Telegram Web Link
درس‌نوشتار سیزدهم

متن منثور دیگر که اندکی پس از «چهارمقاله» در 570هجری نوشته شده «اسرارالتوحید، فی‌ مقامات شیخ ابی‌سعید» است که پس از مرگ وی توسط یکی از نوادگان او به اسم «محمد بن منور ابی‌سعد بن ابی‌طاهر، به رشتۀ تحریر درآمده و به یکی از امرای غوری تقدیم شده است.

ابی‌سعید ابی‌الخیر عارف شهیری که شموس آسمان دین و نجوم فلکِ یقین بوده است، در شهر میهْنۀ دشتِ خاوران خراسان قدیم، یعنی ترکمنستان امروزی زیست و زندگی داشته است. ابی‌سعید برای تحصیل بیشتر ابتدا به مرْو و سپس به سرخس و از آنجا به محضر «قصابِ آملی» به طبرستان رفته که در سن چهل‌سالگی از دست همین عارف خرقه پوشیده و دوباره به زادگاهش برگشته است. در نهایت از آنجا به شهرِ فرهنگی نشابور مسکن‌گزین شده و همانجا خانقاهی سر و سامان داده است. متعصبان مذهبی در آن روزگار تاب بی‌پروایی‌های عارفانۀ او را نیاورده و در شکایت از وی محضری ساخته به سلطان محمود در غزنه نوشته بودند: «که اینجا مردی آمده است از میهنه و دعوی صوفییِ می‌کند و مجلس می‌گوید و بر سر منبر بیت و شعر می‌گوید، تفسیر و اخبار نمی‌گوید و سماع می‌فرماید و جوانان را رقص می‌فرماید».

گذشته از اینکه این کتاب بسیار ارزشمند شرح حال و احوال عارف بزرگ ابی‌سعید است، نثر آن از ویژگی‌ها و جذابیت‌های بسیاری برخوردار است. این کتاب تقریباً نیم‌قرن دکتر شفیعی کدکنی را مشغول کرده است و انصافاً وی توانسته است با دقت در تصحیح و افزودن به تعلیقات، کارستانی بکند درخشان که از هر حیث می‌تواند متن معیار باشد از این کتاب بزرگ. استاد شفیعی کدکنی تنها دوصد و سی و نه صفحۀ بر این کتاب مقدمه نوشته است که به باور بنده خود می‌توانست کتابی باشد مجزا. تصحیح‌کنندۀ کتاب، اهمیت نثر آن را در حدی می‌داند که آن را با نثر تاریخ بیهقی و تذکرة‌الاولیا مقایسه می‌کند، در ردیف آنها قرار می‌دهد و می‌گوید: «آنچه مسلم است این است که اسرارالتوحید به لحاظ ارزش هنری و چیره‌دستی نویسنده در اسالیب گوناگونِ بیان و شیوۀ داستان‌پردازی و انتخاب کلمات، در صدرِ میراث ادبی زبان فارسی قرار دارد».

شاید بتوان اسرارالتوحید را اولین نثر سامان‌مندِ عرفانی دانست که احوال چندین قرنِ عارفان نخستین و هم‌روزگار با ابی‌سعید را صورت‌بندی کرده است، هرچند محور اساسی در اسرارالتوحید شخصیت ابی‌سعید است. حکایاتی که کتاب از احوال ابی‌سعید نقل می‌کند ظریف و شیرین هستند:
«گفته‌اند که پدرِ شیخ ما، بابو بوالخیر، سلطان محمود را عظیم دوست داشتی و او را در میهنه سرایی بکرد و بر دو دیوار سقف‌های آن بنا، نام سلطان محمود و ذکرِ حشم و خدم و پیلان و مراکب او نقش فرمود. و شیخ کودک بود. پدر را گفت: مرا درین سرا، یک خانه بنا کن چنانک آن خانه خاصه من باشد و هیچ‌کس را در آن هیچ تصرف نباشد. پدر او را خانه‌یی بنا کرد در بالای سرای، که صومعۀ شیخ آن است. چون خانه تمام شد و دَر گِل گرفتند، شیخ فرمود تا دَر و دیوار و سقف آن بنوشتند که الله، الله، الله، پدرش گفت: یا پسر این چیست؟ شیخ گفت: هرکسی بر دیوار خانۀ خویش نام امیر خویش نویسند...».

گفته شده است که ابی‌سعید در ابتدا به دنبال کسب معرفت از طریق دانش‌آموزی معمول عصر بوده است، اما پس از آنکه او را احوالی دست داد، کتابهای خود را در بیخ درختی دفن کرد. نگاه این عارف بزرگ به جهان هستی چنان است که او را «سقراط ایران» خوانده‌اند. ابی‌سعید که می‌گفت: «حکایت‌نویس نباش، چنان باش که از تو حکایت کنند»، پس از مرگش چنان از او حکایت کردند که گویی خود باز گشته و از زبان یکی دیگر شرح احوال خویش باز بگفته است: «خدایت آزاد آفرید، آزاد باش». با نمونۀ دیگر از از این کتاب سخن را به پایان می‌بریم:

«حکایت: آورده‌اند کی روزی شیخ در بازار نشابور می‌رفت برنایان می‌آمدند برهنه، هر یکی ایزار پای چرمین پوشیده و یکی را بر گردن گرفته می‌آوردند، چون پیش شیخ رسیدند، شیخ پرسید کی این کیست؟ گفتند امیر مقامران[قماربازان] است. شیخ او را گفت این امیری بچه یافتی؟ گفت ای شیخ براست باختن و پاک باختن. چون شیخ بشنید نعره‌یی بزد و گفت راست باز و پاک باز و امیر باش!
«گفت: حرامی خَمْر در قرآن هست، حرامی سبزک نیست. گفتیم: هر آیتی را سببی می‌شد، آنگه وارد می‌شد. این سبزک را در عهد پیغمبر علیه‌السلام نمی‌خوردند صحابه، و اگر نه کُشتن فرمودی».

«چرْس، بنگ، منگ، حشیش، سبزک، علف و... که به صفاتی همچون بتۀ فقیری، مدامة‌الحیدر، ورق‌الخیال و...» نیز آن را گفته‌اند و خوانده‌اند، یکی از چیزهای مورد بحث در میان عرفا بوده است. استفاده از این گیاه، در میان صوفیه و عموماً خانقاه‌نشینان چنان معمول بوده است که شراب در مجالس سلاطین. از جمع و جماعت صوفیان، در میان مردم راه یافت و مورد توجه قرار گرفت.

شاید نسبت صوفیه با این گیاه را بر قیاسی بتوان به عبادتگاه بزرگ این بته در هندِ یا سند پیوند داد که در آنجا حتی عابدانی دارد. شاید بتوان بر همین قیاس، ارتباط صوفیه با عرفان هندی را سبب کشف‌شدن این بته بر عجم دانست، چنانچه متون فارسی می‌گوید: «این سبزک را عجم در قلندریان افکندند».

اما آنچه باب مناظره در این خصوص را می‌گشاید آن است که آیا مراد از این سبزک، همین حشیش یا علف امروزی موردنظر ماست، یا اطلاعات و متون تصویر دیگری از آن نیز به ما می‌دهد؟ چنانچه در «مقالات شمس» که پاره‌یی از آن را در ابتدای این مقال ذکر کردیم، اشارت به «خوردن» می‌کند؛ از سوی دیگر یک ایران‌گرد در عهدِ صفوی به این مسأله اشارت می‌کند که منظور مولانا شمس‌الدین تبریزی را برای ما روشن‌تر می‌کند. این ایرانگرد می‌نویسد: «مشروب دیگری دارند، خیلی بدمزه و تلخ است. آن را بنگ می‏گویند که از برگ شاهدانه می‏گیرند و ادویه دیگری هم داخل آن می‏کنند که از همه مشروبات قوی‏تر می‏شود».

البته باید تذکر بدهم که همچنین نوشیدنی‌ای امروزه در افغانستان ساخته می‌شود که مشهور است به «بنگ‌اَو» که خاصیّت نوشیدنی دارد و با تعریف ایرانگرد از این نوشیدنی مشابهت عینی دارد‌.

گذشته از اینکه آن را در گذشته می‌کشیده‌اند و یا می‌خورده‌اند -که به نظر بنده فرقی در حکم آن نمی‌آورد-، از کسانی‌که در این مورد آشکارا و بی‌پرده سخن گفته‌ است و مخالف آن بوده است، سلطان‌المعشوقین مولانا شمس‌الدین تبریزی است که در بی‌پروایی و حقیقت‌گویی همچون (آیینه و میزان) بود. او این عادت صوفیه را نپسندید و علیه آنان با عصبانیت لب به سخن باز کرد و با استناد به احکام نقلی و عقلی، آن را «خیال دیو» خواند:

«یارانِ ما به سبزک گرم شوند. آن خیالِ دیوست، خیال فریشته این‌جا خود چیزی نیست، خاصه‌ خیال دیو. عینِ فریشته را خود راضی نباشیم، خاصه خیالِ فریشته. دیو خود چه باشد تا خیالِ دیو بُوَد! چرا خود یاران ما را ذوق نباشد از عالَمِ پاکِ بی‌نهایتِ ما؟ آن، مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دَنگ باشد.
اشکال گفت: حرامیِ خَمْر در قرآن هست، حرامی سبزک نیست. گفتیم: هر آیتی را سببی می‌شد، آنگه وارد می‌شد. این سبزک را در عهد پیغمبر علیه‌السلام نمی‌خوردند صحابه، و اگر نه کُشتن فرمودی».

مخالفتِ صریح و مستدلِ مولانا شمس‌الدین با حشیش و اهالی خانقاه، دلالت بر دامنگیری استفادۀ این گیاه در آن روزگار -اوایل قرن هفت- دارد. این سنت، هنوز هم در میان اهالی خانقاه‌نشین افغانستان معمول است که رفته‌رفته دامنگیر اجتماع شده است.

حدس بنده براین است که این گیاه از سبب تقدّس‌یافتگی در هند، به جمع صوفیه راه یافته و ای‌بسا که از همانجا تخم آن به خراسان آورده شده باشد. جغرافیای مناسب زراعتی، باعث رشد با کیفیت این گیاه شد، چنانچه حشیشِ بعضی از مناطق افغانستان به بهای گزاف خرید و فروش می‌شود. باز هم بر این حدسیم که این گیاه از طریق صوفیه به بیرون از جغرافیای هند و ایران رفت که امروزه در بسیاری از کشورهای جهان، استفادۀ آشکار آن را منع نمی‌کنند.
درس‌نوشتار چهاردهم

یکی دیگر از خوش‌آهنگترین نثرهای عرفانی، پس از «اسرارالتوحید» می‌توان «تذکرة‌الاولیا» را قلم داد کرد که در حدود سال 610-617هجری توسط «فریدالدین عطّارِ نشابوری» به رشتۀ تحریر درآمده است. این کتاب روایتگرِ احوال عرفای قبل از عطار است. نثر ساده و در جاهایی مسجع آن، گذشته از آنکه این کتاب را برای مطالعات عرفانی مهم ساخته؛ در مطالعات سبک‌ و نثرشناسی فارسی نیز حائز اهمیت کرده است.

«رینولد آلن نیکلسون» اسلام‌شناسی انگلیسی و تصحیح‌کنندۀ این کتاب در مورد مؤلف چنین گوید: «عطار به این امید به کار گردآوری سخنان اولیا پرداخته است که بلکه از این رهگذر خودش نیز به آنان همانندی یابد که: مَن تَشَبَّهَ بِقَومٍ فَهُوَ مِنهُم».

این عارف بزرگ چنانچه در دیباچۀ کتاب نوشته است: «هیچ سخنی برتر از اقوال قدیسین و اولیا نیست»، باور داشت که اگر کسی «هر روز هشت ورق از سخنان» اولیا را بخواند، این الفاظ مایۀ سلامت آن شخص خواهد شد. بر همین نیّت تلاش کرد که احوال عارفان بزرگ قبل از خود را گِردآوری کند و با آسان‌ترین و روان‌ترین شکل ممکن در اختیار خوانندگان قرار دهد:

«دیگر باعث، آن بود که چون قرآن و اخبار را لُغت و نحو و تصریف می‌بایست، و بیشتر خلق از معانی آن بهره نمی‌توانست گرفت، این سخنان که شرح آن است و خاص و عام را در وی نصیب است -اگرچه بیشتر به تازی بود- با زبان پارسی آوردم تا همه را شامل بُوَد».

شگرد هنری و قابل توجه عطار در این کتاب چنان است که توانسته مقامات و کرامات هفتاد و دو عارف -به تعبیری بیشتر- را به اختصار بیان کند، چنانکه شرح کامل احوال هریک مستلزم یک کتاب بوده است. نحوۀ مختصرکردن مقامات هرکدام باعث شده است که عطار دست به نوشتار آهنگین و شعرگونه بزند که از نظر بنده همین کار سبب است که به سبک نوشتار عطار در مطالعات زبان‌‌شناسی توجه شود.

نیز عطار شاید نخستین نویسنده است که به ترجمۀ متن عربی توجه دارد. در آثار قدیمی‌تر از این کتاب، فهم عربی در میان اهل معرفت چنان بوده است که به ترجمۀ عربی عبارات نیاز دیده نمی‌شد. عطار تا آنجایی که مقدور بوده است، عبارات عربی را ترجمه کرده است، حتی اگر ساده‌فهم و آسان بوده‌اند: «اویس را می‌آرند که در همۀ عمر خویش هرگز شب نخفتی. یک شب گفتی هذه لَیلَةُ القیام، و دیگر شب گفتی: هذه لَیلَةُ الرَّکوع و دیگر شب گفتی: هذه لَیلَةُ السُّجود. یک شب به قیامی به سر بردی و یک شب به رکوعی و یک شب به سجودی».

«چون زیرِ دارش بردند -به باب‌الطاق-، قبله بر زد، و پای بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست؟ گفت: معراجِ مردان سرِ دار است. پس میْزری در میان داشت، و طیلسانی بر دوش. دست برآورد، و روی به قبله مناجات کرد، و گفت: آنچه او داند، کس نداند. پس بر سرِ دار شد. جماعتِ مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم، و اینها که منکرند، و تو را به سنگ خواهند زد؟ گفت: ایشان را دو ثواب است، و شما را یکی؛ از آنکه شما را به من حُسنِ ظنّی بیش نیست، و ایشان را از قوّتِ توحید به صلابتِ شریعت می‌جنبند. و توحید در شرعْ اصل بُوَد، و حُسنِ ظن، فرع... پس هرکسی سنگی می‌انداخت، شبلی -موافقت را- گُلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمی‌دانند، معذورند. از او سخنم می‌آید، که او می‌داند که نمی‌باید انداخت».

افسانه‌های شیرینی در مورد عطار وجود دارد که به نقل یکی از آنها بسنده می‌کنیم:

«درویشی به آنجا رسید و چند بار با گفتن جملۀ چیزی برای خدا بدهید از عطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد. درویش به او گفت: ای خواجه تو چگونه می‌خواهی از دنیا بروی؟ عطار گفت: همانگونه که تو از دنیا می‌روی. درویش گفت: تو مانند من می‌توانی بمیری؟ عطار گفت: بله. درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا رفت. عطار چون این را دید شدیداً منقلب گشت و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد».

شهادت این عارف ربانی، همزمان است با فتنۀ مغول و قتل‌عام مردم نشابور. انا لله و انا الیه راجعون
اینجا قفس، آنجا قفس، تو در قفس، من در قفس
بی‌تو همه صحرا قفس، ای هم‌نفس، ای هم‌نفس!

فریادِ خاموشی ما، از خود فراموشی ما
افتاده‌یی در دام غم، چون ما نبینی هیچ‌کس

تو ساز ما، تو ناز ما، تو باز ما، پرواز ما
فریاد ما، فریاد ما، بانگی دگر زن با جَرَس

معنی بی‌رنگیِ ما، ای دلبرِ جنگیِ ما
تو بحر دلتنگی ما، ما در تو افتاده چو خس

با نای جان صوری بزن، آوای منصوری بزن
ای در هوای دار تو، بر حلقه‌ها ما را هوس

تو سطوت شاهین ما، تو کفر ما، تو دین ما
در پنجۀ قهار تو، دلهای ما همچون مگس

جان بی‌تو در چاهِ عدم، تن بی‌تو چون خاک قدم
شادیِ ما بی‌تو چو غم، لبخند ما بی‌تو عبس

موسای ما را تو کلیم، عیسای ما را تو ندیم
ای با قدیمان آشنا، دریاب ما را از حدَث

در چشم اشک اندوخته، در آتشِ دل سوخته
از ناله لبها دوخته، عشق آمد و فرمود بس!

نجیب بارور
ابراهیم ادهم-مقالات شمس
<unknown>
حکایت ابراهیم ادهم، از مقالات شمس
درس‌نوشتار پانزدهم

نثر پُر از تکلّف و تصنع و عجیب و غریب دیگر فارسی، کتاب «تاریخ جهان‌گشای جوینی» است که در سال ۶۵۰-۶۵۸هجری توسط «عطاملک جوینی»، وزیر هلاکو، و سپس حاکم بغداد و عراق در عصر و رکاب مغول نوشته شده است. جوینی تسلط و اشراف کامل بر عربی و فارسی داشته است، چنانچه در هرکجای کلام او اشاراتی از عبارات عربی و شعرهای فارسی و مخصوصاً اشعار شاهنامه به وفور دیده می‌شود که بر حسب قیاس بنده، سعدی گلستان را تحت تأثیر این نثر نوشته است و به جوینی و برادرش شمس‌الدین نیز ارادت داشته است.

«چون خبر قدوم ربیع به ربع مسکون و رِباع عالم رسید، سبزه چون دل مغمومان از جای برخاست، و هنگام اَسحار بر اغصان اشجار بلبلان بر موافقت فاختکان و قِماری شیون و نوحه‌گویی آغاز کردند؛ و بر یاد جوانانی که هر بهار بر چهره‌ی انوار و ازهار در بساتین و متنّزهات می‌کش و غمگسار بودندی، سحاب از دیده‌ها اشک می‌بارید و می‌گفت: باران است؛ و غنچه در حسرت غنجان از دلتنگی خون در شیشه می‌کرد و فرامی‌نمود که خنده است؛ گل بر تاسف گلرخان بنفشه‌عذار جامه چاک می‌کرد و می‌گفت: شکفته‌ام، سوسن در کسوت سوگواران ازرق می‌پوشید و اُغلوطه می‌داد که آسمان‌رنگم؛ سرو آزاد از تلّهف هر سروقامتی خوش‌رفتار به مدد آه سردی که صباح هر سحرگاه برمی‌کشید، پشت دوتا می‌کرد و آن تبختری نام نهاده بود؛ و بر وِفاق او، خِلاف از پریشانی سر بر خاک تیره می‌نهاد و از غصّه‌ی روزگار خاک بر سر می‌کرد که فرّاش چمنم؛ صراحی غرغره در گلو انداخته، و چنگ و رباب را آواز در بر گرفته؛

نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنِ پهلوی
همی‌نالد از مرگ اسفندیار
ندارد جز از ناله زو یادگار».

عطاملک جوینی علی‌الرغم این‌که جاجا در ستایشگری از مغولان لب گشاده، اما شرح جنایات آنها را نیز دبیرانه بر قلم آورده است که مو در بدن هر جنبده‌یی راست می‌کند. از اتفاق‌های عجیب حملات چنگیز و غم‌انگیزترین آن، حمله به شهرهای خراسان است چنانچه جوینی نقل می‌کند، آنان حتی از لگدکوب مصاحف قرآن در مسجد جامع بخارا و کشتار بی‌رحمانۀ مردم خراسان و حتی حیوانات اهالی دریغ نکردند:

«...ائمه و معارف شهر بخارا به نزدیک چنگزخان رفتند. و چنگزخان به مطالعۀ حصار و شهر در اندرون آمد و در مسجدِ جامع راند و در پیش مقصوره -مناره- بایستاد و پسر او، تولی پیاده شد و بر بالای منبر برآمد. چنگزخان پرسید: که سرای سلطان است، گفتند: خانۀ یزدان است. او نیز از اسب فروآمد و بر دو-سه پایۀ منبر برآمد و فرمود که صحرا از علف خالی است، اسبان را شکم پر کنند. انبارها که در شهر بود، گشاده کردند و غلّه می‌کشیدند و صنادیق مَصاحِف -صندوق‌های قرآن- به میان صحن مسجد می‌آوردند و مصاحف -قرآن‌ها- را در دست و پای می‌انداخت و صندوق‌ها را آخور اسبان می‌ساخت. و کاسات نبیذ -شراب- پیاپی کرده و مغنّیات شهری را حاضر آورده تا سماع و رقص می‌کردند... به منبر برآمد و عامّۀ شهر را حاضر کرده بودند... ای قوم بدانید که شما گناه‌های بزرگ کرده‌اید... من عذاب خدایم، اگر شما گناه‌های بزرگ نکردیتی، خدای چون من عذابی به سر شما نفرستادی».

این کتاب با این‌که در حوزۀ زبان و ادب فارسی محور توجه و مطالعت است، حاوی اطلاعات تلخ تاریخی مستند و معتبر از جنایت‌های نابخشودنی مغول هم است و شاید تنها کتابی باشد که شرح احوال مغول را از ابتدا تا انتها بیان کرده است:

«عورتی را دیدند. گفت: بر من ابقا کنید تا مرواریدی بزرگ دارم بدهم. بعد از مطالبت مروارید گفت: آن مروارید را التقام کرده‌ام -بلعیده‌ام-. شکم او بشکافتند و حبوب مروارید از آنجا برداشتند. و بدین سبب بفرمود تا شکم کشتگان را می‌شکافتند».

در هرکدام از شهرهای خراسان و ایران که علیه مغول مقاومتی صورت می‌گرفت، دستور می‌دادند به لشکر که هیچ جنبنده‌یی در آن زنده نگذارند و همین‌گونه اکثر شهرها ویران و اهالی نابود می‌شدند. البته علیه مغول تیمور ملک حاکم خجند و جلال‌الدین پسر محمد خوارزمشاه تا آخر مبارزه کردند، چنانچه در یکی از جنگها در کنار رود سِند، شخص چنگز از شجاعت جلال‌الدین لب به سخن گشاده است:

«جلال‌الدین خود پیش‌دستی نمود و پای برداشت و مرکبی دیگر درکشید، چون بر آن سوار شد، حمله کرد و هم در تک بازگشت. چون برق بر آب زد و چون باد برفت، چنگزخان چون دید که او خود را در آب افکند، لشکر مغول خواست تا خود را بر عقب او فرا آب دهد؛ چنگزخان مانع شد و از غایت تعجب دست بر دهان نهاد و با پسران می‌گفت: از پدر چنین پسر باید».

خواندن این کتاب به همان اندازه که به خاطر شناخت سبک نوشتار جوینی و ادبیّت آن مهم است از حیث اطلاعات و فهم تاریخی از وحشی‌گری مغول نیز حائز اهمیت است. نتیجۀ آمدن مغول به خراسان و ایران و عراق این جمله را می‌توان دانست که خلاصه چه‌کردهای آنان است:

«آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند».
NASERKHOSRO1_mixdown
<unknown>
پاره‌یی از سفرنامه‌ی ناصر خسرو قدس‌الله روحه‌العزیز
«آن‌کس که به صحبت من ره یافت، علامتش آن است که کلام دیگران برو سرد شود و تلخ شود».

این سخن موجز و مُعجز از عارف بزرگ مولانا شمس‌الدین تبریزی است. آن‌که حتی پس از مرگ هم در لایه‌های رازآلود مانده و به باور من تا هنوز که هنوز است کشف و هویدا نشده است. سیر و سیاحتی که بنده در بازخوانی و معرفی متون قدیمی داشتم، -از مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری گرفته تا رسالات عبید زاکانی 346هجری-750هجری- که اوج شکل‌گیری زبان فارسی و منابع مهم و معتبر آن است، هیچ شعری، هیچ نظمی و هیچ نثری به اندازۀ «مقالات شمس» مرا متوقف و سرگردان و پیچ‌درپیچ نکرده است. مقالات شمس با آنکه صورت منظم و گفتمانی پیوسته همچون متون دیگر حتی «فیه مافیه» مولوی ندارد، لاکن با تمام پراکندگی و پریشانی، از تأمل‌برانگیزترین متون فارسی به شمار می‌رود. شمس، هم در شیوۀ نوشتار و هم در شیوۀ گفتار، متفاوت و یگانه است در میان تمام سخنوران بزرگی که چه در عرصۀ ادب، تاریخ، عرفان و... گفته‌اند یا نوشته‌اند. از زمانی‌که بنده با مقالات شمس آشنا شده‌ام، هرباری که کتاب را باز کرده‌ام، چیزی جدید در آن دیده‌ام و آموخته‌ام. مثل یک جعبه جادویی است که هربار چشم می‌بندی و در آن دست می‌یازی جواهر برمی‌داری.

در ابتدا از نفهمیدنِ کلام شمس تنگدل می‌شدم و با خود می‌گفتم، مگر این‌چه گفته‌است فارسی نیست؟ می‌دیدم که است و فارسی‌تر است. می‌گفتم آیا به قدرِ فهم مقالات شمس سواد ندارم؟ بعد می‌دیدم که در فهم کلام‌های پیچیده‌تر نیز قاصر نمانده‌ام. مقالات شمس برای من چالشی درون شده بود تا اینکه فهمیدم، برای شناخت کلام شمس نیاز است که به جهان شمس راهی بجویم. اینکه کسی ادعا کند که به جهان گفتمانی شمس یا هر عارف دیگری دسترسی یافته است، شرمِ آلودگی‌های بشری زبانش را کوتاه کند؛ اما هرچه بود بالاخره همچون شناگری نابلد خودم را در این امواج رها کردم و خداوند را شاکرم که امروز این توانایی را برای بنده بخشیده است که حداقل کلام شمس‌الدین تبریزی، آن سلطان‌المعشوقین و رهبرالمحبوبین را در حدِ خودم می‌توانم روخوانی کنم. کلام شمس نثر نیست، با آنکه صورت اصلی بیان او منثور است، سخن شمس شعر نیست، با آنکه در بسیاری از سطرها آهنگی حس می‌شود و حتی در بسیاری پاره‌ها وزنهای عروضی می‌بینیم. من در بارۀ مقالات شمس تلاش می‌کنم در درس‌نوشتار شانزدهم بیشتر بگویم، اما این را از برای آن یادآور شدم که شمس را نمی‌توان در یکی‌دو مقال به معرفی گرفت. کلید شناخت شمس، مستلزم شناخت مولاناست، کلید شناخت مولانا، فراگیری عرفان اسلامی است و در این محیط گذشته از احوال بیرونی و مطالعۀ آثار متعدد، حال درونی هم می‌بایست که خداوند متعال نصیب ما قاصران گرداند.

شمس مثل نویسندگان دیگر، کلام جویده شده در دهان مخاطب نمی‌گذارد. او مخاطب خود را آدمی در سطح مولانا و مریدان می‌داند و با آنان با ایهام و اوهام و ابهام سخن می‌گوید. هر کلمه، هر بند، هر سطر و هر جملۀ او، اشارت و اشاراتی است به منابع بی‌شمار، چنانکه برای فهم یک سطر کلام شمس، گاه نیاز است چندین منابع از قرآن و حدیث و مقامات و مقالات اولیای پیشین را بخوانیم تا به عمق سخن او برسیم. من در مورد اینکه مولانا جلال‌الدین محمدبلخی چه مقدار در دیوان کبیر، مثنوی و فیه‌مافیه تحت تأثیر شمس بوده و کلام او را باز کرده، در درس‌گفتارهای متسلسل بعدی چیزهایی خواهم گفت، لاکن در این مقال، گوشه‌یی کوتاه از یک بخش سخنان شمس را به طور نمونه بازگشایی می‌کنم.

شمس در مقالات در جایی می‌گوید:
«چنان‌که شیخ آن صوفی را گفت که تو موشی را محرم نیستی با تو سرّ را چگونه بگویم؟»
مخاطبی که با بستر عرفانی مباحث شمس آشنا نباشد، ذهنش در فهم این کلام کوتاه راکد می‌ماند. تذکرةالاولیای شیخ فریدالدین عطار، ما را در فهم این سطر کلام شمس اندکی یاری می‌رساند. در ذکر احوال یوسف بن‌الحسین آمده است که او به دیدار ذوالنون مصری رفت تا اسم اعظم را از او فرابگیرد. عطار می‌آورد:

«... کاسۀ چوبین سرپوشیده بدو داد، و گفت: از رود نیل بگذر. در فلان جایگاه پیری است. این کاسه بدو دِه، و هرچه با تو گوید یادگیر! یوسف کاسه برداشت و روان شد. چون پاره‌یی راه برفت، وسوسه‌یی در وی پیدا شد که: در این کاسه چه باشد که می‌جنبد؟ سر کاسه بگشاد. موشی بیرون جست، و برفت. یوسف متحیّر شد. گفت: اکنون کجا روم؟ پیش این شیخ رَوَم یا پیش ذوالنون. عاقبت پیش آن شیخ رفت، با کاسۀ تهی. شیخ چون او را بدید، تبسمی بکرد، و گفت: نام بزرگ خدای از او درخواسته‌یی؟ گفت: آری. گفت: ذوالنون بی‌صبری تو می‌دید. موشی به تو داد. سبحان‌الله! موشی گوش نمی‌توانی داشت، نام اعظم چون نگاه داری؟»
درس‌نوشتار شانزدهم

«مقالات شمس» از جذاب‌ترین‌های نثرهای فارسی است. مقالات، در طی سالهای حضور او در روم «643-645هجری» توسط مریدان یادداشت‌برداری و احتمالاً توسط فرزند مولانا، سلطان‌ولد گردآوری و به سمع و رویت شمس نیز رسانیده شده باشد. مقالات، در ادبیات عرفانی، به سخنان و مواعظی گفته می‌شود که پیران طریقت به مناسبتی ابراز کرده باشند. پیران طریقت، کم‌حرف و گوشه‌گیر بودند و بدون مناسبت خاص، لب به سخن نمی‌گشادند. همانگونه که می‌دانیم، شمس کم‌صحبت بود و چنانچه خود می‌گفت جز با مولانا سخن نگفته است. با آنهم، گاه که لازم می‌شد، صحبت می‌کرد و مریدان تکه‌پاره از سخنان او را یادداشت می‌کردند، همانگونه که احادیث پیامبر را یاران با نگاه تقدس به آنها یادداشت می‌کردند. شمس از عرفای پُر رمز و راز بود، سخنان کوتاه و مسجع او هرکدام همچون قطعه‌یی از یک پازل بزرگ و دارای استقلالیّت معناست، همچون شعرهای پراکندۀ یک دیوان واحد است.

اگرچه نثر فاخر تاریخ بیهقی را نمی‌توان نادیده گرفت، اما کلام بی‌مانند شمس همانگونه که در صورت و ظاهر و سَبْک خود زیبا و دوست‌داشتنی است، در درون‌مایه و معرفت عرفانی نیز تکمیل‌کننده و انگار عصاره‌ قرنها معرفت و مباحث عرفانی است. چنانچه پیامبر اسلام با آمدنش با این پیام که «...الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» خاتم‌المرسلین شد، شمس را می‌توان خاتم‌العارفین دانست.

«هرکه فاضل‌تر دورتر از مقصود. هرچند فکرش غامض‌تر، دورترست. این کارِ دل است، کار پیشانی نیست».

کلام شمس در عین حال که ترتیب و آهنگ بسیار سنجیده‌شده دارد، گویی از یک عالَم دیگر آید! خواننده وقتی این کلام را می‌خواند یا می‌شنود، می‌داند که از یک جای دیگر و از سرّ و حکمت و فلسفۀ دیگر است:

«این مولانا مهتاب است، به آفتابِ وجودِ من دیده درنرسد، الّا به ماه دررسد. از غایت شعاع و روشنی، دیده طاقت آفتاب ندارد. و آن ماه به آفتاب نرسد، الّا مگر آفتاب به ماه برسد.»

به همان میزان که مقالات شمس پُر رمز و راز است، دریافت معانی آنها به سبب پیچیدگی‌های معنایی آسان نیست. عده‌یی با ساده‌سازی کلام شمس، چیزهایی به اسم «مقالات شمس، خط سوم و...» منتشر کرده‌اند که متأسفانه آن بلاغت و فصاحت اصل کلام را ندارند. اما در این میان، استاد محمدعلی موّحد حفظه‌الله از دانشمندان بزرگ و شمس‌شناس، تحقیقات گسترده‌یی در بارۀ مقالات شمس انجام داده است که به یاری نفس پاک او جویندگان معنا می‌توانند ارتباطی با کلام شمس برقرار کنند. ضمن اینکه خوانندگان را به تهیۀ مقالات شمس به تصحیح و تشریح استاد موحد فرا می‌خوانم، از خوانش جزوه‌هایی که از کلام شمس هرکسی بر مراد خود ساخته برحذر می‌دارم. استاد موحد که عمرش دراز باد، در این راستا مرجع و صاحب‌صلاحیت است و کارهای او معیاری و درخشان و مبتنی بر شناخت است و ایشان خوانندگان را به تأمل بسیار و خواندن و بازخواندن و دل سپردن به مقالات شمس فرا خوانده‌اند. استاد معتقد است که خواندن شمس بدون خواندن مولوی و خوانش مولوی بدون خوانش شمس ناتکمیل خواهد بود.

نشانه‌‌های زیادی از کلام شمس در دیوان کبیر، مثنوی و فیه مافیه دیده می‌شود، چنانکه درون‌مایۀ اصلی مباحث مولانا را در سخنان شمس می‌یابیم. مولانا خود می‌گفت: «بلکه صدای تو است، این‌همه گفتار من». داستانها و معناهایی که گاه در مثنوی و دیوان کبیر شرح داده شده‌اند، غالب ریشه در کلام شمس‌ دارد که با اشاره به یکی از آنها، شما را به دقت در این معرفت اشتراکی فرامی‌خوانم:

«اگر از جسم بگذری و به جان رسی، به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است، از کجا یابد حادث قدیم را، ما للترابِ و ربّ‌الارباب. نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی، جانست، و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟... زیره به کرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آبروی آرد؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بی‌نیاز است تو نیاز ببر، که بی‌نیاز نیاز دوست دارد. به‌واسطۀ آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو پیوندند و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچید.» (شمس)

عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق‌اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این، در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
«دام عشق آمد و در او پیچید»
شربتی دادش از حقیقتِ عشق
جمله اخلاص‌ها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ‌کس در نهایتش نرسید (مولوی)
درس‌نوشتار هفدهم

کتاب «فیه مافیه» از آثار پُر مغز و معرفت و حاصل جلسات مولانا جلال‌الدین محمدبلخی با حضور امیر معین‌الدین پروانه دیلمی وزیر نامی و قدرتمند سلاجقه روم است. این جلسات به اهتمام مریدان مولانا در ده‌سال پایانی عمر او -۶۶۰-۶۷۰هجری- جمع‌آوری و پس از درگذشت وی در ۶۷۲هجری تدوین شده است. پروانه در واقع امیر و همه‌کاره حکومت سلاجقه روم بوده و اندی پس از درگذشت مولانا توسط مغول‌ به بیرحمانه‌ترین وضعی کشته شده است. او از مریدان و دل‌سپردگان مولوی بوده و گاه ساعتها در دهلیز سرای مولانا انتظار می‌کشیده تا به حضور وی شرفیاب گردد. در «مناقب‌العارفین» روایتهایی وجود دارد که مولانا به میهمانی‌های امیر پروانه می‌رفته و امیر بارها از مجالس سماع مولوی و یاران وی میزبانی کرده است.

با آنکه همۀ ما مولوی بزرگ را از طریق شعرهایش می‌شناسیم، علاوه بر کتاب مذکور «مجالس سبعه» و «مکتوبات» نیز از آثار منثور مولوی است. اما طرح مباحث جامع‌تر و سبک گفتار و نوشتار مولوی در فیه مافیه بیشتر قابل رویت است:

«همچنانکه مجنون قصد دیارِ لیلی کرد، اشتر را آن طرف می‌راند تا هوش با او بود. چون لحظه‌یی مستغرق لیلی می‌گشت و خود را و اشتر را فراموش می‌کرد، اشتر را در دِه بچه‌یی بود، فرصت می‌یافت باز می‌گشت و به دِه می‌رسید. چون مجنون به خود می‌آمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه‌ماه در راه بماند. عاقبت افغان کرد که این اشتر بلای من است از اشتر فرو جست و روان شد.»

برخلاف مقالات شمس که پیچیدگی‌های ظاهری و باطنی دارد، نثر مولوی خوش‌آهنگ و شیرین و قابل فهم است و در آن تکلّف‌های آنچنانی نمی‌بینیم:

«مصطفی‌صلوات الله علیه بآن عظمت و بزرگی که داشت شبی دست او درد کرد، وحی آمد که از تأثیر درد دست عباس است که او را اسیر گرفته بود و با جمع اسیران دست او بسته بود و اگرچه آن بستن او به امر حق بود هم جزا رسید تا بدانی که این قبضها و تیرگیها و ناخوشیها که بر تو می‌آید از تأثیر آزاری و معصیتی است که کرده‌ای، اگرچه به تفصیل تورا یاد نیست.»

علامه بدیع‌الزمان فروزانفر همچنین‌که تحقیقات گسترده‌یی در مورد مولوی کرده است، فیه مافیه را نیز از چندین نسخۀ خطی تصحیح کرده و بر آن تعلیقاتی افزوده است. کار او در این زمینه معیار و اساس است، اگر علاقمندان خواستند این کتاب ارزشمند را تهیه کنند و با جهان گفتمانی مولانا و دنیای غیر شاعرانۀ او آشنا شوند، فیه مافیه با تصحیح استاد فروزانفر را پیشنهاد می‌کنم.

ارتباط مولوی با چهره‌های بزرگ و رجال سیاسی سلاجقۀ روم نشان می‌دهد که او نسبت به اوضاع سیاسی وقت نه‌تنها بی‌تفاوت نبوده است که پروانه و امیر را در جهت مقابله با مغول و حفظ ولایات اسلام موعظه‌های شدید می‌کرده است:

«من این را بامیر پروانه برای آن گفتم که تو اوّل سَرِ مسلمانی شدی که خود را فدی کنم و عقل و تدبیر و رای خود را برای بقای اسلام و کثرت اهل اسلام فدا کنم تا اسلام بماند و چون اعتماد بر رای خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عین آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شده‌ای و یاری می‌دهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی. پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی به خدای عزوّجل آور که مَحل خوف است.»

بعضی از کتاب‌ها به اطلاعات ما می‌افزایند، بعضی از کتاب‌های بینش‌های جدیدی به ما عرضه می‌کنند، لاکن بعضی از کتاب‌ها در دل ما می‌نشینند و چنگ می‌زنند، فیه مافیه مولوی همچون مثنوی‌ها و غزل‌های او شیرین و پُرجاذبه است. همچنان که توفیق خوانش اکثر منابع اصل و پایۀ زبان را که در درس‌گفتارهای قبلی برای شما خواسته‌ام، مدد خواندن و بازخواندن فیه مافیه را نیز به شما متمنی‌ام که از گنجینه‌های فاخر زبان فارسی به شمار می‌رود:

«هرکس این عمارت را بنیّتی می‌کند یا برای اظهارِ کرم یا برای نامی یا برای ثوابی و حق‌تعالی را مقصود رفع مرتبۀ اولیا و تعظیم تُرَب و مقابر ایشان است. ایشان بتعظیم خود محتاج نیستند و در نفس خود معظّمند چراغ اگر می‌خواهد که او را بر بلندی نهند برای دیگران می‌خواهد و برای خود نمی‌خواهد او را چه زیر چه بالا هرجا که هست چراغ منوّرست الّا می‌خواهد که نور او بدیگران برسد. این آفتاب که بر بالای آسمان است اگر زیر باشد همان آفتابست الّا عالم تاریک مانَد پس او بالا برای خود نیست برای دیگران است. حاصل، ایشان از بالا و زیر و تعظیم خلق منزّهند و فارغند ترا که ذرّه‌یی ذوق و لمحه‌یی لطف آن عالم روی می‌نماید آن لحظه از بالا و زیر و خواجگی و ریاست و از خویش نیز که از همه به تو نزدیکترست بیزار می‌شوی و یادت نمی‌آید. ایشان که کان و معدن و اصل آن نور و ذوقند ایشان مقیّد زیر و بالا کی باشند؟ مفاخرت ایشان به حقّ است و حق از زیر و بالا مستغنیست این زیر و بالا ماراست که پای و سر داریم.»
درس‌نوشتار هژدهم

کتاب «گلستان» شاعر شهیر و بزرگ سعدیِ شیرازی در سال 656هجری قمری تدوین شده است که آمیخته‌یی از نثر و نظم است. این کتاب که جنبۀ تعلیمی دارد، در آن حکایتها بیشتر از آنکه تاریخی و واقعی باشد بهانه‌یی برای ابراز سخن است. اهالی سخن به نیکویی آگاهند که «حکایت» از صنعتهای ادبی است، اکثر نویسندگان در لابلای سخنان خویش گاه از حکایتهایی برای تمثیل و وضاحت بیشتر استفاده کرده‌اند. در کتابهای تاریخی و حتی قرآن نیز حکایتها و قصه‌هایی آمده است.

بعضی‌ها را دیدم که مطابق به حکایتهای گلستان و بوستان چنان تصوّر کرده‌اند که سعدی در تمام این وقایع و اعمال حضور داشته و گاه قضاوتهایی نیز در مورد آن بزرگوار صورت گرفته است. اما محققین را باور به این است که سعدی حکایتها را همچون یک فرضیۀ از پیش تعیین‌شده در نظر داشته که بهانه‌یی برای اظهار سخن و پند خویش پیدا کند، والله اعلم.

شاید سعدی تنها نویسندۀ مطرح باشد که در این سیر تاریخی که آمدیم، نثر و نظمش در یک سطح از زیبایی و خوش‌آهنگی قرار دارد:

«منّت خدای را عزّ و جَل، که طاعتش موجب قُربت است و به شکراندرش مزیدِ نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود مُمِد حیات است و چون برمی‌آید مُفرّحِ ذات. پس در هر نفَسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب

بنده همان بِه که ز تقصیرِ خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که به جای آورد».

سعدی انگیزۀ نوشتن «گلستان» را چنین تعریف می‌کند که روزی با دوستی در باغی به سر می‌برده است و او دامنی از گُل چیده، این انگیزه‌یی می‌شود برای سعدی و برای او می‌گوید، این گُل را که چیده‌ای بقایی نیست، من «گلستانی» می‌سازم که هیچ خزانی آن را پرپر نکند:

به چه کار آیدت ز گُل طبقی
از گلستان من ببر ورقی

پندها و اندرزهای سعدی در گلستان در عین حال که شیرین است، از فلسفه‌های عمیق و توصیه‌های اخلاقی و معرفت فلسفی برخوردار است. در پشت جملات کوتاه و مسجع او عالمی از حکمت نهفته است:

«یکی از پسران هارون‌الرشید پیش پدر آمد خشمناک که فلان سرهنگ‌زاده مرا دشنامِ مادر داد. هارون جلسای حضرت را گفت: جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت: ای پسر، کرَم آن است که عفو کنی و اگر به ضرورت انتقام خواهی تو نیزش دشنامِ مادر دِه، نه چندان که انتقام از حد بگذرد آنگاه ظلم از طرف تو باشد و دعوی از قِبل خصم

نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید»

گلستان سعدی توسط استاد غلام‌حسین یوسفی با تدقیق و تحقیق امروزی آراسته‌تر شده است و استاد مزبور در این راستاد پژوهش گسترده‌یی کرده و زحمات عدیده‌یی متقبل شده است. همچنان که همواره شما عزیزان را به خوانش این آثار گرانسنگ فرامی‌خوانم، بسیار دقت کنید که این آثار را از مراجع اصل و تصحیح‌کنندگان معتبر تهیه کنید. ای‌بسا که از این آثار، هرکسی بر مراد خود و بی‌دقت منتشر کرده است که در آنها نواقص و کاستیهای متعدد وجود دارد. چهره‌ها و استادان عزیزی که گاه عمر خود را در پای تدقیق و تحقیق این منابع صرف کرده‌اند تا ما در آشفته‌بازار و پیچدگی‌ها و پراکندگی‌ها، به اصل کلام این بزرگان دسترس داشته باشیم.

«طریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل. هر که بدین صفتها که گفتم موصوف است بحقیقت درویش است اگرچه در قباست، اما هرزه‌گردی بی‌نماز، هواپرست هوسباز که روزها بشب آرد در بندِ شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه بر زبان آید، رندست اگرچه در عباست

ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ریا داری
پردۀ هفت‌رنگ درّ مگذار
تو که در خانه بوریا داری»

سعدی را شاید تنها نویسنده‌یی بدانیم که هم در شعر، هم در نظم و هم در نثر سرآمد و یگانه است. قدرت او به همان اندازه که در غزلهایش قابل لمس است، در نظمها و نثرهایش نیز استوار و دارای مکتب و سبْک منحصر به فرد اوست. او که خود نیز بر قدرت کلامش واقف بود و می‌گفت: ذکر جمیل سعدی که در افواهِ عالم افتاده است و صِیت سخنش در بسیط زمین منتشر گشته و قصب‌الجیبِ حدیثش که همچون شکّر می‌خورند، حقا شخصیتی است که از او پیامهای بزرگ بشری صادر شده است. او را شاید به تعبیری آخرین بازماندۀ نثر فاخر فارسی دانست چرا که از دورۀ سعدی به بعد، دیگر شخصیتی که بتواند هم‌سطح و هم‌طراز بزرگانِ نظم و نثر ظهور کند، کمتر سراغ داریم. دوره انحطاط فارسی دقیقاً از همین روزگاران به بعد رقم می‌خورد و چراغ معرفت این زبان توسط باد خشم ویرانگر مغول تا قرنها بعد خاموش می‌گردد:

بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
‏تو کیستی که سلامِ تو می‌دهد جانم
بمان که بی‌تو در این تنگنا نمی‌مانم

تو چیستی که مرا مست می‌کند سخنت
مرو که بسته به هر گامِ توست ایمانم

اگر برای تو (جان) هدیه آورد عاشق
خجالتی‌ست که از زیره‌ پیش کرمانم

که لعل در یخن‌ات خون عاشقان سرخ است
چنین که در طلبت وادیِ بدخشانم

بتاب ماهِ بلندِ شبِ دراز که من
اسیر شامم و در انحصار زندانم

تو بلخ داری و تبریز خسته‌جان در ماست
تو شعر حافظ و من از دلِ خراسانم

به یادگار، سفرنامه‌هاست در بغلم
که از سلاله‌ی دلدادگانِ یمگانم

تو مثل کابل و بلخ و هرات مهجوری
من از جدایی تو، پاره‌های ایرانم!

به دشتهای پدر رخش ما رها بادا
که منزلیست از این راه تا سمنگانم

به یاد عشق تو در سینه می‌تپد دل ما
که جان جان منی و که جان جانانم
باری دگر از بیشه‌ی ما دود برآمد
آن ناله‌‌‌ی خونینِ غم‌اندود برآمد

تو جان خلیلی و از این معرکه مگریز
صدشعله اگر آتش نمرود برآمد

پیشِ سپر سینه‌ی ما تیغ کم آورد
این‌بار به خون آن‌همه مقصود برآمد

سازی بزن از تار غم بی‌کسیِ ما
از نوحه‌ی ما نغمه‌ی داوود برآمد

از روز ازل وعده‌ی دیدارِ تو بستیم
جان در هوس لحظه‌ی موعود برآمد

آهِ دل دشت است، اگر آه برآریم
اشک است اگر زمزمه‌ی رود برآمد

سجاده به خون تر بکند مستِ ره عشق
از سجده‌ی دل، چهره‌ی مسجود برآمد

کُشتیم یکی حیُّ و به قیوم رسیدیم
با مرگ از این غایله، مولود برآمد

نجیب بارور
دُرد و صافی نیست در خم‌خانه‌ی تحقیق لیک
دار بالا برد شور نشئه‌ی منصور را

دهلی، آرامگاه بیدل
پوشیده‌ای سیاه، گمانم محرّم است
این رنگ در بیانِ سیاهی ما کم است

این رنگ، در بیان سیاهیِ روزگار
چون تیرگی موی تو بسیار و برهم است

واللیل شرح زلف سیاه تو می‌کند
این استعاره از ورق بوالمکرم است

در ما هزار کوفه و بغداد مُرده است
در ما هزار گور شهید است، ماتم است

در ما علی و ابن‌علی، ابن بوعلی‌ست
در جام ما عصاره‌‌ی تاریخ از جم است

در ما گناه بازیِ ابلیس با خدا
در ما قصور عالم و بابای آدم است

در کوچه‌باغ‌های خراسان تیره‌روز
گویی عزای پرپر گلهای مریم است

پوشیده‌ای سیاه، ولی ماهِ ابرگون
پشت زمین به غایت زیبایی‌ات خم است

ای عشق، از خلاصه‌ی جنگ و جدال‌ ما
یک واژه‌یی و شرح ترا اسمِ اعظم است
در راه ذبح خویش [اسماعیل] خواهد رفت
انا الیه راجعون ترتیل خواهد رفت

با جسم مومن جان او پایان نمی‌یابد
این کعبه برجا مانده است و فیل خواهد رفت

بر سقف کفر و شرک و فسق لشکر صهیون
باری دگر رگبار پُر سجیل خواهد رفت

دریا برای مقدم موسی توقف کرد
بر کشتن فرعون اما نیل خواهد رفت

ای بی‌خبر از خشم چندین قرنه ایمان
فریاد ما با شهپرِ جبریل خواهد رفت

بر گور اجدادیِ آدم‌کُش‌ترین ملت
از لعن و از نفرین ما اکلیل خواهد رفت

تورات را شرمنده‌ی اعمال خود کردی
از ننگ تو صد شبهه بر انجیل خواهد رفت

با خون ما بیت‌المقدس می‌شود آزاد
دعوی ما تا صور اسرافیل خواهد رفت
آن دانه‌ی ناچیز ما از خاکِ هستی دور شد
با جانِ هستی جفت شد تا جانِ مادی نور شد

آن ناله‌ی پنهان ما، بانگ بلند نای ما
از لب برون آمد چنان که نعره‌ی منصور شد

خورشید آزادی ما بر تیرگی زد برق عشق
تا جانِ زیر سایه‌ها، هم‌صحبتِ منظور شد

از (لن‌ترانی) رسته‌ایم ای چهره‌ی تابان بیا
این طورِ دل آماده‌ی آن پرتوِ مقدور شد

ما در هوای دیدنت جان بر کف جان آوریم
بازیچه بادا آنکه او مشتاقِ باغ و حور شد

صیاد ما خود صید شد سر پیش تیغ آورده است
ای گور از ما بی‌حذر، بهرام ما در گور شد

ما را سلیمانیِ نمانْد، ای دیو، آزادی کنون
این بام چرخ سرکشی قربانِ پای مور شد

ما بی‌قیامت مرده‌ایم، از خاک و خون دل‌کنده‌ایم
ای بانگ اسرافیلیان بر دَم که وقت صور شد

ای عشق ما را دست گیر در راه تنگ زندگی
از معنی تو یک الف بیرون زد و منشور شد

مستیم ساقی مَی بیار از خمّ ربانی‌ دل
در مهرگان سینه‌ام آن غوره‌ها انگور شد

نجیب بارور
قبای اطلس ما رفت، خرقه‌پوش‌ شدیم
زبانِ قال ببستیم و جمله گوش شدیم

دکان مصحف تزویر بسته شد در ما
دری دگر بگشادیم و می‌فروش شدیم

اگر هوای سخن می‌کنی به چشم ببین
که از بگو و مگوی زبان خموش شدیم

حریم خانه‌ی بیت‌الحرام شد دل ما
محیط معنی اسرار آن سروش شدیم

هزار چشمه‌ی جوشان به آب پیوستیم
به یمن بستر این بحر، بی‌خروش شدیم

بخوان که معنی پیچیده نیست در خط ما
که از وضاحت مفهوم خویش روْش شدیم

فشرده دانه‌ی ما را به دستِ ساقی جان
نشاط نشئه‌ی مستان باده‌نوش شدیم

سبک شدیم و از این بارِ زندگی جَستیم
که ما جنازه‌ی مستیم اگر به دوش شدیم

سخن ملاحت چندان نداشت در بازار
به لطف درّ دری بود، عسل‌فروش شدیم

نجیب بارور
بگو دوباره بگو، ای دلِ خراب، بگو!
از این سیاهی و کمبود آفتاب، بگو!

هزار پرسش ناگفته در گلو مانده
به این مسائل پیچیده‌ام، جواب بگو!

هوا، هوای شکستن، فضا، فضای غم است
به این خجالت تاریخ، ناصواب بگو!

اگر ز نای خموشی صدا نمی‌آید
سماع‌باره شو، از چنگ، از رباب بگو

بگیر از یخن سرنوشت و این تقدیر
خوشی اندک و اندوهِ بی‌حساب بگو

قلم بگیر به این تیره‌شب ستاره بکش
ستایشِ خَم گیسوی ماهتاب بگو

چنان‌که گفت: "گُل سرخ را شما"، شاعر
مقام حضرت معشوق را جناب بگو

شکسته می‌گذرد موج‌ها از این دریا
به آب روی کی افتاده؟ ای حباب، بگو!

به رسم کهنه‌ی ما بندگی بنده نبود
از ایستادن و از حق و انقلاب بگو!

نجیب بارور
سرهای تا پا خم‌شده از تاج می‌گویند
از کفر صله می‌بَرَند و باج می‌گویند

ای کشتی طوفان نوح خستگان بنگر
مرداب‌ها، از جنبشِ امواج می‌گویند

پیغمبرانِ وهم در اوج فراموشی
آغوشِ شیطان را شبِ معراج می‌گویند

خاکستر تهمانده‌ی‌ نمرودیان از چی؟
آیینۀ ما را به خود محتاج می‌گویند

در کعبۀ بی‌باوری این قوم سرگردان
در خویش می‌چرخند و از الحاج می‌گویند

سر می‌دهند اغواکنان بانگ اناالحق را
از دار می‌ترسند و از حلّاج می‌گویند

مفهوم آزادی برایم گُنگ می‌ماند
وقتی تبرها از حقوق کاج می‌گویند

نجیب بارور
2024/09/28 22:35:22
Back to Top
HTML Embed Code: