Telegram Web Link
بهشت روی زمین نایب زیاره تون هستم
#کربلا
#ادمین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت یازدهم

صورت گندمی و چشم های مشکی اش را از خانواده ی مادری اش به ارث برده . قد بلند و هیکل وزریده اش نشان از ورزشکار بودنش میدهد . پیراهن سفید رنگی پوشیده و آن را داخل شلوار مشکی رنگ تنگش گزاشته است . آستین هایش را هم تا آرنج بالا زده . کمربند چرم اصلش را با کیف دستی مشکی رنگی ست کرده است . بوی عطر سرد فرانسوی اش کل خانه را پرکرده . عینک آفتابی مارکش روی ماهای مدلدارش خودنمایی میکند . صورتش را هم شش تیغ اصلاح کرده است . قبل از اینکه من را ببیند کمی دورتر از جمع میایستم . میدانم که میخواهد به من نیش و کنایه بزند . بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی که با بقیه میکند به سمت من می آید . لبخند شیطنت آمیزی میزند و پشت به بقیه و روبه من میایستد. دستش را به سمتم دراز میکند

_به به ببین کی اینجاست سلام حاج خانوم .

روی کلمه حاج خانوم تاکید میکند . تازه متوجه میشوم که با دورتر ایستادنم از جمع کار را برای شهروز آسان تر کردم . نگاه پر از نفرتم را ابتدا به صورتش و بعد دستش میدوزم . قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد متوجه ما میشود . به سرعت به سمت مان میآید و دست شهروز را میگیرد
_سلام شهروز خوش اومدی . بفرما بشین .

+سلام پسر عمو چطوری ؟ نبودی فکر کردم نمیخای بیای بهمون سلام کنی . رسم ادب نیست که آدم انقدر دیر بیاد به مهمونش سلام کنه .
این بار ترکش هایش به سجاد خورده است . با عقب رفتن شهروز نگاهی به در می اندازم . خبری از شهریار نیست . روبه عمو محسن میگویم
+پس آقا شهریار کجان ؟
_رفته ماشینو پارک کنه الان میاد
سوگل به سمت آشپز خانه میرود تا به خاله شیرین کمک کند ، من هم به سمت پذیرایی میروم و روی مبل تک نفره ای دور از جمع مینشینم . دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم . از بچگی هم شهریار خونگرم و مهربان بود . یادم هست وقتی ۶ ساله بودم در حیاط خانه عمو محمود زمین خوردم .‌شهریار کمک کرد بلند شوم و دامنم را تکاند . ولی شهروز گوشه ای ایستاد و من را مسخره کرد .
_چه دختر بی دست و پایی

و با گفتن این کلمات یک دعوای حسابی بین من و شهروز راه افتاد .
🌿🌸🌿
《چمدان دست گرفتم که بگویی نروم
توچرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟》

پروانه حسینی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💖رمان لبخند بهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت_دوازدهم

با شنیدن صدای آیفون به اجبار از خاطراتم بیرون کشیده میشوم . سجاد آیفون را بر میدارد

_بفرما تو شهریار جان خوش اومدی .

لبخندی از روی شادی میزنم و به سمت در میروم . لبخندم از دید شهروز پنهان نمی ماند . آرام نزدیکم میشود و با تن صدای پایینی در گوشم زمزمه میکند

_من که اومدم چشم غره و پشت چشم نازک کردن نصیبم شد ، حالا که شهریار داره میاد میخندی و با ذوق میری به استقبالش ؟

لبخند روی لبم میماستد . عصبی نگاهش میکنم

+دلم نمیخواد تو همین دیدار اول دوباره جنگ و عوا راه بیفته پس انقدر به پر و پای من نپیچ . من به آقا شهریار به چشم برادرم نگاه میکنم .

با باز شدن در شهروز پوزخندی میزند

_برو خان داداشت اومد .

کلمه ی داداش را میکشد . سری به نشانه ی تاسف تکان میدهم و سعی میکنم حرف های شهروز را نادیده بگیرم . دوباره لبخند میزنم و به سمت در میروم . بدن ورزشکاری و قد بلند شهریار در چهار چوب در ظاهر میشود . درست مثل بچگی هایش لباس هایش را با شهروز ست کرده است . عین دو برادر دوقلو . صورتش بی اندازه به عمو محسن شباهت دارد . چشم های آبی و موهای مشکی . صورت کشیده و سفید . انگار که عمو محسن را جوان کرده اند . دست هایش را بالا می آورد و با خنده میگوید

_سلام به همگی . تر خدا بلند نشید . اصلا راضی به زحمت نیستم .

سر برمیگردانم و نگاهی به جمع می اندازم . همه نشسته اند فقط من و سوگل و سجاد ایستاده ایم . با این حرف شهریار همه میخندند. شهریار سلام و احوالپرسی گرمی با سجاد و سوگل میکند و بعد به سمت من می آید .
لبخند مهربانی میزند

_به به سلام نورا خانم مشتاق دیدار . انقدر عمو زاده هامو ندیدم چهره ی همتونو یادم رفته بود
خنده ی ریزی میکنم

+سلام آقا شهریار . اینکه قیافه ی مارو یادتون رفته بود که تقصیر ما نیست . حالا الان دیدید یادتون اومد . خوش اومدید بفرمایید بشینید .

لبخند تصنعی میزند و با گفتن (خیلی ممنونی ) آرام و با رویی گشاده به سمت بقیه میرود .
🌿🌸🌿
《چشم چرخاندم نگاهم در نگاهش گیر کرد
من تقلا کردم اما او مرا تسخیر کرد》

سامان رضایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
میدونم بَدم ، اما ردم نکن
منو با ندیدنت اَدب نکن ....
سرمان گرم ِحسین است ؛
همین مارا بس :))
رفیق دل‌ شکسته‌ها
امام حسین خسته‌ها💔
میخوام این شب جمعه به نیت همه دل شکسته ها ؛ اونهایی که نرفتن اونهایی که گره افتاده به کارشون از ته دل یه الهی به رقیه بگین❤️‍🩹
و من به معجزه دستان رقیه سادات ایمان دارم ...💔
برای شفا یه مادر عزیز ختم ۱۰ صلوات داریم
در این ختم با گذاشتن قلب همراهمان باشید🌺
اکنون دعاگویتان هستم
بهشت روی زمین
امام رضا ع جانم
هوای خوب بهشت روی زمین ❤️
مشکلات ِمن فقط کنج حرم حل می‌شود
دعوتم کن کربلا ، خیلی گرفتارم حسین !
.
خانم سه‌ساله؛
اگه‌ میشه‌ اسم‌ من‌ و بگو توی‌‌ گوش‌ بابات‌
تو بگی‌ نه‌ نمیاره‌ تو بخوای‌ محال‌ که‌ محل‌ نذاره‌..
چند روزی هست میشه برگشتم
اما بازم دلم کربلا می خاد
واقعا وای به حال دل جا مونده ها
اکنون گلزار شهدا دعاگویتان هستم ❤️
عکس حاجی تو مسیر / چند قدمی از سوی یک بَد به نیابت از ایشون و شما
#ارسالی_اعضاء
2024/09/27 23:24:53
Back to Top
HTML Embed Code: