Telegram Web Link
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و هفت:)

شروع شد ...
سهیل عصبانی از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت و گفت:
+لباست رو عوض کن میریم دکتر که عقل ناقصت رو نشون بدیم ببینیم میتونن کاری واسش کنن یا
نه، پاشو
فاطمه که میدونست سهیل خیلی عصبانیه چیزی نگفت، مطمئن بود اگر اتفاقی افتاده باشه دیگه کاری از دست کسی
بر نمیاد نمیدونست باید دعا کنه بچه چیزیش
نشده باشه یا اینکه ...
بعد از علی چطور اون همه تلاشی رو که برای
تربیتش کرده بود میتونست تکرار کنه ...
نه ... خسته تر از این بود که بخواد بچه ای
تربیت کنه، همین ریحانه برای
هفت پشتش کافی بود و دلش هم نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیاره و بسپارتش به دست دنیا که هر جور خواست
تربیت شه ... کاری که می خواد خوب انجام نشه، بهتره هیچ وقت شروع نشه ...
با این وجود عصبانیت سهیل مجبور
به اطاعتش کرده بود از جاش بلند شد و پشت
سر سهیل از اتاق خارج شد.
توی بیمارستان منتظر نشسته بودند تا نوبتشون برسه، سهیل سکوت کرده بود و دست به سینه
نشسته بود وبا اخم به
رو به رو نگاه میکرد، فاطمه که دل دردش آزارش میداد گاه گاهی به سهیل نگاه میکرد و میخواست چیزی
بگه اما حالت صورت سهیل مانع حرف زدنش میشد،
آخر طاقت نیاورد و آروم صداش کرد:
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و هشت:)

آروم صداش کرد:
--سهیل
سهیل برگشت و نگاه غضبناکی بهش انداخت
فاطمه گفت:
--میذاری حرف بزنم؟
نگاه همراه با سکوت سهیل بهش فهموند که ادامه بده
--من که از قصد نمی خواستم این جوری بشه ... باور کن دیشب که میخواستم بهت بگم خون
ریزی قطع شد، تو هم
که خیلی خسته بودی و میدونستم گفتنش به تو هیچ فایده ای جز نگران کردنت نداره ...
سهیل سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و چیزی
نگفت...
فاطمه که فرصت رو مناسب دید دوباره گفت:
--در ضمن مگه قرارمون نبود بچه تربیت کنیم نه اینکه فقط به دنیا
بیاریم؟ ... مگه قرار نبود تمام زندگیمون رو بذاریم برای تربیت بچه ها؟
مگه وقتی ازدواج کردیم، به هم دیگه قول
ندادیم تا زمانی که آمادگی تربیت کردن یک بچه رو نداشتیم بچه دار نشیم ... خوب چرا داری
میزنی زیرش؟
من الان آمادگی تربیت کردن یک بچه رو ندارم
سهیل سرش رو برگردوند و با خونسردی گفت:
+تو یک بچه دیگه داری، بخوای یا نخوای باید درخودت این آمادگی
رو ایجاد کنی، پس فکر نکنم مشکلی باشه
--اما...
صدای منشی بلند شد:
خانم شاه حسینی
‌‌‌....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و نه:)

خانم حسینی
سهیل بلند شد و فاطمه با حالت زار نگاهی به منشی کرد و پشت سر سهیل بلند شد و هر دو وارد اتاق شدند، بعد از
سلام کردن و گفتن مشکلشون، خانم دکتر رو به فاطمه کرد و گفت:
بچه چندمتونه؟
--سوم
خوبه، دل درد دارید؟
با اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت:
--نه زیاد
سهیل که سکوت کرده بود نگاه ترسناکی به فاطمه کرد که فاطمه فورا حرفش رو اصلاح کرد و آروم گفت:
--یک کم
سهیل چشم غره ای بهش کرد، اما فاطمه فورا سرش رو پایین انداخت، خانم دکتر ازش خواست
روی تخت دراز
کشه، فاطمه هم بلند شد و رفت که سهیل رو کرد
به خانم دکتر و گفت:
+خانم دکتر همسر من سر به دنیا اومدن بچه
قبلیمون هم خیلی اذیت شد، این دفعه هم چند
روزه که فعالیت زیادی کرده، برخلاف چیزی هم که به شما گفتند دل
درد شدیدی دارند، من نگرانشم
خانم دکتر سری تکون داد و برای معاینه فاطمه رفت ...
زیاد نمیشه امیدوار بود، خانمتون خیلی ضعیف هستند
سهیل دستش رو روی صورتش کشید و با درموندگی گفت:
+باید چیکار کنیم؟
از همین امروز خانمتون باید استراحت مطلق باشن، گرچه امید زیادی نیست، اما به هر حال میتونید دعا کنید
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
🍃🌼📖🌺📖🌸🍃

🦋 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🦋
🌻•• الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ••🌻
# پست هاے امـروز:هدیه به
آقا‌ صاحب الزمان {؏ـج}🤍🕊
•و شهــداے عزیز •

ذکر امروز : اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🌱

کپی با ذکر صلوات
💖اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍃🌼📖


#سلام_امام_زمانم❤️

تا #بیایی مطمئنم
فصل باران میشود

کوچه ها پس کوچه هامان هم
#چراغان میشود

تا بیایی هر خیابانی كه
خلوت #مانده است

در مسیر #دیدن_تو
راه بندان میشود
••🚫⚠️
[ #دوستی_با_جنس‌مخالف]

یه روابطی باید واسمون ورود ممنوع باشه⛔️
باید ازش اونقدر بترسییم😵
که از ۱۰۰۰ کیلومتریشم رد نشیم 😏
باید ازش دوری کنیم 👣
باید فرار کنیم 🏃🏻

مثلا دوستی ‌با جنس مخالف 🙈


با این ستاره‌ها می‌شود راه را پیدا کرد

بعضیا ستاره فوتبال میشن
بعضیا ستاره سینما
بعضی هم ستاره آسمون...

انتخاب با ماست، مگه نه؟؟؟...
💚🌹💚
طبيب‌خودتان‌باشيد..
بهترين‌ڪسى‌ڪھ‌میتواند
بيماریهاۍروحےراتشخيص‌دهد
خودمان‌هستيم..
روۍكاغذ بنويسيد
حسد،بخل،بدخواهى،
تنبلى،بدبینی و...
يڪےيڪے اينھارا رفع‌ڪنید ❤️

#امام_خامنه‌اے
#جملات_طلایی_علماء_وشهدا
فایننشال تایمز:
اتحادیه اروپا به ایلان ماسک هشدار داد درصورت عدم مدیریت محتوای منتشر شده ،این پلتفرم درتمام اروپا مسدود خواهد شد.
پ ن: ای بابا بد شد که!
حالا ۴ نفر میخوان توی توییتر ۴ خط مطلب بنویسن
پس آزادی بیان چی میشه؟
مردم مگه خودشون شعور ندارن بتونن خوب و بد رو تشخیص بدن؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📌توصیه مدیر یک دبیرستان در لبنان به دانش‌آموزان که باید بـا طـلا نوشت!

👆این تنها راه نجات دهه هشتادی‌هایِ گرفتار در باتلاق مجازی دشمنان قرآن است…

#برای_ایران
‏قطر نمازخونه رو شیشه ای ساخته تا غیرمسلمان ها بتونن نمازگزار ها رو تماشا کنند!

👌تبلیغ و فرهنگسازی به سبک قطری‌ها
ایران آزاد
ایران دموکرات
مرد، میهن، آبادی
بله، داریم عملی می‌بینیم از شما 😊
🛑🛑اگر برای دفاع ازمیهن فقط دوگلوله داشته باشی
یکی باید خرج دشمن شود
دیگری خرجِ وطن فروش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🛑🛑نخواستیم روی پای خودمان بایستیم!

🔻نطق آتشین #میرزا_کوچک_خان جنگلی علیه دیپلمات‌ها، رجّاله‌های سیاست‌باز و اُمرای خودستا!

🔹 چرا ما ویران شدیم؟ چرا ما بی‌خانمان شدیم؟ چرا محروم و مأیوس به جنگل پناه آوردیم؟ برای اینکه ما همه از آن مجاهد سرخورده‌ای که همه چیز خودش را به خاطر مشروطه باخت تا آن زن شیر خشکیده، نخواستیم روی پاهای خودمان بایستیم.

🔸 برای گرفتن حق و حقومان، نشستیم به امید اقدامات #دیپلماتیک حضرت اشرف‌ها، امرای خودسِتا، سرداران و سرلشکران جوان جنگ ندیده، رجّاله‌های سیاست‌باز.

🔹 نشستیم به امید جوان‌های کم‌جرات بی‌انضباط ماجراجو، مردان قهوه‌خانه‌نشینِ حرافِ بی‌دل و جرأت!

📌 برشی از سریال «کوچک جنگلی»

#تاریخ_ایران
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و ده:)

اما به هر حال میتونید دعا کنید
بعد از نوشتن نسخه دفترچه رو به سمت سهیل گرفت و سهیل و فاطمه با هم از مطب خارج
شدند، فاطمه از دل درد
نمیتونست راه بره، سهیل دستش رو گرفته بود و آروم به سمت در بیمارستان حرکت میکردند، هیچ حرفی بینشون
رد و بدل نمیشد...
+سلام مادرجون، حال شما خوبه ...
ممنون ... شما چطورین؟ ...
بله، فاطمه و ریحانه هم خوبن ... شکر سلام میرسونن
+غرض از مزاحمت اینه که میخواستم یک خبر
خوب بهتون بدم ... بله خیره ...
فاطمه بارداره ...
فاطمه که توی ماشین در حال حرکت، کنار سهیل
نشسته بود، به مکالمه سهیل با مادرش گوش میداد،
آروم اشک میریخت، دل درد زیادی داشت، از
طرفی هم دکتر گفته بود حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه و حالا سهیل
بر خلاف میل اون قضیه رو به مادرش گفته بود و ازش خواسته بود برای مراقبت از فاطمه بیاد ...
سهیل بعد از حرف زدن گوشی رو به سمت فاطمه گرفت و گفت:
+مامانت می خواد باهات حرف بزنه
فاطمه اشکهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو گرفت ، نفسی کشید و سعی کرد آروم بشه و گفت:
--سلام مامان جون
سلام عزیزم، خدا رو شکر، خدا رو شکر، دیدی خدا خودش همه چیزو حل میکنه؟
دیدی چه نعمتی بهت داد؟
مبارکت باشه دخترم
فاطمه که دلش نمی خواست یکهو بزنه تو ذوق مادرش فقط گفت:
--مرسی
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و یازده:)

--مرسی
من همین فردا میام اونجا، الان زنگ میزنم و
بلیط رزرو میکنم، نگران هیچی نباش، سر ریحانه
هم یک ماه آخرش
استراحت مطلق بودی، دیدی که هیچی نشد، نگران نباش، تا من میام از جات جم نخور، باشه
دخترم
--زحمتتون نشه مامان
زحمت چیه؟ خودم هم دلم اینجا از تنهایی پوسید، من فردا صبح میام
--باشه، دستتون درد نکنه، رسیدین زنگ بزنین
سهیل بیاد دنبالتون
باشه، مواظب خودت باش، ریحانه رو هم از طرف من ببوس
--چشم، کاری ندارید؟
--نه خدافظ
خدافظ
دکمه گوشی رو زد و گذاشتش روی داشبورد و به فکر فرو رفت، خوشحال بود که مادرش می اومد
و اونو از این احساس پوچ و سردرگم که خودش هم نمیدونست چیه نجاتش میداد...
احساسی که یک بار بهش میگفت
اون بچه
یعنی یک مسئولیت بزرگ دیگه که توانی برای برداشتنش نداری و خوشحال باش که از بین میره و یک بار دیگه
بهش میگه خدا بهت یک بچه داد، یک نعمت، یه رحمت، حالا داره ازت میگیره ...
ناشکری کرده بودی ... نه ... آره
... اه ... خدا رو شکر که فردا مامان میاد ...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و دوازده:)

خدا روشکر که فردا مامان میاد ...
***
فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید
سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کلافگی خودش رو نمیدونست،
احساس میکرد اون بچه رو از همین حالا که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ...
اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو
رو به راه کنه، مطمئن بود ...
اما اگر زنده میموند ...
دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه
دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ...
آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند
شد:
الله اکبر، الله اکبر...
نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین
پیاده شد و خواست
وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد:
مسجد حسین بن علی(ع)
لبخندی زد و وارد وضو خونه شد .
نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی
افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود،وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها
هم خوانی میکرد:
کربلا عشقت منو دیوونه کرد...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──

🦋 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🦋
🌻•• الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ••🌻
# پست هاے امـروز:هدیه به
آقا ࢪسول الله {ص}💞🌱
•و شهــداے عزیز •

#ذکر_امروز : یَا رَبِّ الْعالَمِین🌱

کپی با ذکر صلوات
💖اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


#سلام_فرمانده🤚❤️

دردم به جز وصال تو درمان نمی شود
بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود

افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان
این قصه بی حضور تو امکان نمی شود.

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚


ابراهیم می گفت:
اگه جایی بمانی کہ دست احدی بهت نرسہ، کسی تو رو نشناسہ، خودت باشی و آقا مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره، این خوشگلترین شهـادتہ...

دست‌ ما رو هم‌ بگیر

تو پلاکت را دادی که گمنام شوی
من دویدم که نامدار شوم
حالا من مانده ام زیر خروارها فراموشی و نام تو در دل تمام انسان‌ها

#شهید_ابراهیم_هادی❤️
2024/06/26 06:40:26
Back to Top
HTML Embed Code: