Telegram Web Link
ٖؒ﷽‌◉اولیــــن روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️

به نیت رفع بلا از سر همه شیعیان 🙏🏻
‌ؒ
بِسْمِ رَبِّ الرَّحْمٰن🌱
رفقایی که کتاب یادت باشه رو خوندن میدونن که..
شهید حمید خییییییییییییییییییییییلی روی صحبت های رهبری حساس بودن و سعی میکردن همه صحبت هارو بهش عمل کنن 😊

و همین طور میدونن که شهید همیشه روزشون رو با خوندن یه صفحه از قرآن شروه میکردن❤️
برای همین از امروز ماهم شروع میکنم باز و سعی میکنیم این عادت شهید حمید رو انجام بدیم🌱
📢هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم

🔹️صفحه پنج قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
📢هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم 🔹️صفحه پنج قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
صفحه پنج قرآن کریم
<unknown>
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم

🔹️امروز؛ صفحه پنج قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌸🌸🌸🌸🌸

❤️رمان لبخند بهشتی ❤️
نویسنده: میم بانو
قسمت اول

بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم می‌گزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد

_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.

با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت می‌نشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم

+اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟

اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید

_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.

پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم

+مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟

دوباره ابروهایش را در هم میکشد

_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم

+من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه

مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود

_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن.

بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
______
دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟
حافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند‌بهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت دوم

مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد .
مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند.
لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم

+الان آماده میشم شما برید .
مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود

_پس عجله کن

بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم .
نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد .
از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم .
وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم

_کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .

لبخند عمیقی میزنم

+حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی

مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود .
خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم .
به سرعت سوار ماشین میشوم .
با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم .
در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است .
مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام .

《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش می ارزد》
علی اصغر داوری

🌸🌸🌸🌸🌸
بِسْمَ الله الرَّحمٰنِ الرَّحِیم
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم

🔹 امروز؛ صفحه شش قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة

✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
ٖؒ﷽‌◉سومــــین روز چله زیارت عاشورا🌱

به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید نوید صفری🌱

به نیت اربعینی شدن همه کسایی که میخوان برن کربلا 🙏🏻
‌ؒ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💖رمان لبخند بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت سوم

تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود . عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته اش برسد ، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود . به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود

_من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد .

پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتب عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمد محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود

_اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیزاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه .

با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم

_خب پیاده بشید رسیدیم .

نگاهی به دور و اطراف می اندازم . هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند . وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود . یاد لی لی بازی هایی که باسوگل و دعواهایی که با شهروز میکردم میافتم . بی اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد . روبه مادرم میگویم

_بریم

لبخند مهربانی میزند

+بریم

پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد . روبه روی در سفید رنگ خانه یِشان می ایستم و نفس عمیقی میکشم . کمی استرس دارم و دست هایم یخ کرده است . حتم دارم صورتم رنگش پریده . عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی)میگوید و سپس در را باز میکند.

هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
فاضل نظری

🌸🌸🌸🌸🌸🌸
2024/09/28 09:30:06
Back to Top
HTML Embed Code: