ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
از امشب چله زیارت عاشورامون رو شروع میکنیم🌹 ساعت ۲۰:۰۰🕗 هر شب به یک نیت قرارع زیارت عاشورا بخونیم شماهم اگر دوست داشتید پیشنهاد بدید به چه نیت هایی باشه👇🏻 https://daigo.ir/secret/8373478863
ٖؒ﷽◉دومــــین روز چله زیارت عاشورا🌱
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید امیرحسین علیخانی🌱
به نیت سلامتی همه بیماران سرطانی🙏🏻
ؒ
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید امیرحسین علیخانی🌱
به نیت سلامتی همه بیماران سرطانی🙏🏻
ؒ
🌸🌸🌸🌸🌸
❤️رمان لبخند بهشتی ❤️
نویسنده: میم بانو
قسمت اول
بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم میگزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد
_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.
با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت مینشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم
+اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟
اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید
_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.
پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم
+مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟
دوباره ابروهایش را در هم میکشد
_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم
+من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه
مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود
_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن.
بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
______
دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟
حافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️رمان لبخند بهشتی ❤️
نویسنده: میم بانو
قسمت اول
بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم میگزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد
_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.
با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت مینشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم
+اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟
اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید
_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.
پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم
+مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟
دوباره ابروهایش را در هم میکشد
_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم
+من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه
مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود
_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن.
بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
______
دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟
حافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخندبهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت دوم
مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد .
مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند.
لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم
+الان آماده میشم شما برید .
مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود
_پس عجله کن
بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم .
نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد .
از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم .
وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم
_کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .
لبخند عمیقی میزنم
+حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی
مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود .
خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم .
به سرعت سوار ماشین میشوم .
با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم .
در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است .
مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام .
〰〰〰〰〰〰〰
《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش می ارزد》
علی اصغر داوری
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخندبهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت دوم
مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد .
مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند.
لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم
+الان آماده میشم شما برید .
مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود
_پس عجله کن
بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم .
نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد .
از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم .
وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم
_کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .
لبخند عمیقی میزنم
+حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی
مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود .
خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم .
به سرعت سوار ماشین میشوم .
با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم .
در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است .
مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام .
〰〰〰〰〰〰〰
《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش می ارزد》
علی اصغر داوری
🌸🌸🌸🌸🌸
ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه شش قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد…
صفحه ششم قرآن کریم
<unknown>
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم
🔹 صفحه شش قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
🔹 صفحه شش قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
ٖؒ﷽◉سومــــین روز چله زیارت عاشورا🌱
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید نوید صفری🌱
به نیت اربعینی شدن همه کسایی که میخوان برن کربلا 🙏🏻
ؒ
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید نوید صفری🌱
به نیت اربعینی شدن همه کسایی که میخوان برن کربلا 🙏🏻
ؒ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت سوم
تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود . عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته اش برسد ، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود . به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود
_من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد .
پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتب عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمد محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود
_اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیزاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه .
با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم
_خب پیاده بشید رسیدیم .
نگاهی به دور و اطراف می اندازم . هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند . وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود . یاد لی لی بازی هایی که باسوگل و دعواهایی که با شهروز میکردم میافتم . بی اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد . روبه مادرم میگویم
_بریم
لبخند مهربانی میزند
+بریم
پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد . روبه روی در سفید رنگ خانه یِشان می ایستم و نفس عمیقی میکشم . کمی استرس دارم و دست هایم یخ کرده است . حتم دارم صورتم رنگش پریده . عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی)میگوید و سپس در را باز میکند.
〰〰〰〰〰
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
فاضل نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت سوم
تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود . عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته اش برسد ، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود . به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود
_من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد .
پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتب عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمد محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود
_اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیزاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه .
با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم
_خب پیاده بشید رسیدیم .
نگاهی به دور و اطراف می اندازم . هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند . وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود . یاد لی لی بازی هایی که باسوگل و دعواهایی که با شهروز میکردم میافتم . بی اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد . روبه مادرم میگویم
_بریم
لبخند مهربانی میزند
+بریم
پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد . روبه روی در سفید رنگ خانه یِشان می ایستم و نفس عمیقی میکشم . کمی استرس دارم و دست هایم یخ کرده است . حتم دارم صورتم رنگش پریده . عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی)میگوید و سپس در را باز میکند.
〰〰〰〰〰
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
فاضل نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت چهارم
وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم . مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد ؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی اش انکار ناپذیر است . سمت چپ حیاط پر از گل های محمدی صورتی و سفید است و میان گل ها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده اند دیده میشود . در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان گرده اند . درخت پسته و زیتون کنار گل ها به حیاط صفا بخشیده است . به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده اند چون قطرات آب روی برگ ها خود نمایی میکنند . بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد . خانم جان عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود . از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم . کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است . به یاد کودکی هایم میافتم . همیشه سر این درخت و توت هایش در تابتان دعوا داشتیم . همیشه تابستان دست هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد . انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند . آهی از روی حسرت میکشد و میگوید
_میبینی دخترم ؟ چقدر زود گذشت .
سری به نشانه تایید تکان میدهم
+آره ! خیلی زود دیر میشه
با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم . همه دم در به استقبالمان آمده اند . به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی می کند . بعد نوبت به مادرم میرسد . بعد از ورود مادرم با قدم هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم . صورت تپل و تیره رنگش با چشم های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند . کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلیز سفید بدن هیکلی اش را در بر گرفته است . مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند .
〰〰〰〰〰〰
در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد
حسین دهلوی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت چهارم
وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم . مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد ؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی اش انکار ناپذیر است . سمت چپ حیاط پر از گل های محمدی صورتی و سفید است و میان گل ها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده اند دیده میشود . در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان گرده اند . درخت پسته و زیتون کنار گل ها به حیاط صفا بخشیده است . به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده اند چون قطرات آب روی برگ ها خود نمایی میکنند . بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد . خانم جان عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود . از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم . کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است . به یاد کودکی هایم میافتم . همیشه سر این درخت و توت هایش در تابتان دعوا داشتیم . همیشه تابستان دست هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد . انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند . آهی از روی حسرت میکشد و میگوید
_میبینی دخترم ؟ چقدر زود گذشت .
سری به نشانه تایید تکان میدهم
+آره ! خیلی زود دیر میشه
با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم . همه دم در به استقبالمان آمده اند . به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی می کند . بعد نوبت به مادرم میرسد . بعد از ورود مادرم با قدم هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم . صورت تپل و تیره رنگش با چشم های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند . کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلیز سفید بدن هیکلی اش را در بر گرفته است . مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند .
〰〰〰〰〰〰
در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد
حسین دهلوی
🌸🌸🌸🌸🌸
ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه هفت قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد…
page-007
<unknown>
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم
🔹 صفحه هفت قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
🔹 صفحه هفت قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
ٖؒ﷽◉چهـــارمین روز چله زیارت عاشورا🌱
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید مهدی بختیاری🌱
به نیت ازدواج سالم برای همه جوانان🙏🏻
ؒ
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید مهدی بختیاری🌱
به نیت ازدواج سالم برای همه جوانان🙏🏻
ؒ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت پنجم
با محبت لبخندی میزنم
+سلام عمو . خوب هستین ؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود
سرم را آرام میبوسد
_سلام عمو جان خوش اومدی . دل منم برات تنگ شده بود دخترم ماشالا چقدر بزرگ شدی
سر به زیر می اندازم و زیر لب ممنونی میگویم . به سمت خاله شیرین میروم . صورت گرد و زیبایش هنور هم مثل گذشته است فقط چند چروک کنار چشمش افتاده است . چشم های درشت و ابرو های مشکی رنگش تضاد جذابی را با صورت سفیدش ایجاد کرده اند . به آرامی سلام میکنم . با محبتی بیریا در آغوشم میکشد
_سلام به روی ماهت عزیزم . چقدر خانوم و زیبا شدی .
از آغوشش بیرون می آیم و گونه اش را میبوسم
+ممنونم چشماتون قشنگ میبینه . ببخشید مزاحم شدیم .
اخم تصنعی میکند
_ این حرفا چیه . شما مراحمی عزیزم .
از کودکی هم خاله شیرین را خیلی دوست داشتم و معتقد بودم مادر دوم من است . چون همیشه مهربان و خوش اخلاق بود و درست مثل بچه های خودش با من رفتار میکرد . نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و به سوگل میدوزم . هنوز هم شبه ۹ سال پیش فقط قدش بلند شده است . نگاهی به سر تا پایش می اندازم . مانتوی سرمه ای رنگ بلندی همراه با شلوار سفید به تن کرده . روی مانتو پر است از دایره های کوچک سفید رنگی که نظر هر بیننده ای را جلب میکند . اندامش ظریف و دلفریب است . روسری حریر کاربنی رنگش صورت کشیده و گندمش اش را قاب گرفته است . چشم های درشت و مشکی و ابرو های کمانی اش او را به شدت به خاله شیرین شبه میکند . بینی قلمی و لب های کوچکش را از خانم جان به ارث برده و لب و گونه های اناری رنگش هم جذابیتش را تکمیل میکند . ابرویی بالا میاندازد و میگوید
_سلام بی معرفت ،دلم برات تنگ شده بود . نمیگی من از دوریت دق میکنم؟
لبخند دلربایی به صورتش میپاشم
+سلام خانم با معرفت . هنوز دست از شیطونی برنداشتی ؟
خنده مستانه ای میکند
_توبه اینا میگی شیطونی ؟ پس حالا کجاشو دیدی
با صدای مردانه آشنایی سر برمیگردانم
_سلام نورا خانم . خوش اومدید
〰〰〰〰〰〰
خویش را در جاده ای بی انتها گم کرده ام
بعد تو صد بار راه خانه را گم کرده ام》
حسین دهلوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت پنجم
با محبت لبخندی میزنم
+سلام عمو . خوب هستین ؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود
سرم را آرام میبوسد
_سلام عمو جان خوش اومدی . دل منم برات تنگ شده بود دخترم ماشالا چقدر بزرگ شدی
سر به زیر می اندازم و زیر لب ممنونی میگویم . به سمت خاله شیرین میروم . صورت گرد و زیبایش هنور هم مثل گذشته است فقط چند چروک کنار چشمش افتاده است . چشم های درشت و ابرو های مشکی رنگش تضاد جذابی را با صورت سفیدش ایجاد کرده اند . به آرامی سلام میکنم . با محبتی بیریا در آغوشم میکشد
_سلام به روی ماهت عزیزم . چقدر خانوم و زیبا شدی .
از آغوشش بیرون می آیم و گونه اش را میبوسم
+ممنونم چشماتون قشنگ میبینه . ببخشید مزاحم شدیم .
اخم تصنعی میکند
_ این حرفا چیه . شما مراحمی عزیزم .
از کودکی هم خاله شیرین را خیلی دوست داشتم و معتقد بودم مادر دوم من است . چون همیشه مهربان و خوش اخلاق بود و درست مثل بچه های خودش با من رفتار میکرد . نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و به سوگل میدوزم . هنوز هم شبه ۹ سال پیش فقط قدش بلند شده است . نگاهی به سر تا پایش می اندازم . مانتوی سرمه ای رنگ بلندی همراه با شلوار سفید به تن کرده . روی مانتو پر است از دایره های کوچک سفید رنگی که نظر هر بیننده ای را جلب میکند . اندامش ظریف و دلفریب است . روسری حریر کاربنی رنگش صورت کشیده و گندمش اش را قاب گرفته است . چشم های درشت و مشکی و ابرو های کمانی اش او را به شدت به خاله شیرین شبه میکند . بینی قلمی و لب های کوچکش را از خانم جان به ارث برده و لب و گونه های اناری رنگش هم جذابیتش را تکمیل میکند . ابرویی بالا میاندازد و میگوید
_سلام بی معرفت ،دلم برات تنگ شده بود . نمیگی من از دوریت دق میکنم؟
لبخند دلربایی به صورتش میپاشم
+سلام خانم با معرفت . هنوز دست از شیطونی برنداشتی ؟
خنده مستانه ای میکند
_توبه اینا میگی شیطونی ؟ پس حالا کجاشو دیدی
با صدای مردانه آشنایی سر برمیگردانم
_سلام نورا خانم . خوش اومدید
〰〰〰〰〰〰
خویش را در جاده ای بی انتها گم کرده ام
بعد تو صد بار راه خانه را گم کرده ام》
حسین دهلوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت ششم
با دیدن سجاد غافلگیر میشوم . به کلی او را فراموش کرده بودم . چقدر تغییر کرده است . صورت گرد و سفیدش با ته ریش و مو های مشکی اش تضاد زیبایی ایجاد کرده اند . موهایش را ساده شانه کرده و چشم های قهوه ای رنگ و فندقی شکلش درست قرینه چشم های عمو محمود است . چشم از صورتش میگیرم و به لباسش میدوزم . خط اتویش هنوانه قاچ میکند . بلیز یقه دیپلمات کرم رنگی همراه با شلوار پارچه ایه بلندی به تن دارد . قد بلند و بدن لاغر و تو پرش ابهت خاصی به او میدهد . نجیب و سربه زیر میگویم
+سلام آقا سجاد . خیلی ممنون . تو زحمت افتادید
لبخند محجوبی میزند
_اختیار دارید این حرفا چیه . اتفاقا .....
سوگل میان حرفش میپرد و با آب و تاب میگوید
_اتفاقا اصلا هم تو زحمت نیوفتادیم ، مخصوصا سجاد ! تا ۱۰ دقیقه پیش خواب بود حتی یه استکانم جابه جا نکرد
از این همه رک بودنش خنده ام میگیرد . سجاد خجالت زده خنده ای میکند و روبه سوگل میگوید
+حالا لازم نبود همه جا جار بزنی
سوگل حق به جانب میگوید
_اتفاقا لازم بود پس فردا میخای زن بگیری باید از الان یاد بگیری کار کنی .
این حرف سوگل باعث شد همه بخندند . باخنده میگویم
+حالا بس کنید بریم بشینیم همه سرپا وایسادن منتظر ما هستن .
سجاد تند تند سر تکان میدهد
_درسته بفرمایید داخل
بعد از ورود بزرگتر ها ماوارد میشنویم . نگاهم را داخل خانه میچرخانم . بجز چند تغییر جزئی تغییر دیگری نکرده است . روبه روی در ورودی بخش پذیرایی قرار دارد که دیوار هایش را کاغذ دیواری های کرم رنگی همراه با گل های ریز طلایی پوشانده اند . چند دست مبل کرم رنگ با چوب های طلایی و میز هایی همرنگ چوب ها داخل پذیرایی را پر کرده است . وسط هر مبل طرح دوشاخه گل شکلاتی و گلبهی رنگ وجود دارد . در سمت چپ کاغذ دیواری هایی استخوانی با گلهای آبی روشن جذابیت خاصی به فضا داده اند . مبل های راحتی فیروزه ای هم فضا را بزرگتر نشان میدهند . آشپزخانه کوچکشان بخش پذیرایی را از بخش نشیمن جدا کرده . سمت راست پله های مارپیچی چوبی قرار گرفته .
🌿🌸🌿
《از عبادت های حاجتمند خود شرمنده ام
گاه میبینم تو را بین دعا گم کرده ام》
حسین دهلوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت ششم
با دیدن سجاد غافلگیر میشوم . به کلی او را فراموش کرده بودم . چقدر تغییر کرده است . صورت گرد و سفیدش با ته ریش و مو های مشکی اش تضاد زیبایی ایجاد کرده اند . موهایش را ساده شانه کرده و چشم های قهوه ای رنگ و فندقی شکلش درست قرینه چشم های عمو محمود است . چشم از صورتش میگیرم و به لباسش میدوزم . خط اتویش هنوانه قاچ میکند . بلیز یقه دیپلمات کرم رنگی همراه با شلوار پارچه ایه بلندی به تن دارد . قد بلند و بدن لاغر و تو پرش ابهت خاصی به او میدهد . نجیب و سربه زیر میگویم
+سلام آقا سجاد . خیلی ممنون . تو زحمت افتادید
لبخند محجوبی میزند
_اختیار دارید این حرفا چیه . اتفاقا .....
سوگل میان حرفش میپرد و با آب و تاب میگوید
_اتفاقا اصلا هم تو زحمت نیوفتادیم ، مخصوصا سجاد ! تا ۱۰ دقیقه پیش خواب بود حتی یه استکانم جابه جا نکرد
از این همه رک بودنش خنده ام میگیرد . سجاد خجالت زده خنده ای میکند و روبه سوگل میگوید
+حالا لازم نبود همه جا جار بزنی
سوگل حق به جانب میگوید
_اتفاقا لازم بود پس فردا میخای زن بگیری باید از الان یاد بگیری کار کنی .
این حرف سوگل باعث شد همه بخندند . باخنده میگویم
+حالا بس کنید بریم بشینیم همه سرپا وایسادن منتظر ما هستن .
سجاد تند تند سر تکان میدهد
_درسته بفرمایید داخل
بعد از ورود بزرگتر ها ماوارد میشنویم . نگاهم را داخل خانه میچرخانم . بجز چند تغییر جزئی تغییر دیگری نکرده است . روبه روی در ورودی بخش پذیرایی قرار دارد که دیوار هایش را کاغذ دیواری های کرم رنگی همراه با گل های ریز طلایی پوشانده اند . چند دست مبل کرم رنگ با چوب های طلایی و میز هایی همرنگ چوب ها داخل پذیرایی را پر کرده است . وسط هر مبل طرح دوشاخه گل شکلاتی و گلبهی رنگ وجود دارد . در سمت چپ کاغذ دیواری هایی استخوانی با گلهای آبی روشن جذابیت خاصی به فضا داده اند . مبل های راحتی فیروزه ای هم فضا را بزرگتر نشان میدهند . آشپزخانه کوچکشان بخش پذیرایی را از بخش نشیمن جدا کرده . سمت راست پله های مارپیچی چوبی قرار گرفته .
🌿🌸🌿
《از عبادت های حاجتمند خود شرمنده ام
گاه میبینم تو را بین دعا گم کرده ام》
حسین دهلوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه هشت قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد…
صفحه هشتم قرآن کریم
<unknown>
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم
🔹 صفحه هشت قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
🔹 صفحه هشت قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
امام علی(ع):
از گذشته های دنیا برای باقیماندهی آن عبرت آموز، زیرا پارههای دنیا شبیه یکدیگرند.
📚نهج البلاغه
از گذشته های دنیا برای باقیماندهی آن عبرت آموز، زیرا پارههای دنیا شبیه یکدیگرند.
📚نهج البلاغه