Telegram Web Link
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹️امروز؛ صفحه سیزده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
صفحه سیزده قرآن کریم
KHAMENEI.IR
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹️صفحه سیزده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
📌سه شنبه

ناهار:
باقر العلوم؛امام محمد باقر
(درود خدا بر او باد)
شام:
شیخ الائمه؛امام صادق
(درود خدا بر او باد)

شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
╔═🍃════╗
@modafehhh
╚════🍃═╝
ٖؒ﷽‌◉بیست و پنجمین روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید حسین سر سنگی 🌱

به نیت سلامت همه مسافرین 🙏🏻
‌ؒ
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹️امروز؛ صفحه چهارده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
📌چهارشنبه

ناهار:
باب الحوائج؛امام کاظم
(درود خدا بر او باد )

شام:
شمس الشموس؛امام رضا
(درود خدا بر او باد)

شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
╔═🍃════╗
@modafehhh
╚════🍃═╝
ٖؒ﷽‌◉بیست و ششمین روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید محمد حسین محمد‌خانی 🌱

به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
می‌گفت:
رفیق غم دنیا میاد و میره
تو باهاش نرو.
خودت رو مشغول خدا کن،
سرت رو گرم رشد کردنت کن،
توی غم فرو نرو.
فرو که بری، یهو میبنی اون غم رفته
تو هنوز موندی توش🍃


#حرف_قشنگ
#حواسمون_باشه_رفیق
#شایدتلنگر..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_سیزدهم

شهروز و شهریار هر دو در یک خانواده بزرگ شده اند ولی این کجا و آن کجا . شهروز برای سلام در اوج وقاحت به سمت من دست دراز کرد اما شهریار موقع حرف زدن با من از فعل های جمع استفاده کرد . تنها وجه شباهتشان لباس هایشان بود !
سنگینی نگاهی را روی خودم احساس میکنم . سر بر میگردانم و متوجه نگاه شهروز میشوم . پوزخندی میزند و روی بر میگرداند . بیخیال دوباره لبخند میزنم و به سمت آشپزخانه میروم . بعد از کمک به خاله شیرین ، ناهار را زیر نگاه های سنگین شهروز و پوزخند هایش بزور میخورم . ساعت به ۴ نزدیک میشود و وقت رفتن میرسد .
به سمت سوگل میروم و آرام در آعوش میفشارمش
+سوگل دلم خیلی برات تنگ میشه واقعا از دیدنت خوشحال شدم
سوگل نگاه پر غمی به صورتم میاندازد

_کاش دیرتر برید
+عزیزم همینطوریشم دیر شده باید برم کار دارم ایشالا بازم همدیگرو میبینیم
_باشه ولی حتما بهم زنگ بزنم
+باش عزیزم خدافظ
بعد از تشکر و قدر دانی بخاطر زحمات خاله شیرین و عمو محمود ، خداحافظی گرمی با بهاره و عمو محسن میکنم و بعد به سمت شهروز میروم . با اکراه میگیم

+از دیدنتون خوشحال شدم ایشالا بازم همدیگرو ببینیم
شهروز نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد

_البته فکر نکنم خیلی تمایل داشته باشی دوباره منو ببینی اینا رو برای تعارف میگی

بدون توجه به حرف هایش سر تکان میدهم

+خداحافظ
شهریار با لبخند چند قدمی نزدیک میشود .
_نورا خانم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم . حیف شد ایت دفعه نتونستید لی لی بازی کنید
با خنده میگویم
+پس ایشالا دفعه ی بعد خداحافظ
_خدافظ
به سمت در میروم تا از در خارج شوم که صدای سجاد باعث میشود از حرکت بایستم
_دختر عمو خدافظ
با خجالت برمیگردم و به سمت سجاد میروم . آنقدر بی حاشیه است که حتی موقع سلام کردن هم او را فراموش کرده بودم .
+شرمنده آقا سجاد ذهنم در گیر بود شمارو فراموش کردم
آرام لبخندی میزند
_ایرادی نداره . بازم تشریف بیارید

+دفعه بعد ایشالا شما بیاید خونمون دستتونم درد نکنه خیلی زحمت دادیم
_زحمت کشیدید
+اختیار دارید خدافظ
_خدا نگهدار
🌿🌸🌿
《با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج》
فاضل نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان لبخند بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت چهاردهم

اگر شهروز جای سجاد بود بابت این که او را موقع خداحافظی فراموش کرده بودم حتما تلافی اش را سرم در می آورد . اما سجاد حتی به روی خودش هم نیاورد . پشت سر مادرم از در خارج میشوم و در آخر دوباره به سمت جمع بر میگردم و دست تکان میدهم

+خداحافظ
و بعد در را میبندم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
مادر زیر لب غز میزند
_پاشو دیگه تنیل خانوم چقدر میخوابی لنگه ظهره
پتو را دور خودم میپیچم
+مامان تر خدا فقط ۵ دقیقه ی دیگه
_بلند شو ببینم الان کلاست دیر میشه اینهمه نق زدی منو کلاش نقاشی ثبت نام کن حالا نمیخای بری سر کلاس ؟
با اتمام حرفش پرده را میکشد و نور آفتاب مستقیم به چشم هایم میتابد . بی حال روی تخت مینشینم
+باشه مامان پاشدم شما برید من الان میام

_من میرم ولی سریع بیا . تو آشپزخونه برات صبحانه هم آماده کردم
مادرم همیشه همین عادت را داشت . در عرض چند ثانیه به خواسته اش میرسید . کشان کشان به سمت روشویی میروم و صورتم را میشورم و بعد به آشپزخانه میروم . با دیدن خامه و کره و مربا اشتهایم باز میشود . نگاهم را به مادرم میدوزم و با ذوق میگویم
+وای ببین مامانخانوم چه کرده . دست گلت درد نکنه

لبخند کمرنگی میزند
_نوش جان سریع بخور که دیرت نشه
+مامان ۲۰دقیقه ی دیگه برام یه تاکسی تلفنی بگیرید
مادر سر تکان میدهد و از آشپز خانه خارج میشود . با اشتها شروع به خوردن میکنم و بعد به اتاقم میروم . مانتوی زرشکی ام را همراه با شلوار مخمل و روسری مشکی ام به تن میکنم . به سرعت به حیاط میروم . ،،،،،،،،
بند های کتانی ام را محکم میبندم و بلند میگویم
+مامان خدافظ
_خدا به همداهت دخترم
در خانه را باز میکنم و با گفتن بسم اللهی به سمت تاکسی حرکت میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🌿🌸🌿
《بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله هاست》
فاضل نظری
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹امروز؛ صفحه پانزده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
صفحه پانزده قرآن کریم
KHAMENEI.IR
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹صفحه پانزده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
ٖؒ﷽‌◉بیست و هفتمین روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید مرتضی مطهری 🌱

به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان لبخند بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت پانزدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهی به ساعت می اندازم . ۱۰ دقیقه از کلاس گذشته ولی هنوز استاد نیامده . چشم هایم را میبندم و به صندلی تکیه میدهم . از سمت چپ صدایی مرا میخاند. به اجبار چشم هایم را باز میکنم

_سلام خانم خشگله
چشم های درشت و مشکی اش مرا به خود جذب میکند . لب های درشت و قلوه ای اش روی صورت استخوانی و سبزه اش به زیبایی نشسته است . بینی تیزش کمی تناسب را در صورتش بهم زده . روسری طوسی مشکی اش به خوبی موهایش را پوشانده.
لبخند بی جانی میزنم.
+سلام
_قبلا توی این آموزشگاه نبودی درسته؟

+درسته . مگه شما قبلا اینجا بودی؟

_آره اینجا سیاه قلم کار میکردم اکثر بچه های این کلاس هم قبلا تو همین آموزشگاه کلاس های دیگه رفتن .
بعد از کمی مکث سوال دیگری میپرسد
_میتونم اسمت رو بدونم
+نورا رضایی.
_چه اسم قشنگی منم هستیِ رضایی ام
لبخندم پرنگ تر میشود
+خوشبختم
_همچنین . میگم نورا توی این......

با ورود استاد به کلاس حرف هستی نصفه میماند . استاد زنی با قد متوسط و چهره ی مهربان است . پوست سفید و چشم های عسلی اش عامل اصلی زیبایی اش شده است . به چهره اش بیشتر از ۳۵ سال نمیخورد . موهای مشکی و بلند اش از شال باریک مشکی اش بیرون زده . مانتوی قهوه ای کوتاه ساده ای اندام لاغرش را در بر گرفته است . بعد از معرفی کوتاهی شروع به توضیح دادن درباره انواع نقاشی با آبرنگ میکتد
_نقاشی با آبرنگ دو حالت داره . یا خوشک در خیس هست و یا خیس در خیس . روش خیس در خیس بیشتر برای نقاشی های کهکشانی ......
بی حوصله سرم را روی میز میگزارم . بعد از کمی استاد برای اوردن نقاشی های هنرجو های ترم گذشته اش از کلاس خارج میشود .
🌿🌸🌿
《آن عشق که در پرده بماند یه چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ》

شفایی اصفهانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان لبخند بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_شانزدهم

با احساس سنگینی نگاهی سر بلند میکنم . دختری زیبا با چشم های سبز دو ردیف جلوتر از من نشسته و دارد من را نگاه میکند . کمی نگاهش را روی من میچرخاند و بعد بر میگردد . نگاهش کوتاه بود اما پر مفهموم بود . نمیدانم نگاهش چه میگفت اما میدانم چیز خوبی نمیگفت . ناخودآگاه ترس بدی در جانم رخنه میکند . رو به هستی میگویم

+اون دختره که دو ردیف جلوتر نشسته رو میشناسی

و با دست نامحسوس به آن اشاره میکنم

_آره ، اسمش نازنینه ولی ما بهش میگیم نازی . یه زمان با من کلاس سیاه قلم میومد تو همین آموزشگاه ولی وسطاش ول کرد . خیلی دختر با استعدادیه . چطور مگه ؟
+همینجوری از روی کنجکاوی پرسیدم
هستی کمی از جوابم تعجب میکند ولی چیزی نمیگوید و فقط شانه بالا می اندازد .
استاد وارد کلاس میشود و بعد از نشان دادن نقاشی ها و دادن لیست وسایل مورد نیاز دوباره شروع به توضیح دادن میکند.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بی حال خودم را روی مبل می اندازم

+وای مامانی مردم چقدر هوا گرمه
_پاشو برو لباستو عوض کن بعد یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا شربت بهت بدم .

+نه حالا ندارم الان شربت رو بدید یکم دیگه میرم لباس عوض میکنم

_باشه . راستی برای چهارشنبه خونه آقا محسن دعوتیم .

سریع صاف مینشینم و با تعجب میپرسم

+ما که همین چند شب پیش خونه عمو محمود بودیم دوباره ۴ روز دیگه باید بریم خونه عمو محسن ؟

_بنده های خدا محبت کردن دعوتمون کردن حالا چه عیبی داره
از جواب مادرم کمی جا میخورم .
کلافه چادرم را در می آورم

+من نخام اینا به ما محبت کنن کیو باید ببینم ؟
مادرم با حالت تندی میگوید

_نورا !
با لحنی که در آن التماس موج میزند میگویم

+مامان باور کن من با عمو محمود و خانوادش مشکلی ندارم . مشکل من عمو محسن هست . اصلا وقتی اونا هستن جو سنگینه .

_انقدر غیبت نکن . مدیونشون میشی .
به سمت اتاقم میروم و شروع به تعویض لباس هایم میکنم . حتی فکر کردن به دیدن دوباره ی شهروز اذیتم میکند . ‌‌‌‌‌دلم پر میکشد برای دیدن دوباره ی سوگل ولی وجود شهروز این شادی را از من میگیرد . غرور عمو محسن و سکوت بهاره را میتوانم تحمل کنم ولی پوزخند ها و تیکه های شهروز را نه ! جر شهریار از بقیهی خانواده ی عمو محسن دل خوشی ندارم .
《بر دلبر دیوانه بگویید بیاید
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید》
شهریار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
2024/09/27 21:30:56
Back to Top
HTML Embed Code: