Telegram Web Link
NASERKHOSRO1_mixdown
<unknown>
پاره‌یی از سفرنامه‌ی ناصر خسرو قدس‌الله روحه‌العزیز
«آن‌کس که به صحبت من ره یافت، علامتش آن است که کلام دیگران برو سرد شود و تلخ شود».

این سخن موجز و مُعجز از عارف بزرگ مولانا شمس‌الدین تبریزی است. آن‌که حتی پس از مرگ هم در لایه‌های رازآلود مانده و به باور من تا هنوز که هنوز است کشف و هویدا نشده است. سیر و سیاحتی که بنده در بازخوانی و معرفی متون قدیمی داشتم، -از مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری گرفته تا رسالات عبید زاکانی 346هجری-750هجری- که اوج شکل‌گیری زبان فارسی و منابع مهم و معتبر آن است، هیچ شعری، هیچ نظمی و هیچ نثری به اندازۀ «مقالات شمس» مرا متوقف و سرگردان و پیچ‌درپیچ نکرده است. مقالات شمس با آنکه صورت منظم و گفتمانی پیوسته همچون متون دیگر حتی «فیه مافیه» مولوی ندارد، لاکن با تمام پراکندگی و پریشانی، از تأمل‌برانگیزترین متون فارسی به شمار می‌رود. شمس، هم در شیوۀ نوشتار و هم در شیوۀ گفتار، متفاوت و یگانه است در میان تمام سخنوران بزرگی که چه در عرصۀ ادب، تاریخ، عرفان و... گفته‌اند یا نوشته‌اند. از زمانی‌که بنده با مقالات شمس آشنا شده‌ام، هرباری که کتاب را باز کرده‌ام، چیزی جدید در آن دیده‌ام و آموخته‌ام. مثل یک جعبه جادویی است که هربار چشم می‌بندی و در آن دست می‌یازی جواهر برمی‌داری.

در ابتدا از نفهمیدنِ کلام شمس تنگدل می‌شدم و با خود می‌گفتم، مگر این‌چه گفته‌است فارسی نیست؟ می‌دیدم که است و فارسی‌تر است. می‌گفتم آیا به قدرِ فهم مقالات شمس سواد ندارم؟ بعد می‌دیدم که در فهم کلام‌های پیچیده‌تر نیز قاصر نمانده‌ام. مقالات شمس برای من چالشی درون شده بود تا اینکه فهمیدم، برای شناخت کلام شمس نیاز است که به جهان شمس راهی بجویم. اینکه کسی ادعا کند که به جهان گفتمانی شمس یا هر عارف دیگری دسترسی یافته است، شرمِ آلودگی‌های بشری زبانش را کوتاه کند؛ اما هرچه بود بالاخره همچون شناگری نابلد خودم را در این امواج رها کردم و خداوند را شاکرم که امروز این توانایی را برای بنده بخشیده است که حداقل کلام شمس‌الدین تبریزی، آن سلطان‌المعشوقین و رهبرالمحبوبین را در حدِ خودم می‌توانم روخوانی کنم. کلام شمس نثر نیست، با آنکه صورت اصلی بیان او منثور است، سخن شمس شعر نیست، با آنکه در بسیاری از سطرها آهنگی حس می‌شود و حتی در بسیاری پاره‌ها وزنهای عروضی می‌بینیم. من در بارۀ مقالات شمس تلاش می‌کنم در درس‌نوشتار شانزدهم بیشتر بگویم، اما این را از برای آن یادآور شدم که شمس را نمی‌توان در یکی‌دو مقال به معرفی گرفت. کلید شناخت شمس، مستلزم شناخت مولاناست، کلید شناخت مولانا، فراگیری عرفان اسلامی است و در این محیط گذشته از احوال بیرونی و مطالعۀ آثار متعدد، حال درونی هم می‌بایست که خداوند متعال نصیب ما قاصران گرداند.

شمس مثل نویسندگان دیگر، کلام جویده شده در دهان مخاطب نمی‌گذارد. او مخاطب خود را آدمی در سطح مولانا و مریدان می‌داند و با آنان با ایهام و اوهام و ابهام سخن می‌گوید. هر کلمه، هر بند، هر سطر و هر جملۀ او، اشارت و اشاراتی است به منابع بی‌شمار، چنانکه برای فهم یک سطر کلام شمس، گاه نیاز است چندین منابع از قرآن و حدیث و مقامات و مقالات اولیای پیشین را بخوانیم تا به عمق سخن او برسیم. من در مورد اینکه مولانا جلال‌الدین محمدبلخی چه مقدار در دیوان کبیر، مثنوی و فیه‌مافیه تحت تأثیر شمس بوده و کلام او را باز کرده، در درس‌گفتارهای متسلسل بعدی چیزهایی خواهم گفت، لاکن در این مقال، گوشه‌یی کوتاه از یک بخش سخنان شمس را به طور نمونه بازگشایی می‌کنم.

شمس در مقالات در جایی می‌گوید:
«چنان‌که شیخ آن صوفی را گفت که تو موشی را محرم نیستی با تو سرّ را چگونه بگویم؟»
مخاطبی که با بستر عرفانی مباحث شمس آشنا نباشد، ذهنش در فهم این کلام کوتاه راکد می‌ماند. تذکرةالاولیای شیخ فریدالدین عطار، ما را در فهم این سطر کلام شمس اندکی یاری می‌رساند. در ذکر احوال یوسف بن‌الحسین آمده است که او به دیدار ذوالنون مصری رفت تا اسم اعظم را از او فرابگیرد. عطار می‌آورد:

«... کاسۀ چوبین سرپوشیده بدو داد، و گفت: از رود نیل بگذر. در فلان جایگاه پیری است. این کاسه بدو دِه، و هرچه با تو گوید یادگیر! یوسف کاسه برداشت و روان شد. چون پاره‌یی راه برفت، وسوسه‌یی در وی پیدا شد که: در این کاسه چه باشد که می‌جنبد؟ سر کاسه بگشاد. موشی بیرون جست، و برفت. یوسف متحیّر شد. گفت: اکنون کجا روم؟ پیش این شیخ رَوَم یا پیش ذوالنون. عاقبت پیش آن شیخ رفت، با کاسۀ تهی. شیخ چون او را بدید، تبسمی بکرد، و گفت: نام بزرگ خدای از او درخواسته‌یی؟ گفت: آری. گفت: ذوالنون بی‌صبری تو می‌دید. موشی به تو داد. سبحان‌الله! موشی گوش نمی‌توانی داشت، نام اعظم چون نگاه داری؟»
درس‌نوشتار شانزدهم

«مقالات شمس» از جذاب‌ترین‌های نثرهای فارسی است. مقالات، در طی سالهای حضور او در روم «643-645هجری» توسط مریدان یادداشت‌برداری و احتمالاً توسط فرزند مولانا، سلطان‌ولد گردآوری و به سمع و رویت شمس نیز رسانیده شده باشد. مقالات، در ادبیات عرفانی، به سخنان و مواعظی گفته می‌شود که پیران طریقت به مناسبتی ابراز کرده باشند. پیران طریقت، کم‌حرف و گوشه‌گیر بودند و بدون مناسبت خاص، لب به سخن نمی‌گشادند. همانگونه که می‌دانیم، شمس کم‌صحبت بود و چنانچه خود می‌گفت جز با مولانا سخن نگفته است. با آنهم، گاه که لازم می‌شد، صحبت می‌کرد و مریدان تکه‌پاره از سخنان او را یادداشت می‌کردند، همانگونه که احادیث پیامبر را یاران با نگاه تقدس به آنها یادداشت می‌کردند. شمس از عرفای پُر رمز و راز بود، سخنان کوتاه و مسجع او هرکدام همچون قطعه‌یی از یک پازل بزرگ و دارای استقلالیّت معناست، همچون شعرهای پراکندۀ یک دیوان واحد است.

اگرچه نثر فاخر تاریخ بیهقی را نمی‌توان نادیده گرفت، اما کلام بی‌مانند شمس همانگونه که در صورت و ظاهر و سَبْک خود زیبا و دوست‌داشتنی است، در درون‌مایه و معرفت عرفانی نیز تکمیل‌کننده و انگار عصاره‌ قرنها معرفت و مباحث عرفانی است. چنانچه پیامبر اسلام با آمدنش با این پیام که «...الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» خاتم‌المرسلین شد، شمس را می‌توان خاتم‌العارفین دانست.

«هرکه فاضل‌تر دورتر از مقصود. هرچند فکرش غامض‌تر، دورترست. این کارِ دل است، کار پیشانی نیست».

کلام شمس در عین حال که ترتیب و آهنگ بسیار سنجیده‌شده دارد، گویی از یک عالَم دیگر آید! خواننده وقتی این کلام را می‌خواند یا می‌شنود، می‌داند که از یک جای دیگر و از سرّ و حکمت و فلسفۀ دیگر است:

«این مولانا مهتاب است، به آفتابِ وجودِ من دیده درنرسد، الّا به ماه دررسد. از غایت شعاع و روشنی، دیده طاقت آفتاب ندارد. و آن ماه به آفتاب نرسد، الّا مگر آفتاب به ماه برسد.»

به همان میزان که مقالات شمس پُر رمز و راز است، دریافت معانی آنها به سبب پیچیدگی‌های معنایی آسان نیست. عده‌یی با ساده‌سازی کلام شمس، چیزهایی به اسم «مقالات شمس، خط سوم و...» منتشر کرده‌اند که متأسفانه آن بلاغت و فصاحت اصل کلام را ندارند. اما در این میان، استاد محمدعلی موّحد حفظه‌الله از دانشمندان بزرگ و شمس‌شناس، تحقیقات گسترده‌یی در بارۀ مقالات شمس انجام داده است که به یاری نفس پاک او جویندگان معنا می‌توانند ارتباطی با کلام شمس برقرار کنند. ضمن اینکه خوانندگان را به تهیۀ مقالات شمس به تصحیح و تشریح استاد موحد فرا می‌خوانم، از خوانش جزوه‌هایی که از کلام شمس هرکسی بر مراد خود ساخته برحذر می‌دارم. استاد موحد که عمرش دراز باد، در این راستا مرجع و صاحب‌صلاحیت است و کارهای او معیاری و درخشان و مبتنی بر شناخت است و ایشان خوانندگان را به تأمل بسیار و خواندن و بازخواندن و دل سپردن به مقالات شمس فرا خوانده‌اند. استاد معتقد است که خواندن شمس بدون خواندن مولوی و خوانش مولوی بدون خوانش شمس ناتکمیل خواهد بود.

نشانه‌‌های زیادی از کلام شمس در دیوان کبیر، مثنوی و فیه مافیه دیده می‌شود، چنانکه درون‌مایۀ اصلی مباحث مولانا را در سخنان شمس می‌یابیم. مولانا خود می‌گفت: «بلکه صدای تو است، این‌همه گفتار من». داستانها و معناهایی که گاه در مثنوی و دیوان کبیر شرح داده شده‌اند، غالب ریشه در کلام شمس‌ دارد که با اشاره به یکی از آنها، شما را به دقت در این معرفت اشتراکی فرامی‌خوانم:

«اگر از جسم بگذری و به جان رسی، به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است، از کجا یابد حادث قدیم را، ما للترابِ و ربّ‌الارباب. نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی، جانست، و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟... زیره به کرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آبروی آرد؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بی‌نیاز است تو نیاز ببر، که بی‌نیاز نیاز دوست دارد. به‌واسطۀ آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو پیوندند و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچید.» (شمس)

عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق‌اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این، در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
«دام عشق آمد و در او پیچید»
شربتی دادش از حقیقتِ عشق
جمله اخلاص‌ها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ‌کس در نهایتش نرسید (مولوی)
درس‌نوشتار هفدهم

کتاب «فیه مافیه» از آثار پُر مغز و معرفت و حاصل جلسات مولانا جلال‌الدین محمدبلخی با حضور امیر معین‌الدین پروانه دیلمی وزیر نامی و قدرتمند سلاجقه روم است. این جلسات به اهتمام مریدان مولانا در ده‌سال پایانی عمر او -۶۶۰-۶۷۰هجری- جمع‌آوری و پس از درگذشت وی در ۶۷۲هجری تدوین شده است. پروانه در واقع امیر و همه‌کاره حکومت سلاجقه روم بوده و اندی پس از درگذشت مولانا توسط مغول‌ به بیرحمانه‌ترین وضعی کشته شده است. او از مریدان و دل‌سپردگان مولوی بوده و گاه ساعتها در دهلیز سرای مولانا انتظار می‌کشیده تا به حضور وی شرفیاب گردد. در «مناقب‌العارفین» روایتهایی وجود دارد که مولانا به میهمانی‌های امیر پروانه می‌رفته و امیر بارها از مجالس سماع مولوی و یاران وی میزبانی کرده است.

با آنکه همۀ ما مولوی بزرگ را از طریق شعرهایش می‌شناسیم، علاوه بر کتاب مذکور «مجالس سبعه» و «مکتوبات» نیز از آثار منثور مولوی است. اما طرح مباحث جامع‌تر و سبک گفتار و نوشتار مولوی در فیه مافیه بیشتر قابل رویت است:

«همچنانکه مجنون قصد دیارِ لیلی کرد، اشتر را آن طرف می‌راند تا هوش با او بود. چون لحظه‌یی مستغرق لیلی می‌گشت و خود را و اشتر را فراموش می‌کرد، اشتر را در دِه بچه‌یی بود، فرصت می‌یافت باز می‌گشت و به دِه می‌رسید. چون مجنون به خود می‌آمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه‌ماه در راه بماند. عاقبت افغان کرد که این اشتر بلای من است از اشتر فرو جست و روان شد.»

برخلاف مقالات شمس که پیچیدگی‌های ظاهری و باطنی دارد، نثر مولوی خوش‌آهنگ و شیرین و قابل فهم است و در آن تکلّف‌های آنچنانی نمی‌بینیم:

«مصطفی‌صلوات الله علیه بآن عظمت و بزرگی که داشت شبی دست او درد کرد، وحی آمد که از تأثیر درد دست عباس است که او را اسیر گرفته بود و با جمع اسیران دست او بسته بود و اگرچه آن بستن او به امر حق بود هم جزا رسید تا بدانی که این قبضها و تیرگیها و ناخوشیها که بر تو می‌آید از تأثیر آزاری و معصیتی است که کرده‌ای، اگرچه به تفصیل تورا یاد نیست.»

علامه بدیع‌الزمان فروزانفر همچنین‌که تحقیقات گسترده‌یی در مورد مولوی کرده است، فیه مافیه را نیز از چندین نسخۀ خطی تصحیح کرده و بر آن تعلیقاتی افزوده است. کار او در این زمینه معیار و اساس است، اگر علاقمندان خواستند این کتاب ارزشمند را تهیه کنند و با جهان گفتمانی مولانا و دنیای غیر شاعرانۀ او آشنا شوند، فیه مافیه با تصحیح استاد فروزانفر را پیشنهاد می‌کنم.

ارتباط مولوی با چهره‌های بزرگ و رجال سیاسی سلاجقۀ روم نشان می‌دهد که او نسبت به اوضاع سیاسی وقت نه‌تنها بی‌تفاوت نبوده است که پروانه و امیر را در جهت مقابله با مغول و حفظ ولایات اسلام موعظه‌های شدید می‌کرده است:

«من این را بامیر پروانه برای آن گفتم که تو اوّل سَرِ مسلمانی شدی که خود را فدی کنم و عقل و تدبیر و رای خود را برای بقای اسلام و کثرت اهل اسلام فدا کنم تا اسلام بماند و چون اعتماد بر رای خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عین آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شده‌ای و یاری می‌دهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی. پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی به خدای عزوّجل آور که مَحل خوف است.»

بعضی از کتاب‌ها به اطلاعات ما می‌افزایند، بعضی از کتاب‌های بینش‌های جدیدی به ما عرضه می‌کنند، لاکن بعضی از کتاب‌ها در دل ما می‌نشینند و چنگ می‌زنند، فیه مافیه مولوی همچون مثنوی‌ها و غزل‌های او شیرین و پُرجاذبه است. همچنان که توفیق خوانش اکثر منابع اصل و پایۀ زبان را که در درس‌گفتارهای قبلی برای شما خواسته‌ام، مدد خواندن و بازخواندن فیه مافیه را نیز به شما متمنی‌ام که از گنجینه‌های فاخر زبان فارسی به شمار می‌رود:

«هرکس این عمارت را بنیّتی می‌کند یا برای اظهارِ کرم یا برای نامی یا برای ثوابی و حق‌تعالی را مقصود رفع مرتبۀ اولیا و تعظیم تُرَب و مقابر ایشان است. ایشان بتعظیم خود محتاج نیستند و در نفس خود معظّمند چراغ اگر می‌خواهد که او را بر بلندی نهند برای دیگران می‌خواهد و برای خود نمی‌خواهد او را چه زیر چه بالا هرجا که هست چراغ منوّرست الّا می‌خواهد که نور او بدیگران برسد. این آفتاب که بر بالای آسمان است اگر زیر باشد همان آفتابست الّا عالم تاریک مانَد پس او بالا برای خود نیست برای دیگران است. حاصل، ایشان از بالا و زیر و تعظیم خلق منزّهند و فارغند ترا که ذرّه‌یی ذوق و لمحه‌یی لطف آن عالم روی می‌نماید آن لحظه از بالا و زیر و خواجگی و ریاست و از خویش نیز که از همه به تو نزدیکترست بیزار می‌شوی و یادت نمی‌آید. ایشان که کان و معدن و اصل آن نور و ذوقند ایشان مقیّد زیر و بالا کی باشند؟ مفاخرت ایشان به حقّ است و حق از زیر و بالا مستغنیست این زیر و بالا ماراست که پای و سر داریم.»
درس‌نوشتار هژدهم

کتاب «گلستان» شاعر شهیر و بزرگ سعدیِ شیرازی در سال 656هجری قمری تدوین شده است که آمیخته‌یی از نثر و نظم است. این کتاب که جنبۀ تعلیمی دارد، در آن حکایتها بیشتر از آنکه تاریخی و واقعی باشد بهانه‌یی برای ابراز سخن است. اهالی سخن به نیکویی آگاهند که «حکایت» از صنعتهای ادبی است، اکثر نویسندگان در لابلای سخنان خویش گاه از حکایتهایی برای تمثیل و وضاحت بیشتر استفاده کرده‌اند. در کتابهای تاریخی و حتی قرآن نیز حکایتها و قصه‌هایی آمده است.

بعضی‌ها را دیدم که مطابق به حکایتهای گلستان و بوستان چنان تصوّر کرده‌اند که سعدی در تمام این وقایع و اعمال حضور داشته و گاه قضاوتهایی نیز در مورد آن بزرگوار صورت گرفته است. اما محققین را باور به این است که سعدی حکایتها را همچون یک فرضیۀ از پیش تعیین‌شده در نظر داشته که بهانه‌یی برای اظهار سخن و پند خویش پیدا کند، والله اعلم.

شاید سعدی تنها نویسندۀ مطرح باشد که در این سیر تاریخی که آمدیم، نثر و نظمش در یک سطح از زیبایی و خوش‌آهنگی قرار دارد:

«منّت خدای را عزّ و جَل، که طاعتش موجب قُربت است و به شکراندرش مزیدِ نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود مُمِد حیات است و چون برمی‌آید مُفرّحِ ذات. پس در هر نفَسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب

بنده همان بِه که ز تقصیرِ خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که به جای آورد».

سعدی انگیزۀ نوشتن «گلستان» را چنین تعریف می‌کند که روزی با دوستی در باغی به سر می‌برده است و او دامنی از گُل چیده، این انگیزه‌یی می‌شود برای سعدی و برای او می‌گوید، این گُل را که چیده‌ای بقایی نیست، من «گلستانی» می‌سازم که هیچ خزانی آن را پرپر نکند:

به چه کار آیدت ز گُل طبقی
از گلستان من ببر ورقی

پندها و اندرزهای سعدی در گلستان در عین حال که شیرین است، از فلسفه‌های عمیق و توصیه‌های اخلاقی و معرفت فلسفی برخوردار است. در پشت جملات کوتاه و مسجع او عالمی از حکمت نهفته است:

«یکی از پسران هارون‌الرشید پیش پدر آمد خشمناک که فلان سرهنگ‌زاده مرا دشنامِ مادر داد. هارون جلسای حضرت را گفت: جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت: ای پسر، کرَم آن است که عفو کنی و اگر به ضرورت انتقام خواهی تو نیزش دشنامِ مادر دِه، نه چندان که انتقام از حد بگذرد آنگاه ظلم از طرف تو باشد و دعوی از قِبل خصم

نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید»

گلستان سعدی توسط استاد غلام‌حسین یوسفی با تدقیق و تحقیق امروزی آراسته‌تر شده است و استاد مزبور در این راستاد پژوهش گسترده‌یی کرده و زحمات عدیده‌یی متقبل شده است. همچنان که همواره شما عزیزان را به خوانش این آثار گرانسنگ فرامی‌خوانم، بسیار دقت کنید که این آثار را از مراجع اصل و تصحیح‌کنندگان معتبر تهیه کنید. ای‌بسا که از این آثار، هرکسی بر مراد خود و بی‌دقت منتشر کرده است که در آنها نواقص و کاستیهای متعدد وجود دارد. چهره‌ها و استادان عزیزی که گاه عمر خود را در پای تدقیق و تحقیق این منابع صرف کرده‌اند تا ما در آشفته‌بازار و پیچدگی‌ها و پراکندگی‌ها، به اصل کلام این بزرگان دسترس داشته باشیم.

«طریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل. هر که بدین صفتها که گفتم موصوف است بحقیقت درویش است اگرچه در قباست، اما هرزه‌گردی بی‌نماز، هواپرست هوسباز که روزها بشب آرد در بندِ شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه بر زبان آید، رندست اگرچه در عباست

ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ریا داری
پردۀ هفت‌رنگ درّ مگذار
تو که در خانه بوریا داری»

سعدی را شاید تنها نویسنده‌یی بدانیم که هم در شعر، هم در نظم و هم در نثر سرآمد و یگانه است. قدرت او به همان اندازه که در غزلهایش قابل لمس است، در نظمها و نثرهایش نیز استوار و دارای مکتب و سبْک منحصر به فرد اوست. او که خود نیز بر قدرت کلامش واقف بود و می‌گفت: ذکر جمیل سعدی که در افواهِ عالم افتاده است و صِیت سخنش در بسیط زمین منتشر گشته و قصب‌الجیبِ حدیثش که همچون شکّر می‌خورند، حقا شخصیتی است که از او پیامهای بزرگ بشری صادر شده است. او را شاید به تعبیری آخرین بازماندۀ نثر فاخر فارسی دانست چرا که از دورۀ سعدی به بعد، دیگر شخصیتی که بتواند هم‌سطح و هم‌طراز بزرگانِ نظم و نثر ظهور کند، کمتر سراغ داریم. دوره انحطاط فارسی دقیقاً از همین روزگاران به بعد رقم می‌خورد و چراغ معرفت این زبان توسط باد خشم ویرانگر مغول تا قرنها بعد خاموش می‌گردد:

بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
‏تو کیستی که سلامِ تو می‌دهد جانم
بمان که بی‌تو در این تنگنا نمی‌مانم

تو چیستی که مرا مست می‌کند سخنت
مرو که بسته به هر گامِ توست ایمانم

اگر برای تو (جان) هدیه آورد عاشق
خجالتی‌ست که از زیره‌ پیش کرمانم

که لعل در یخن‌ات خون عاشقان سرخ است
چنین که در طلبت وادیِ بدخشانم

بتاب ماهِ بلندِ شبِ دراز که من
اسیر شامم و در انحصار زندانم

تو بلخ داری و تبریز خسته‌جان در ماست
تو شعر حافظ و من از دلِ خراسانم

به یادگار، سفرنامه‌هاست در بغلم
که از سلاله‌ی دلدادگانِ یمگانم

تو مثل کابل و بلخ و هرات مهجوری
من از جدایی تو، پاره‌های ایرانم!

به دشتهای پدر رخش ما رها بادا
که منزلیست از این راه تا سمنگانم

به یاد عشق تو در سینه می‌تپد دل ما
که جان جان منی و که جان جانانم
بسم‌الله الرّحمن الرّحیم
من مقالاتِ سلطان‌المعشوقین مولانا شمس‌الدّین‌التبریزی
لاٰ اَخلْ‌الله بَرَکَتَهُ

اگر از جسم بگذری و به جان رسی، به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است، از کجا یابد حادث قدیم را، ما لِلتُّرابِ وَ رَبِّ الأرْباب؟ نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی جانست، و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟

عاشقانت بَرِ تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همه زیره بکرمان آرند

زیره به کرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آبروی آرد؟ چون چنین بارگاهی‌است، اکنون او بی‌نیاز است تو نیاز ببر، که بی‌نیاز نیاز دوست دارد، به‌واسطۀ آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو پیوندد، و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچید، که یُحِبُّونَهُ تأثیر یُحِبُّهُمْ است. از آن قدیم، قدیم را ببینی وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ. این است تمامی این سخن که تمامش نیست، الٰی یوم‌القیامه تمام نخواهد شد.

#مقالات_شمس۱
آینه میل نکند، اگر صد سجودش کنی که این یک عیب را در روی او هست ازو پنهان دار که او دوست من است، او به زبان حال می‌گوید که البته ممکن نباشد.

گفت: اکنون ای دوست درخواست می‌کنی که آینه را به دست من دِه تا ببینم، بهانه نمی‌توانم کردن، و سخن ترا نمی‌توانم شکستن. و در دل می‌گوید البتّه بهانه‌یی کنم و آینه را بدو ندهم، زیرا که اگر بگویم بر روی تو عیب است احتمال نکند، اگر بگویم بر روی آینه عیب است بتّر. باز محبت نمی‌هلد که بهانه کند. می‌گوید: اکنون آینه به دست تو بدهم، الّا اگر بر روی آینه عیبی بینی آن را از آینه مدان، در آینه عارضی دان آن را، و عکس خود دان، عیب بر خود نِه، بر روی آینه عیب منه، و اگر بر خود نمی‌نهی، باری بر من نه که صاحب‌آینه‌ام و بر آینه منه. گفت: قبول کردم و سوگند خوردم، آینه را بیار که مرا صبر نیست. باز دلش نمی‌دهد. گفت: ای خواجه باز بهانه‌یی بکنم، باشد که ازین شرط باز آید، و کار آینه نازکی دارد. باز محبت دستوری نداد. گفت اکنون بار دیگر شرط تازه کنم. گفت: شرط و عهد آن باشد که هر عیبی که بینی آینه را بر زمین نزنی، و گوهر او را نشکنی، اگرچه گوهر او قابل شکستن نیست. گفت: حاشا و کلّا، هرگز این قصد نکنم و نیندیشم؛ در حق آینه هیچ عیبی نیندیشم. اکنون آینه به من ده تا ادب من بینی و وفای من بینی. گفت: اگر بشکنی قیمت گوهر او چندین است؛ و دیّت او چندین است؛ و براین گواهان گرفت. با این‌همه چون آینه بدست او داد، بگریخت. او می‌گوید با خود که اگر آینه نیکوست چرا گریخت؟ اینک شکستن گرفت. فی‌الجمله چون برابر روی خود بداشت درو نقشی دید سخت زشت، خواست که بر زمین زنَد که او جگر من خون کرد از برای این؟ از دیّت و تاوان و سیم و گواهان‌گرفتن یادش آمد. می‌گفت: کاشکی آن شرط گواهان و سیم نبودی، تا من دل خود خنک کردمی و بنمودمی چه می‌باید کرد. او این می‌گفت و آینه با زبان حال با آن‌کس عتاب می‌کرد، که دیدی که من با تو چه کردم و تو با من چه کردی؟

اکنون آن خود را دوست می‌دارد، بهانه بر آینه نهاده است، زیرا که اگر خود را دوست دارد از خود برآید، و اگر آینه را دوست دارد از هردو بر نیاید.

این آینه عین حق است، می‌پندارد که آینه غیر اوست. با این‌همه چنانکه او را با آینه میل است، آینه را با او میل است. از میل آینه است که او را با آینه میل است، اَوْ عَلی‌الْعَکْس. اگر آینه را بشکنی، مرا شکسته باشی، أناعِنْدالمُنْکَسِرة.

حاصل، محال است که آینه میل کند و احتیاط کند، و همچنین مَحّک و ترازو که میل او به حق است، اگر هزاربار بگویی که ای ترازو، این کم را راست نمای، میل نکند الّا به حق، اگر دویست‌سال تیمار کنی و سجودش کنی.

#مقالات_شمس۲
می‌گویم و خُرد می‌کنم سخن را، امروز باشد، روزی گوئیم این سخن را و هم نشکنیمش. این سخن، که دشخوار می‌توان بی‌نفاق این سخنِ راست بازگفتن، همان سخن است که آن معلم زندیق که «جُنَیْد» را بدو حواله بود، چون بعد از سفر دراز به مقام او رسید، گفت: ای جنید، از آن روز که تو عزم من کردی، منزل به منزل واقفم از حال تو، و درین مانده‌ام و چیزی نمی‌یابم که با تو بگویم. چنانکه شیخ آن صوفی را گفت که تو موشی را محرم نیستی با تو سِر را چگونه گویم؟ بانگی بلند می‌گویند و نمی‌شنوند. عقل، چون دستوری دهد که آهسته بگویند می‌شنود، الّا چیزی دیگر می‌شنود غیر آن سخن! و اگر جهد کنم بدو رسانم، چگونه طاقت دارد؟ چون جنید محرم نبود با آنکه او شیخ بود و قوّت شیخان چیز دیگر باشد.

ایشان گویند کفر و اسلام برِ ما یکی‌ است، دو کسوت است. با این‌همه قوتها، گفت: با تو هیچ نتوان گفتن، انگشت‌نمای جهان شدی و رسوای جهان. با این‌همه وقتی که انگور بسیار خورده باشد این جنید و چیزهای بادانگیز، و به قضای‌ حاجت بنشیند و حدث کند، آن انگور را نگویم الّا آن بادها که با آن باشد، این‌سو و آن‌سو افتد، بِه از صدهزار همچون فلان.

هله این صفت پاک ذوالجلال است، و کلام مبارکِ اوست، تو کیستی؟ از آنِ تو چیست؟ این احادیث حق است و پُرحکمت، و این دگر اشارت بزرگان است، آری هست، بیار از آنِ تو کدام است؟ من سخنی می‌گویم از حال خود، هیچ تعلّقی نمی‌کنم به اینها، تو نیز مرا بگو اگر سخنی داری و بحث کن. اگر وقتی سخنی دقیق شود از بهر استشهاد، چنانکه «مولانا» فرماید، مُهر برنهند از قرآن و احادیث تا مشرّح شود روا باشد.

#مقالات_شمس۳
این تجلّی و رؤیت خدا، مردانِ خدا را در سماع بیشتر باشد. ایشان از عالَم هستی خود بیرون آمده‌اند، از عالمهای دگر برون آردشان سماع و لقای حق پیوندد.

فی‌الجمله سماعی است که حرام است. او خود بزرگی کرد که حرام گفت، کفر است آن چنان سماع. دستی که بی آن حالت برآید، البته آن دست به آتش دوزخ معذب باشد، و دستی که با آن حالت برآید البته به بهشت رسد. و سماعی است که مباح است و آن سماع اهل ریاضت و زهد است که ایشان را آب دیده و رِقت آید. و سماعی است که فریضه است و آن سماع اهلِ حال است، که آن فرضِ عین است، چنانکه پنج نماز و روزۀ رمضان، و چنانکه آب و نان خوردن به وقت ضرورت. فرض عین است اصحاب حال را، زیرا مددِ حیات ایشان است. اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است صاحب سماع دیگر را به مغرب سماع باشد، و ایشان را از حال همدیگر خبر باشد.

#مقالات_شمس۴
یکی گفت که «مولانا» همه لطف است، و مولانا شمس‌الدین را هم صفتِ لطف است و هم صفت قهر است، آن فلان گفت که همه خود همچنین‌اند، و آنگه آمد تأویل می‌کند، و عذر می‌خواهد که غرض من ردّ سخن او بود نه نقصان شما! ای ابله، چون سخن من می‌رفت چون تأویل کنی؟ و چه عذر توانی گفتن؟ او مرا موصوف می‌کرد به اوصاف خدا، که هم قهر دارد و هم لطف، آن سخن او نبود و قرآن نبود و احادیث نبود، آن سخن من بود که بر زبان او می‌رفت. ترا چون رسد که گوئی که همه را هست؟ قهر و لطفی که به من منسوب کنند همه را چون باشد؟

آنگه ایشان با این عقل و ادب، باید که در «ابایزید» و «جُنیْد» و «شبلی» به دو روز برسند و هم‌کاسه شوند. اگر صف معاملۀ آن مشایخ کنند پیشِ او، بی‌آنکه آن کار کند، از شیندنْ عقلش یاوه شود. با این‌همه از خدا محجوب مُرد. درویشی بر سر گور او گفت که آه این مرد را یک حجاب مانده است میان او و خدا. آن خود کرَم آن درویش بود، از درویشی دیگر پرس.

«مولانا» را جمال خوب است، و مرا جمالی هست و زشتی است. جمال مرا مولانا دیده بود، و زشتی مرا ندیده بود. این‌بار نفاق نمی‌کنم و زشتی می‌کنم تا تمام مرا ببیند، نغزی مرا و زشتی مرا.

آن‌کس که به صحبت من ره یافت، علامتش آن است که صحبت دیگران برو سرد شود و تلخ شود. نه‌چنان که سرد شود و همچنین صحبت می‌کند، بلکه چنان‌که نتواند با ایشان صحبت کردن.

#مقالات_شمس۵
یاران ما به سبزک گرم شوند. آن خیال دیوست، خیال فریشته این‌جا خود چیزی نیست، خاصه خیال دیو. عین فریشته را خود راضی نباشیم، خاصه خیال فریشته. دیو خود چه باشد تا خیال دیو بُوَد! چرا خود یاران ما را ذوق نباشد از عالمِ پاکِ بی‌نهایتِ ما؟ آن، مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دنگ باشد.

اشکال گفت: حرامی خمر در قرآن هست، حرامی سبزک نیست. گفتم: هر آیتی را سببی می‌شد، آنگه وارد می‌شد. این سبزک را در عهد پیغمبر علیه‌السلام نمی‌خوردند صحابه، و اگر نه کشتن فرمودی. هر آیت به قدر حاجت فرو می‌آمد و به سبب نزول فرو می‌آمد. چون نزد رسول علیه‌السلام قرآن بلند خواندند صحابه، تشویش شد خاطر مبارکش را آیت آمد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ.

#مقالات_شمس۶
انبیا همه معرّف همدیگراند. «عیسی» می‌گوید: ای جهود «موسی» را نیکو نشناختی، بیا مرا ببین تا موسی را بشناسی. «محمد» می‌گوید: ای نصرانی، ای جهود، موسی و عیسی را نیکو نشناختید، بیائید مرا ببینید تا ایشان را بشناسید. انبیا همه معرّف همدیگرند. سخن انبیا شارح و مبیّن همدیگرست. بعد از آن یاران گفتند که یا رسول‌الله هر نبی معرّف مَن‌قَبلَهْ بود، تو خاتم‌النبیینی، معرّف تو که باشد؟ گفت: مَنْ‏ عَرَفَ‏ نَفْسَهُ‏ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ. یعنی من عرفه نفسی، فقد عرف ربّی.

#مقالات_شمس۷
هرکه فاضل‌تر دورتر از مقصود. هرچند فکرش غامض‌تر، دورترست. این کار دل است، کار پیشانی نیست.

قصّۀ آنکه گنج‌نامه‌یی یافت که به فلان دروازه بیرون روی، قبّه‌یی است، پشت بدان قبّه کنی، و روی به قبله کنی، و تیر بیندازی، هرجا تیر بیفتد گنجی است. رفت و انداخت، چندان که عاجز شد؛ نمی‌یافت. و این خبر به پادشاه رسید. تیراندازانِ دوراندازْ انداختند، البته اثری ظاهر نشد. چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که نفرمودیم که کمان را بکش. آمد تیر به کمان نهاد، همانجا پیش او افتاد. چون عنایت دررسید، خُطْوَتانِ وَقَدْ وَصَلَ.

اکنون به عمل چه تعّلق دارد؟ به ریاضت چه تعّلق دارد؟ هرکه آن تیر را دورتر انداخت، محروم‌تر ماند. از آنکه خطوه‌یی می‌باید که به گنج برسد. خود چه خطوه؟ آن خطوه کدامست؟ مَنْ‏ عَرَفَ نَفْسَهُ‏ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ. آن‌که «امّاره» نامش کرده‌اند او «مطمئنه» است.

هرکه من با او باشم، از چه غم دارد؟ از همه عالم باک ندارد.

گفتی که ترا اشک چرا گلگون شد
چون پرسیدی راست بگویم چون شد
خونابۀ سودای تو می‌ریخت دلم
ناگاه ز راهِ دیده‌ام بیرون شد

واعظ وعظ می‌گوید جهتِ بیانِ نشانِ مقصود و جهتِ نشانِ راه و راه‌رو، و شیخ ناکامل و شاعر شعری می‌گوید جهت بیان و نشان، پیش دانا رسواتر می‌شود. چنانکه یکی سخن ماهی می‌گفت، یکی گفتش که خاموش، تو چه دانی که ماهی چیست؟ چیزی که ندانی چه شرح دهی؟ گفت: من ندانم که ماهی چیست؟ گفت: آری، اگر می‌دانی نشان ماهی بگو. گفت: ماهی آن است که همچنین دو شاخ دارد همچون اشتر. گفت: خه! من خود می‌دانستم که تو ماهی را نمی‌دانی، الّا اکنون که نشان دادی چیزی دیگرم معلوم شد که تو گاو را از اشتر نمی‌دانی.

لاله گر خیره بر نخندیدی
کس سیاهی دلش کجا دیدی
گرچه در خون خویش غلتان است
رو سزای سیه‌دلان آن است

آری الّا این‌همه هست که كَلِمّواُ النّاسَ عَلى قَدْرِ عُقولِهِمْ، پس آن‌ قَدْرِ عقول، آفت ایشان است.

اَلْعَقْل عقیلةُ الرّجالِ
وَالْعِشْقُ مُحِللّ الْعِقاٰلِ
اَلْعَقْل یَقولُ لاٰ تُبالِغْ
وَالْعِشْقُ یَقولُ لاٰ تُبالِ

#مقالات_شمس۸
از عهد خردکی این داعی را واقعه‌یی عجب افتاده بود، کس از حال داعی واقف نی، پدر من از من واقف نی، می‌گفت: تو اولّا دیوانه نیستی، نمی‌دانم چه روِش داری، تربیت و ریاضت هم نیست؛ و فلان نیست... گفتم: یک سخن از من بشنو، تو با من چنانی که خایۀ بط را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط‌‌بچگان برون آورد، بط‌بچگان کلان‌تَرَک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی است، لب‌لب جو می‌رود، امکان درآمدن در آب نی. اکنون ای پدر من دریا می‌بینم مرکب من شده است، و وطن و حال من اینست. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا، و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگی. و این ترا آویختن است. گفت: با دوست چنین کنی، با دشمن چه کنی؟

#مقالات_شمس۹
آری قومی در شک مانده‌اند، قومی در یقین مانده‌اند. می‌گوئی این مرتبۀ قومی است، «حلّاج» در شک رفت، قومی میان شک و یقین. اَرْواحُ‌الشُهّداء فی حَواصِل طیرٍ خُضْرِ، ارواحُ‌المُؤمنین فی حَواصِل طیرٍ بیضٍ، ارواحُ‌الاطفالِ فی حَواصِل عصافیر، ارواحُ‌الکفّار فی حَواصِل طیرٍ سودٍ.

خواص را سماع حلال است، زیرا دل سلیم دارند. اَلْحُبُّ فی‌اللهِ والْبُغْضُ فی‌اللهِ، در دل سلیم باشد. اگر دشنام من به کافر صدساله رسد مؤمن شود، اگر به مؤمن رسد ولی شود، به بهشت رود عاقبت. آخر، تو واقعه دیدی، در خوابت گفتم که چون سینۀ ما به سینۀ او رسید او را این مقام شد؛ او را بسیار واقعه‌ها در پیش است، عاقبت مسلمان رود، سلامت رود.

#مقالات_شمس۱۰
اگر معنی اللَّهُمَّ اهْدِ قَوْمِي فَإِنَّهُمْ لَا يَعْلَمُون نبودی، «ابوجهل» شکنبه بر قفای مصطفی نهد دستش خشک نشدی و یا بر نیاماسیدی؟ آخر آن‌که یکسواره است در راهِ ایشان، او را این هست که کسی که به قصد بی‌ادبی کند، بلائی برسد هم در حال. پس مردی که پیش او آدمیان و فرشتگان سُلّم بر زمین می‌نهند از عظمتِ او، چون باشد؟ از سخن او حیران می‌شود، چنانکه یکی رَسَن‌بازی می‌کند، خلق حیران می‌شوند از بلندی رسن و از دلیری او و بی‌باکی او. دلِ نظاره‌گران سبک و سست می‌شود، خاصّه که بینند بر شیر سیاه نشسته است، و بی‌باک شیر را می‌زند بر سر، همچون خرِ کاهل.

#مقالات_شمس۱۱
این نسیان بر دو نوع باشد: یکی آنکه از دنیا باشد، چنانکه پیش ایستاده باشد، که دنیا مُنسی است ذکر آخرت را. دیگر سبب نسیان، مشغولیِ آخرت، که از خودش هم فراموش شود. دنیا به دست او چنان است که موش به دست گربه. از صحبت بندۀ خدا او را آن شده باشد که آن شیخ را سی‌سال بر روی سجاده نشسته، آن نباشد. سیم سببِ نسیان محبت خداست، که از دنیا و آخرتش فراموش شود. و این مرتبۀ «مولانا» باشد الدّنیا حرامْ علٰی اهلِ الاٰخرة، والاٰخرةُ حرامْ علٰی اهلِ الدّنیا، والدّنیا و الاٰخرةُ حرامان علٰی اهلِ‌الله این معنی باشد. یعنی فراموش کند آن را، زیرا مولانا را مستی هست در محبت، امّا هشیاری در محبت نیست. امّا مرا مستی هست در محبت، و هشیاری در محبت هست. مرا آن نسیان نباشد در مستی. دنیا را چه زهره باشد که مرا حجاب کند، یا در حجاب رود از من؟

#مقالات_شمس۱۲
همه‌تان مجرمید، گفته‌ایت که «مولانا» را این هست که از دنیا فارغ است، و «مولانا شمس‌الدین تبریزی» جمع می‌کند. زهی مؤاخذه که هست، و زهی حرمان. اگر این کس بحل نکند، از خدا بپرسم او بگوید که گفت یا نگفت؛ بعد از آن بگوید که بحل می‌کنی یا بگیرم؟ بگویم که تو چون می‌خواهی؟ که خواستِ من در خواستِ تو داخل است. او گوید که از طرف من صد چندان. فی‌الجمله مناظره دراز شود؛ اگر عفو باشد این بار دیگر چون اعادت شود دگر هیچ برخوردار نشوند، و در قیامت نیز مرا نبینند خاصّه در بهشت. پس اگر آن چند درم نبودی، من برهنه و پیاده از این جا بیرون رفتمی، آنگاه حال شما چون بودی؟ مرا دیگر هرگز امید معاودت بودی؟

#مقالات_شمس۱۳
باری دگر از بیشه‌ی ما دود برآمد
آن ناله‌‌‌ی خونینِ غم‌اندود برآمد

تو جان خلیلی و از این معرکه مگریز
صدشعله اگر آتش نمرود برآمد

پیشِ سپر سینه‌ی ما تیغ کم آورد
این‌بار به خون آن‌همه مقصود برآمد

سازی بزن از تار غم بی‌کسیِ ما
از نوحه‌ی ما نغمه‌ی داوود برآمد

از روز ازل وعده‌ی دیدارِ تو بستیم
جان در هوس لحظه‌ی موعود برآمد

آهِ دل دشت است، اگر آه برآریم
اشک است اگر زمزمه‌ی رود برآمد

سجاده به خون تر بکند مستِ ره عشق
از سجده‌ی دل، چهره‌ی مسجود برآمد

کُشتیم یکی جان و به قیوم رسیدیم
با مرگ از این غایله، مولود برآمد

نجیب بارور
2024/07/01 07:53:44
Back to Top
HTML Embed Code: