنگی است. آشکار گشته که تا زمانی که حاکمان پاسخگوی اين جنايات نشده اند نمیتوان به پايان گرفتن حبس و شکنجه و قتل مخالفان و لغو مجازات اعدام در ايران اميد بست. اهميت اين امر زمانی روشنتر میشود که به تغيير استراتژی جمهوری اسلامی در اين باره توجه کنيم. اينان مدتی است سکوت خود را شکسته اند و به ساخت و پرداخت سناريوهای دروغين برآمده اند تا به سرکوب خونين دهه شصت و کشتار جمعی محبوسان سياسی در تابستان شصت و هفت مشروعيت بخشند. بودجههای هنگفتی صرف اين استراتژی تبليغاتی، و از آنجمله روايت سازی و توليد فيلمهای سينمایی و سريالهای تلويزيونی شده و میشود و حاکميت سانسور فضا را برای اثرگذاری جعليات حکومتی آماده تر میکند. در چنين فضایی، پيشبرد امر دادخواهی نياز به تقابل جدیتر وهمه جانبه تر با دروغ پراکنی و افزونی تلاشها برای روشن ماندن چراغ حقيقت دارد.
توجه به اين نکات، اهميت پرونده محاکمه حميد نوری، يکی از مسئولان هيئت مرگ در زندان گوهردشت ( زندان رجائی شهر) کرج را، که هم اکنون در کشور سوئد جريان دارد، روشنتر میکند: به همت کوشندگان، خاصه ايرج مصداقی، که خود در زمره شاهدان کشتار زندانيان سياسی در تابستان شصت و هفت است، و نيز همياری شماری ديگر از اين شاهدان، برای نخستين بار، يک سيستم قضایی بیطرف و دمکراتيک به پرونده يکی از عاملان و دست اندرکاران اين جنايت بزرگ رسيدگی میکند. در مقابل، جمهوری اسلامی تمام تلاشش را به کار گرفته تا اين پرونده را که باز شدنش خود يک پيروزی غيرقابل انکار برای جنبش دادخواهی است، بی اعتبار کند. اين تلاشها از جانب حاکمان مسئول اين جنايات البته دور از انتظار نيست. دريغ اما که کارشکنیها در باره اين پرونده فقط به ترفندهای تباه حکومت ختم نمیشود و از همان ابتدا شاهد سنگ اندازیهای ناشی از مخالفتهای ايدئولوژيک و سياسی با کوشندگان اين پرونده هستيم که با هر انگيزهای صورت گيرد، حاصلی جز خدمت به اهداف جمهوری اسلامی در پنهان کردن حقيقت و انکار جنايت ندارد و نخواهد داشت.
در چنين شرايطی، به ثمر رسيدن محاکمه حميد نوری برای پيشبرد امر دادخواهی کشتار زندانيان سياسی در تابستان شصت و هفت، همدلی فعال کوشندگان حقوق بشر، مدافعان آزادی و برابری، مخالفان حبس و شکنجه و اعدام و نيز همراهی روشنفکران و هنرمندان آزاديخواه را میطلبد تا هريک بر پايه امکانات و توان خويش در حمايت از اين اقدام قدم بردارند.
ما با درک اين موقعيت خطير، همه وجدانهای بيدار را به چنين همدلی و همياری فرامیخوانيم.
برای مشاهدهی لیست کامل امضاها و برای همراهی با این فراخوان به لینک زیر بروید
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-101819.html
Pezhvakeiran
فراخوان ۱۰۴ تن از روشنفکران، هنرمندان، فعالان مدنی به همدلی وجدانهای بيدار: دادخواهی کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷
توجه به اين نکات، اهميت پرونده محاکمه حميد نوری، يکی از مسئولان هيئت مرگ در زندان گوهردشت ( زندان رجائی شهر) کرج را، که هم اکنون در کشور سوئد جريان دارد، روشنتر میکند: به همت کوشندگان، خاصه ايرج مصداقی، که خود در زمره شاهدان کشتار زندانيان سياسی در تابستان…
Forwarded from سید مهدی موسوی
ناگهان زنگ میزند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...
مرد هم گریه میکند وقتی سرِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعاً عاشق خودش باشی، واقعاً عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوستداشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصدِ راهآهنت باشد
عشق، مکثیست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیآوری... شاید
هجده «تیر» بیسرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
مرد هم گریه میکند وقتی سرِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعاً عاشق خودش باشی، واقعاً عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوستداشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصدِ راهآهنت باشد
عشق، مکثیست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیآوری... شاید
هجده «تیر» بیسرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from فاطمه اختصاری
LAF.pdf
26.1 MB
گاهنامهی «لاف»
شمارهی سه / تابستان ۱۳۹۹
برای دریافت هر سه شمارهی این نشریه به این آدرس مراجعه کنید:
http://ekhtesari.com/nashrieh/
@fateme_ekhtesari
شمارهی سه / تابستان ۱۳۹۹
برای دریافت هر سه شمارهی این نشریه به این آدرس مراجعه کنید:
http://ekhtesari.com/nashrieh/
@fateme_ekhtesari
Forwarded from حمید چشم آور
مهلت ارسال به دبیرخانه جایزه مستقل کتاب سال تارنا ۱۵ روز تمدید شد(علاقهمندان میتوانند تا ۲۵ تیرماه آثار خود را ارسال کنند)
هیئت داوران جایزه تارنا معرفی شدند
@hamidcheshmavar
هیئت داوران جایزه تارنا معرفی شدند
@hamidcheshmavar
یک مشت سوسک، داخل درمانگاه
از وضع زندگی و جهان، راضی
یک مشت سوسک در وسطِ حمّام
با سنگپا به فکر بدنسازی!!
.
یک مشت سوسک، داخل دانشگاه
خوابیده لای جزوه و کاغذها
در بوفه، راهرو، وسط سرویس
در حال عشوه کردن و طنّازی!
یک مشت سوسک، توی توالتها
مشغول جنگ بر سر مشتی گه!
در آفتابه مستِ دو قطره شاش!
در لوله، فکرِ بازیِ با بازی
یک مشت سوسک، داخل پرونده
در دادگاه و دادسرا گیجند
یک عدّه توی خشتک مجرمها
یک عدّه توی جیبِ کتِ قاضی!
یک مشت سوسک، بر سر هر کوچه
مشغول فحش دادن و خندیدن
خوابیدهاند داخل منقلها
یا رفتهاند روی موتورگازی
یک مشت سوسک، داخل یک کافه
مشغول جفتگیری و بحثی داغ
سرگرم شعر خواندنِ در پرواز
مشهور به خوشی و خوشآوازی!
یک مشت سوسک، توی خیابانها
دنبال عابرانِ کمی مشکوک
در حال گوش کردنِ پنهانی
بو میکشند مثل سگِ تازی
یک مشت سوسک، داخل یک خانه
مشغول فحش دادنِ به دنیا
در اعتراض به حشرهکشها
مشغول گهخوری و براندازی!
یک مشت سوسک، در وسط حمّام
سالن، اتاق، تخت، توالت، کفش
هر جا که بوی بد بدهد هستند
معروف به مسافر پروازی!!
.
یک مشت سوسک، گمشده در شادی
شبها جلوی تلویزیون پهنند!
در شیشههای خالیِ از الکل
در حالِ حال کردنِ با «رازی»!!
.
یک مشت سوسک، توی تفنگی پُر
در جیب یک سپاهیِ باایمان!
یا جیپِ آمریکاییِ در حرکت
یا افسرانِ گمشدهی «نازی»
.
یک مشت سوسک، فکر نخ و سوزن
یا در لباسِ زیرِ زنی غمگین
لای هزار دکمه و زیپِ پیر
خوابیدهاند داخل خرّازی!
یک مشت سوسک، منتظر مردن
یک مشت سوسک، منتظر مردن
در زیر کفش و چکمه و دمپایی
در دستهای یک زنِ ناراضی...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
از وضع زندگی و جهان، راضی
یک مشت سوسک در وسطِ حمّام
با سنگپا به فکر بدنسازی!!
.
یک مشت سوسک، داخل دانشگاه
خوابیده لای جزوه و کاغذها
در بوفه، راهرو، وسط سرویس
در حال عشوه کردن و طنّازی!
یک مشت سوسک، توی توالتها
مشغول جنگ بر سر مشتی گه!
در آفتابه مستِ دو قطره شاش!
در لوله، فکرِ بازیِ با بازی
یک مشت سوسک، داخل پرونده
در دادگاه و دادسرا گیجند
یک عدّه توی خشتک مجرمها
یک عدّه توی جیبِ کتِ قاضی!
یک مشت سوسک، بر سر هر کوچه
مشغول فحش دادن و خندیدن
خوابیدهاند داخل منقلها
یا رفتهاند روی موتورگازی
یک مشت سوسک، داخل یک کافه
مشغول جفتگیری و بحثی داغ
سرگرم شعر خواندنِ در پرواز
مشهور به خوشی و خوشآوازی!
یک مشت سوسک، توی خیابانها
دنبال عابرانِ کمی مشکوک
در حال گوش کردنِ پنهانی
بو میکشند مثل سگِ تازی
یک مشت سوسک، داخل یک خانه
مشغول فحش دادنِ به دنیا
در اعتراض به حشرهکشها
مشغول گهخوری و براندازی!
یک مشت سوسک، در وسط حمّام
سالن، اتاق، تخت، توالت، کفش
هر جا که بوی بد بدهد هستند
معروف به مسافر پروازی!!
.
یک مشت سوسک، گمشده در شادی
شبها جلوی تلویزیون پهنند!
در شیشههای خالیِ از الکل
در حالِ حال کردنِ با «رازی»!!
.
یک مشت سوسک، توی تفنگی پُر
در جیب یک سپاهیِ باایمان!
یا جیپِ آمریکاییِ در حرکت
یا افسرانِ گمشدهی «نازی»
.
یک مشت سوسک، فکر نخ و سوزن
یا در لباسِ زیرِ زنی غمگین
لای هزار دکمه و زیپِ پیر
خوابیدهاند داخل خرّازی!
یک مشت سوسک، منتظر مردن
یک مشت سوسک، منتظر مردن
در زیر کفش و چکمه و دمپایی
در دستهای یک زنِ ناراضی...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
لبخند میزدم به مسلسلها
از لمس اشکهات برآشفتم
در کوچههام بوی چه میآمد
من پشت ماسک با تو چه میگفتم
از پشت ماسک، عاشق تو بودم
از پشت ماسک، بوسه فرستادی
در پسزمینه خسته و هجوآمیز
میدان خونگرفتهی آزادی
آن سمت زوزههای موتورها بود
این سمت، خشم له شده در مشتت
سنگر گرفته بود کسی پشتم
سنگر گرفته بود کسی پشتت
از تو که خودکشی شدنِ مرگی
از من که غرقها شدهام در سم
بدجور واضح است نمیترسی
بدجور واضح است نمیترسم
من میدوم تمام بیابان را
در انتظار آب نخواهم مُرد
این قلب من! گلوله بزن سرباز!
من توی رختخواب نخواهم مُرد
دیوانهوار هستی و زیبایی
آرایش لبان و تنت قرمز!
لبهای خونیات درِ گوشم گفت:
«غمگین نشو به خاطر من هرگز
من سرنوشتِ خواستنِ فریاد
در خاورِ میانهی غمگینم
من در توام... میان تنت، روحت...
از پشت پلکهای تو میبینم
فردا که روز خنده و آزادیست
من در میان سینهی تو شادم
حبسم بکن میان نفسهایت
من توی دستهای تو آزادم»
.
چشم تو بسته میشود آهسته
نبضت سکوت میکند از فریاد
من گریه میکنم... و از این به بعد
به صبر خود ادامه نخواهم داد
دیگر بس است مردنِ با لبخند
کافیست این شکنجه و خاموشی
من انتقامِ حرکتِ تاریخم
دیگر نه بخششی، نه فراموشی!
فردا که روز حتمی آزادیست
فردا که روز خنده و خوشحالیست
تو در منی، کنار منی امّا
جای تو در تمام جهان خالیست
ما «عشق سالهای وبا» بودیم
در صفحههای کندهی از تقویم
یا اینکه در مکان بدی بودیم
یا اینکه در زمان بدی بودیم
این داستان مسخرهی ما بود
غمگین و ناتمامتر از هر چیز
عشقی که مانده است از آن یک مرد
که گریه میکند وسطِ پاییز...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
از لمس اشکهات برآشفتم
در کوچههام بوی چه میآمد
من پشت ماسک با تو چه میگفتم
از پشت ماسک، عاشق تو بودم
از پشت ماسک، بوسه فرستادی
در پسزمینه خسته و هجوآمیز
میدان خونگرفتهی آزادی
آن سمت زوزههای موتورها بود
این سمت، خشم له شده در مشتت
سنگر گرفته بود کسی پشتم
سنگر گرفته بود کسی پشتت
از تو که خودکشی شدنِ مرگی
از من که غرقها شدهام در سم
بدجور واضح است نمیترسی
بدجور واضح است نمیترسم
من میدوم تمام بیابان را
در انتظار آب نخواهم مُرد
این قلب من! گلوله بزن سرباز!
من توی رختخواب نخواهم مُرد
دیوانهوار هستی و زیبایی
آرایش لبان و تنت قرمز!
لبهای خونیات درِ گوشم گفت:
«غمگین نشو به خاطر من هرگز
من سرنوشتِ خواستنِ فریاد
در خاورِ میانهی غمگینم
من در توام... میان تنت، روحت...
از پشت پلکهای تو میبینم
فردا که روز خنده و آزادیست
من در میان سینهی تو شادم
حبسم بکن میان نفسهایت
من توی دستهای تو آزادم»
.
چشم تو بسته میشود آهسته
نبضت سکوت میکند از فریاد
من گریه میکنم... و از این به بعد
به صبر خود ادامه نخواهم داد
دیگر بس است مردنِ با لبخند
کافیست این شکنجه و خاموشی
من انتقامِ حرکتِ تاریخم
دیگر نه بخششی، نه فراموشی!
فردا که روز حتمی آزادیست
فردا که روز خنده و خوشحالیست
تو در منی، کنار منی امّا
جای تو در تمام جهان خالیست
ما «عشق سالهای وبا» بودیم
در صفحههای کندهی از تقویم
یا اینکه در مکان بدی بودیم
یا اینکه در زمان بدی بودیم
این داستان مسخرهی ما بود
غمگین و ناتمامتر از هر چیز
عشقی که مانده است از آن یک مرد
که گریه میکند وسطِ پاییز...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
بیتو به مقصدی که ندارد رفت
بیتو به جای اوّل خود برگشت
از عشق، هیچچیز نمیدانند
ونهای دلگرفتهی گوهردشت
ما مردهایم و قرص نمیداند
ما مردهایم و تیغ نمیفهمد
میگویمت: «رفیق» و کسی چیزی
از واژهی رفیق نمیفهمد
از شهر بوق و کافه و ماشینها
از انفجار مردم و تابستان
تا آشنایی من و تو با هم
در گوشههای خلوت قبرستان
از نقد «شاملو» وسط خنده
تا گریه بر جنازهی «مختاری»
از من که خاطرات بدی دارم
تا تو که خاطرات بدی داری
از سالهای شور و خیابان و...
تا زل زدن به سقف و درِ خانه
ما آرمانِ رفته بهگا هستیم
این است داستان دو دیوانه!
از روزهای سبز نمیگویم
وقتی درخت یخزده، بیبرگ است
ریلیم و زیر پای قطاری پیر
که لحظهی رسیدنمان، مرگ است
نه! شعر عاشقانه نخواهم ساخت
از لحظهی شکنجه که شد تمدید
از روزهای خوب نمیگویم
وقتی تو را رفیق! نخواهم دید...
.
دلخستهایم از اینهمه تکراری
از جادهها که در پیِ پایانند
ونهای دلگرفتهی گوهردشت
از عشق، هیچچیز نمیدانند
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
بیتو به جای اوّل خود برگشت
از عشق، هیچچیز نمیدانند
ونهای دلگرفتهی گوهردشت
ما مردهایم و قرص نمیداند
ما مردهایم و تیغ نمیفهمد
میگویمت: «رفیق» و کسی چیزی
از واژهی رفیق نمیفهمد
از شهر بوق و کافه و ماشینها
از انفجار مردم و تابستان
تا آشنایی من و تو با هم
در گوشههای خلوت قبرستان
از نقد «شاملو» وسط خنده
تا گریه بر جنازهی «مختاری»
از من که خاطرات بدی دارم
تا تو که خاطرات بدی داری
از سالهای شور و خیابان و...
تا زل زدن به سقف و درِ خانه
ما آرمانِ رفته بهگا هستیم
این است داستان دو دیوانه!
از روزهای سبز نمیگویم
وقتی درخت یخزده، بیبرگ است
ریلیم و زیر پای قطاری پیر
که لحظهی رسیدنمان، مرگ است
نه! شعر عاشقانه نخواهم ساخت
از لحظهی شکنجه که شد تمدید
از روزهای خوب نمیگویم
وقتی تو را رفیق! نخواهم دید...
.
دلخستهایم از اینهمه تکراری
از جادهها که در پیِ پایانند
ونهای دلگرفتهی گوهردشت
از عشق، هیچچیز نمیدانند
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2