زدی عینک به پیشانی، به رویِ بافه یِ مویت
نگو حیفت میاید که نبینم چشم و ابرویت
دوباره پشتِ فرمان می نشینی و چه می آید
به تو ماشینِ همرنگِ لبانِ آلبالویت
نه بنزین، بلکه در باکت شرابِ ناب می ریزی
برای عشوه رفتن هایِ این سو تا به آن سویت
به خوابش هم نمی دیده چنین نرمینه بستانی
کمربندی که جا خوش کرده رویِ باغِ لیمویت
ولیِ عصر، صبحش خلوت و ساکت ولی عصرش
ترافیک است از وقتی میایی با هیاهویت
در آیینه بغل، من را بغل وا کرده می بینی؟
که می آیم پلنگ آسا پیِ چشمانِ آهویت
چه بد کردی که رد کردی چراغِ قرمز اما باز
خلافی هرچه شد با من، فدایِ تارِ یک مویت
فَراری هستی از من گرچه ماشینت فِراری نیست
بخند ای من فدایِ چهره یِ زیبا و اخمویت
دلِ دیوانه ام کی می شود سیرِ نگاهِ تو
مگر تا صبح بگذاری سرم را رویِ زانویت
نه تنها این غزل، که دفترِ شعرم فدایِ تو
خداوند آفریده از ازل من را غزلگویت
شهراد_میدری
نگو حیفت میاید که نبینم چشم و ابرویت
دوباره پشتِ فرمان می نشینی و چه می آید
به تو ماشینِ همرنگِ لبانِ آلبالویت
نه بنزین، بلکه در باکت شرابِ ناب می ریزی
برای عشوه رفتن هایِ این سو تا به آن سویت
به خوابش هم نمی دیده چنین نرمینه بستانی
کمربندی که جا خوش کرده رویِ باغِ لیمویت
ولیِ عصر، صبحش خلوت و ساکت ولی عصرش
ترافیک است از وقتی میایی با هیاهویت
در آیینه بغل، من را بغل وا کرده می بینی؟
که می آیم پلنگ آسا پیِ چشمانِ آهویت
چه بد کردی که رد کردی چراغِ قرمز اما باز
خلافی هرچه شد با من، فدایِ تارِ یک مویت
فَراری هستی از من گرچه ماشینت فِراری نیست
بخند ای من فدایِ چهره یِ زیبا و اخمویت
دلِ دیوانه ام کی می شود سیرِ نگاهِ تو
مگر تا صبح بگذاری سرم را رویِ زانویت
نه تنها این غزل، که دفترِ شعرم فدایِ تو
خداوند آفریده از ازل من را غزلگویت
شهراد_میدری
تــو همان قهوه ی
سرِ صبحی و من
دلبسته به شیرین ترین
تلخیِ دنیا ....!!
سلام صبح بخیر
سرِ صبحی و من
دلبسته به شیرین ترین
تلخیِ دنیا ....!!
سلام صبح بخیر
گفتم ای جان و جهان
چشم و چراغِ دل من
من همان عاشقِ دیرینهی جانفشانم
به هوای تو جهان گردِ سرم میگردد
ورنه دور از تو همین سایهی سرگردانم
#هوشنگ_ابتهاج
چشم و چراغِ دل من
من همان عاشقِ دیرینهی جانفشانم
به هوای تو جهان گردِ سرم میگردد
ورنه دور از تو همین سایهی سرگردانم
#هوشنگ_ابتهاج
چشم بد دور که آن صفزده مژگان دراز
خنجری بر دل صد پارهٔ ما محکم زد
خجلت عشق به حدی است که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پرنم زد
فروغی بسطامی
خنجری بر دل صد پارهٔ ما محکم زد
خجلت عشق به حدی است که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پرنم زد
فروغی بسطامی
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
#حافظ
هِله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پَرَّد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هِله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عَدَم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
#مولانا
دلتان به چرخ پَرَّد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هِله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عَدَم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
#مولانا
روانه می شوم چون برکه ای در موج اندامت
کدامین جاذبه در چشم تو پنهان شدم رامت
احاطه کرده ای چون گردبادی این خیالم را
تمنایت کشد پای دلم هر لحظه در دامت
عطش دارد نفسهایم درونم شعله ها بر پاست
از این آتشفشان خاکسترم جا مانده بر بامت
صبورم کرده یادت مرهمی بر زخم اندوهم
فراموشم شود غمها همینکه می برم نامت
تماشایی شده غنچه ی لبهایت چه اعجازی
کند مدهوش سوسن را عسل می ریزد از کامت
مسافر می شوم در شعر چشمانت پناهم ده
نگاهم کرده غوغا شعر باران ریخته در جامت
#پونه_حاج_علیان
کدامین جاذبه در چشم تو پنهان شدم رامت
احاطه کرده ای چون گردبادی این خیالم را
تمنایت کشد پای دلم هر لحظه در دامت
عطش دارد نفسهایم درونم شعله ها بر پاست
از این آتشفشان خاکسترم جا مانده بر بامت
صبورم کرده یادت مرهمی بر زخم اندوهم
فراموشم شود غمها همینکه می برم نامت
تماشایی شده غنچه ی لبهایت چه اعجازی
کند مدهوش سوسن را عسل می ریزد از کامت
مسافر می شوم در شعر چشمانت پناهم ده
نگاهم کرده غوغا شعر باران ریخته در جامت
#پونه_حاج_علیان
زنده نه آن است که جانی دروست
اوست که از عشق نشانی در اوست
جان که نه عشقش بود آن بازی است
عشق نه بازی است که جان بازی است
#امیر_خسرو_دهلوی
اوست که از عشق نشانی در اوست
جان که نه عشقش بود آن بازی است
عشق نه بازی است که جان بازی است
#امیر_خسرو_دهلوی
گاه، گـاهی به غزل سربزنی عیبی نیست
دورِ دیوارِ دلم ، پـــــر بزنی عیبی نیست
خسته ایی، مرثیــهی درد تورا می خوانــد
درهمین حال،بـما، سربـزنی عیبی نیست!
کلبـهٔ عشـق ، شفاخانهٔ دردت این جاست
تار و سنتـور، درآن گــر بزنی، عیبی نیست!
خانـــهٔ دوست همین جاست، کنارِ ساقی
اب انگـــور به ساغـر، بزنی عیـبی نیست!
عمر کوتـاه تر از فصـــلِ شکفـتـن باشــد
قیدِ این فکـر، سراسر! بزنی ،عیبی نیست!
زندگــی ، بیــنِ دو تا پلـک زدن، مـی گذرد
بی خبر، پلک به دلبــر بزنی عیبی نیست!
یادم افتاد غزل ، منتظـر شعــرِ من است
ما که رفتیم! به هر دربزنی، عیبی نیست!
ناشناس
دورِ دیوارِ دلم ، پـــــر بزنی عیبی نیست
خسته ایی، مرثیــهی درد تورا می خوانــد
درهمین حال،بـما، سربـزنی عیبی نیست!
کلبـهٔ عشـق ، شفاخانهٔ دردت این جاست
تار و سنتـور، درآن گــر بزنی، عیبی نیست!
خانـــهٔ دوست همین جاست، کنارِ ساقی
اب انگـــور به ساغـر، بزنی عیـبی نیست!
عمر کوتـاه تر از فصـــلِ شکفـتـن باشــد
قیدِ این فکـر، سراسر! بزنی ،عیبی نیست!
زندگــی ، بیــنِ دو تا پلـک زدن، مـی گذرد
بی خبر، پلک به دلبــر بزنی عیبی نیست!
یادم افتاد غزل ، منتظـر شعــرِ من است
ما که رفتیم! به هر دربزنی، عیبی نیست!
ناشناس
زندگی را در دلم یک شب بیا آغاز کن
بال من باش و دمی با روح من پرواز کن
هر چه جای با صفا ارزانی دنیا خودش
در دلت یک جای دنجی را برایم باز کن
خسته از بغض درون و روح پنهان کاری ام
در تمام کوچه ها عشق مرا ابراز کن
در ته بازار چشمت می خرم ناز تو را
بی وفا تنها برای این دل ما ناز کن
سوت و کورم، بی صدا، من با صدایت زنده ام
لحظه ای جان مرا درگیر یک آواز کن
واژه ها رقصان به سازت مست و شیدا می شوند
شور شیرین را به پا در ناله ی شهناز کن
شعر ازمن، عشوه از تو می سرایم شور را
با ظهورت در ته شعرم بیا اعجاز کن
آخرین بیتم به یادت ختم می گردد بیا
ناله ی این واژه ها را با نی ات دمساز کن
ناشناس
بال من باش و دمی با روح من پرواز کن
هر چه جای با صفا ارزانی دنیا خودش
در دلت یک جای دنجی را برایم باز کن
خسته از بغض درون و روح پنهان کاری ام
در تمام کوچه ها عشق مرا ابراز کن
در ته بازار چشمت می خرم ناز تو را
بی وفا تنها برای این دل ما ناز کن
سوت و کورم، بی صدا، من با صدایت زنده ام
لحظه ای جان مرا درگیر یک آواز کن
واژه ها رقصان به سازت مست و شیدا می شوند
شور شیرین را به پا در ناله ی شهناز کن
شعر ازمن، عشوه از تو می سرایم شور را
با ظهورت در ته شعرم بیا اعجاز کن
آخرین بیتم به یادت ختم می گردد بیا
ناله ی این واژه ها را با نی ات دمساز کن
ناشناس
َ
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
وجود هر که نگه میکنم ز جان و جسد
مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی
_حضرت_سعدی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
وجود هر که نگه میکنم ز جان و جسد
مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی
_حضرت_سعدی