Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اکنون گلزار شهدا دعاگویتان هستم
مطالب هم اینا هستن:
سلام و ادب رفقا 👋🏻
ان شاالله که حال همگی عالی باشه ❤️
به امید خدا از فردا باز قراره کانال شهید حمید عزیز جان تازه ای بگیره 😊
ان شاالله قرارع چندتا برنامه مختلف داشته باشیم مثل:
چله های پیوسته
خوشنویسی
خیریه
معرفی کتاب
گوشه از زندگینامه شهید حمید
رمان
و....
‼️ممنون میشیم اگر پیشنهادی داشتید اینجا بهمون بگید:
https://daigo.ir/secret/1373105548
سلام و ادب رفقا 👋🏻
ان شاالله که حال همگی عالی باشه ❤️
به امید خدا از فردا باز قراره کانال شهید حمید عزیز جان تازه ای بگیره 😊
ان شاالله قرارع چندتا برنامه مختلف داشته باشیم مثل:
چله های پیوسته
خوشنویسی
خیریه
معرفی کتاب
گوشه از زندگینامه شهید حمید
رمان
و....
‼️ممنون میشیم اگر پیشنهادی داشتید اینجا بهمون بگید:
https://daigo.ir/secret/1373105548
وبسایت دایگو
پیام ناشناس ( شهید حمید ) - دایگو
سرویس پیام ناشناس دایگو برترین ابزار تعاملی ، ارتباطی که به شما امکان ارتباط ناشناس با دوستان و اعضای کانال و گروه خود و برگزاری چالش های سرگرم کننده را میدهد!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شنیدم که اربعین جا موندی!
از امشب چله زیارت عاشورامون رو شروع میکنیم🌹
ساعت ۲۰:۰۰🕗
هر شب به یک نیت قرارع زیارت عاشورا بخونیم
شماهم اگر دوست داشتید پیشنهاد بدید به چه نیت هایی باشه👇🏻
https://daigo.ir/secret/8373478863
ساعت ۲۰:۰۰🕗
هر شب به یک نیت قرارع زیارت عاشورا بخونیم
شماهم اگر دوست داشتید پیشنهاد بدید به چه نیت هایی باشه👇🏻
https://daigo.ir/secret/8373478863
وبسایت دایگو
پیام ناشناس ( چله زیارت عاشورا ) - دایگو
سرویس پیام ناشناس دایگو برترین ابزار تعاملی ، ارتباطی که به شما امکان ارتباط ناشناس با دوستان و اعضای کانال و گروه خود و برگزاری چالش های سرگرم کننده را میدهد!
ٖؒ﷽◉اولیــــن روز چله زیارت عاشورا🌱
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
به نیت رفع بلا از سر همه شیعیان 🙏🏻
ؒ
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
به نیت رفع بلا از سر همه شیعیان 🙏🏻
ؒ
شهید حمید خییییییییییییییییییییییلی روی صحبت های رهبری حساس بودن و سعی میکردن همه صحبت هارو بهش عمل کنن 😊
و همین طور میدونن که شهید همیشه روزشون رو با خوندن یه صفحه از قرآن شروه میکردن❤️
و همین طور میدونن که شهید همیشه روزشون رو با خوندن یه صفحه از قرآن شروه میکردن❤️
برای همین از امروز ماهم شروع میکنم باز و سعی میکنیم این عادت شهید حمید رو انجام بدیم🌱
📢هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️صفحه پنج قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
🔹️صفحه پنج قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
📢هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم 🔹️صفحه پنج قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
صفحه پنج قرآن کریم
<unknown>
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه پنج قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🔹️امروز؛ صفحه پنج قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شرط شهید شدن....💔
@modafehhh
@modafehhh
ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
از امشب چله زیارت عاشورامون رو شروع میکنیم🌹 ساعت ۲۰:۰۰🕗 هر شب به یک نیت قرارع زیارت عاشورا بخونیم شماهم اگر دوست داشتید پیشنهاد بدید به چه نیت هایی باشه👇🏻 https://daigo.ir/secret/8373478863
ٖؒ﷽◉دومــــین روز چله زیارت عاشورا🌱
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید امیرحسین علیخانی🌱
به نیت سلامتی همه بیماران سرطانی🙏🏻
ؒ
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید امیرحسین علیخانی🌱
به نیت سلامتی همه بیماران سرطانی🙏🏻
ؒ
🌸🌸🌸🌸🌸
❤️رمان لبخند بهشتی ❤️
نویسنده: میم بانو
قسمت اول
بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم میگزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد
_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.
با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت مینشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم
+اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟
اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید
_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.
پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم
+مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟
دوباره ابروهایش را در هم میکشد
_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم
+من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه
مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود
_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن.
بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
______
دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟
حافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️رمان لبخند بهشتی ❤️
نویسنده: میم بانو
قسمت اول
بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم میگزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد
_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.
با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت مینشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم
+اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟
اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید
_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.
پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم
+مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟
دوباره ابروهایش را در هم میکشد
_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم
+من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه
مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود
_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن.
بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
______
دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟
حافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخندبهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت دوم
مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد .
مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند.
لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم
+الان آماده میشم شما برید .
مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود
_پس عجله کن
بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم .
نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد .
از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم .
وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم
_کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .
لبخند عمیقی میزنم
+حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی
مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود .
خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم .
به سرعت سوار ماشین میشوم .
با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم .
در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است .
مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام .
〰〰〰〰〰〰〰
《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش می ارزد》
علی اصغر داوری
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخندبهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت دوم
مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد .
مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند.
لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم
+الان آماده میشم شما برید .
مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود
_پس عجله کن
بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم .
نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد .
از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم .
وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم
_کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .
لبخند عمیقی میزنم
+حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی
مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود .
خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم .
به سرعت سوار ماشین میشوم .
با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم .
در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است .
مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام .
〰〰〰〰〰〰〰
《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش می ارزد》
علی اصغر داوری
🌸🌸🌸🌸🌸