اگر خواستید از حقیقتی دفاع کنید، اول مطمئن شوید که آن، صرفأ همان دیدگاهتان نباشد که به شدت مایلید حقیقت داشته باشد!
👤 نیل دگراس
@Noandishaan_Book
👤 نیل دگراس
@Noandishaan_Book
در سرزمینی به دنیا آمدم که در آن مفاهیمِ آزادی و حقوق بشر و مهر و عطوفت انسانی خوار و خلاف قانون شمرده می شود.در هر برهه ای از تاریخ، دولتی ریاکار بر سرِ کار می آید،دیوارهای این زندانِ بزرگ را رنگی شاد و چشم نواز می زند و اعطای حقوقِ معمول در ممالک سعادتمند را به رعایای خود در بوق و کرنا اعلام می کند،اما مزه ی این حقوق یا فقط به زندانیان چشانده می شود و یا در خود چیزی دارند که حتی از زهرِ ظلم و جورِ فاحش تلخ ترشان می کند...
در این سرزمین همه یا بَرده اند یا قلدر و ضعیف کش...
خلاصه کشوری خالی از نور و مکانی جهنمی ست و تنها چیزی که به آن اطمینان دارم این است که هرگز آزادی خود در تبعید را به بردگی مشمئزکننده ی وطن نخواهم فروخت...
📚 زندگی واقعی سباستین نایت
👤 #ولادیمیر_ناباکوف
@Noandishaan_Book
در این سرزمین همه یا بَرده اند یا قلدر و ضعیف کش...
خلاصه کشوری خالی از نور و مکانی جهنمی ست و تنها چیزی که به آن اطمینان دارم این است که هرگز آزادی خود در تبعید را به بردگی مشمئزکننده ی وطن نخواهم فروخت...
📚 زندگی واقعی سباستین نایت
👤 #ولادیمیر_ناباکوف
@Noandishaan_Book
چطور میتوانستم به زنی که تا آن حد تهی و غمزده بود حسودی کنم؟ آدم فقط به کسی حسودی میکند که داراییهایش را زیبنده خود بداند.
👤 مارگارت آتوود
📚سرگذشت ندیمه
@Noandishaan_Book
👤 مارگارت آتوود
📚سرگذشت ندیمه
@Noandishaan_Book
امروز که همهچیز شتابان تنزل میکند، با حسرت به یاد روزهایی میافتیم که اوضاع رو به ترقی داشت. آدمْ مبتذل و راضی باشد بهتر است تا مفلوک و فرهیخته. این را دیگر من نباید به شما بگویم.
📚زندانی لاس لوماس
👤 کارلوس فوئنتس
@Noandishaan_Book
📚زندانی لاس لوماس
👤 کارلوس فوئنتس
@Noandishaan_Book
Forwarded from کتاب و زندگی
🎭 نمایشنامه
📚 لیر شاه
👤 ویلیام شکسپیر
مترجم: جواد پیمان
287 صفحه
لیر شاه یا شاه لیر نمایشنامه ای در 5 پرده اثر ویلیام شکسپیر است که آن را یکی از بزرگترین و ارزندهترین تراژدیهای وی میدانند.
#نمایشنامه
⇲ @EBOOKiha
📚 لیر شاه
👤 ویلیام شکسپیر
مترجم: جواد پیمان
287 صفحه
لیر شاه یا شاه لیر نمایشنامه ای در 5 پرده اثر ویلیام شکسپیر است که آن را یکی از بزرگترین و ارزندهترین تراژدیهای وی میدانند.
#نمایشنامه
⇲ @EBOOKiha
از دید من، جهان گراف یا فرمول یا معادله نبود. یک داستان بود. بنابراین بیشتر به توضیحات داستانی کتاب راهنما اتکا کرده بودم.
📚وحشی
👤 شریل استرید
@Noandishaan_Book
📚وحشی
👤 شریل استرید
@Noandishaan_Book
مجازات اعدام به گناه آدمکشی، به مراتب وحشتناکتر از خود آدمکشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکاران ندارد.
📚ابله
👤 داستایوفسکی
@Noandishaan_Book
📚ابله
👤 داستایوفسکی
@Noandishaan_Book
لوازم آرایش و موارد دیگری نیز در چشم حیوانات آزمایش میشوند. آزمایشهای موسوم به سوزشِ چشم درایز برای نخستین بار در دهه ۱۹۴۰ صورت گرفت، زمانی که شخصی به نام جی. اچ. درایز، که برای سازمان غذا و داروی آمریکا کار میکرد، معیاری را برای ارزیابی میزان سوزش یک ماده زمانی که در چشمان خرگوشها قرار میگیرد تعیین کرد.
📚آزادی حیوانات
👤 پیتر سینگر
پ.ن: قابل توجه گیاهخواران عزیز
@Noandishaan_Book
📚آزادی حیوانات
👤 پیتر سینگر
پ.ن: قابل توجه گیاهخواران عزیز
@Noandishaan_Book
The Air Of Lovers
Marjan Vahdat
🎧🎼
♬♩ تو که در تاریکی ام دریای نوری ♮♯
♬♩ تو که در غمهای من سنگ صبوری ♮♯
♬♩ تو هوای عاشقانی ♮♯
♬♩ تو نوای جسم و جانی ♮♯
♬♩ تو هوای عاشقانی ♮♯
♬♩ تو نوای جسم و جانی ♮♯
#موسیقی
@Noandishaan_Book
♬♩ تو که در تاریکی ام دریای نوری ♮♯
♬♩ تو که در غمهای من سنگ صبوری ♮♯
♬♩ تو هوای عاشقانی ♮♯
♬♩ تو نوای جسم و جانی ♮♯
♬♩ تو هوای عاشقانی ♮♯
♬♩ تو نوای جسم و جانی ♮♯
#موسیقی
@Noandishaan_Book
سیّد ابراهیم تقوی شیرازی مشهور به ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز ایرانی درگذشت.
@Noandishaan_Book
@Noandishaan_Book
ضرورتی ندارد که تا وقتی زنده ام حتما زندگی شادمانه ای داشته باشم ، اما ضروری است مادامیکه زنده ام ، شرافتمندانه زندگی کنم.
👤امانوئل کانت
@Noandishaan_Book
👤امانوئل کانت
@Noandishaan_Book
قدیمها یک کارگر عرب داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا شاشید به خودش. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش.
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه شاشو هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم بیشرف کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقتها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمهها را قشنگ مصرف کند و شیافشان کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسم زندگیتان را پیدا کنید.
👤فهيم عطار
@Noandishaan_Book
یک بار کارگر مقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا شاشید به خودش. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش.
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه شاشو هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم بیشرف کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقتها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمهها را قشنگ مصرف کند و شیافشان کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسم زندگیتان را پیدا کنید.
👤فهيم عطار
@Noandishaan_Book
سراسر فضای مجازی پر شده است از نوشته های افرادی که از آبروریزی بزرگ ایرانیان به جهت استقبال از بازیکن فوتبال رونالدو سخن می گویند و از این گله مند هستند که این استقبال شان و منزلت ایرانیان را در مقابل اعراب کوچک کرده است. دنبال اتوبوس تیم عربی دویدن را کسر شان می دانند حال آنکه همین افراد کرور کرور و دسته دسته مسافت های طولانی را برای زیارت بزرگان اعراب در کربلا و سایر شهرها طی کرده و با وضعیتی به مراتب فجیع تر زیارت کرده و برمی گردند اما کسی حرف از آبروی ایرانیان نمیزند. بیش از ۱۴۰۰ سال دنبال رو دین اعراب هستند و حتی خود را بیشتر از اعراب محق این دین می دانند. زبان انتقاد این افراد فقط تن مردم ایران را زخم می کند و آنجا که انتقاد، گریبان دولت مردان را بگیرد سکوت می کنند و حتی دیده شده بعضی از این افراد مرزهای چاپلوسی و تملق را فرسنگها جابجا می کنند. در باب این استقبال هم به عینه می توان کم کاری و سهل انگاری مدیران نالایق مربوطه در این زمینه را دید و این شوق و ذوق مردم برای دیدن بازیکن محبوبشان را ساماندهی نکرده اند. اگر ایرادی هست بیشتر آن متوجه مدیران و تصمیم گیران برگزاری این مسابقات است.
@Noandishaan_Book
@Noandishaan_Book
ما نیازمند کمی شفقت بودیم. زندگیهایمان به حد کافی احمقانه بود. چیزی باید ما را نجات میداد.
📚ساندویچ ژامبون
👤 چارلز بوکفسکی
@Noandishaan_Book
📚ساندویچ ژامبون
👤 چارلز بوکفسکی
@Noandishaan_Book
یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه میکند، همین انتظار کشیدن است...
مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند، انتظار می کشیدند که زندگی کنند، انتظار می کشیدند که بمیرند...
تویِ صف، انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند، تویِ صف برایِ پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود، سراغ صف هایِ درازتر می رفتند، صبر می کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی، انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی، منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بَند بیاید، منتظرِ غذا خوردن می شدی و وقتی سیر می شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد.
تویِ مطبِ روان پزشک با بقیه یِ روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی که آیا تو هم جزوِ آن ها هستی یا نَه...
کتاب: "عامه پسند"
"چارلز_بوکوفسکی"
مترجم: "پیمان_خاکسار"
@Noandishaan_Book
مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند، انتظار می کشیدند که زندگی کنند، انتظار می کشیدند که بمیرند...
تویِ صف، انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند، تویِ صف برایِ پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود، سراغ صف هایِ درازتر می رفتند، صبر می کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی، انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی، منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بَند بیاید، منتظرِ غذا خوردن می شدی و وقتی سیر می شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد.
تویِ مطبِ روان پزشک با بقیه یِ روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی که آیا تو هم جزوِ آن ها هستی یا نَه...
کتاب: "عامه پسند"
"چارلز_بوکوفسکی"
مترجم: "پیمان_خاکسار"
@Noandishaan_Book
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
"استاپ موشن" (Stop motion)
با عنوانِ "لومیناریس" (Luminaris) یا "جسم نورانی"
ساخته شده توسط "جان_پابلو_زاراملا"
"Juan_Pablo_Zaramella"
کارگردان و انیماتورِ آرژانتینی در سالِ 2011 و به سبکِ "Pixilation" می باشد، این فیلم برنده یِ دریافتِ بارها جایزه شده است و همینطور نامِ این فیلم، جزوِ بهترین انیمیشنهایِ اسکار قرار گرفته است.
"نور" کاراکترِ اصلیِ این "استاپ موشن" است، هم وقتی که مستقیم نمایش داده میشود و هم در معنا و مفهومِ تصاویر، با آمدنِ نور به رویِ ساختمانها و خیابانها، روز در شهر آغاز میشود و در ادامه به شکلی بسیار خلاقانه تا پایان، مخاطب را به تماشا جذب می کند.
@Noandishaan_Book
با عنوانِ "لومیناریس" (Luminaris) یا "جسم نورانی"
ساخته شده توسط "جان_پابلو_زاراملا"
"Juan_Pablo_Zaramella"
کارگردان و انیماتورِ آرژانتینی در سالِ 2011 و به سبکِ "Pixilation" می باشد، این فیلم برنده یِ دریافتِ بارها جایزه شده است و همینطور نامِ این فیلم، جزوِ بهترین انیمیشنهایِ اسکار قرار گرفته است.
"نور" کاراکترِ اصلیِ این "استاپ موشن" است، هم وقتی که مستقیم نمایش داده میشود و هم در معنا و مفهومِ تصاویر، با آمدنِ نور به رویِ ساختمانها و خیابانها، روز در شهر آغاز میشود و در ادامه به شکلی بسیار خلاقانه تا پایان، مخاطب را به تماشا جذب می کند.
@Noandishaan_Book
آسمانَش را گرفته تَنگ در آغوش،
ابر، با آن پوستینِ سردِ نَمناکش...
باغِ بی برگی، روز و شب تنهاست...
با سکوتِ پاکِ غَمناکش...
سازِ او باران، سُرودش باد...
جامه اش شولایِ عُریانی ست...
وَر جُز اینش جامه ای باید،
بافته بَس شعله یِ زَر، تار و پودش باد...
گو بِروید یا نَروید، هرچه در هر جا که خواهد یا نِمی خواهد...
باغبان و رهگذاری نیست...
باغِ نومیدان،
چَشم در راهِ بهاری نیست...
گَر زِ چَشمَش پرتویِ گرمی نمی تابد،
وَر به رویش برگِ لبخندی نمی روید،
باغِ بی برگی، که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه هایِ سر به گَردونسایِ اینک خُفته در تابوتِ پستِ خاک می گوید...
باغِ بی برگی، خنده اش خونی ست اشک آمیز...
جاودان، بر اسبِ یال افشانِ زردش،
می چَمَد در آن...
پادشاهِ فصلها، پاییز...
"باغِ من"، از دفترِ "زمستان"/ 1335
"مهدی_اخوان ثالث"
@Noandishaan_Book
ابر، با آن پوستینِ سردِ نَمناکش...
باغِ بی برگی، روز و شب تنهاست...
با سکوتِ پاکِ غَمناکش...
سازِ او باران، سُرودش باد...
جامه اش شولایِ عُریانی ست...
وَر جُز اینش جامه ای باید،
بافته بَس شعله یِ زَر، تار و پودش باد...
گو بِروید یا نَروید، هرچه در هر جا که خواهد یا نِمی خواهد...
باغبان و رهگذاری نیست...
باغِ نومیدان،
چَشم در راهِ بهاری نیست...
گَر زِ چَشمَش پرتویِ گرمی نمی تابد،
وَر به رویش برگِ لبخندی نمی روید،
باغِ بی برگی، که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه هایِ سر به گَردونسایِ اینک خُفته در تابوتِ پستِ خاک می گوید...
باغِ بی برگی، خنده اش خونی ست اشک آمیز...
جاودان، بر اسبِ یال افشانِ زردش،
می چَمَد در آن...
پادشاهِ فصلها، پاییز...
"باغِ من"، از دفترِ "زمستان"/ 1335
"مهدی_اخوان ثالث"
@Noandishaan_Book