Telegram Web Link
🌸🌸🌸🌸🌸

❤️رمان لبخند بهشتی ❤️
نویسنده: میم بانو
قسمت اول

بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم می‌گزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد

_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.

با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت می‌نشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم

+اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟

اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید

_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.

پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم

+مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟

دوباره ابروهایش را در هم میکشد

_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم

+من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه

مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود

_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن.

بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
______
دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟
حافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند‌بهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت دوم

مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد .
مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند.
لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم

+الان آماده میشم شما برید .
مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود

_پس عجله کن

بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم .
نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد .
از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم .
وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم

_کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .

لبخند عمیقی میزنم

+حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی

مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود .
خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم .
به سرعت سوار ماشین میشوم .
با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم .
در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است .
مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام .

《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش می ارزد》
علی اصغر داوری

🌸🌸🌸🌸🌸
بِسْمَ الله الرَّحمٰنِ الرَّحِیم
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم

🔹 امروز؛ صفحه شش قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
ٖؒ﷽‌◉سومــــین روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید نوید صفری🌱

به نیت اربعینی شدن همه کسایی که میخوان برن کربلا 🙏🏻
‌ؒ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت سوم

تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود . عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته اش برسد ، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود . به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود

_من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد .

پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتب عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمد محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود

_اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیزاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه .

با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم

_خب پیاده بشید رسیدیم .

نگاهی به دور و اطراف می اندازم . هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند . وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود . یاد لی لی بازی هایی که باسوگل و دعواهایی که با شهروز میکردم میافتم . بی اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد . روبه مادرم میگویم

_بریم

لبخند مهربانی میزند

+بریم

پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد . روبه روی در سفید رنگ خانه یِشان می ایستم و نفس عمیقی میکشم . کمی استرس دارم و دست هایم یخ کرده است . حتم دارم صورتم رنگش پریده . عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی)میگوید و سپس در را باز میکند.

هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
فاضل نظری

🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت چهارم

وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم . مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد ؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی اش انکار ناپذیر است . سمت چپ حیاط پر از گل های محمدی صورتی و سفید است و میان گل ها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده اند دیده میشود . در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان گرده اند . درخت پسته و زیتون کنار گل ها به حیاط صفا بخشیده است . به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده اند چون قطرات آب روی برگ ها خود نمایی میکنند . بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد . خانم جان عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود . از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم . کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است . به یاد کودکی هایم میافتم . همیشه سر این درخت و توت هایش در تابتان دعوا داشتیم . همیشه تابستان دست هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد . انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند . آهی از روی حسرت میکشد و میگوید

_میبینی دخترم ؟ چقدر زود گذشت .

سری به نشانه تایید تکان میدهم

+آره ! خیلی زود دیر میشه

با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم . همه دم در به استقبالمان آمده اند . به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی می کند . بعد نوبت به مادرم میرسد . بعد از ورود مادرم با قدم هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم . صورت تپل و تیره رنگش با چشم های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند . کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلیز سفید بدن هیکلی اش را در بر گرفته است . مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند .

در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد

حسین دهلوی

🌸🌸🌸🌸🌸
بِسْمَ الله الرَّحمٰنِ الرَّحِیم 🌱
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم

🔹 امروز؛ صفحه هفت قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
ٖؒ﷽‌◉چهـــارمین روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید مهدی بختیاری🌱

به نیت ازدواج سالم برای همه جوانان🙏🏻
‌ؒ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت پنجم

با محبت لبخندی میزنم
+سلام عمو . خوب هستین ؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود

سرم را آرام میبوسد

_سلام عمو جان خوش اومدی . دل منم برات تنگ شده بود دخترم ماشالا چقدر بزرگ شدی

سر به زیر می اندازم و زیر لب ممنونی میگویم . به سمت خاله شیرین میروم . صورت گرد و زیبایش هنور هم مثل گذشته است فقط چند چروک کنار چشمش افتاده است . چشم های درشت و ابرو های مشکی رنگش تضاد جذابی را با صورت سفیدش ایجاد کرده اند . به آرامی سلام میکنم . با محبتی بیریا در آغوشم میکشد

_سلام به روی ماهت عزیزم . چقدر خانوم و زیبا شدی .

از آغوشش بیرون می آیم و گونه اش را میبوسم

+ممنونم چشماتون قشنگ میبینه . ببخشید مزاحم شدیم .

اخم تصنعی میکند

_ این حرفا چیه . شما مراحمی عزیزم .

از کودکی هم خاله شیرین را خیلی دوست داشتم و معتقد بودم مادر دوم من است . چون همیشه مهربان و خوش اخلاق بود و درست مثل بچه های خودش با من رفتار میکرد . نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و به سوگل میدوزم . هنوز هم شبه ۹ سال پیش فقط قدش بلند شده است . نگاهی به سر تا پایش می اندازم . مانتوی سرمه ای رنگ بلندی همراه با شلوار سفید به تن کرده . روی مانتو پر است از دایره های کوچک سفید رنگی که نظر هر بیننده ای را جلب میکند . اندامش ظریف و دلفریب است . روسری حریر کاربنی رنگش صورت کشیده و گندمش اش را قاب گرفته است . چشم های درشت و مشکی و ابرو های کمانی اش او را به شدت به خاله شیرین شبه میکند . بینی قلمی و لب های کوچکش را از خانم جان به ارث برده و لب و گونه های اناری رنگش هم جذابیتش را تکمیل میکند . ابرویی بالا میاندازد و میگوید
_سلام بی معرفت ،دلم برات تنگ شده بود . نمیگی من از دوریت دق میکنم؟

لبخند دلربایی به صورتش میپاشم

+سلام خانم با معرفت . هنوز دست از شیطونی برنداشتی ؟

خنده مستانه ای میکند

_توبه اینا میگی شیطونی ؟ پس حالا کجاشو دیدی

با صدای مردانه آشنایی سر برمیگردانم

_سلام نورا خانم . خوش اومدید

خویش را در جاده ای بی انتها گم کرده ام
بعد تو صد بار راه خانه را گم کرده ام》
حسین دهلوی

🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸

💖رمان لبخند بهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت ششم

با دیدن سجاد غافلگیر میشوم . به کلی او را فراموش کرده بودم . چقدر تغییر کرده است . صورت گرد و سفیدش با ته ریش و مو های مشکی اش تضاد زیبایی ایجاد کرده اند . موهایش را ساده شانه کرده و چشم های قهوه ای رنگ و فندقی شکلش درست قرینه چشم های عمو محمود است . چشم از صورتش میگیرم و به لباسش میدوزم . خط اتویش هنوانه قاچ میکند . بلیز یقه دیپلمات کرم رنگی همراه با شلوار پارچه ایه بلندی به تن دارد . قد بلند و بدن لاغر و تو پرش ابهت خاصی به او میدهد . نجیب و سربه زیر میگویم

+سلام آقا سجاد . خیلی ممنون . تو زحمت افتادید

لبخند محجوبی میزند

_اختیار دارید این حرفا چیه . اتفاقا .....

سوگل میان حرفش میپرد و با آب و تاب میگوید

_اتفاقا اصلا هم تو زحمت نیوفتادیم ، مخصوصا سجاد ! تا ۱۰ دقیقه پیش خواب بود حتی یه استکانم جابه جا نکرد

از این همه رک بودنش خنده ام میگیرد . سجاد خجالت زده خنده ای میکند و روبه سوگل میگوید

+حالا لازم نبود همه جا جار بزنی

سوگل حق به جانب میگوید

_اتفاقا لازم بود پس فردا میخای زن بگیری باید از الان یاد بگیری کار کنی .

این حرف سوگل باعث شد همه بخندند . باخنده میگویم

+حالا بس کنید بریم بشینیم همه سرپا وایسادن منتظر ما هستن .

سجاد تند تند سر تکان میدهد

_درسته بفرمایید داخل

بعد از ورود بزرگتر ها ماوارد میشنویم . نگاهم را داخل خانه میچرخانم . بجز چند تغییر جزئی تغییر دیگری نکرده است . روبه روی در ورودی بخش پذیرایی قرار دارد که دیوار هایش را کاغذ دیواری های کرم رنگی همراه با گل های ریز طلایی پوشانده اند . چند دست مبل کرم رنگ با چوب های طلایی و میز هایی همرنگ چوب ها داخل پذیرایی را پر کرده است . وسط هر مبل طرح دوشاخه گل شکلاتی و گلبهی رنگ وجود دارد . در سمت چپ کاغذ دیواری هایی استخوانی با گلهای آبی روشن جذابیت خاصی به فضا داده اند . مبل های راحتی فیروزه ای هم فضا را بزرگتر نشان میدهند . آشپزخانه کوچکشان بخش پذیرایی را از بخش نشیمن جدا کرده . سمت راست پله های مارپیچی چوبی قرار گرفته .

🌿🌸🌿

《از عبادت های حاجتمند خود شرمنده ام
گاه میبینم تو را بین دعا گم کرده ام》
حسین دهلوی


🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بِسْمَ الله الرَّحمٰنِ الرَّحِیم ❤️
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم

🔹 امروز؛ صفحه هشت قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
2024/09/28 03:17:54
Back to Top
HTML Embed Code: