شریکی را برای خود انتخاب کنید که با سایههایش رو به رو شده باشد، و بداند چطور شما را در تمام فصلهایتان دوست داشته باشد.
-دبی فورد
@parinevesht_channel
-دبی فورد
@parinevesht_channel
کیکو میترسد از خیابان احمد اَفندی گذر کند
تاریک است خیابان احمد اَفندی
آنجا عشاق، مشغول بوسهاند در تاریکی
کیکو میترسد از خیابان احمد اَفندی گذر کند
آنجا خِفت میکندش تنهایی
زاهراد
@parinevesht_channel
تاریک است خیابان احمد اَفندی
آنجا عشاق، مشغول بوسهاند در تاریکی
کیکو میترسد از خیابان احمد اَفندی گذر کند
آنجا خِفت میکندش تنهایی
زاهراد
@parinevesht_channel
مردم میگویند (ازش بیرون میآیی)... و درست هم هست؛ ازش بیرونمیآیی. ولی نه شبیه قطاری که از تاریکی تونل بیرون میآید و پر توان میزند به دل آفتابِ داونز در دهانهی خروجی کانال مانش و نه شبیه قطاری که پرشتاب و برقآسا به تونل فرو میشود.
بلکه شبیه مرغی دریایی که از لکهای نفتی بیرون میآید؛ بیرون خواهید آمد.
برای باقی عمر قیراندود شدهاید.
جولین بارنز
عکاسی، بالنسواری، عشق و اندوه
@parinevesht_channel
بلکه شبیه مرغی دریایی که از لکهای نفتی بیرون میآید؛ بیرون خواهید آمد.
برای باقی عمر قیراندود شدهاید.
جولین بارنز
عکاسی، بالنسواری، عشق و اندوه
@parinevesht_channel
در زمانهای که انگار هر کسی وظیفه خود میداند که درباره هر موضوعی نظر بدهد، پناه میبرم به سکوت. به آشیانه نامرئی کوچکی که به یادم میآورد هر آدمی در تمام زمینهها صاحبنظر نیست. ابراز وجود کردن مداوم و تصور مرکز جهان بودن و دهانهایی که بیوقفه میجنبند شبیه زیستن در سیارهای بیگانه است. باید فرار کرد و به لایههای سکوت گریخت. پروفایلهایی که به صاحبشان این تصور را میدهند که علامه دهر است و همه به نظرات درخشانش نیاز دارند، همهمان را به بلندگوهای متحرکی تبدیل کرده که فقط اصوات و کلمات را گاهی بیآنکه چندان نظم و منطقی هم داشته باشند، منتشر کنیم. سکوت شبیه نقطهای است که در انتهای جملهای معنادار میگذاری. صبری که اجازه میدهد مغزت را به کار بیندازی و خویشتندارانه خاموشی را انتخاب کنی. مثل دمی ایستادن در سایه، وقتی آفتاب از مستقیمترین زاویه میتابد. سکوت، تاریکی خوشایندی است که فرصت فکر و تماشا را به تو میدهد. میگذارد در سایهاش کمی دوروبر هر موضوعی بچرخی و زاویههای متفاوتش را کشف کنی، وقتی دیگران عجولانه میخواهند در صف ابراز نظر از هم جلو بزنند. سکوت مکثی است در هیاهوی هستْ بودن، دهنکجی به دنیایی که در آن خاموشی به معنای فراموشی است.
#نعیمه_بخشی
@parinevesht_channel
#نعیمه_بخشی
@parinevesht_channel
مامان میپرسه سفر خوش گذشت؟
نمیگم به هر حال بعد هر چند روز که برگردم خونه با لکهی تاریک، خالی و اندوهناکی که ته ته ذهن و روحمه تنها میمونم.
نمیگم که خیلی وقتا زورم بهش نمیرسه.
نمیگم که از بچگی باهام بوده.
نمیگم که عین بچگی هنوز امنترین جا برام زیر میزه.
بگم هم نمیفهمه، خودم هم درست نفهمیدمش.
نوشتمش، بارها و بارها... به فهمش نزدیک شدم اما اون همیشه چند قدم جلوتر بوده.
نمیگم احتمالا حالم هیچوقت، هیچ کجا و با هیچ کس خوب نمیشه.
میگم خیلی!
مامان میگه خداروشکر...
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
نمیگم به هر حال بعد هر چند روز که برگردم خونه با لکهی تاریک، خالی و اندوهناکی که ته ته ذهن و روحمه تنها میمونم.
نمیگم که خیلی وقتا زورم بهش نمیرسه.
نمیگم که از بچگی باهام بوده.
نمیگم که عین بچگی هنوز امنترین جا برام زیر میزه.
بگم هم نمیفهمه، خودم هم درست نفهمیدمش.
نوشتمش، بارها و بارها... به فهمش نزدیک شدم اما اون همیشه چند قدم جلوتر بوده.
نمیگم احتمالا حالم هیچوقت، هیچ کجا و با هیچ کس خوب نمیشه.
میگم خیلی!
مامان میگه خداروشکر...
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
محبوب من!
نمیدانم بعد از اینهمه ماه بیخبری میتوانم تو را همچنان محبوب من خطاب کنم؟!
همانطور که نمیدانستم وسط بازار سعدالسلطنه رضا اِسپل اسمم را میخواهد چه کار!
خیره شدم به حروف انگلیسی اسمم که رضا زد توی گوشیش درست وسط کادر سایت ناسا و بعد هم توضیح داد که اسمم روی یک تراشه میرود مریخ.
من مریخش را نشنیدم چرا که یک آن تو حی و حاضر شدی. تکیه داده بودی به یکی از ستونهای آجری حیاط. قرص ماه توی آسمانِ پشت سرت بالا آمده بود. صورتت توی تاریکی بود اما صدات را شنیدم که با اطمینان جوری که مو لای درزش نرود در جواب من که گفته بودم دلم میخواهد به ماه سفر کنم گفتی پس حتما میروی!
من به این احتمال غیر ممکن خندیده بودم آن وقتها. همانطور که به حرف رضا خندیدم قبل از این که صاعقهی خاطره بزند به سرم و وسط یکی از حیاطهای سعدالسلطنه جلوی رضا که دستپاچه شده بود بزنم زیر گریه.
اگر بودی لابد اسکرین شات سایت ناسا را که اسمم را با فونت درشت در خودش داشت برایت میفرستادم و به تو که خدای فراموش کردن حرفها و قولهات بودی آن مکالمهی چند سال پیش را یادآوری میکردم.
اما تا تو از اینجا که منم هزار سال نوری فاصله است و از دست تلسکوپ رضا هم کاری برنمیآید.
من فکر میکنم آدمهایی که زمانی بارها و بارها به سمت ماهشان جهیدهاند و زخمی و خاکی بر جا ماندهاند گوشه قلبشان حفرهای دارند شبیه ماه، خاکستری و سرد که توان این را دارد به آنی با اشارهای غلیان کند، نور بتاباند بر حسرت غریبشان و وسط شلوغترین بازارها به گریهشان بیندازد.
پس اگر هنوز از چشمهام میباری میتوانم تو را محبوب من خطاب کنم.
همین!
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
نمیدانم بعد از اینهمه ماه بیخبری میتوانم تو را همچنان محبوب من خطاب کنم؟!
همانطور که نمیدانستم وسط بازار سعدالسلطنه رضا اِسپل اسمم را میخواهد چه کار!
خیره شدم به حروف انگلیسی اسمم که رضا زد توی گوشیش درست وسط کادر سایت ناسا و بعد هم توضیح داد که اسمم روی یک تراشه میرود مریخ.
من مریخش را نشنیدم چرا که یک آن تو حی و حاضر شدی. تکیه داده بودی به یکی از ستونهای آجری حیاط. قرص ماه توی آسمانِ پشت سرت بالا آمده بود. صورتت توی تاریکی بود اما صدات را شنیدم که با اطمینان جوری که مو لای درزش نرود در جواب من که گفته بودم دلم میخواهد به ماه سفر کنم گفتی پس حتما میروی!
من به این احتمال غیر ممکن خندیده بودم آن وقتها. همانطور که به حرف رضا خندیدم قبل از این که صاعقهی خاطره بزند به سرم و وسط یکی از حیاطهای سعدالسلطنه جلوی رضا که دستپاچه شده بود بزنم زیر گریه.
اگر بودی لابد اسکرین شات سایت ناسا را که اسمم را با فونت درشت در خودش داشت برایت میفرستادم و به تو که خدای فراموش کردن حرفها و قولهات بودی آن مکالمهی چند سال پیش را یادآوری میکردم.
اما تا تو از اینجا که منم هزار سال نوری فاصله است و از دست تلسکوپ رضا هم کاری برنمیآید.
من فکر میکنم آدمهایی که زمانی بارها و بارها به سمت ماهشان جهیدهاند و زخمی و خاکی بر جا ماندهاند گوشه قلبشان حفرهای دارند شبیه ماه، خاکستری و سرد که توان این را دارد به آنی با اشارهای غلیان کند، نور بتاباند بر حسرت غریبشان و وسط شلوغترین بازارها به گریهشان بیندازد.
پس اگر هنوز از چشمهام میباری میتوانم تو را محبوب من خطاب کنم.
همین!
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
دراز کشیدهام روی تخت. آفتاب کم جان ظهر پاییز زورش به پرده ضخیم نمیرسد. شب شده قبل از عصر.
"ملال" این موجود سمج موذی از دیوار اتاق خزیده روی زمین. از پایههای تخت خودش را کشیده بالا و پیچیده دور من.
بیرون هوهوی باد، گذر سراسیمه ماشینها، جیغ بیخیال کودک همسایه، گفتگوی نامفهوم دو کارگر ساختمانی؛ اینجا مور مورِ ملال...
تلفنم زنگ میخورد. رفیقی از سرگردانی برگشته میگوید همچنان سرگردانم!
ملال را بیشتر میپیچم دور خودم، میگویم "اشکال ندارد"
این روزها هر کس هر کار میکند یا نمیکند، هر حسی دارد یا ندارد میگویم اشکال ندارد.
شاید دلم میخواد همین را بشنوم برای کارهایی که میدانم باید بکنم اما به جاش ملال را محکمتر میپیچم دور خودم.
میگوید: اینبار هم نشد، زورم نرسید... شاید وقتش نبود!
میگویم: انگار از این به بعد هر چقدر بدویی نمیرسی...
صدایش کم جان میشود لای هوهوی باد: فعلا سردم، تاریکم، کرختم، زمستانم... میخواهم بخوابم...حالا شاید بعد زمستان بهاری باشد
میگویم: شاید!
قبل از این که تماس را قطع کنیم قرار میگذاریم هر دو بخوابیم.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
"ملال" این موجود سمج موذی از دیوار اتاق خزیده روی زمین. از پایههای تخت خودش را کشیده بالا و پیچیده دور من.
بیرون هوهوی باد، گذر سراسیمه ماشینها، جیغ بیخیال کودک همسایه، گفتگوی نامفهوم دو کارگر ساختمانی؛ اینجا مور مورِ ملال...
تلفنم زنگ میخورد. رفیقی از سرگردانی برگشته میگوید همچنان سرگردانم!
ملال را بیشتر میپیچم دور خودم، میگویم "اشکال ندارد"
این روزها هر کس هر کار میکند یا نمیکند، هر حسی دارد یا ندارد میگویم اشکال ندارد.
شاید دلم میخواد همین را بشنوم برای کارهایی که میدانم باید بکنم اما به جاش ملال را محکمتر میپیچم دور خودم.
میگوید: اینبار هم نشد، زورم نرسید... شاید وقتش نبود!
میگویم: انگار از این به بعد هر چقدر بدویی نمیرسی...
صدایش کم جان میشود لای هوهوی باد: فعلا سردم، تاریکم، کرختم، زمستانم... میخواهم بخوابم...حالا شاید بعد زمستان بهاری باشد
میگویم: شاید!
قبل از این که تماس را قطع کنیم قرار میگذاریم هر دو بخوابیم.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
به چه چیزی نابههنگام میگویم: آن وضعیت افراطی که در آن، مامان، از ژرفای هشیاریِ تضعیف شدهاش، در حالی که رنج خود را نادیده میگیرد، به من (که برای باد زدنش روی عسلی کنارش نشستهام) میگوید: "تو آنجا، آنطور که نشستهای راحت نیستی" و بس.
خاطرات سوگواری/ رولان بارت
@parinevesht_channel
خاطرات سوگواری/ رولان بارت
@parinevesht_channel
Forwarded from 🧡 قلب نارنجی فرشته 🧡
دورهجدید کارگاه مقدماتی داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر - ترم پاییز 1402
🌱 مدرس: مرتضی برزگر
📔 نویسنده مجموعه داستان «قلب نارنجی فرشته» (نشرچشمه،چاپ 13) و رمان «اعترافات هولناک لاکپشت مرده» (نشرچشمه، چاپ 9)
📍آیدی ثبت نام : @BarzegarWorkshop
لطفا به دوستان خود اطلاع دهید.
@MortezaBarzegarNotes
🌱 مدرس: مرتضی برزگر
📔 نویسنده مجموعه داستان «قلب نارنجی فرشته» (نشرچشمه،چاپ 13) و رمان «اعترافات هولناک لاکپشت مرده» (نشرچشمه، چاپ 9)
📍آیدی ثبت نام : @BarzegarWorkshop
لطفا به دوستان خود اطلاع دهید.
@MortezaBarzegarNotes
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
معجزهای که دنبالش میگردی در کاری نهفتهس که از انجامش اجتناب میکنی👌
@parinevesht_channel
@parinevesht_channel
سرانجام زمانی میرسد که آدمها هر کدام باید بروند پی زندگی خودشان.
سر وقت تنهایی خودشان.
باید حسابشان را نه با دیگری که با خودشان صاف کنند.
باید با آن هیولای نیازمند ترسیدهی تنها مواجه شوند.
سرانجام زمانی میرسد که لذت جواب نمیدهد، دلبستگی جواب نمیدهد، حتی شاید عشق هم نجات نباشد.
بالاخره هر کس برمیگردد توی غار خودش. سرش را میگذارد روی بالشت خودش... همان بالشت پر از فکر و زخم و حسرت و رویا!
بالاخره آدم خودش میماند و خودش.
و من از این بازگشت نمیترسم. از رنج نمیترسم.
من بازگشتهام بارها و بارها.
خسته و خاکی و دلتنگ بودهام اما غریب و ترسیده نه!
من بلدِ این راه شدهام.
بلدِ رنج که مسیری بوده از خودم به دیگری، از دیگری به خودم.
من بارها به خودم بازگشتهام
و هر بار خودِ تازهای را بازیافتهام.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
سر وقت تنهایی خودشان.
باید حسابشان را نه با دیگری که با خودشان صاف کنند.
باید با آن هیولای نیازمند ترسیدهی تنها مواجه شوند.
سرانجام زمانی میرسد که لذت جواب نمیدهد، دلبستگی جواب نمیدهد، حتی شاید عشق هم نجات نباشد.
بالاخره هر کس برمیگردد توی غار خودش. سرش را میگذارد روی بالشت خودش... همان بالشت پر از فکر و زخم و حسرت و رویا!
بالاخره آدم خودش میماند و خودش.
و من از این بازگشت نمیترسم. از رنج نمیترسم.
من بازگشتهام بارها و بارها.
خسته و خاکی و دلتنگ بودهام اما غریب و ترسیده نه!
من بلدِ این راه شدهام.
بلدِ رنج که مسیری بوده از خودم به دیگری، از دیگری به خودم.
من بارها به خودم بازگشتهام
و هر بار خودِ تازهای را بازیافتهام.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
بیرون باران یکریز میبارد. تازه رسیدهام خانه، بعد از آنکه چهل دقیقه کنار خیابان مثل موش آب کشیده این پا آن پا شدهام. شانس با من یار بود که توانستم یک تاکسی دربست بگیرم. به راننده گفتم هر که هم مسیر بود سوار کند. سه زن انگار که فتح خیبر کرده باشند پریدند توی ماشین. راننده گفت مهمان این خانم هستید.
نشستهام روی مبل. پشت شیشه، توی تاریکی، باران همچنان میبارد. زن واحد کناری مویه میکند. به این فکر میکنم که لابد او هم روزهایی روی مبل خانهاش نشسته و به مویههای من گوش داده.
به اندازه یک دیوار نازک فاصله بین ماست تا بروم بغلش کنم. اما توی زندگی شهری این مدل همدردی با همسایهای که تازه به ساختمان نقل مکان کرده باب نیست. سر جام میمانم و به مویهی آرامش گوش میدهم.
به چند ساعت پیش فکر میکنم. به توفیق اجباری برای خواندن نوشتهی کسی که روزگاری دوستش داشتم. به دلتنگی و غربتی که از کلماتش میبارید. به دلدارش که رفته... به روزگار سوگواریاش و به رنجی که میکشد.
به خودم فکر میکنم. به نفس تنگی بعد از خواندن کلماتش، به پناه بردنم به دستشویی محل کار، به تقلایم برای گریه نکردن... به بازی مضحک زندگی که کسی را دوست داریم که دوستمان ندارد و او کسی را دوست دارد که دوستش ندارد... به حسرتم، به حسرتش فکر میکنم.
به زندگی فکر میکنم. به رنج که یکریز و آرام جریان دارد.
نُت گوشیم را باز میکنم و برای تولد دوستی مینویسم:
برای همه ما در طول زندگی لحظاتی پیش میآید که احساس میکنیم کاش کار دیگری میکردیم، جای دیگری میبودیم یا بیشتر تلاش میکردیم.
اما من فکر میکنم در آن لحظات ما فراموش میکنیم که اینهمه سال زندگی کردیم... و چه چیزی از زندگی سختتر!
همه این سالها برای آنچه که حالا هستیم جنگیدیم، یکه و تنها... روزهایی بوده که توان بلند شدن از روی تخت را نداشتیم اما تمام ظرفیت باقی مانده از جسم و روح و روانمان در آن لحظه را جمع کردیم، بلند شدیم و ادامه دادیم.
ادامه دادن کار زندههاست، شجاعت و صبوری و گذشت میخواهد و چه چیزی از ادامه دادن باشکوهتر!
و من فکر میکنم تو تا اینجای کار به تمامی زندگی کردی،
بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی اثرگذار بودی
و مهمتر از همه این که از مهربانی کردن ناامید نشدی و مهربان ماندی.. و چه چیزی از مهربانی قشنگتر!
برایش فرستادم.
اینجا هم گذاشتم شاید تو یکی از آنهایی باشی که در این لحظه لازمش داری.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
نشستهام روی مبل. پشت شیشه، توی تاریکی، باران همچنان میبارد. زن واحد کناری مویه میکند. به این فکر میکنم که لابد او هم روزهایی روی مبل خانهاش نشسته و به مویههای من گوش داده.
به اندازه یک دیوار نازک فاصله بین ماست تا بروم بغلش کنم. اما توی زندگی شهری این مدل همدردی با همسایهای که تازه به ساختمان نقل مکان کرده باب نیست. سر جام میمانم و به مویهی آرامش گوش میدهم.
به چند ساعت پیش فکر میکنم. به توفیق اجباری برای خواندن نوشتهی کسی که روزگاری دوستش داشتم. به دلتنگی و غربتی که از کلماتش میبارید. به دلدارش که رفته... به روزگار سوگواریاش و به رنجی که میکشد.
به خودم فکر میکنم. به نفس تنگی بعد از خواندن کلماتش، به پناه بردنم به دستشویی محل کار، به تقلایم برای گریه نکردن... به بازی مضحک زندگی که کسی را دوست داریم که دوستمان ندارد و او کسی را دوست دارد که دوستش ندارد... به حسرتم، به حسرتش فکر میکنم.
به زندگی فکر میکنم. به رنج که یکریز و آرام جریان دارد.
نُت گوشیم را باز میکنم و برای تولد دوستی مینویسم:
برای همه ما در طول زندگی لحظاتی پیش میآید که احساس میکنیم کاش کار دیگری میکردیم، جای دیگری میبودیم یا بیشتر تلاش میکردیم.
اما من فکر میکنم در آن لحظات ما فراموش میکنیم که اینهمه سال زندگی کردیم... و چه چیزی از زندگی سختتر!
همه این سالها برای آنچه که حالا هستیم جنگیدیم، یکه و تنها... روزهایی بوده که توان بلند شدن از روی تخت را نداشتیم اما تمام ظرفیت باقی مانده از جسم و روح و روانمان در آن لحظه را جمع کردیم، بلند شدیم و ادامه دادیم.
ادامه دادن کار زندههاست، شجاعت و صبوری و گذشت میخواهد و چه چیزی از ادامه دادن باشکوهتر!
و من فکر میکنم تو تا اینجای کار به تمامی زندگی کردی،
بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی اثرگذار بودی
و مهمتر از همه این که از مهربانی کردن ناامید نشدی و مهربان ماندی.. و چه چیزی از مهربانی قشنگتر!
برایش فرستادم.
اینجا هم گذاشتم شاید تو یکی از آنهایی باشی که در این لحظه لازمش داری.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
برای همه ما در طول زندگی لحظاتی پیش میآید که احساس میکنیم کاش کار دیگری میکردیم، جای دیگری میبودیم یا بیشتر تلاش میکردیم.
اما من فکر میکنم در آن لحظات ما فراموش میکنیم که اینهمه سال زندگی کردیم... و چه چیزی از زندگی سختتر!
همه این سالها برای آنچه که حالا هستیم جنگیدیم، یکه و تنها... روزهایی بوده که توان بلند شدن از روی تخت را نداشتیم اما تمام ظرفیت باقی مانده از جسم و روح و روانمان در آن لحظه را جمع کردیم، بلند شدیم و ادامه دادیم.
ادامه دادن کار زندههاست، شجاعت و صبوری و گذشت میخواهد و چه چیزی از ادامه دادن باشکوهتر!
و من فکر میکنم تو تا اینجای کار به تمامی زندگی کردی،
بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی اثرگذار بودی
و مهمتر از همه این که از مهربانی کردن ناامید نشدی و مهربان ماندی.. و چه چیزی از مهربانی قشنگتر!
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
اما من فکر میکنم در آن لحظات ما فراموش میکنیم که اینهمه سال زندگی کردیم... و چه چیزی از زندگی سختتر!
همه این سالها برای آنچه که حالا هستیم جنگیدیم، یکه و تنها... روزهایی بوده که توان بلند شدن از روی تخت را نداشتیم اما تمام ظرفیت باقی مانده از جسم و روح و روانمان در آن لحظه را جمع کردیم، بلند شدیم و ادامه دادیم.
ادامه دادن کار زندههاست، شجاعت و صبوری و گذشت میخواهد و چه چیزی از ادامه دادن باشکوهتر!
و من فکر میکنم تو تا اینجای کار به تمامی زندگی کردی،
بسیار بیشتر از آنچه تصور کنی اثرگذار بودی
و مهمتر از همه این که از مهربانی کردن ناامید نشدی و مهربان ماندی.. و چه چیزی از مهربانی قشنگتر!
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
کاش آدم یادش بیاید که با قدمهای یک کودک آغاز کرده و تپههایی مقابلش سر برآورده که مرتفع بوده، هراس انگیز بوده، فریبنده بوده و از بلندیهایی پریده که زندگی بوده.
زندگی کرده، بزرگ شده و تاوانش را با اضطراب، با رنج، با حسرت، با شکستگی استخوانش پرداخته.
آنوقت شاید خودش را دوست داشته باشد حتی اگر تا اینجای کار آنطور که میخواسته دوست داشته نشده باشد.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
زندگی کرده، بزرگ شده و تاوانش را با اضطراب، با رنج، با حسرت، با شکستگی استخوانش پرداخته.
آنوقت شاید خودش را دوست داشته باشد حتی اگر تا اینجای کار آنطور که میخواسته دوست داشته نشده باشد.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel