Telegram Web Link
تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر
بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم


#مولانا
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدے و مرا بی بال و پر ڪردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
ڪه از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر ڪردی


#استاد_شهریار
عکسِ رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ مِی در طمعِ خام افتاد

حُسن رویِ تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد

این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقیست که در جام افتاد

غیرتِ عشق، زبانِ همه خاصان بِبُرید
کز کجا سِرِّ غمش در دهنِ عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار؟
هر که در دایرهٔ گردشِ ایام افتاد

در خَمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زَنَخ
آه، کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخِ ساقیّ و لبِ جام افتاد

زیرِ شمشیرِ غمش رقص‌کُنان باید رفت
کـ‌آن که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد

هر دَمَش با منِ دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستهٔ اِنعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دلسوخته بدنام افتاد

#حافظ
آرزومند توام، بنمای روی خویش را
ور نه، از جانم برون کن ارزوی خویش را

جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی
هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را

آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را

مرده ام، عیسی دمی خواهم، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست بوی خویش را

#هلالی_جغتایی
دوای درد ما را یار داند
بلی احوال دل دلدار داند

ز چشمش پرس احوال دل آری
غم بیمار را بیمار داند

و گر از چشم او خواهی ز دل پرس
که حال مست را هشیار داند

دوای درد عاشق درد باشد
که مرد عشق درمان عار داند

طبیب عاشقان هم عشق باشد
که رنج خستگان غمخوار داند

نوای راز ما بلبل شناسد
که حال زار را هم زار داند

نه هر دل عشق را در خورد باشد
نه هر کس شیوهٔ این کار داند

ز خود بگذشته چون فیض باید
که جز جانبازی اینجا عار داند

#فیض_کاشانی
آیریلیق اولسا گینه جمله جمالون سئورم

سنه من دوست دیمیشم آیری کسه دوست دیمرم

قلب بیماریمه مینلرجه طبیب اولسا اگر

زهروئرسن ایچرم اوزگه دواسین یئمرم
مرا به یک شب بی دغدغه
مرا به یک آغوش امن مرا به یک هوای
آغشته به بوسه
و چند خط شعرِ مچاله شده دعوت کن
مرا میهمان ویژه ی دلت کن
بگذار در دلت خاص باشم
بگذار در عمق چشمهایت خدا را
با پلکهایم بغل بگیرم
و از ترانه ی آغوشت ردپای عشق را
عاشقانه بگیرم
و بوسه بوسه تا ساحلِ اندامت
هدیه ی عشق شوم...


#امید_آذر
چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش
که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم



#شهریار
دیگر جوان نمی شوم
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و
نه در رقص گیسوان تو...


#محمدرضا_عبدالملکیان

.
کاش
لمسِ احساست
عمق دوست داشتنم را حس می‌کرد
و سرزنش نمی‌کردی
جنون خواستنم را
مگر می‌شود
با بودنت رویا نبافت!؟
با لبخندت عاشق نشد!؟
با نگاهت
دیوانه نشد!؟
از حرف‌هایت شعر نخواند!؟
از دستهایت آغوش نساخت!؟
و از رد قدم‌هایت رویش شکوفه‌ها را ندید!؟
بی تو ولی
فقط می‌شود
لابلای زنگار بغض ترانه‌ها
نفس کشید و نمرد...

ناشناس
آغـــوش ِ
تــو ای دوست !
دَرِ بـاغِ  بهشت است ...
یڪ شب
بدر آی از خــود و
بـر مـن بڪَشایش ...!!

#حسین_منزوی
او نمی خواهد تو را ای دل تو بی تابی هنوز؟
اشک چشمانت شده خشک از پیِ آبی هنوز ؟

بی تفاوت رد شد و رفت از کنارت بی دلیل ؛
در وصالش روز و شب بیصبر و بیخوابی هنوز

هر چه را که بر دهانش آمد او گفت و برفت
پس چرا مشتاق سختی های گردابی هنوز؟

بر سرت کرده خراب این خانه را از پای بست
با چه امّیدی به تعمیرِ در و قابی هنوز ؟

مطمئن هستم که او در باغی از گل میخزد
مثلِ نیلوفر در استثمار مردابی هنوز ؟

آسمان را ابرِ تیره تا ابد پوشانده است
آه دل ! چشم انتظارِ نورِ مهتابی هنوز ؟

می کند چکّه ز ابیات غزل ، خونابِ درد؛
خنده دار است اینکه در تنظیمِ اِعرابی هنوز

آنقدر که ظلم دیدی مهربانی دیده ای ؟
سدّ برای شورشِ بی رحمِ سیلابی هنوز ؟

آب پاکی را به روی هر دو دستت ریخته !
ملتمس با سجده ها در صحن محرابی هنوز

قدر خود را بیشتر باید بدانی "پونه" جان
همچو مروارید غلتان اصل و کمیابی هنوز


#افسانه_احمدی_پونه
عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق

هست درین بادیه جمله ی جانها چو ابر
قطره ی باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر ، رفت به صحرای عشق


#عطار_نيشابوري

.
هرکه چون پروانه پیش شمع رویش جان نباخت

بهتر آن باشد که لاف عشقبازی کم زند

#اهلی شیرازی
درود وقت بخیر
دل به دریای نگاه تو زدن آسان نیست
مرد میدان منم و ترسی از این میدان نیست

دوستت دارم و این حس به غزل جا نشود
در رَه عشق میان من و تو پایان نیست

تو درخشنده تر از ماه به شب های منی
به خدا ماه به زیبایی تو تابان نیست

مثل تو نیست به دنیا به خدا نیست که نیست
مثل من عشق تو را هیچ کسی خواهان نیست

تَن.... در آغوش تو آرام بگیرد از درد
غیر گرمای وجود تو  مرا درمان نیست

#حامد_طیرانیان_کریمیان
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند

دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند

کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند

کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای
جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند

حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
 
#حافظ
2024/07/01 01:21:23
Back to Top
HTML Embed Code: