دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
#حضرت_حافظ
@molana65
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
#حضرت_حافظ
@molana65
@molana65
آن یکی از خشـم مـــادر را بکُشـــت
هم به زخمِ خنجر و هم زخمِ مُشت
آن یکی گفتش که: از بَد گوهری
یاد نآوردی تو حـــــقّ مـــادری؟!
هی تو مــادر را چرا کُـشتی بگو؟!
او چه کرد آخر بگو ای زشتخو؟!
گفت: کاری کرد کان عارِ وی است
کُشتمش کآن خاک ستّارِ وی است
گفت: آن کس را بکُش ای محــتشم!
گفت: پس هر روز مــردی را کُـشم؟!
کُشتم او را رَستم از خونهایِ خلق
نایِ او بُــرَّم به است از نــایِ خلــق
نفسِ توست آن مادرِ بد خاصیت
که فـــساد اوسـت در هر ناحیـت
هین بکُش او را که بهرِ آن دَنی
هر دمی قصدِ عزیزی میکـنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پـــیِ او با حـــق و با خَلـــق جنـــگ
نفس کُشتی باز رَستی زِ اعتذار
کــس تو را دشمن نماند در دیار
#مثنوی_معنوی
ریشهٔ جنگ و نزاع و دشمنی خود ما هستیم. نفسِ ما و توهمات و تعصبات متوهمانه ما ریشهٔ نزاع و دشمنی با دیگران است.
#حضرت_مولانا در این ابیات با بهره گرفتن از استعارهٔ مادر بدکاره برای دشمنِ درونی و اصلی انسان به زیبایی هر چه تمامتر نشان می دهد که دشمن واقعی در خود ماست.
پسر، مادرِ بدکاره را به خنجر و مشت سخت می کُشد و در برابر اعتراض به بد ذات بودن و مادرکُشی، استدلال محکمی می کند که به لحاظ اخلاقی و اجتماعی بسیار قابل تأمل است.
او می گوید کشتن این یک نفر مرا از دشمنی و نزاع و بُریدن سرهای زیادی از انسان ها و ریختن خون انسانهای دیگر نجات داد.
جوامع و انسان ها با کنار زدن وهم و تعصب و تفاخر و شناخت نقادانه و شجاعانه معایب درونی و صفات زشت و دَنی خود می توانند به درمانِ دردها امیدوار باشند و اگر چنین نکنند هر روز از روی همین توهم و تعصب نفس بدخاصیت خود، با حق و خلق جنگ خواهند داشت و مدام به توجیه و مصلحت پرداخته و از حقیقت فاصله می گیرند و آرامش و آسایش در زندگی آن ها رخت برخواهد بست و هر روز بر دشمنان خواهند افزود!
@molana65
آن یکی از خشـم مـــادر را بکُشـــت
هم به زخمِ خنجر و هم زخمِ مُشت
آن یکی گفتش که: از بَد گوهری
یاد نآوردی تو حـــــقّ مـــادری؟!
هی تو مــادر را چرا کُـشتی بگو؟!
او چه کرد آخر بگو ای زشتخو؟!
گفت: کاری کرد کان عارِ وی است
کُشتمش کآن خاک ستّارِ وی است
گفت: آن کس را بکُش ای محــتشم!
گفت: پس هر روز مــردی را کُـشم؟!
کُشتم او را رَستم از خونهایِ خلق
نایِ او بُــرَّم به است از نــایِ خلــق
نفسِ توست آن مادرِ بد خاصیت
که فـــساد اوسـت در هر ناحیـت
هین بکُش او را که بهرِ آن دَنی
هر دمی قصدِ عزیزی میکـنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پـــیِ او با حـــق و با خَلـــق جنـــگ
نفس کُشتی باز رَستی زِ اعتذار
کــس تو را دشمن نماند در دیار
#مثنوی_معنوی
ریشهٔ جنگ و نزاع و دشمنی خود ما هستیم. نفسِ ما و توهمات و تعصبات متوهمانه ما ریشهٔ نزاع و دشمنی با دیگران است.
#حضرت_مولانا در این ابیات با بهره گرفتن از استعارهٔ مادر بدکاره برای دشمنِ درونی و اصلی انسان به زیبایی هر چه تمامتر نشان می دهد که دشمن واقعی در خود ماست.
پسر، مادرِ بدکاره را به خنجر و مشت سخت می کُشد و در برابر اعتراض به بد ذات بودن و مادرکُشی، استدلال محکمی می کند که به لحاظ اخلاقی و اجتماعی بسیار قابل تأمل است.
او می گوید کشتن این یک نفر مرا از دشمنی و نزاع و بُریدن سرهای زیادی از انسان ها و ریختن خون انسانهای دیگر نجات داد.
جوامع و انسان ها با کنار زدن وهم و تعصب و تفاخر و شناخت نقادانه و شجاعانه معایب درونی و صفات زشت و دَنی خود می توانند به درمانِ دردها امیدوار باشند و اگر چنین نکنند هر روز از روی همین توهم و تعصب نفس بدخاصیت خود، با حق و خلق جنگ خواهند داشت و مدام به توجیه و مصلحت پرداخته و از حقیقت فاصله می گیرند و آرامش و آسایش در زندگی آن ها رخت برخواهد بست و هر روز بر دشمنان خواهند افزود!
@molana65
پای لنگ
@ostad_shajariyan
پای لنگ
محمدرضا شجریان
های های های های
دل تنگ من
پیش دوست ، پیش دوست
شده ننگ من
ره کجاست،ره کجاست
پای لنگ من
محمدرضا شجریان
های های های های
دل تنگ من
پیش دوست ، پیش دوست
شده ننگ من
ره کجاست،ره کجاست
پای لنگ من
یکی از نتایج ملاقات شمس با مولانا آن بود که فهمید تنها اصل ثابت جهان، بیثباتی است.
فقط بیثباتی است که ثبات دارد
و ما مدام در حال نقض این مهمترین قانون جهان هستیم.
مدام میخواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالیکه اصل جهان بر بیثباتی و تغییر است!
جمله ی بی قراریت از طلب قرارِ توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت.
#مثنوی_شریف
@molana65
فقط بیثباتی است که ثبات دارد
و ما مدام در حال نقض این مهمترین قانون جهان هستیم.
مدام میخواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالیکه اصل جهان بر بیثباتی و تغییر است!
جمله ی بی قراریت از طلب قرارِ توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت.
#مثنوی_شریف
@molana65
@molana65
پادشاهی را وزیری عاقل بود كه از وزارت دست برداشت! پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده
میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم
اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخورانْد.
سوم آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم
اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی،
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .
@molana65
پادشاهی را وزیری عاقل بود كه از وزارت دست برداشت! پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده
میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم
اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخورانْد.
سوم آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم
اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی،
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .
@molana65
@molana65
مگسی بر پَرِ کاهی نشست که آن پَر کاه بَر اِدرار خری روان بود.
مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی میراند و میگفت: من علم دریا نوردی و کشتی رانی خواندهام.
و در این کار بسیار تفکر کرده ام،
ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی میرانم.
او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی میراند، آن ادرار، دریای بی ساحل به نظرش میآمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ، زیرا آگاهی و بینش او اندک بود.
جهان هر کس به اندازه ذهن و بینش اوست.
آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه!
حضرت مولانا در این حکایت طنز و در عین حال گزنده و بی پرده، احوال سرمستان از بادۀ غرور را نقد می کند.
آنانی که در عین حقارت و کوته فکری، خود را بزرگ و دانا میپندارند.
آن مگس بَر بَرگِ کاه و بَوْلِ خَر
هَمچو کَشتی بانْ هَمی اَفْراشت سَر
گفت:من دریا و کَشتی خواندهام
مُدتی در فکرِ آن میماندهام
اینَک این دریا و این کَشتیّ و، من
مَردِ کَشتی بان و اَهْل و رایزَن"
بَر سَرِ دریا هَمی رانْد او عَمَد
مینِمودَش آن قَدَر بیرون زِ حَد
بود بیحَد آن چَمین نِسبَت بِدو
آن نَظَر که بیند آن را راست کو؟
عالَمَش چندان بُوَد کِشْ بینِش است
چَشمْ چندین بَحْر هم چندینَش است
صاحِبِ تاویلِ باطِلْ چون مگس
وَهْمِ او بَوْلِ خَر و تصویرْ خَس
#مثنوی_معنوی
@molana65
مگسی بر پَرِ کاهی نشست که آن پَر کاه بَر اِدرار خری روان بود.
مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی میراند و میگفت: من علم دریا نوردی و کشتی رانی خواندهام.
و در این کار بسیار تفکر کرده ام،
ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی میرانم.
او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی میراند، آن ادرار، دریای بی ساحل به نظرش میآمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ، زیرا آگاهی و بینش او اندک بود.
جهان هر کس به اندازه ذهن و بینش اوست.
آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه!
حضرت مولانا در این حکایت طنز و در عین حال گزنده و بی پرده، احوال سرمستان از بادۀ غرور را نقد می کند.
آنانی که در عین حقارت و کوته فکری، خود را بزرگ و دانا میپندارند.
آن مگس بَر بَرگِ کاه و بَوْلِ خَر
هَمچو کَشتی بانْ هَمی اَفْراشت سَر
گفت:من دریا و کَشتی خواندهام
مُدتی در فکرِ آن میماندهام
اینَک این دریا و این کَشتیّ و، من
مَردِ کَشتی بان و اَهْل و رایزَن"
بَر سَرِ دریا هَمی رانْد او عَمَد
مینِمودَش آن قَدَر بیرون زِ حَد
بود بیحَد آن چَمین نِسبَت بِدو
آن نَظَر که بیند آن را راست کو؟
عالَمَش چندان بُوَد کِشْ بینِش است
چَشمْ چندین بَحْر هم چندینَش است
صاحِبِ تاویلِ باطِلْ چون مگس
وَهْمِ او بَوْلِ خَر و تصویرْ خَس
#مثنوی_معنوی
@molana65