Telegram Web Link
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
ٖؒ﷽‌◉بیست و هشتمین روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید داوود خلیلی 🌱

به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفدهم

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

روز های هفته به سرعت میگذرند و بلعخره روز چهارشنبه فرا میرسد .
کانال های تلویزیون را بی دلیل بالا و پایین میکنم . هیچ شبکه ای برنامه جذاب و سرگرم کننده ای ندارد . دوباره تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاقم میروم . اتاقی که اکثر وسایلش کرم رنگ است . سرامیک های شکلاتی و کاغذ دیواری های کرم رنگ اتاق را پوشانده اند . سمت چپ میز آرایش و کمد و در سمت راست تخت کرم رنگم قرار گرفته .
بالای تخت پنجره ی بزرگ با پرده سفید رنگ فضا را روشن کرده است .
رو به روی میز آرایش مینشینم و به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم . صورت گرد و لاغر نسبتا سفید ، چشم های کشیده ی مشکی ، بینی قلبی و لب های متوسط . این ها ویژگی هایی هست که اغلب من را با آن ها توصیف میکنند . چهره ی معمولی دارم . نه زیباست و نه زشت . ولی دوستش دارم . از هیکل لاغرم خیلی راضی ام ولی در کودکی بخاطر آن خیلی اذیت شدم . وقتی ۵ ، ۶ ساله بودم دختر های همسن من تپل و بانمک بودند و خیلی مورد توجه قرار میگرفتند ولی من بخاطر چثه ریز و لاغرم توجه زیادی از اقوام و آشنایان دریافت نمیکردم . از جلوی آینه کنار میروم . دلم نمیخواهد خاطرات بد را مرور کنم . کش مو را از روی میز بر میدارم و موهای بلند مشکی ام رادر آن خفه میکنم . صدای آیفون بلند میشود . از اتاق بیرون میروم و نگاه پر تعجبم را به مادرم میدوزم

+منتظر کسی بودید ؟

_آره مادر ، شهریاره

با شنیدن اسم شهریار تعجبم بیشتر میشود .

+چرا نگفتید که میاد ؟ حالا برای چی اومده ؟

نگاهش را از من میدزدد

_یادم رفت بگم . حالا برو لباساتو بپوش بعدا میفهمی .

مادرم اهل دروغ نبود اما خوب میتوانستم تشخیص بدهم که از عمد به من خبر آمدن شهریار را نداده است . رفتار مادرم کمی مشکوک است همین باعث میشود که استرس به جانم بیافتد .

به اتاقم میروم و اولین مانتو و روسری که میبینم را به تن میکنم . به سرعت آماده میشوم و چادر آبی رنگم را روی سرم میاندازم . صدای سلام و احوال پرسی شهریار با اعضای خانواده استرسم را بیشتر میکند

🌿🌸🌿

《دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد》

حزین لاهیجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هجدهم

دست های یخ زده ام را روی دستگیره ی در میگزارم و به سمت پایین فشار میدهم . با باز شدن در مادرم را رو به روی خودم میبینم . آرامش نگاهش کمی از استرسم کم میکند . مادر وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند

_بیا بشین کارت دارم .

این رفتار ها برایم عجیب است . مهمان در خانه باشد و ما در اتاق پچ پچ کنیم .اما باز هم بدون هیچ حرفی میروم و کنار مادرم مینشینم .
لبخند گرمی میزند

_نورا فکر کن شهریار اون بیرون نیست . نگران شهریار نباش داره با بابات حرف میزنه سرش گرمه تو فقط به حرف های من گوش بده و بی چون و چرا جواب سوالای منو بده . تا آخر حرفم هیچ سوالی نپرس

+چشم

نگاهش را از چشم هایم میدزدد . انگار نمیداند از کجا شروع کند . بعد از کمی تامل بلاخره لب به سخن باز میکند .

_نورا تا حالا فکر کردی چرا انقدر لرای منو بابات عزیزی ؟

+چون تنها بچتونم

_نه ، من قبل از تو ۳ بار حامله شدم . دفعه ی اول بچه ۳ ماهگی افتاد ، دفعه ی دوم بچه ۲ ماهگی افتاد . ولی دفعه ی سوم بچه نیفتاد . با هزار جور دارو و قرص بچه رو نگه داشتم . خیلی خوشحال بودم . وقتی بچه بدنیا اومد یه پسر خوشگل و با نمک بود . اسمشو گزاشتیم نیما ، فقط یه مشکل داشت اونم اینکه بعضی از دارو ها به بچه نساخته بود و به ریه اش آسیب زده بود . ریه هاش درست کار نمیکرد . به سختی نفس میکشید . چند مدل عمل روش انجام دادن به ظاهر جواب داده بود و مشکل ریه درست شده بود . نیما همسن شهریار با اختلاف ۱ ماه زودتر از شهریار به دنیا اومده بود . وقتی شهریار به دنیا اومد بهاره مریض شد و آبله مرغون گرفت .

شهروز رو بردن پیش خانواده پدریش ولی شهریار رو نمیتونستن چون شیر خواره بود .
بخاطر همین من ازشون خواستم که بیارن پیش من .
برای احتیاط ۲ ماه بهاره تو قرنطینه بود . تو به این ۲ ماه بیشتر از نیما مراقب شهریار بودم .

یه روز صبح که از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده .
🌿🌸🌿
《دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی》
سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹️امروز؛ صفحه هفده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک کرد نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
ٖؒ﷽‌◉بیست و نهمین روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید ابراهیم هادی 🌱

به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نوزدهم

_وقتی از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده . وقتی دستما گزاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه . بازم بچرو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده .

اشک ها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند . بعد از کمی ادامه میدهد

_بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم . هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم . دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش . ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم . رفتم دیدن بهاره . وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه . با جون و دل دوستش داشتم . ۲ ماه بزرگش کرده بودم . وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من . شهریار هم به من خیلی وابسته بود . شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد . اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم . ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم . تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم .

به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانی ام را میبوسد . من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است .
+مامان چرا این همه سال نگفتید ؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین ؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟
_انقدر سوال نپرس . یکم صبر کن انقدر عجول نباشید

با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید
_شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .
مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگزارد و بعد سر جای قبلی اش مینشیند .
شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید
_سلام دختر عمو حال شما ؟
به نشانه احترام بلندمیشوم
+سلام خیلی ممنون شما ......
مادر میان حرفم میپرد
_سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم
بعد به صندلی اشاره میکند
_بفرما بشین پسرم
شهریار آرام مینشیند
_خب خاله حالا شما شروع کنید
من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم
🌿🌸🌿
《عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند》

پروانه حسینی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_بیستم

مادر روبه شهریار میگوید

_مادرت برات ماجرای نیما رو توضیح داده درسته ؟
+بله
_یک چیزی هست که شما دوتا نمیدونید . توی اون ۲ماهی که شهریار پیش من بود من به شهریار شیر میدادم . بخاطر همین شهریار به من محرمه و پسر من محسوب میشه بخاطر همین شما دوتا هم به هم محرم هستید و خواهر و برادر به حساب میاید .

با گفتن این حرف هم من و هم شهریار به شدت جا میخوریم . بعد از مدت کوتاهی شهریار به خودش می آید و لبخند عمیقی میزند . چشم هایش از خوشحال برق میزنند

بعد از چند لحظه مادرم دوباره به حرف می آید

_بعدا با بهاره خانم و آقا محسن صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که وقتی هر دو به سن تکلیف رسیدید بهتون بگیم چون قبلش سنتون کم بود و درکش براتون سخت بود . متاسفانه بخاطر قطع رابطه فرصت نشد بگیم . فردای مهمونی آقا محمود با بهاره خانم صحبت کردم و قرار بر این شد که امروز بهتون بگم و مهمونی امشب هم برای اعلام خواهر و برادر بودن شما به بقیه هست .
با پایان حرفش از روی تخت بلند میشود
_یک ربع وقت دارید تا من ناهار رو میکشم خواهر برادری با هم حرف بزنید

و بعد از اتاق خارج میشود .
هنوز گیج هستم . مغزم نتوانسته درست تجزیه و تحلیل کند و این من را کلافه میکند . شهریار با خوشحالی از روی صندلی بلند میشود کنار من مینشیند . دستش را دور شانه ام می اندازد و مرا محکم به خود میفشارد و با ذوق میگوید
_بلاخره شدی خواهر کوچولوی خودم . میدونی همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم ، حتی خیلی وقت ها میگفتم کاش شهروز دختر بود ولی الان دیگه یه خواهر دارم اونم از نوع خوبش .
وبعد بلند میخندد.
بی اختیار به خود میلرزم . دست خودم نیست هنوز اورا نامحرم میدانم . هنوز برای اینکه او برادر و محرمم باشد آمادگی ندارم . بخاطر آشفتگی ذهنم و حرکت دور از انتظار شهریار ناخودآگاه بغض میکنم . دلم نمیخواهد شهریار بفهمد که بغض کرده ام بخاطر همین سرم را پایین می اندازم .
شهریار از تخت پایین می آید و جلوی پایم زانو میزند . مچ دستم را میگیرد و با شادی که در صدایش موج میزند میگوید

_وای نورا احساس میکنم دارم خواب میبینم . نمیدونی چقدر خوشحالم .
بی اختیار دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . شهریار متوجه لرزش دست هایم میشود . دست هایم را میگیرد و با اخم به آنها نگاه میکند
_چرا دستات داره میلرزه ؟ چرا انقدر دستات سرده؟
🌿🌸🌿
《ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی》

فاضل نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹️امروز؛ صفحه هجده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.

💻 Farsi.Khamenei.ir
غربت آن است که بعد از کشتن
بارش تیر ببارد به بدن...

#شهادت_امام_حسن
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹️امروز؛ صفحه نوزده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.

💻 Farsi.Khamenei.ir
صفحه نوزده قرآن کریم
KHAMENEI.IR
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹️صفحه نوزده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید

💻 Farsi.Khamenei.ir
ٖؒ﷽‌◉سی و یکمین روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید هادی ذوالفقاری🌱

به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
2024/09/27 23:20:06
Back to Top
HTML Embed Code: