Forwarded from سید مهدی موسوی
در خوابهام «خامنهای» بود
میرفت مثل سایهی یک گربه در مقابل خانه
در زیر نور ماه
با موی رنگ کرده، لباس سیاه
با ریشهای چپّهتراشیده
بی هیچ ردّ و هیچ نشانه
با کولهپشتی سنگینی به روی دوش
خاموش
من باز میشناختمش انگار
از بوی تلخِ پوست و سیگار
از شانهی چپم که فقط تیر میکشید
از بوی هر لباس تو در تنگیِ کمد
از دستخطّ مسخرهات توی سررسید
از خانهای که روی سر من خراب شد
از فعلهای صرف شده با اشک
در ماضیِ بعید
در خوابهام خامنهای بود
با بوی عطرهای جدید فرانسوی
شلوارِ جینِ تنگ
با صورتی که هیچ شباهت به او نداشت
با خندهای قشنگ
در عکسِ «تام کروز»
بر روی فرش قرمز
در نقش یک چریک مبارز
در نقش یک پدر که بهسختی شبانهروز
در کارخانههای جهان کار میکند
من باز میشناختمش انگار
از لکههای خونِ به دیوار
از سقف نمکشیدهی خانه
از آخرین نشانه که دیگر نیست
از بوسهات که پاک شده روی گردنم
از گریه کردنم
در هال، در اتاق نشیمن
بر کاشهای کاشیِ حمّام
از خانههای نیمهتمام
در جدولی که حلنشده جا گذاشتی
در خوابهام خامنهای بود
در زیر نور ماه فقط میرفت
مانند آدمی که فقط آمدهست تا برود
گاهی شبیهِ یک نفر از فامیل
گاهی شبیه خاطرهی یک دوست
که دوست نیست!
گاهی شبیه تنهایی
در عصرِ یک دوشنبهی تعطیل
گاهی شبیه مردمِ این کوچه و خیابانها
گاهی شبیه غربت زندانها
گاهی شبیه انسانها
میرفت
با موی رنگکردهی آشفته
و دستهای سالم
با خندهای اضافی و نالازم
مثل یکی از اینهمه که فحش میدهند
در اینستاگرام و توئیتر
در فیسبوک
در خوابهای مرغ مهاجر
در گریههای شاعر
دلتنگی مسافر
مثل کسی که پاککنت را
در هفتسالگی دزدید
در زنگ آخر
آن پاککن که پاک نمیکرد هیچ را
جز اشکهات که همهی عمر
از گونههات پاک نشد دیگر
من باز میشناختمش انگار
از ریشههای پوسیده
در خاطرات گلدانها
از گریههات موقع رفتن
از اعتماد محض به انسانها
از خاطرات یخزده در سردی زمستانها
از جای پای خندهی تو در اتاق
از چای داغ
از عشق
رؤیای نیمهکارهی ما زودباوران!
از حرف دیگران
از من که باز منتظرت ایستادهام
از رنجِ بیکران
از خوابها پریدم در خواب دیگری
در دردها و گریهی بیتاب دیگری
از یاد چشمهات
از جیغِ «خاوران»...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
میرفت مثل سایهی یک گربه در مقابل خانه
در زیر نور ماه
با موی رنگ کرده، لباس سیاه
با ریشهای چپّهتراشیده
بی هیچ ردّ و هیچ نشانه
با کولهپشتی سنگینی به روی دوش
خاموش
من باز میشناختمش انگار
از بوی تلخِ پوست و سیگار
از شانهی چپم که فقط تیر میکشید
از بوی هر لباس تو در تنگیِ کمد
از دستخطّ مسخرهات توی سررسید
از خانهای که روی سر من خراب شد
از فعلهای صرف شده با اشک
در ماضیِ بعید
در خوابهام خامنهای بود
با بوی عطرهای جدید فرانسوی
شلوارِ جینِ تنگ
با صورتی که هیچ شباهت به او نداشت
با خندهای قشنگ
در عکسِ «تام کروز»
بر روی فرش قرمز
در نقش یک چریک مبارز
در نقش یک پدر که بهسختی شبانهروز
در کارخانههای جهان کار میکند
من باز میشناختمش انگار
از لکههای خونِ به دیوار
از سقف نمکشیدهی خانه
از آخرین نشانه که دیگر نیست
از بوسهات که پاک شده روی گردنم
از گریه کردنم
در هال، در اتاق نشیمن
بر کاشهای کاشیِ حمّام
از خانههای نیمهتمام
در جدولی که حلنشده جا گذاشتی
در خوابهام خامنهای بود
در زیر نور ماه فقط میرفت
مانند آدمی که فقط آمدهست تا برود
گاهی شبیهِ یک نفر از فامیل
گاهی شبیه خاطرهی یک دوست
که دوست نیست!
گاهی شبیه تنهایی
در عصرِ یک دوشنبهی تعطیل
گاهی شبیه مردمِ این کوچه و خیابانها
گاهی شبیه غربت زندانها
گاهی شبیه انسانها
میرفت
با موی رنگکردهی آشفته
و دستهای سالم
با خندهای اضافی و نالازم
مثل یکی از اینهمه که فحش میدهند
در اینستاگرام و توئیتر
در فیسبوک
در خوابهای مرغ مهاجر
در گریههای شاعر
دلتنگی مسافر
مثل کسی که پاککنت را
در هفتسالگی دزدید
در زنگ آخر
آن پاککن که پاک نمیکرد هیچ را
جز اشکهات که همهی عمر
از گونههات پاک نشد دیگر
من باز میشناختمش انگار
از ریشههای پوسیده
در خاطرات گلدانها
از گریههات موقع رفتن
از اعتماد محض به انسانها
از خاطرات یخزده در سردی زمستانها
از جای پای خندهی تو در اتاق
از چای داغ
از عشق
رؤیای نیمهکارهی ما زودباوران!
از حرف دیگران
از من که باز منتظرت ایستادهام
از رنجِ بیکران
از خوابها پریدم در خواب دیگری
در دردها و گریهی بیتاب دیگری
از یاد چشمهات
از جیغِ «خاوران»...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
تبعید، فُرم دیگری از «بَعد» و
مشکوک، شکل تازهای از «کشک» است!
من که قرار بود قوی باشم
بر روی گونههام چرا اشک است؟!
تنهاییام فشرده شده در هیچ
خود را میان آینه میبوسم
بیدار میشوم وسط وحشت
امّا هنوز داخل کابوسم
بیگانه از زمان و زبان هستم
از ارتباط، عاجزم و خسته
باید شروع کرد به پوسیدن
در این اتاقِ کوچکِ دربسته
یک بمبِ منفجرنشده در مرز
یک بسته خاک در چمدان هستم
این بغض نیست، گریه و شیون نیست
من نصف رودهای جهان هستم
حک میکنم به مرحمت چاقو
روی لبانِ غمزدهام خنده!
با داستان مسخرهی تغییر
یا با جوکِ امید به آینده!!
تبعید، قبل و بعد نمیفهمد
پاییزِ ما ادامهی پاییز است
فرقی نمیکند که کجا هستی
این آسمان، همیشه غمانگیز است
هر گوشهای که آدمِ غمگینیست
من شکلی از ادامهی شبهاشم
این شعر را چرا به شما گفتم؟!
من که قرار بود قوی باشم
درجا زدم، دویده شدم در جا
این قصّهی همیشگی من بود
بر سنگِقبرِ کوچکِ من بنویس:
این لاکپشت، فکرِ رسیدن بود
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
مشکوک، شکل تازهای از «کشک» است!
من که قرار بود قوی باشم
بر روی گونههام چرا اشک است؟!
تنهاییام فشرده شده در هیچ
خود را میان آینه میبوسم
بیدار میشوم وسط وحشت
امّا هنوز داخل کابوسم
بیگانه از زمان و زبان هستم
از ارتباط، عاجزم و خسته
باید شروع کرد به پوسیدن
در این اتاقِ کوچکِ دربسته
یک بمبِ منفجرنشده در مرز
یک بسته خاک در چمدان هستم
این بغض نیست، گریه و شیون نیست
من نصف رودهای جهان هستم
حک میکنم به مرحمت چاقو
روی لبانِ غمزدهام خنده!
با داستان مسخرهی تغییر
یا با جوکِ امید به آینده!!
تبعید، قبل و بعد نمیفهمد
پاییزِ ما ادامهی پاییز است
فرقی نمیکند که کجا هستی
این آسمان، همیشه غمانگیز است
هر گوشهای که آدمِ غمگینیست
من شکلی از ادامهی شبهاشم
این شعر را چرا به شما گفتم؟!
من که قرار بود قوی باشم
درجا زدم، دویده شدم در جا
این قصّهی همیشگی من بود
بر سنگِقبرِ کوچکِ من بنویس:
این لاکپشت، فکرِ رسیدن بود
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
نوشتاری کوتاه درمورد #سوزان_روشن و پدیدهی #ایجیسم در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/CxmkyYhtZcu/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
@seyedmehdimoosavi2
https://www.instagram.com/p/CxmkyYhtZcu/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سمعکی روی گوشِ آجرها...
ولی من یه خوشی بیانتها میخوام. یه رمان خوب که تا ابد ادامه داشته باشه. یه سکس پر از لذت که تهش رخوت و سستی نباشه. یه مستی طولانی که صبحش با سردرد از خواب نپری. یه سفر دیوانهوار که هیچوقت تموم نشه...
_من بهت قول یکیشو میدم؛ یه دختر غمگین که تا آخر عمر، کتاباتو از اینور دنیا میخونه و عاشقت میمونه...
گریهام میگیرد. بغلش میکنم و فشارش میدهم به خودم. صورتم به صورتش میچسبد و اشکهایم قاطی اشکهای او میشود. چهار مرتبه میبوسدم. هر بار طولانیتر بدون اینکه کلامی بین ما رد و بدل شود. بعد انگشتهایش را لای موهایم میکند و خودش را عقب میکشد و دوباره همان لبخند همیشگی صورتش را پر میکند.
هزار و چند شب 📚
#مهدی_موسوی
_من بهت قول یکیشو میدم؛ یه دختر غمگین که تا آخر عمر، کتاباتو از اینور دنیا میخونه و عاشقت میمونه...
گریهام میگیرد. بغلش میکنم و فشارش میدهم به خودم. صورتم به صورتش میچسبد و اشکهایم قاطی اشکهای او میشود. چهار مرتبه میبوسدم. هر بار طولانیتر بدون اینکه کلامی بین ما رد و بدل شود. بعد انگشتهایش را لای موهایم میکند و خودش را عقب میکشد و دوباره همان لبخند همیشگی صورتش را پر میکند.
هزار و چند شب 📚
#مهدی_موسوی
بگذار تا که ترس شود با صدای رعد
چیزی نمینویسم از آن زن، از این به بعد
بگذار تا که درد کند موقعِ پلیس
چیزی نمینویسم از آن چشمهای خیس
از بچّهای که داشتم و داشت در خیال
آن آرزویِ دائمنِ واقعاً محال!!
بگذار تا که خوب شود درد مشترک
چیزی نمینویسم از آن زن، بدون شک!
■
از گریه مینویسم و از تیغ روی پوست
از عکسِ توی آلبومی که شبیه اوست!
از موی مشکیاش وسطِ خیسِ بالشم
از یک پتو که زیر تنش زجر میکشم
از خواب مینویسم و کابوس چشمهاش
دنیای من که مثل «سهنقطه»ست بعدِ «کاش»...
از سردی تنم، وسطِ دوریِ تنش
از صندلیِ خالیِ از فیلمدیدنش
از روزهای گمشدهام در میان دود
از خواب ساعتی که برایم خریده بود
از حسّ آب روی لبش بعد هر عطش
موزیکهای موردِ خیلی علاقهاش!!
از گریه مینویسم و مُشتی لباس زیر
از خاطرات لعنتیاش توی هر مسیر
تفسیرِ هر کبودیِ بر روی گردنش
از نالههاش موقعِ هر خوابدیدنش
از سالها که میروی امّا نمیرسی
از دستهای یخزدهاش توی تاکسی
از عکس ماه و ماهی و شب در میان حوض
شیرینی لبش به خیابان به شیرموز!
از شعرخوانیاش وسط کوچههای شب
دیوانگیِ جاریِ اندامش از عقب
از اضطرابِ بردنِ نامش کنارِ دوست
از دفتری که هر ورقش دستخطّ اوست
از آدمی که خسته شده توی مارپیچ
از خانهای که هیچ ندارد به غیر هیچ
از حسّ ناپدید شدن داخل اسید
از قرصهای موقعِ دلتنگیِ شدید
از گریه مینویسم و سنگینی پتو
از زندگی لعنتیام بعدِ «بعد از او»
■
بارانِ اشک میشوم و نعرههای رعد
چیزی نمینویسم از آن زن، از این به بعد...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
چیزی نمینویسم از آن زن، از این به بعد
بگذار تا که درد کند موقعِ پلیس
چیزی نمینویسم از آن چشمهای خیس
از بچّهای که داشتم و داشت در خیال
آن آرزویِ دائمنِ واقعاً محال!!
بگذار تا که خوب شود درد مشترک
چیزی نمینویسم از آن زن، بدون شک!
■
از گریه مینویسم و از تیغ روی پوست
از عکسِ توی آلبومی که شبیه اوست!
از موی مشکیاش وسطِ خیسِ بالشم
از یک پتو که زیر تنش زجر میکشم
از خواب مینویسم و کابوس چشمهاش
دنیای من که مثل «سهنقطه»ست بعدِ «کاش»...
از سردی تنم، وسطِ دوریِ تنش
از صندلیِ خالیِ از فیلمدیدنش
از روزهای گمشدهام در میان دود
از خواب ساعتی که برایم خریده بود
از حسّ آب روی لبش بعد هر عطش
موزیکهای موردِ خیلی علاقهاش!!
از گریه مینویسم و مُشتی لباس زیر
از خاطرات لعنتیاش توی هر مسیر
تفسیرِ هر کبودیِ بر روی گردنش
از نالههاش موقعِ هر خوابدیدنش
از سالها که میروی امّا نمیرسی
از دستهای یخزدهاش توی تاکسی
از عکس ماه و ماهی و شب در میان حوض
شیرینی لبش به خیابان به شیرموز!
از شعرخوانیاش وسط کوچههای شب
دیوانگیِ جاریِ اندامش از عقب
از اضطرابِ بردنِ نامش کنارِ دوست
از دفتری که هر ورقش دستخطّ اوست
از آدمی که خسته شده توی مارپیچ
از خانهای که هیچ ندارد به غیر هیچ
از حسّ ناپدید شدن داخل اسید
از قرصهای موقعِ دلتنگیِ شدید
از گریه مینویسم و سنگینی پتو
از زندگی لعنتیام بعدِ «بعد از او»
■
بارانِ اشک میشوم و نعرههای رعد
چیزی نمینویسم از آن زن، از این به بعد...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
بذار از اوّل قصّه بگم: میمیره اون مردی
که من تنها دلیلِ واقعیِ رفتنش میشم
گلوله میزنه توو مغزم و آهسته رد میشه
پلیس احمقی که فکر میکرده زنش میشم
■
به چشمات زل زدم اون تیلههای خیس جادویی
که پشتش یه دریچه رو به یه شهر خیالی بود
بهم گفتی یه روز خوب توو راهه.. بهم گفتی...
بهم گفتی ولی انگار که لحنت سوالی بود!
بغل کردی منو جوری که جونم رو بدم واسهت
واسه اون چشمهای لعنتی که غرق اندوهه
صدای در زدن اومد، صدای پچ پچ جنّا!
نترسیدم! که پشت من تویی... که پشت من کوهه...
به چشمات زل زدم اون قهوههای تلخِ بیداری
به اون چشما که از هر چی که هست و نیست، عاصی بود
با شعرات، با تنت، با پیرهنت، با درد خوابیدم
توو اون روزا که عشق و عشقبازی هم سیاسی بود!
بهت گفتم برو با اینکه بی تو از تو میمردم
منی که با جنون، با عشق، با خون زندگی کردم
بهت گفتم برو... رفتی! ولی هر شب ولی هر شب
با اسمت روی دیوارای زندون زندگی کردم
بهت گفتم برو! این خاک مرده جای موندن نیست
بهت گفتم طلسم مرگ دیوا اونورِ مرزه
بغل کردی منو جوری که حس کردم تنم سِر شد
بهت گفتم که لبخند تو به دوریت میارزه
بذار از آخر قصّه بگم که مثل من تلخه
که خوبیهای تو از اوّل تاریخ لو رفته!
بذار از آخر قصّه بگم از مرد غمگینی
که میبینه تفنگاشونو امّا باز جلو رفته
بذار از آخر قصّه بگم که مثل تو تلخه
پلیسایی که میخوان فک کنم یه آدم دیگهم
منو توو انفرادی فرض کن توو فکر آغوشت
منو زیر شکنجه فرض کن که اسمتو میگم!
■
چرا گریه کنم از اوّل قصّه که میدونم
که هر چی که بشه قصّه نه غمگینه! نه دلگیره!
که ما مردیم و میمیریم توو تاریخ... امّا عشق
نمیمیره، نمیمیره، نمیمیره، نمیمیره...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
که من تنها دلیلِ واقعیِ رفتنش میشم
گلوله میزنه توو مغزم و آهسته رد میشه
پلیس احمقی که فکر میکرده زنش میشم
■
به چشمات زل زدم اون تیلههای خیس جادویی
که پشتش یه دریچه رو به یه شهر خیالی بود
بهم گفتی یه روز خوب توو راهه.. بهم گفتی...
بهم گفتی ولی انگار که لحنت سوالی بود!
بغل کردی منو جوری که جونم رو بدم واسهت
واسه اون چشمهای لعنتی که غرق اندوهه
صدای در زدن اومد، صدای پچ پچ جنّا!
نترسیدم! که پشت من تویی... که پشت من کوهه...
به چشمات زل زدم اون قهوههای تلخِ بیداری
به اون چشما که از هر چی که هست و نیست، عاصی بود
با شعرات، با تنت، با پیرهنت، با درد خوابیدم
توو اون روزا که عشق و عشقبازی هم سیاسی بود!
بهت گفتم برو با اینکه بی تو از تو میمردم
منی که با جنون، با عشق، با خون زندگی کردم
بهت گفتم برو... رفتی! ولی هر شب ولی هر شب
با اسمت روی دیوارای زندون زندگی کردم
بهت گفتم برو! این خاک مرده جای موندن نیست
بهت گفتم طلسم مرگ دیوا اونورِ مرزه
بغل کردی منو جوری که حس کردم تنم سِر شد
بهت گفتم که لبخند تو به دوریت میارزه
بذار از آخر قصّه بگم که مثل من تلخه
که خوبیهای تو از اوّل تاریخ لو رفته!
بذار از آخر قصّه بگم از مرد غمگینی
که میبینه تفنگاشونو امّا باز جلو رفته
بذار از آخر قصّه بگم که مثل تو تلخه
پلیسایی که میخوان فک کنم یه آدم دیگهم
منو توو انفرادی فرض کن توو فکر آغوشت
منو زیر شکنجه فرض کن که اسمتو میگم!
■
چرا گریه کنم از اوّل قصّه که میدونم
که هر چی که بشه قصّه نه غمگینه! نه دلگیره!
که ما مردیم و میمیریم توو تاریخ... امّا عشق
نمیمیره، نمیمیره، نمیمیره، نمیمیره...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
امروز رأس ساعت ۱۸:۳۰ به وقت تهران
در کانال وان
با برنامهی زندهی «بامداد»
شعر و موسیقی و ترانه
با واتساپ برنامه تماس بگیرید و شعر بخوانید:
+4740572356
اگر به ماهواره و «کانال وان» دسترسی ندارید
میتوانید برنامه را زنده از اینجا ببینید:
https://ch1.cc/live-tv/
در کانال وان
با برنامهی زندهی «بامداد»
شعر و موسیقی و ترانه
با واتساپ برنامه تماس بگیرید و شعر بخوانید:
+4740572356
اگر به ماهواره و «کانال وان» دسترسی ندارید
میتوانید برنامه را زنده از اینجا ببینید:
https://ch1.cc/live-tv/
مروری بر آثار #شهیار_قنبری
در برنامهی این هفتهی #بامداد با اجرای #مهدی_موسوی
برنامه را از اینجا در یوتیوب ببینید
و منتظر نظرات عزیزتان هستم:
https://youtu.be/a9XC0AivAPk?si=RXwx5WKff6zlG1cO
در برنامهی این هفتهی #بامداد با اجرای #مهدی_موسوی
برنامه را از اینجا در یوتیوب ببینید
و منتظر نظرات عزیزتان هستم:
https://youtu.be/a9XC0AivAPk?si=RXwx5WKff6zlG1cO
YouTube
ترانه های شهیار قنبری در برنامه بامداد با اجرای مهدی موسوی
@MehdiMousavi
برنامه بامداد، برنامهای مخصوص شعر و موسیقی
هر جمعه عصر از شبکه ماهوارهای چنل وان
با اجرای سید مهدی موسوی
برای شعرخوانی در زمان اجرای برنامه تماس بگیرید
یا دکلمههایتان را به واتساپ مجله ادبی بامداد بفرستید.
Mehdi Moosavi
برنامه بامداد، برنامهای مخصوص شعر و موسیقی
هر جمعه عصر از شبکه ماهوارهای چنل وان
با اجرای سید مهدی موسوی
برای شعرخوانی در زمان اجرای برنامه تماس بگیرید
یا دکلمههایتان را به واتساپ مجله ادبی بامداد بفرستید.
Mehdi Moosavi
Forwarded from سید مهدی موسوی
شعری از مجموعهی "به روش سامورایی":
ای ساکِ بستهی سفر از رؤیا
موهای خیسِ شعلهور از رؤیا!
ای اسبِ شاخدارتر از رؤیا
من جز تو هیچچیز نمیدانم
شبها صدای زنگ، برای تو
دنیای هفترنگ برای تو
این «نروژ» قشنگ! برای تو
من کوچههای ابریِ «تهرانم»
عادت کنم به سردیِ شب باید!
دلداریام نده که اگر... شاید...
در قطب، آفتاب نمیآید
هر چار فصل سال، زمستانم!
تو یک فرشتهای تهِ رؤیاهات
من شکّ بینیازتر از اثبات
تو شوق بچّه موقع تعطیلات
من ترسهای توی دبستانم
بغضی نشسته در سرِ من امشب
از لابهلای خندهی تو بر لب
یعنی کدام آدمِ لامذهب
آزار داده است تو را جانم؟!
بگذار رنج و مشکل او باشم
احساس ترس، در دل او باشم
بگذار تا که قاتل او باشم!
من سالهاست داخل زندانم!!
هر عاشقی اگر که مردّد شد
هر قدر که زمین و زمان بد شد
هرگز نبوده است و نخواهد شد
یک لحظه حس کنم که پشیمانم
من آخرین مسافر تو هستم
تنها رفیق شاعر تو هستم!
که تا ابد به خاطر تو هستم
گرچه زیاد زنده نمیمانم...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
ای ساکِ بستهی سفر از رؤیا
موهای خیسِ شعلهور از رؤیا!
ای اسبِ شاخدارتر از رؤیا
من جز تو هیچچیز نمیدانم
شبها صدای زنگ، برای تو
دنیای هفترنگ برای تو
این «نروژ» قشنگ! برای تو
من کوچههای ابریِ «تهرانم»
عادت کنم به سردیِ شب باید!
دلداریام نده که اگر... شاید...
در قطب، آفتاب نمیآید
هر چار فصل سال، زمستانم!
تو یک فرشتهای تهِ رؤیاهات
من شکّ بینیازتر از اثبات
تو شوق بچّه موقع تعطیلات
من ترسهای توی دبستانم
بغضی نشسته در سرِ من امشب
از لابهلای خندهی تو بر لب
یعنی کدام آدمِ لامذهب
آزار داده است تو را جانم؟!
بگذار رنج و مشکل او باشم
احساس ترس، در دل او باشم
بگذار تا که قاتل او باشم!
من سالهاست داخل زندانم!!
هر عاشقی اگر که مردّد شد
هر قدر که زمین و زمان بد شد
هرگز نبوده است و نخواهد شد
یک لحظه حس کنم که پشیمانم
من آخرین مسافر تو هستم
تنها رفیق شاعر تو هستم!
که تا ابد به خاطر تو هستم
گرچه زیاد زنده نمیمانم...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
سورهی «شک»
به تلویزیون بنگر، به ریزش برفکها
گذر کن از این ایمان به مرحلهی شکها
به تلویزیون بنگر، به مزرعهی گندم
هجوم کلاغان را، سکوت مترسکها
به تلویزیون بنگر، به خندهی جادوگر
فرو شدنِ سوزن، درون عروسکها!
به تلویزیون بنگر که یکسره میخوانَد
سرودِ نخواندن را به گوش چکاوکها
به تلویزیون بنگر، به قاتل رؤیاهات
اگرچه علیه توست تمامیِ مدرکها
به تلویزیون بنگر، به شیشهی معصومش
به قصّهی مسمومش به خوانش دلقکها
به تلویزیون بنگر به این شبحِ بیمار
فرو شدنِ افکار به کلّهی کودکها
به تلویزیون بنگر: پیامبرِ موعود!
که یکسره روشن بود میان اتاقکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
تمامیِ دیدن بود در آنورِ عینکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
درونِ سرِ مردم، میانِ گلِ گندم
کنارِ دلِ غمگین، تمامِ شبِ سنگین
در آنورِ رؤیاها، میان مشمّاها!
میان غزلخوانی، تهِ شبِ عرفانی
در آنطرفِ گوشی، کنار هماغوشی
بلند شو از این خواب...
به خاطر خاموشی!
بچسب به انکارش، بکوب به دیوارش
به شیشهی خوشرنگش، به قاب هماهنگش
بکوب لگدها را، «هرآنچه شود»ها را!
به تلویزیون شک کن، به تلویزیون شک کن
بِکِش به تنش آتش، به یاری فندکها
به مجری بیمزّه، پس از خبرِ «غزّه»
به تسلیت کشدار، به «عید مبارک»ها!
به منظرهی ماتش، بگیر بزن آتش
به جمعِ بله قربان! غلام و کنیزکها!
به تلویزیون شک کن، که داخل آن هستی!!
به فندکِ در دستت، میان شبِ مستی
به صوت، به خط شک کن، به هر کُنِشَت شک کن
به شکّ خودت شک کن...
دوباره فقط شک کن...
که نقش تو این بوده که معترضی دائم
که نقش تو این بوده، مخالفتِ لازم!!
که نقش تو این بوده، جرقّهی در آخر
که نقش تو این بوده، تفکّرِ ناباور
که نقش تو این بوده، مخاطب عصیانگر
تو داخل آن هستی، به تلویزیون بنگر
به تلویزیون بنگر...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
به تلویزیون بنگر، به ریزش برفکها
گذر کن از این ایمان به مرحلهی شکها
به تلویزیون بنگر، به مزرعهی گندم
هجوم کلاغان را، سکوت مترسکها
به تلویزیون بنگر، به خندهی جادوگر
فرو شدنِ سوزن، درون عروسکها!
به تلویزیون بنگر که یکسره میخوانَد
سرودِ نخواندن را به گوش چکاوکها
به تلویزیون بنگر، به قاتل رؤیاهات
اگرچه علیه توست تمامیِ مدرکها
به تلویزیون بنگر، به شیشهی معصومش
به قصّهی مسمومش به خوانش دلقکها
به تلویزیون بنگر به این شبحِ بیمار
فرو شدنِ افکار به کلّهی کودکها
به تلویزیون بنگر: پیامبرِ موعود!
که یکسره روشن بود میان اتاقکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
تمامیِ دیدن بود در آنورِ عینکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
درونِ سرِ مردم، میانِ گلِ گندم
کنارِ دلِ غمگین، تمامِ شبِ سنگین
در آنورِ رؤیاها، میان مشمّاها!
میان غزلخوانی، تهِ شبِ عرفانی
در آنطرفِ گوشی، کنار هماغوشی
بلند شو از این خواب...
به خاطر خاموشی!
بچسب به انکارش، بکوب به دیوارش
به شیشهی خوشرنگش، به قاب هماهنگش
بکوب لگدها را، «هرآنچه شود»ها را!
به تلویزیون شک کن، به تلویزیون شک کن
بِکِش به تنش آتش، به یاری فندکها
به مجری بیمزّه، پس از خبرِ «غزّه»
به تسلیت کشدار، به «عید مبارک»ها!
به منظرهی ماتش، بگیر بزن آتش
به جمعِ بله قربان! غلام و کنیزکها!
به تلویزیون شک کن، که داخل آن هستی!!
به فندکِ در دستت، میان شبِ مستی
به صوت، به خط شک کن، به هر کُنِشَت شک کن
به شکّ خودت شک کن...
دوباره فقط شک کن...
که نقش تو این بوده که معترضی دائم
که نقش تو این بوده، مخالفتِ لازم!!
که نقش تو این بوده، جرقّهی در آخر
که نقش تو این بوده، تفکّرِ ناباور
که نقش تو این بوده، مخاطب عصیانگر
تو داخل آن هستی، به تلویزیون بنگر
به تلویزیون بنگر...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرسی از اجرای زیبای «ارغوان» عزیز و عزیزانی که این ویدیوی زیبا را ساختهاند 💚❤️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
۱. مهربانیهای عزیزانم و دکلمهی شعری از من (قسمت اول)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
۲. مهربانیهای عزیزانم و دکلمهی شعری از من (قسمت دوم)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
۳. مهربانیهای عزیزانم و دکلمهی شعری از من (قسمت سوم)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
۴. مهربانیهای عزیزانم و دکلمهی شعری از من (قسمت چهارم)
این عکس تولد امسالم نیست. این عکس مال حداقل ۱۰ سال قبل است. آن روزهایی که خوب نبودند، اما هنوز در ایران بودم و هنوز «بهدنیا آمدن»، لایق جشن گرفتن بود.
در غربت، آدمها جشن نمیگیرند. در غربت آدمها آنقدر تنها هستند که اگر روز تولدشان خیلی خوشحال باشند، میروند یک کافه و یک شیرینی خامهای و قهوه سفارش میدهند و درحالیکه دارند به ایران فکر میکنند، با بغض میخورند.
من امسال خیلی غمگینم. من هنوز عزادار «علی کریمی کلایه» هستم، هنوز عزادار کشتهشدگان یک سال اخیر هستم (مثلا «نیکا» که او هم تولدش امروز بود)، هنوز عزادار قتلعام آبان هستم، هنوز عزادار هواپیمایی هستم که دو بار به آن شلیک شد، هنوز عزادار کشتهشدگان ۸۸ هستم، هنوز عزادار دانشجوهای کوی دانشگاهم که از پنجره به بیرون پرت میشدند... عقبتر نمیروم! که هرچه برویم خون است و عزا و غم بینهایت در سرزمینی که اندیشیدن، بزرگترین جرم است.
من هنوز عزادارم اما میشد این یک روز تولد را جشن گرفت و خندید اگر کنار شما بودم، اگر در ایران بودم، اگر هنوز خانهام در کرج، میعادگاه عاشقان شعر و ادبیات بود.
من در این نروژ لعنتی، ذره ذره ذره در حال نابودیام. ایراد از نروژ نیست. ایراد از من است که آنجا در سرزمین خودم در میان تمام آزارها و فشارها و شکنجهها باز هم خوشبخت بودم و اینجا در خانهای که از یک سمت به جنگل و از سمت دیگر به دریاچه میرسد، خوشبخت نیستم. ایراد از من است، که حتی یک شب نمیتوانم فراموش کنم که در آن زندان لعنتی چه با من کردند و کابوسها رهایم نمیکنند.
امسال مثل تمام سالهای غربت بود، فقط دیگر رأس ساعت ۱۲ شب به وقت تهران، «علی کریمی»ای نبود که زنگ بزند و تبریک بگوید.
اما محبتهای عزیزانم مثل همیشه مرا شرمنده کرده بود. ویدئوهایی که با عشق ساخته شده بود، پستها، استوریها، دایرکتها و... مثل همیشه بودند تا یادآور شوند باید زنده بمانم چون هنوز عدهای عاشقانه دوستم دارند. همان آدمهایی که هنوز بهخاطرشان مینویسم و منتشر میکنم و ادامه میدهم این روزهای یکسره غمگین را.
این روزها در حال تمرین سکوت و مدارا هستم. ۱۵ سال پیش مدتی زده بودم توی خط عرفان و به همهی بدیها و تلخیها لبخند میزدم. الان نه اهل عرفانم و نه اهل لبخند و نه حتی پوزخند. الان با چهرهای بیحالت فقط نگاه میکنم و رد میشوم؛ نگاهی که از همهی اجسام رد میشود و بیهیچ قضاوت و احساسی فقط «وجود دارد». اینها همه حاصل «ناامیدی» مطلق است؛ ناامیدیای که پشتش آرامش است و دوری از جنگها و تلاشهای بیهوده. ناامیدیای که وقتی دو نفر دارند بر سر شکل آیندهی حکومت به هم فحش میدهند، زل میزند به حرکت کلاغی در دوردست یا غرق میشود در یک صدای نامفهوم موسیقی از دور. در حال سکوت و مدارا هستم و آشتی با جهان. آشتیای از سر بدبینی مفرط، از سر عجز، از سر دانش، از سر ناتوانی...
ممنونم برای تمام تبریکها، ممنونم برای همهی هدیهها، ممنونم برای بودنتان، ممنونم که اینقدر خوبید که آدم جرئت نمیکند دلش بخواهد بمیرد، ممنونم که اینقدر عزیزید که آدم دلش میخواهد وسط این گریهها بغلتان کند و ببوسدتان و بگوید گور پدر آنهایی که دوستم ندارند.
اینجا نروژ است، اینجا شهر خیلی خیلی کوچک لیلهامر است، من مهدی موسوی هستم و دلم برای تکتکتان دیوانهوار تنگ شده است. منتظرم بمانید...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
در غربت، آدمها جشن نمیگیرند. در غربت آدمها آنقدر تنها هستند که اگر روز تولدشان خیلی خوشحال باشند، میروند یک کافه و یک شیرینی خامهای و قهوه سفارش میدهند و درحالیکه دارند به ایران فکر میکنند، با بغض میخورند.
من امسال خیلی غمگینم. من هنوز عزادار «علی کریمی کلایه» هستم، هنوز عزادار کشتهشدگان یک سال اخیر هستم (مثلا «نیکا» که او هم تولدش امروز بود)، هنوز عزادار قتلعام آبان هستم، هنوز عزادار هواپیمایی هستم که دو بار به آن شلیک شد، هنوز عزادار کشتهشدگان ۸۸ هستم، هنوز عزادار دانشجوهای کوی دانشگاهم که از پنجره به بیرون پرت میشدند... عقبتر نمیروم! که هرچه برویم خون است و عزا و غم بینهایت در سرزمینی که اندیشیدن، بزرگترین جرم است.
من هنوز عزادارم اما میشد این یک روز تولد را جشن گرفت و خندید اگر کنار شما بودم، اگر در ایران بودم، اگر هنوز خانهام در کرج، میعادگاه عاشقان شعر و ادبیات بود.
من در این نروژ لعنتی، ذره ذره ذره در حال نابودیام. ایراد از نروژ نیست. ایراد از من است که آنجا در سرزمین خودم در میان تمام آزارها و فشارها و شکنجهها باز هم خوشبخت بودم و اینجا در خانهای که از یک سمت به جنگل و از سمت دیگر به دریاچه میرسد، خوشبخت نیستم. ایراد از من است، که حتی یک شب نمیتوانم فراموش کنم که در آن زندان لعنتی چه با من کردند و کابوسها رهایم نمیکنند.
امسال مثل تمام سالهای غربت بود، فقط دیگر رأس ساعت ۱۲ شب به وقت تهران، «علی کریمی»ای نبود که زنگ بزند و تبریک بگوید.
اما محبتهای عزیزانم مثل همیشه مرا شرمنده کرده بود. ویدئوهایی که با عشق ساخته شده بود، پستها، استوریها، دایرکتها و... مثل همیشه بودند تا یادآور شوند باید زنده بمانم چون هنوز عدهای عاشقانه دوستم دارند. همان آدمهایی که هنوز بهخاطرشان مینویسم و منتشر میکنم و ادامه میدهم این روزهای یکسره غمگین را.
این روزها در حال تمرین سکوت و مدارا هستم. ۱۵ سال پیش مدتی زده بودم توی خط عرفان و به همهی بدیها و تلخیها لبخند میزدم. الان نه اهل عرفانم و نه اهل لبخند و نه حتی پوزخند. الان با چهرهای بیحالت فقط نگاه میکنم و رد میشوم؛ نگاهی که از همهی اجسام رد میشود و بیهیچ قضاوت و احساسی فقط «وجود دارد». اینها همه حاصل «ناامیدی» مطلق است؛ ناامیدیای که پشتش آرامش است و دوری از جنگها و تلاشهای بیهوده. ناامیدیای که وقتی دو نفر دارند بر سر شکل آیندهی حکومت به هم فحش میدهند، زل میزند به حرکت کلاغی در دوردست یا غرق میشود در یک صدای نامفهوم موسیقی از دور. در حال سکوت و مدارا هستم و آشتی با جهان. آشتیای از سر بدبینی مفرط، از سر عجز، از سر دانش، از سر ناتوانی...
ممنونم برای تمام تبریکها، ممنونم برای همهی هدیهها، ممنونم برای بودنتان، ممنونم که اینقدر خوبید که آدم جرئت نمیکند دلش بخواهد بمیرد، ممنونم که اینقدر عزیزید که آدم دلش میخواهد وسط این گریهها بغلتان کند و ببوسدتان و بگوید گور پدر آنهایی که دوستم ندارند.
اینجا نروژ است، اینجا شهر خیلی خیلی کوچک لیلهامر است، من مهدی موسوی هستم و دلم برای تکتکتان دیوانهوار تنگ شده است. منتظرم بمانید...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سایه ها
هنر و ادبیات، همواره رهاییبخش زندگی بشر بوده و حتی در سیاهترین دوران استبداد، انسان با پناه بردن به هنر، خود را از فروپاشی رهانیده است. در جهان معاصر نیز چه در جایی که مدرنیته، انسان معاصر را به زیر چرخ زندگی ماشینی کشانده و چه در جایی که هنوز در سیاهی سنتها گرفتار است، ادبیات و هنر آغوش رهاییبخشش را به روی او گشوده و یادآوری میکند که «اینجا چراغی روشن است».
«قرار ساعت پنج»، قرار جمعی بخشی از همین آدمها، زیر چراغ ادبیات و به بهانهی تولد مردی از جنس ادبیات است.
برخی از آثار، پیشتر منتشر شدهاند که به درخواست نویسندگانشان مجدداً منتشر میگردند و برخی دیگر آثاری منتشرنشده هستند.
در بررسی، ویرایش و انتشار آثار، معیارها و سختگیریهای رایج ویرایشی لحاظ نشده تا هرکس با هر بضاعت ادبی، فرصت حضور داشته باشد.
این مجموعه پیش از دهم مهر ماه ۱۴۰۱ گردآوری شد اما به دلیل اتفاقات تلخ آن روزها و به منظور همدردی با مردم شریف ایران، انتشار عمومی آن توسط #نشر سایهها تا به امروز به تعویق افتاد.
برای دانلود این مجموعه، روی لینک زیر کلیک کنید:
http://sayeha.org/ap4106
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
«قرار ساعت پنج»، قرار جمعی بخشی از همین آدمها، زیر چراغ ادبیات و به بهانهی تولد مردی از جنس ادبیات است.
برخی از آثار، پیشتر منتشر شدهاند که به درخواست نویسندگانشان مجدداً منتشر میگردند و برخی دیگر آثاری منتشرنشده هستند.
در بررسی، ویرایش و انتشار آثار، معیارها و سختگیریهای رایج ویرایشی لحاظ نشده تا هرکس با هر بضاعت ادبی، فرصت حضور داشته باشد.
این مجموعه پیش از دهم مهر ماه ۱۴۰۱ گردآوری شد اما به دلیل اتفاقات تلخ آن روزها و به منظور همدردی با مردم شریف ایران، انتشار عمومی آن توسط #نشر سایهها تا به امروز به تعویق افتاد.
برای دانلود این مجموعه، روی لینک زیر کلیک کنید:
http://sayeha.org/ap4106
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
Forwarded from سید مهدی موسوی
از گریههای مستیام در شبنشینیها
از کشتن صدبارهی «مهسا امینی»ها
از خطکش ناظم برای لاک هر ناخن
از شعر خواندن در میان زنگ دینیها!
از خودکشی کارگرهایی که بیکارند!
افتادن بازارها در دست چینیها
مسئول قسمت کردن باتوم یا ساندیس
از کشتن رؤیای ما کارآفرینیها!!
تیری به قلب نوجوان پانزدهساله
آتش زدن در خوابِ مجروحِ اِوینیها...
■
یک روز برمیگردم از تبعید تا خانه
که خستهام دیگر از این بیسرزمینیها
آن روز خشمم انتقامی سخت خواهد شد
که زنده هستم برخلاف پیشبینیها
آن روز میچینم برای شام آزادی
سرهایتان را یکبهیک بر روی سینیها
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
از کشتن صدبارهی «مهسا امینی»ها
از خطکش ناظم برای لاک هر ناخن
از شعر خواندن در میان زنگ دینیها!
از خودکشی کارگرهایی که بیکارند!
افتادن بازارها در دست چینیها
مسئول قسمت کردن باتوم یا ساندیس
از کشتن رؤیای ما کارآفرینیها!!
تیری به قلب نوجوان پانزدهساله
آتش زدن در خوابِ مجروحِ اِوینیها...
■
یک روز برمیگردم از تبعید تا خانه
که خستهام دیگر از این بیسرزمینیها
آن روز خشمم انتقامی سخت خواهد شد
که زنده هستم برخلاف پیشبینیها
آن روز میچینم برای شام آزادی
سرهایتان را یکبهیک بر روی سینیها
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2