رویا مخدّر واقعیت است
زمانی که زندگی تیره و تار شود، تخیل و رویاپردازی برای جلوگیری از فروپاشی ذهن به پا میخیزد تا کمی اوضاع را تلطیف کند.
#آرتور_میلر
📚 @PDFsCom
زمانی که زندگی تیره و تار شود، تخیل و رویاپردازی برای جلوگیری از فروپاشی ذهن به پا میخیزد تا کمی اوضاع را تلطیف کند.
#آرتور_میلر
📚 @PDFsCom
همه جوانها بالاخره یک روز عاشق میشوند ولی همه زندگی به همان عشق اول ختم نمیشود. معمولاً آدم با عشق اولش ازدواج نمیکند، حتی گاهی با او حرف هم نمیزند، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین میکند.
📕 چهل سالگی
✍🏻 #ناهید_طباطبایی
📚 @PDFsCom
📕 چهل سالگی
✍🏻 #ناهید_طباطبایی
📚 @PDFsCom
زیبایی...
واقعـا چه چیزی میتواند باشــد؟
مدت هاست
مفهومش را گـم کرده ایم...
و زیرِ آوارِ عمل های زیباییِ دیوانه وار
به دنبال افراطی ترین نـوعِ آن میگردیم....
شده ایم یک مشت آدمِ چشم درشت با لب هایی شبیه بالشت و بینی هایِ محو شده....
یک مشت آدمِ شبیه هم....
یک عالمـه پرنسس با یک عالمــه شاهزاده های پوچِ کاغذی....
کـه چه؟؟
که یک عالمه دل ببریم وقتی پلـک میزنیم...
با چشم هایِ عملی...
لنزهایِ عجیب و غریب
و مژه های فرامصنــوعی....؟
که تویِ کامنت هایمان قربانِ چشم های آبیِ تصنعی و خرمنِ گیسوانِ کاشتنیِ مان برونــد...؟
که یک مشت علافِ چشم چران
سیراب کننــد چشم و دلِ هرزشــان را...؟
دلـت تنـگِ خودت نشــده...؟
برای سیاهیِ چشم هایت....
یا لب هایِ باریک و لبخندِ واقعیِ ات...؟
#فاطمه_صابری_نیا
📚 @PDFsCom
واقعـا چه چیزی میتواند باشــد؟
مدت هاست
مفهومش را گـم کرده ایم...
و زیرِ آوارِ عمل های زیباییِ دیوانه وار
به دنبال افراطی ترین نـوعِ آن میگردیم....
شده ایم یک مشت آدمِ چشم درشت با لب هایی شبیه بالشت و بینی هایِ محو شده....
یک مشت آدمِ شبیه هم....
یک عالمـه پرنسس با یک عالمــه شاهزاده های پوچِ کاغذی....
کـه چه؟؟
که یک عالمه دل ببریم وقتی پلـک میزنیم...
با چشم هایِ عملی...
لنزهایِ عجیب و غریب
و مژه های فرامصنــوعی....؟
که تویِ کامنت هایمان قربانِ چشم های آبیِ تصنعی و خرمنِ گیسوانِ کاشتنیِ مان برونــد...؟
که یک مشت علافِ چشم چران
سیراب کننــد چشم و دلِ هرزشــان را...؟
دلـت تنـگِ خودت نشــده...؟
برای سیاهیِ چشم هایت....
یا لب هایِ باریک و لبخندِ واقعیِ ات...؟
#فاطمه_صابری_نیا
📚 @PDFsCom
من تنها در کشاکشِ هجومِ چیزی به خود میلرزم، خود را تا سر حدِ جنون شکنجه میدهم اما اینکه این چیست و در نهایت از من چه میخواهد از حدِ درکِ من خارج است. تنها آنچه در این لحظه میخواهد این است: خاموشی، تاریکی، خزیدن به یک نهانگاه.
📕 نامه به میلنا
✍🏻 #فرانتس_کافکا
📚 @PDFsCom
📕 نامه به میلنا
✍🏻 #فرانتس_کافکا
📚 @PDFsCom
لحظههایی هست که تنهای تنها میشوی و به آخر هر چیزی که ممکن است برایت اتفاق بیفتد میرسی. این آخر دنیاست. خود غصه. غصهی تو دیگر جوابگویت نیست و باید به عقب برگردی، وسط آدمها، هر که میخواهد باشد. در این جور لحظهها به خودت سخت نمیگیری، چون حتی به خاطر اشک ریختن هم باید به آغاز هر چیز برگردی، به جایی که همهی دیگران هستند.
📕 سفر به انتهای شب
✍🏻#لوئی_فردینان_سلین
📚 @PDFsCom
📕 سفر به انتهای شب
✍🏻#لوئی_فردینان_سلین
📚 @PDFsCom
خوشگلید امّا خالی هستید، برایتان نمیشود مُرد.
گفتگو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی میبیند مثل شما. امّا او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست پروانه بشوند)، چون فقط اوست که پای گله گزاریها با خودنماییها و حتّا گاهی پی بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، 'چون که او گل من است.'
📕 شازده کوچولو
✍🏻 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
📚 @PDFsCom
گفتگو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی میبیند مثل شما. امّا او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست پروانه بشوند)، چون فقط اوست که پای گله گزاریها با خودنماییها و حتّا گاهی پی بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، 'چون که او گل من است.'
📕 شازده کوچولو
✍🏻 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
📚 @PDFsCom
زن چیست مرد کیست.pdf
1 MB
به نظر می رسد که مردان و زنان همیشه به روش های کاملا متفاوتی فکر می کنند، از مکالمه و ارتباط گرفته تا بازی و ابزار. اما آیا این تفاوتها توسط جامعه ایجاد میشود، یا ذهن ما به گونهای آماده است که مغز زنان به سمت تعامل و مردان به سمت سازماندهی گرایش دارد؟
📕 زن چیست مرد کیست
✍🏻 #سایمون_بارون_کوهن
📚 @PDFsCom
📕 زن چیست مرد کیست
✍🏻 #سایمون_بارون_کوهن
📚 @PDFsCom
نزدیک به زمین زندگی کنید.
همواره ساده بیندیشید.
در مشاجرات، عادل و بخشنده باشید.
در حکومت، سعی در فرمانروایی و سلطه نداشته باشید.
در کار، آن چیزی را انجام دهید که از آن لذت میبرید.
در زندگی خانوادگی، همیشه در دسترس و حاضر باشید.
وقتی از اینکه خودتان هستید خوشنودید
و از رقابت و مقایسه دست کشیدید،
همگان به شما احترام میگذارند.
📕 تائوت چینگ
✍🏻 #لائو_تزو
📚 @PDFsCom
همواره ساده بیندیشید.
در مشاجرات، عادل و بخشنده باشید.
در حکومت، سعی در فرمانروایی و سلطه نداشته باشید.
در کار، آن چیزی را انجام دهید که از آن لذت میبرید.
در زندگی خانوادگی، همیشه در دسترس و حاضر باشید.
وقتی از اینکه خودتان هستید خوشنودید
و از رقابت و مقایسه دست کشیدید،
همگان به شما احترام میگذارند.
📕 تائوت چینگ
✍🏻 #لائو_تزو
📚 @PDFsCom
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
بودنت هر جا یه زمانی داره و زمانِ بودنِ من ، رو به پایان بود.
با خودم فکر میکردم اگه از این شهر برم هیچ والی دلش برام تنگ نمیشه اما اگه نرم دلم برای خودم تنگ میشه. با تمام وحشتم از رفتن، اینجا-تو شهری که هیچکس صدامو نمیشنوه- دارم غرق میشم. باید برم. شاید اینجوری صدامو پیدا کنم.
📕 سفر کوانتومی وال تنها
✍🏻 #ایمان_سرورپور
📚 @PDFsCom
با خودم فکر میکردم اگه از این شهر برم هیچ والی دلش برام تنگ نمیشه اما اگه نرم دلم برای خودم تنگ میشه. با تمام وحشتم از رفتن، اینجا-تو شهری که هیچکس صدامو نمیشنوه- دارم غرق میشم. باید برم. شاید اینجوری صدامو پیدا کنم.
📕 سفر کوانتومی وال تنها
✍🏻 #ایمان_سرورپور
📚 @PDFsCom
عشق، یک عکس یادگاری نیست.
عشق، محصولِ ترس از تنها ماندن نیست.
عشق، فرزند اضطراب نیست.
عشق، آویختنِ بارانی به نخستین میخی که دستمان به آن میرسد نیست.
عشق، یک تَوَهُّم بازیگوشانهی تَن گرایانه نیست.
عشق، گرانبهاترین کالای مصرفی جهان است.
یک کاسه آبِ خنک، برای تشنهی همیشه تشنه.
📕 یک عاشقانه ی آرام
✍🏻#نادر_ابراهیمی
📚 @PDFsCom
عشق، محصولِ ترس از تنها ماندن نیست.
عشق، فرزند اضطراب نیست.
عشق، آویختنِ بارانی به نخستین میخی که دستمان به آن میرسد نیست.
عشق، یک تَوَهُّم بازیگوشانهی تَن گرایانه نیست.
عشق، گرانبهاترین کالای مصرفی جهان است.
یک کاسه آبِ خنک، برای تشنهی همیشه تشنه.
📕 یک عاشقانه ی آرام
✍🏻#نادر_ابراهیمی
📚 @PDFsCom
ته پياز و رنده رو پرت کردم توي سينک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در يخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ريختم توی ماهيتابه و اولين کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، براي خودش جلز جلز خفيفی کرد که زنگ در رو زدند...
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتيم...
بابام میگفت: نون خوب خيلي مهمه! من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم ميگيرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هيچوقت هم بالا نمیاومد. هيچوقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دويد توی راه پله. پدرم را خيلی دوست داشت. کلاً پدرم از اون جور آدمهاست که بيشتر آدمها دوستش دارند، اين البته زياد شامل مادرم نمیشود...
صدای شوهرم از توي راه پله مياومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا. برای يک لحظه خشکم زد...
آخه میدونید، ما خانوادهی سرد و نچسبی هستيم. همديگه رو نمیبوسيم، بغل نمیکنيم، قربون صدقه هم نمیريم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمیريم. اما خانوادهی شوهرم اينجوری نبودن، در ميزدند و ميامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف ميزدند؛ قربون صدقه هم ميرفتند و قبيلهای بودند. برای همين هم شوهرم نميفهميد که کاری که داشت ميکرد مغاير اصول تربيتي من بود و هي اصرار ميکرد، اصرار ميکرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلاً خوشحال نشدم...
خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توي يخچال ميوه نداشتيم...
چيزهايي که الان وقتي فکرش را ميکنم خندهدار به نظر مياد اما اون روز لعنتي خيلي مهم به نظر ميرسيد! شوهرم توي آشپزخونه اومد تا براي مهمانها چاي بريزد و اخمهاي درهم رفتهي من رو ديد. پرسيدم: براي چي اين قدر اصرار کردي؟ گفت: خوب ديدم کتلت داريم گفتم با هم بخوريم. گفتم: ولي من اين کتلتها رو براي فردا هم درست ميکردم. گفت: حالا مگه چي شده؟ گفتم: چيزي نيست ؟؟؟!!!
درِ يخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگي رو با عصبانيت بيرون آوردم و زير آب گرفتم. پدرم سرش رو توي آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشيد که مزاحمت شديم. ميخواي نونها رو برات بِبُرَم؟ تازه يادم افتاد که حتي بهشون سلام هم نکرده بودم! پدر و مادرم تمام شب عين دو تا جوجه کوچولو روي مبل کز کرده بودند. وقتي شام آماده شد، پدرم يک کتلت بيشتر بر نداشت. مادرم به بهانهي گياه خواري چند قاشق سالاد کنار بشقابش ريخت و بازي بازي کرد. خورده و نخورده خداحافظي کردند و رفتند و اين داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت...
پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پيش براي خودم کتلت درست ميکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتي با شوهرم حرف ميزدم پدرم صحبتهاي ما را شنيده بود؟ نکنه براي همين شام نخورد؟ از تصورش مهرههاي پشتم تير ميکشد و دردي مثل دشنه در دلم مينشيند. راستي چرا هيچوقت براي اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟ آخرين کتلت رو از روي ماهيتابه بر ميدارم. يک قطره روغن ميچکد توي ظرف و جلز محزوني ميکند. واقعاً چهار تا کتلت چه اهميتي داشت؟!
حقيقت مثل يک تکه آجر توي صورتم ميخورد: "من آدم زمختي هستم" زمختي يعني: ندانستن قدر لحظهها، يعني نفهميدن اهميت چيزها، يعني توجه به جزييات احمقانه و نديدن مهمترينها. حالا ديگه چه اهميتي داشت وسط آشپزخانهي خالي، چنگال به دست کنار ماهيتابهاي که بوي کتلت ميداد، آه بکشم؟
آخ. لعنتي، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو ميآمدند، ديگه چه اهميتي داشت خونه تميز بود يا نه... ميوه داشتيم يا نه... چرا میخواستم همهچی کافی باشه بعد مهمون بیاد؟ همهچيز کافي بود: من بودم و بوي عطر روسري مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست ميگفت که: نون خوب خيلي مهمه..
من اين روزها هر قدر بخوام ميتونم کتلت درست کنم، اما کسي زنگ اين در را نخواهد زد، کسي که توي دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بيمنتي بود که بوي مهربوني ميداد. اما ديگه چه اهميتي دارد؟ چيزهايي هست که وقتي از دستش دادي اهميتشو ميفهمي...!
زُمُخت نباشیم
زمختي يعني: ندانستن قدر لحظهها، يعني نفهميدن اهميت چيزها، يعني توجه به جزييات احمقانه و نديدن مهمترينها.
#تهمينه_ميلانى
📚 @PDFsCom
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتيم...
بابام میگفت: نون خوب خيلي مهمه! من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم ميگيرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هيچوقت هم بالا نمیاومد. هيچوقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دويد توی راه پله. پدرم را خيلی دوست داشت. کلاً پدرم از اون جور آدمهاست که بيشتر آدمها دوستش دارند، اين البته زياد شامل مادرم نمیشود...
صدای شوهرم از توي راه پله مياومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا. برای يک لحظه خشکم زد...
آخه میدونید، ما خانوادهی سرد و نچسبی هستيم. همديگه رو نمیبوسيم، بغل نمیکنيم، قربون صدقه هم نمیريم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمیريم. اما خانوادهی شوهرم اينجوری نبودن، در ميزدند و ميامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف ميزدند؛ قربون صدقه هم ميرفتند و قبيلهای بودند. برای همين هم شوهرم نميفهميد که کاری که داشت ميکرد مغاير اصول تربيتي من بود و هي اصرار ميکرد، اصرار ميکرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلاً خوشحال نشدم...
خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توي يخچال ميوه نداشتيم...
چيزهايي که الان وقتي فکرش را ميکنم خندهدار به نظر مياد اما اون روز لعنتي خيلي مهم به نظر ميرسيد! شوهرم توي آشپزخونه اومد تا براي مهمانها چاي بريزد و اخمهاي درهم رفتهي من رو ديد. پرسيدم: براي چي اين قدر اصرار کردي؟ گفت: خوب ديدم کتلت داريم گفتم با هم بخوريم. گفتم: ولي من اين کتلتها رو براي فردا هم درست ميکردم. گفت: حالا مگه چي شده؟ گفتم: چيزي نيست ؟؟؟!!!
درِ يخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگي رو با عصبانيت بيرون آوردم و زير آب گرفتم. پدرم سرش رو توي آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشيد که مزاحمت شديم. ميخواي نونها رو برات بِبُرَم؟ تازه يادم افتاد که حتي بهشون سلام هم نکرده بودم! پدر و مادرم تمام شب عين دو تا جوجه کوچولو روي مبل کز کرده بودند. وقتي شام آماده شد، پدرم يک کتلت بيشتر بر نداشت. مادرم به بهانهي گياه خواري چند قاشق سالاد کنار بشقابش ريخت و بازي بازي کرد. خورده و نخورده خداحافظي کردند و رفتند و اين داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت...
پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پيش براي خودم کتلت درست ميکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتي با شوهرم حرف ميزدم پدرم صحبتهاي ما را شنيده بود؟ نکنه براي همين شام نخورد؟ از تصورش مهرههاي پشتم تير ميکشد و دردي مثل دشنه در دلم مينشيند. راستي چرا هيچوقت براي اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟ آخرين کتلت رو از روي ماهيتابه بر ميدارم. يک قطره روغن ميچکد توي ظرف و جلز محزوني ميکند. واقعاً چهار تا کتلت چه اهميتي داشت؟!
حقيقت مثل يک تکه آجر توي صورتم ميخورد: "من آدم زمختي هستم" زمختي يعني: ندانستن قدر لحظهها، يعني نفهميدن اهميت چيزها، يعني توجه به جزييات احمقانه و نديدن مهمترينها. حالا ديگه چه اهميتي داشت وسط آشپزخانهي خالي، چنگال به دست کنار ماهيتابهاي که بوي کتلت ميداد، آه بکشم؟
آخ. لعنتي، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو ميآمدند، ديگه چه اهميتي داشت خونه تميز بود يا نه... ميوه داشتيم يا نه... چرا میخواستم همهچی کافی باشه بعد مهمون بیاد؟ همهچيز کافي بود: من بودم و بوي عطر روسري مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست ميگفت که: نون خوب خيلي مهمه..
من اين روزها هر قدر بخوام ميتونم کتلت درست کنم، اما کسي زنگ اين در را نخواهد زد، کسي که توي دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بيمنتي بود که بوي مهربوني ميداد. اما ديگه چه اهميتي دارد؟ چيزهايي هست که وقتي از دستش دادي اهميتشو ميفهمي...!
زُمُخت نباشیم
زمختي يعني: ندانستن قدر لحظهها، يعني نفهميدن اهميت چيزها، يعني توجه به جزييات احمقانه و نديدن مهمترينها.
#تهمينه_ميلانى
📚 @PDFsCom
آنچه از دست رفته است برنخواهد گشت. اینجا، درون این حقیقت، هیچچیزِ زیبایی وجود ندارد.
پذیرشْ مهمترین چیز است.
درد دارید. دردتان بهتر نمیشود.
📕 عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست
✍🏻 #مگان_دیواین
📚 @PDFsCom
پذیرشْ مهمترین چیز است.
درد دارید. دردتان بهتر نمیشود.
📕 عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست
✍🏻 #مگان_دیواین
📚 @PDFsCom
حكايت امروز جامعه ما ...
معلمی با خواهر سرایدار مدرسه ازدواج کرد گاهی اوقات معلم غیبت می کرد از سرایدار که برادر زنش بود می خواست بجایش به کلاس برود اینقدر این کار تکرار شد که سرایدار تقریبا شده بود آقا معلم.
بعد از مدتی آقا معلم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدتی معلم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر خانمش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیر کلی منصوب کرد.
چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحص در باره مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و سرایدار که مدرک ابتدائی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که می دانی من چند کلاس ابتدائی بیشتر ندارم و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم.
شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش، من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحص منصوب کرده ام.
📚 @PDFsCom
معلمی با خواهر سرایدار مدرسه ازدواج کرد گاهی اوقات معلم غیبت می کرد از سرایدار که برادر زنش بود می خواست بجایش به کلاس برود اینقدر این کار تکرار شد که سرایدار تقریبا شده بود آقا معلم.
بعد از مدتی آقا معلم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدتی معلم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر خانمش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیر کلی منصوب کرد.
چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحص در باره مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و سرایدار که مدرک ابتدائی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که می دانی من چند کلاس ابتدائی بیشتر ندارم و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم.
شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش، من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحص منصوب کرده ام.
📚 @PDFsCom
شازده کوچولو: به نظر میرسه آدم چیزای زیادی برای خوشبخت بودن لازم داره.
گفتم: نه اینطور نیست. خوشبختی از بودن میاد نه از داشتن؛ از تقدیر و قدردانی بابت هر آنچه الان داری، نه عجله برای بدست آوردن چیزایی که نداری.
آسونترین و مستقیمترین راهِ خوشبختی خوشحال کردن آدمهایی هست که در اطرافمون هستن. عشق رو باید با عشق ورزیدن یاد گرفت. همهی ما توانایی عشق ورزیدن داریم، حتی با یه لبخند، چون اینکار به همون اندازه به خود ما انرژی میده که به کسی که بهش لبخند زدیم.
📕 بازگشت شازدهپسر
✍🏻 #الخاندرو_گیلرمو_روئمز
📚 @PDFsCom
گفتم: نه اینطور نیست. خوشبختی از بودن میاد نه از داشتن؛ از تقدیر و قدردانی بابت هر آنچه الان داری، نه عجله برای بدست آوردن چیزایی که نداری.
آسونترین و مستقیمترین راهِ خوشبختی خوشحال کردن آدمهایی هست که در اطرافمون هستن. عشق رو باید با عشق ورزیدن یاد گرفت. همهی ما توانایی عشق ورزیدن داریم، حتی با یه لبخند، چون اینکار به همون اندازه به خود ما انرژی میده که به کسی که بهش لبخند زدیم.
📕 بازگشت شازدهپسر
✍🏻 #الخاندرو_گیلرمو_روئمز
📚 @PDFsCom
شبی که ناصرالدین شاه در مسکو اقامت داشت مصادف شده بود با تاسوعای حسینی، ولی شاه مدعی دین به جای شرکت در مراسم تاسوعا به پیشنهاد شهردار مسکو آن شب به شرابخواری پرداختند!
فردای اون روز هم برای جبران گناهان شب گذشته سجاده پهن کردن و مشغول عبادت شدن. ولی بعد از نماز ظهر دوباره شراب نوشیدن و حیله شرعی شاه هم این بود که آب مسکو بدمزهست و قابل نوشیدن نیست. خدا قوت ای شاه شهید
🗞 برگرفته از روزنامه خاطرات اعتماد السلطنه
📚 @PDFsCom
فردای اون روز هم برای جبران گناهان شب گذشته سجاده پهن کردن و مشغول عبادت شدن. ولی بعد از نماز ظهر دوباره شراب نوشیدن و حیله شرعی شاه هم این بود که آب مسکو بدمزهست و قابل نوشیدن نیست. خدا قوت ای شاه شهید
🗞 برگرفته از روزنامه خاطرات اعتماد السلطنه
📚 @PDFsCom
4 اشتباه رایج در روایت وقایع عاشورا:
#استاد_مرتضی_مطهری
اشتباه اول:
اوج عزاداری امام حسین(ع) ده روز اول ماه محرم الحرام است. بین سخنرانان و مداحان، مشهور است که هر شب را به یکی از شهدای کربلا اختصاص دهند؛ مثلاً شب سوم برای حضرت رقیه و شب هفتم را برای حضرت علی اصغر(ع) سوگواری می کنند و تاسوعا را نیز به حضرت عباس(ع) اختصاص می دهند. همین قرار داد بین مداحان و منبری ها باعث شده است که عده ای گمان کنند، حضرت رقیه روز سوم محرم به شهادت رسیده است و از همه بدتر اینکه گمان می کنندحضرت ابالفضل(ع) در روز تاسوعا به شهادت رسیده است.
اما حقیقت این است که تمام شهدای کربلا در روز عاشورا به شهادت رسیده اند و حضرات اباالفضل، علی اکبر و علی اصغر همه قبل از امام حسین(ع) و در روز عاشورا در پیکار با سپاه عمر سعد کشته شده اند. حضرت رقیه(س) نیز پس از شهادت پدرش در شام از دنیا رفته است.
اشتباه دوم:
باور عمومی این است که حضرت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و اصحابش سه شبانه روز آب ننوشیدند و سپس تشنه کام به مقابله با دشمن رفته اند؛ اما حقیقت این است که عمر سعد سه روز قبل از عاشورا عمروبن حجاج را با پانصد سوار فرستاد تا کنار شریعه فرود آیند و میان یاران حسین و آب فاصله اندازند. اما این به این معنی نیست که هیچ ذخیره آبی در خیمه ها نبوده است.
در کتاب ارشاد نوشته شیخ مفید(ره) آمده است: « در شب عاشورا زینب...دست بر گریبان برده...و بیهوش بر زمین افتاد. حسین(ع) برخاسته آب بر روی خواهر پاشید و...» این نقل معتبر نشان می دهد که تا شب عاشورا هنوز آب در خیمه ها بوده واصل تشنه کامی به روز عاشورا، گرمی هوا و شدت مبارزه مربوط است.
شیخ عباس قمی(ره) در منتهی الامال می گوید: «شب عاشورا امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع)را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب آورند و اهل بیت و اصحاب خود را فرمود که از این آب بیاشامید، آخر توشه شماست و وضو بسازید و غسل کنید.»
اشتباه سوم:
یکی از معروف ترین تحریف ها ماجرای حضرت لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) است وچه روضه ها که در این زمینه خوانده نمی شود؛ در روضه ها ذکر می شود که حضرت علی اکبر قبل از رفتن به میدان با مادرش چه نجواهایی می کرد، یا اینکه حضرت لیلی در خیمه ها رفته و در آنجا دعا کرده که خداوند حضرت علی اکبر را سالم برگرداند که متأسفانه این موضوع محور بعضی تعزیه ها نیز شده است.
اما حقیقت این است که اصلاً لیلایی در کربلا نبوده است؛ البته لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) هست؛ اما حتی یک مورخ هم به حضور آن حضرت در کربلا و روز عاشورا گواهی نمی دهد. (به نقل از حماسه حسینی،جلد۱،مرتضی مطهری)
اشتباه چهارم:
مطلب بعدی مربوط به حضرت علی اکبر(ع) این است که آن حضرت قبل از رفتن به معرکه جنگ از پدر رخصت خواست و آن حضرت اذن میدان نداده اند و مثلاً فرموده اند که تو هنوز جوانی و حیف است که از دست بروی و چه اشعار و تعزیه ها که پیرامون آن نساخته ایم؛ اما حقیقت این است که تمام مورخین نوشته اند، هر کس از امام حسین(ع) اذن میدان می خواست، اگر می شد حضرت برایشان عذری می آورد ولی در مورد جناب علی اکبر گفته اند: «فاستأذن اباه،فأذن له» یعنی تا اجازه خواست گفت برو.
📚 @PDFsCom
#استاد_مرتضی_مطهری
اشتباه اول:
اوج عزاداری امام حسین(ع) ده روز اول ماه محرم الحرام است. بین سخنرانان و مداحان، مشهور است که هر شب را به یکی از شهدای کربلا اختصاص دهند؛ مثلاً شب سوم برای حضرت رقیه و شب هفتم را برای حضرت علی اصغر(ع) سوگواری می کنند و تاسوعا را نیز به حضرت عباس(ع) اختصاص می دهند. همین قرار داد بین مداحان و منبری ها باعث شده است که عده ای گمان کنند، حضرت رقیه روز سوم محرم به شهادت رسیده است و از همه بدتر اینکه گمان می کنندحضرت ابالفضل(ع) در روز تاسوعا به شهادت رسیده است.
اما حقیقت این است که تمام شهدای کربلا در روز عاشورا به شهادت رسیده اند و حضرات اباالفضل، علی اکبر و علی اصغر همه قبل از امام حسین(ع) و در روز عاشورا در پیکار با سپاه عمر سعد کشته شده اند. حضرت رقیه(س) نیز پس از شهادت پدرش در شام از دنیا رفته است.
اشتباه دوم:
باور عمومی این است که حضرت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و اصحابش سه شبانه روز آب ننوشیدند و سپس تشنه کام به مقابله با دشمن رفته اند؛ اما حقیقت این است که عمر سعد سه روز قبل از عاشورا عمروبن حجاج را با پانصد سوار فرستاد تا کنار شریعه فرود آیند و میان یاران حسین و آب فاصله اندازند. اما این به این معنی نیست که هیچ ذخیره آبی در خیمه ها نبوده است.
در کتاب ارشاد نوشته شیخ مفید(ره) آمده است: « در شب عاشورا زینب...دست بر گریبان برده...و بیهوش بر زمین افتاد. حسین(ع) برخاسته آب بر روی خواهر پاشید و...» این نقل معتبر نشان می دهد که تا شب عاشورا هنوز آب در خیمه ها بوده واصل تشنه کامی به روز عاشورا، گرمی هوا و شدت مبارزه مربوط است.
شیخ عباس قمی(ره) در منتهی الامال می گوید: «شب عاشورا امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع)را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب آورند و اهل بیت و اصحاب خود را فرمود که از این آب بیاشامید، آخر توشه شماست و وضو بسازید و غسل کنید.»
اشتباه سوم:
یکی از معروف ترین تحریف ها ماجرای حضرت لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) است وچه روضه ها که در این زمینه خوانده نمی شود؛ در روضه ها ذکر می شود که حضرت علی اکبر قبل از رفتن به میدان با مادرش چه نجواهایی می کرد، یا اینکه حضرت لیلی در خیمه ها رفته و در آنجا دعا کرده که خداوند حضرت علی اکبر را سالم برگرداند که متأسفانه این موضوع محور بعضی تعزیه ها نیز شده است.
اما حقیقت این است که اصلاً لیلایی در کربلا نبوده است؛ البته لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) هست؛ اما حتی یک مورخ هم به حضور آن حضرت در کربلا و روز عاشورا گواهی نمی دهد. (به نقل از حماسه حسینی،جلد۱،مرتضی مطهری)
اشتباه چهارم:
مطلب بعدی مربوط به حضرت علی اکبر(ع) این است که آن حضرت قبل از رفتن به معرکه جنگ از پدر رخصت خواست و آن حضرت اذن میدان نداده اند و مثلاً فرموده اند که تو هنوز جوانی و حیف است که از دست بروی و چه اشعار و تعزیه ها که پیرامون آن نساخته ایم؛ اما حقیقت این است که تمام مورخین نوشته اند، هر کس از امام حسین(ع) اذن میدان می خواست، اگر می شد حضرت برایشان عذری می آورد ولی در مورد جناب علی اکبر گفته اند: «فاستأذن اباه،فأذن له» یعنی تا اجازه خواست گفت برو.
📚 @PDFsCom