Telegram Web Link
محسن چریک

‏روزهای آخر سلطنت پهلوی ،؛ یک روز صبح به درب خانه استاد رفتم. اوایل دی ماه سال57 بود. 
‏استاد سرما خورده بود. من را به خانه اش دعوت کرد. برایم چائی ریخت و از پنجره داشت خروش و فریاد مردم انقلابی را نظاره میکرد و فقط اشک میریخت.

‏استاد سالها بود که تنها زندگی
۹
‏میکرد. همسر ایشان فوت کرده بودند و فرزندانشان در خارج زندگی میکردند. ساعت ها پیش استاد ماندم. در وقت خداحافطی استاد تا درب آپارتمانشان آمدند تا بدرقه ام کنند.

‏از ایشان خواهش کردم نیائید. 
‏گفتم: "من خودم میروم شما حالتان خوب نیست استراحت فرمائید." هیچوقت آخرین درسی که استاد

‏به من داد را فراموش نمی کنم.
‏استاد به من گفت:
‏"مارمولک اگر در مقابل محبت دیگران بی تفاوت باشی، دیگر از کسی محبت نخواهی دید. این وظیفه من نیست که تو را بدرقه کنم، این عادت زندگی من است.

‏گفتم: "آخر با این حالتان با این عصا ....؟
‏عصای پیرش را به طرف من گرفت و گفت: 
‏"من سالها
۴/۹
‏به این عصا تکیه کردم، شاه به ملتش تکیه داده بود.
‏او هرگز نمی خواست باور کند که تکیه گاهش بر ملتی قدر ناشناس بود !

‏شاه از ایران میرود، اما ملتی که یاد نگرفته باشد محبت را پاسخ دهد، دیگر از کسی محبتی نخواهد دید، ما بر باد خواهیم رفت.

‏و الان من بعد از این همه سال فهمیدم آن
‏۵/۹
‏مرد فرزانه چقدر زیبا و بادرایت آینده این ملت را پیش بینی میکرد.
‏آری ما ملت بر باد رفتیم ....."
‏دکتر “ابراهیم بنی احمد” همیشه سر کلاس در دانشگاه دوست داشت از خاطرات جوانیش بگوید تا شاید ما پی به ارزش های زندگی ببریم.
‏تعریف می کرد:
‏“روزی که قرار شد در سال ۱۳۰۹ من برای ادامه
۶/۹
‏تحصیل به فرانسه بروم، وزیر علوم گفت نخست باید همگی به کاخ سعد آباد بروید تا رضا شاه شما را ببیند و برای شما حرف بزند، بعد عازم می شوید.
‏برای همه ی ما کت و شلوار خریدند. من گیوه پایم بود!
‏همه گیوه پایشان بود و کسی تا آن زمان “کفش” نپوشیده بود!
‏برای همه کفش خریدند.
‏۷/۹
‏شلوارهایمان را پوشیدیم و کفش هایمان را به پا کردیم و رفتیم کاخ سعد آباد دیدن رضا شاه، ۴۰ نفر بودیم.
‏رضا شاه سخنرانی کوتاهی کرد و گفت: «سعی کنید هر کجا رفتید ایرانی باشید و ایرانی بمانید. به ایران برگردید و فردای ایران را شماها باید بسازید…».
‏من به فرانسه رفتم. با سختی مشقت
۹
‏زیادی درس خواندم. جنگ جهانی دوم بود و دولت با سختی برای ما پول می فرستاد. گاهی دو ماه می شد که پول نداشتیم.
‏بالاخره جنگ تمام شد. من هم درسم در دانشگاه تمام شد. روزی که شاگرد اول دانشگاه شدم، قرار شد ژنرال “دگل” نشان “لژیور دونور” به شاگرد اولی ها بدهد.
‏من کفشی را که رضا شاه
‏۹/
‏برایم خریده بود و هنوز به یادگار نو نگاه داشته بودم را پوشیدم و به کاخ الیزه رفتم.
‏وقتی نشان را ژنرال دگل به کت من زد، نمی خواستم فراموش کنم که اگر رضا شاه بزرگ نبود، منِ ایرانی هنوز گیوه پایم بود...”

‏از صفحه منصوره پیرنیا
‏آرشیو تاریخ و باستان شناسی ایران
رقص ، با رفسنجانی و جنتی
شعر خوب برای خواهش
لایه های پیاز
2024/09/28 21:45:39
Back to Top
HTML Embed Code: