Telegram Web Link
دعا‌ کنید‌ که مبتلا‌ بشیم
با خودتون‌ میگید‌ به چی‌ مبتلا‌ بشیم...؟!
دعا کنید به درد‌ بی‌قرار‌ شدن‌
برای #امام_زمان عــج مبتلا‌ بشین
اون‌ وقت‌ اگه‌ یه جمعه‌ دعای ندبه
رو نخوندید
حس‌ کسی رو دارین‌ که شبانه
لشکر‌ امام‌‌ حسین ع رو ترک کرده...💔

#شهید‌_مرادی🌱
🎩بساط بی‌بساط

🗑️این بساط شرارت هم جمع میشه،
شک نکنین!

✌️با نیروی بیشتری به پیشرفت ادامه
می‌دیم...

📌 #پایان_مماشات
می‌بینی‌ حضرت‌ صاحب‌ دلـم؟!
نظم‌ دنیـا آنقدر بـه‌ هم‌ ریختـه...
کـه‌ زمین‌ و زمان، بـه‌ هم‌ رسیـده‌اند!
اما؛ ما هنـوز
به‌ درد نبودنت‌ نرسیده‌ایم!😔

دیگر زمین‌ بی‌پناهیش‌ را چگونه‌ فریاد کند؛
کـه‌ قلب بی‌درد ما، باورش‌ کنـد؟
بی‌پناهی زمین‌ که‌ سهل‌ است...
بی‌پناهی ما را نیز، همه‌ فهمیده‌اند!
جز خودمان...💔

#العجل‌_یا‌_مولا🌿
گاهی دلتنگی‌هایم‌ زیر نقاب سکوت
پنهان‌ میشود...
و من‌ باز هم‌ بیصدا‌ دلتنگم . . .♥️

#سردار_دلها🌿
فضای مجازی📲
شاید مجازی باشه،
اما هر کلیکش تو پرونده
اعمالمون ثبت میشه
هر چی نوشتیم✍🏻، دیدیم👀،
شنیدیم👂🏻...

باید پاسخگو باشیم رفیق حواسمون جمع باشه‼️
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و یک:)

--چی شد؟ چرا رفتی؟ داریم حرف میزنیم ها
+چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟
--الان دارم گل لگد میکنم سهیل؟!
سهیل خندید و گفت:
+نه فعلا که داری ظرف میشوری
فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت:
--تو نظر دیگه ای که نداری؟
+بذار یک کم فکر کنم!
فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما الان با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی شد وگفت:
--به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون
میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره
سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت:
--سهیل؟الان یعنی چی؟من این بچه‌رونمیخوام ها
سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت:
+اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟
فاطمه که شوکه شده بود گفت:
--یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم
+حالا که شدیم
فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند
لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت:
--اگه من نخوام راضی میشی سقطش کنیم؟
سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه
فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت:
+نه
فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
--نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم،
اصلا همین الان زنگ میزنم به مینا
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و دو:)

اصلا همین الان زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به
رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت:
+تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت:
--سهیل حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش
رو کشید.
فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت:
--چیکار میکنی؟
+چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟
+بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم
--یک کم یعنی چقدر؟
+یعنی مثلا یکی دو روز
--خوب من تا به مینا بگم اون آمپولا رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره
سهیل جدی شد و گفت:
+فاطمه تو الان احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر.
--من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم الان، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ...
اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ...
سهیل جدی نگاهش کرد و گفت:
+چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست
آمپولاشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن.
بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت:
+آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و سه:)

+آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم
فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ...
توی دلش خوشحال بود که با این
وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو
بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از
دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک
شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک
حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن
فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت:
+حالا بوی گل نرگس از پیراهن تو میاد ...
بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت:
--تو خوش بو ترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ...
سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه
و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ
علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز
میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
🍃🌼📖🌺📖🌸🍃

🦋 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🦋
🌻•• الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ••🌻
# پست هاے امـروز:هدیه به
آقا امام سجاد و امام محمد باقر
و امام جعفر صادق {؏}💜🍃
•و شهــداے عزیز •

ذکر امروز : یَا اَرْحَمَ الرَّحِمینَ🌱

کپی با ذکر صلوات
💖اللَّهُمَّ صَلِّ عِلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍃🌼
مهدی جــ❤️ـــان؛
در وادى انتظار، زمــــــــــان را بنگر...
که چگونه از هجــــــــر تو...
همچون شمـــــع ذره ذره آب می شود...
نگار بی قرینه کی می آیی😓...
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نشد یک لحظه از یادت
جدا دل...... 

#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی🕊

سلام بر شهدا
🕯روحشان شادویادشان گرامی🕯️

♻️باشــهداء_تاظهور♻️
بلند شو‼️

عالم منتظر امام زمانه و امام زمان(عج)، منتظر آدمایی هست که بلند بشن و
خودشون رو بسازن...🌱

✍🏻 #استاد_پناهیان
👌گوشیت یا میتونه تو رو به خدا برسونه
یا ازش دورت کنه
انتخاب با خودته....

یهو میبینی یا همین گوشی که امروز شده افت #ایمان تو خیلیا خودشونو بهشتی کردن😊

اونجاست که میفهمیم روز حسرتی که گفتن یعنی چی 😞

#ان_شاءالله_که_شامل_ما_نمیشه ☺️
#بگو_آمین 😬

⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️
چند نفرتون بعد از نماز یه یادی از
امام زمان عج میکنید؟!
امیدوارم تعداد کمی نباشه،ولی
یادتون باشه شبایی که از دلتنگی
نفستون میگیره،اقا فقط به حرفاتونو
گوش میده،خودِ اقا برای حالِ
دلتون اشک میریزه شما چی؟(:
#بدون‌شرح💔..
#مشاوره

🙋‍♂ سلام حاجی

Ⓜ️ سلام

🤵 حاجی حالم خرابه ... رکب خوردم

Ⓜ️ چی خوردی ؟

🤵رو دست خوردم ... فریب خوردم

Ⓜ️ عه چرا ؟

🤵 راستش واسه آزمون ارشد میخواستم موسسه ای ثبت نام کنم واسه آزمون های آزمایشیش

Ⓜ️ خب

🤵 خب به جمالت. اونجا یه منشی بود البته چندتا بود یکیش به داوطلبان ارشد رسیدگی میکرد البته من ندیده بودمشون ؛ هربار که زنگ میزدم ؛ گاها خانم هایی مختلف برمیداشتن و میگفتن مسئول آزمون ارشد ؛ خانم ایکس هستن صبر کنید تا وصل تون کنم .

Ⓜ️ خب

🤵هیچی دیگه... این خانم ایکس که تا حالا ندیده بودمش ؛ (بخاطر کرونا آزمون های آزمایشی رو اینترنتی میدادیم و حضوری موسسه نرفته بودم تاحالا) تو تلفن چنان صدای خوبی داشت و چنان سرحال و با نشاط جواب میداد که نگو و نپرس

چنان #شوخی هایی میکرد و زبون می ریخت که نگو...

Ⓜ️ فقط یکبار صحبت کردین ؟

🤵نه چند باری . چون مشاورمون بود هرماه زنگ میزد و از طرف موسسه جویای مطالعات درسی مون میشد

Ⓜ️ بله متاسفانه برخی خانمها رعایت نمیکنن و اینگونه با ناز و ادا و عشوه گری صحبت کردن حرام است شرعا .

🤵 حاجی من چنان در ذهنم از ایشون ؛ تصویری ساخته بودم که نگووو و نپرررس

#یه_فرشته

Ⓜ️ خب بعدش

🤵 آرزو داشتم صاحب این صدا رو از نزدیک ببینم چون واقعا شیفته شده بودم .
تا اینکه یک روز بخاطر کاری باید به موسسه میرفتم 😬

با شور و شوق رفتم و سراغ همون خانم که مسئول آزمون های آزمایشی ارشد بود رو گرفتم و اتاق خانم ایکس رو نشونم دادن...

😳 دل تو دلم نبود ... رفتم داخل اتاق و سلام کردم و همون صدای دلنواز رو شنیدم #ولی ...

Ⓜ️ ولی چی ؟

🤵 دیدم صدا با تصویر نمیخونه 😬

یــــــــک چیزی تو مایه های عکس روی پفک چی توز 🤢🤢

یعنی چی فکر میکردم چی بووود .

Ⓜ️ عاشق ماشق که نشدی هااا ؟ 😃😁


🤵اگر نمیدیدمش شاید میشدم .

Ⓜ️ متاسفانه حال و روز شما ؛ قصه ی خیلی از روابط و دوستیهای مجازیست .

که طرفین صرفا از هم یک تصویر سازی ذهنی در خاطرشون ساختن و این تصویر با واقعیت متفاوته . حالا جدای از تصویر طرفین ؛ خیلی چیز های دیگری هم هست . مثلا خانمه میگه : فردی که باهاش دارم چت میکنم : خییییلی منو درک میکنه منو میفهمه .

اینا درواقع همون تصویر سازی ذهنی ایست و از روی چت نمیشود به شخصیت واقعی افراد پی برد.

🤵 درسته. من فعلا برم در افق محو بشم... 🚶‍♂

Ⓜ️ 😁 بله بفرمایید خیر پیش


📵📵📵📵📵📵📵📵📵📵📵📵

#این_ناز_و_أداها_این_عـــشوه_گری_ها
#فـــکر_و_زندگــــــی_خیلی_ها_رو_به_فنا_داده

💬 #اندکی_خدا_ترسی_بد_نیست_هااا


⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️

🔴 #گناه_ممنوع
می‌بینی‌ حضرت‌ صاحب‌ دلـم؟!
نظم‌ دنیـا آنقدر بـه‌ هم‌ ریختـه...
کـه‌ زمین‌ و زمان، بـه‌ هم‌ رسیـده‌اند!
اما؛ ما هنـوز
به‌ درد نبودنت‌ نرسیده‌ایم!😔

دیگر زمین‌ بی‌پناهیش‌ را چگونه‌ فریاد کند؛
کـه‌ قلب بی‌درد ما، باورش‌ کنـد؟
بی‌پناهی زمین‌ که‌ سهل‌ است...
بی‌پناهی ما را نیز، همه‌ فهمیده‌اند!
جز خودمان...💔

#العجل‌_یا‌_مولا🌿
میگهـ کهـ :

[قݪبتو♡]اصلاح‌کن!
قبݪ،از‌اینڪہ‌خاڪ‌و‌غبار
روش‌بشینہ...🌬
وقبݪ‌ازاینڪہ‌تارِ‌عنکـبوت‌ببنده...
کہ‌اون‌وقت،خوب‌شدن‌سخت‌میشہ
یه نذری کنیم واسه برد بازی امشب:)
نذری کنیم که از پسش برمیایم...
مثلا من نذر کردم اگه ببریم بازی رو عیب های خودم کار کنم برا نماز صبح بلندشم نماز صبحم ترک نشه
شماهم نذر کنید
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و چهار:)

دلش بندازه...
+فاطمه لج نکن خودم ریحانه رو میرسونم، تو با
ضعفی که داری نمی خواد این همه راه بری...
--اولا خودت ضعف داری، دوما اگه بخوام منتظر جناب عالی باشم که باید قید مهدکودک رفتن
ریحانه رو بزنم، تا
بخوای بلند شی و صبحانه بخوری و آماده بشی و ... اوووو ... من رفتم
+ای بابا، هر چی میگم حرف خودشون میزنه ... بر شیطون لعنت ...
فاطمه پتو رو به زور کشید روی سر سهیل و گفت:
--الهی آمین ... بخواب تا خوابت نپریده
از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی سر سرکی به سر تا ته کوچه انداخت و
مطمئن شد کسی نیست، بعد رو به دخترش کرد و گفت:
--نظرت چیه تا سر کوچه با هم مسابقه بدیم؟
_آره آره، من حاضرم
هر دو آماده شدند و با یک دو سه فاطمه شروع کردن به دویدن، گرچه برای فاطمه مسابقه سختی نبود اما وقتی سر
کوچه رسید احساس کرد انرژیش تموم شده، به سختی نفس کشید و چند لحظه تکیه داد به دیوار، ریحانه که اول
شده بود با خوشحالی دست میزد و میگفت:
_اول شدم، اول شدم
فاطمه نگاهی بهش انداخت و گفت:
--ای شیطون، داری روز به روز قوی تر میشی ها! حالا از مامانت جلو میزنی؟!
بعد هم دستش رو گرفت و با هم به سمت مهدکودک حرکت کردند.
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و پنج:)

حرکت کردند.
موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید...
وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال
سقط بچه خیلی زیاده، اما ...
اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد،
سهیل به خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخلاف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون
ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده
فردای اون روز بعد از رسوندن ریحانه به مهد
کودک هیچ جونی برای برگشتن نداشت، خون ریزی شدیدی پیدا
کرده بود و در نتیجه خیلی بی حال شده بود، برای همین یک تاکسی دربست تا خونه گرفته، وقتی به خونه رسید دل
دردش زیادتر شده بود، ایستاد و دستش رو روی شکمش نگه داشت، که یکهو صدای بلندی شنید که گفت:
+فاطمه!!! خوبی؟
فاطمه که ترسیده بود ایستاد و نگاهی به سهیل که روی ایوان بود کرد و با استرس گفت:
--تو مگه نرفته بودی سر کار؟ ماشینت کو پس؟
سهیل بدون توجه به سوال فاطمه مشکوک نگاهش کرد و گفت:
+چی شده؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟
فاطمه فورا لبخندی زد و گفت:
--هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
2024/07/01 04:40:31
Back to Top
HTML Embed Code: