This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﭘﮋﻣﺮﺩﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﮔﻞ
ﺑﺮ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ #ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﺮ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ #ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﻡ
ﺑﺮﺁﻧﻢ ﮐﻪ #ﺑﺎﺷﻢ🌹
احمد شاملو (۲۱ آذر ۱۳۰۴ – ۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد و الف. صبح، شاعر، فیلمنامهنویس، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگنویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران بود. او بنیانگذار قالب شعری موسوم به شعر سپید به عنوان تحولی پس از شعر نو در ادبیات فارسی بود. از این رو او را پدر شعر سپید فارسی مینامند📖
ﺑﺮ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ #ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﺮ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ #ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﻡ
ﺑﺮﺁﻧﻢ ﮐﻪ #ﺑﺎﺷﻢ🌹
احمد شاملو (۲۱ آذر ۱۳۰۴ – ۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد و الف. صبح، شاعر، فیلمنامهنویس، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگنویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران بود. او بنیانگذار قالب شعری موسوم به شعر سپید به عنوان تحولی پس از شعر نو در ادبیات فارسی بود. از این رو او را پدر شعر سپید فارسی مینامند📖
به فراخور سالگرد آسمانی شدن شادروان عماد رام:
در سالهای دور در یکروز تابستانی که ماشین عماد خراب بود، او برای نوشتن شعری روی آهنگش با معینی کرمانشاهی، قرار داشت که به منزلش برود. در خیابان زیر آفتاب داغ و طاقت فرسا منتظر تاکسی بود.
عماد برایم تعریف کرد: چند نفر در خیابان منتظر تاکسی بودند که من بیشتر از آنها منتظر بودم و رسم بر این بود که اولین تاکسی را باید من سوار شوم و آن زمان تاکسیها فقط اولین مسافر را سوار میکردند. بهر حال تاکسی رسید و از جلو پایم رد شد و جلوی مسافر جدید نگهداشت. از مسافر جدید پرسیدم مسیر شما کجاست، میتوانیم با هم برویم ؟
مسافر، مرا شناخت و با اصرار گفت: آقای رام شما بفرمایید من تازه آمدهام. چند نفر هم زودتر از من باید سوار شوند. راننده تاکسی ناگهان فریاد زد: ای بابا حالا دیگه تعارفتان گرفته، یکی سوار شه من باید پول دربیارم نمیتونم معطل بشم.
ناگزیر سوار شدم. چند متری که رفتیم نگاهی به راننده انداختم و پرسیدم: رفیق چرا آنقدر عصبانی هستی ؟
نگاهی به من انداخت و گفت: چرا جلو نشستی، دوست داری جلو ماشین بنشینی ؟
گفتم نه، به احترام شما جلو نشستم.
گفت: آدم به چه کسانی برمیخوره. مرسی از اینکه نخواستی به من این احساس را بدی که راننده توام.
بهش گفتم: اگر مسافری بود که به مسیر ما میخورد سوارش کن.
راننده گفت: ببین آقا، دستام روغنی و سیاهند. ماشینم از صبح تا حالا بازی درآورده. خراب شده بود و نتونستم کار کنم. همین حالا درست شده، اعصابم خورده، تازه الان هم بنزین کم دارم باید خاموش و روشن شما رو برسانم.
گفتم: ناراحت نباش با اینکه دیرم شده اما اول بنزین بزن.
راننده، داستان زندگی پردردش را برایم تعریف کرد. به چهره اش نگاه میکردم، یک دنیا غم تو چهرهاش بود.
گفت: الان زنم توی بیمارستانه، پدر و مادرم پیرند و مریض، 2 تا بچهام توی خونه بیسرپرستند، زندگیم روز بروز میگذره، اونوقت توی این گرمای تابستان ماشینم هم خراب شده، ماشینی که باید با آن نان دربیارم. ببخشید اگر داد زدم، دست خودم نبود.
عماد گفت: خیلی با او صحبت کردم، کمی اونو خندوندم و زمان پیاده شدن هر چه پول در جیبم بود، به او دادم. وقتی وارد منزل معینی کرمانشاهی شدم، او متوجه برافروختگی چهره ام شدند.
معینی که مرا خوب میشناخت، پرسید: عماد حالت خوب نیست ؟
داستان را برایشان تعریف کردم و گفتم: رحیم از هر چه هنر خسته شدم، دلم میخواد این نُتها را پاره کنم.
معینی کرمانشاهی، خیلی زود این شعر زیبا با این مضمون بر روی آهنگم نوشت:
یارب دگر از خلق جهان بیخبرم کن
چون سروِ سرافراز چمن بیثمرم کن
آثار من آتش بزن و بیاثرم کن
دیگر ز هنر خسته شدم، بی هنرم کن
✍ خاطره فلور صدودی از 39 سال زندگی مشترک با همسرش، زنده یاد عماد رام
در سالهای دور در یکروز تابستانی که ماشین عماد خراب بود، او برای نوشتن شعری روی آهنگش با معینی کرمانشاهی، قرار داشت که به منزلش برود. در خیابان زیر آفتاب داغ و طاقت فرسا منتظر تاکسی بود.
عماد برایم تعریف کرد: چند نفر در خیابان منتظر تاکسی بودند که من بیشتر از آنها منتظر بودم و رسم بر این بود که اولین تاکسی را باید من سوار شوم و آن زمان تاکسیها فقط اولین مسافر را سوار میکردند. بهر حال تاکسی رسید و از جلو پایم رد شد و جلوی مسافر جدید نگهداشت. از مسافر جدید پرسیدم مسیر شما کجاست، میتوانیم با هم برویم ؟
مسافر، مرا شناخت و با اصرار گفت: آقای رام شما بفرمایید من تازه آمدهام. چند نفر هم زودتر از من باید سوار شوند. راننده تاکسی ناگهان فریاد زد: ای بابا حالا دیگه تعارفتان گرفته، یکی سوار شه من باید پول دربیارم نمیتونم معطل بشم.
ناگزیر سوار شدم. چند متری که رفتیم نگاهی به راننده انداختم و پرسیدم: رفیق چرا آنقدر عصبانی هستی ؟
نگاهی به من انداخت و گفت: چرا جلو نشستی، دوست داری جلو ماشین بنشینی ؟
گفتم نه، به احترام شما جلو نشستم.
گفت: آدم به چه کسانی برمیخوره. مرسی از اینکه نخواستی به من این احساس را بدی که راننده توام.
بهش گفتم: اگر مسافری بود که به مسیر ما میخورد سوارش کن.
راننده گفت: ببین آقا، دستام روغنی و سیاهند. ماشینم از صبح تا حالا بازی درآورده. خراب شده بود و نتونستم کار کنم. همین حالا درست شده، اعصابم خورده، تازه الان هم بنزین کم دارم باید خاموش و روشن شما رو برسانم.
گفتم: ناراحت نباش با اینکه دیرم شده اما اول بنزین بزن.
راننده، داستان زندگی پردردش را برایم تعریف کرد. به چهره اش نگاه میکردم، یک دنیا غم تو چهرهاش بود.
گفت: الان زنم توی بیمارستانه، پدر و مادرم پیرند و مریض، 2 تا بچهام توی خونه بیسرپرستند، زندگیم روز بروز میگذره، اونوقت توی این گرمای تابستان ماشینم هم خراب شده، ماشینی که باید با آن نان دربیارم. ببخشید اگر داد زدم، دست خودم نبود.
عماد گفت: خیلی با او صحبت کردم، کمی اونو خندوندم و زمان پیاده شدن هر چه پول در جیبم بود، به او دادم. وقتی وارد منزل معینی کرمانشاهی شدم، او متوجه برافروختگی چهره ام شدند.
معینی که مرا خوب میشناخت، پرسید: عماد حالت خوب نیست ؟
داستان را برایشان تعریف کردم و گفتم: رحیم از هر چه هنر خسته شدم، دلم میخواد این نُتها را پاره کنم.
معینی کرمانشاهی، خیلی زود این شعر زیبا با این مضمون بر روی آهنگم نوشت:
یارب دگر از خلق جهان بیخبرم کن
چون سروِ سرافراز چمن بیثمرم کن
آثار من آتش بزن و بیاثرم کن
دیگر ز هنر خسته شدم، بی هنرم کن
✍ خاطره فلور صدودی از 39 سال زندگی مشترک با همسرش، زنده یاد عماد رام
امروز 24 July، #روز_جهانی مراقبت از خود هست
این روز واسه اینه که یادمون نره هیچکس تو زندگی مهم تر از خودمون نیست.
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
این روز واسه اینه که یادمون نره هیچکس تو زندگی مهم تر از خودمون نیست.
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
The Eagle (Radio Edit)
Peder B. Helland
با توجه به درخواست شما جانان لایتناهیم
این موزیک زیباا تقدیم میشه 😍😍
در عشق و آرامش باشید
و اینچنین است
🌱💚🕊✨💜🙏💎
این موزیک زیباا تقدیم میشه 😍😍
در عشق و آرامش باشید
و اینچنین است
🌱💚🕊✨💜🙏💎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای فاخته پروازکنان بر سرِ سروی
درد دل مرغان گرفتار چه دانی
کار دلِ رندان بلادیده بوَد عشق
ای زاهد مغرور تو این کار چه دانی
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
درد دل مرغان گرفتار چه دانی
کار دلِ رندان بلادیده بوَد عشق
ای زاهد مغرور تو این کار چه دانی
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
🌱فیلمهایی با موضوع روانشناسی:
نور امید (انیستیتوی روانی)
خون مقدس (آسیب کودکی، خودکشی)
گودال مار (موسسه روانی)
اسلیب واکر (تحقیقات خواب و کابوس)
آینههای روبرو (ترنس)
پسری بنام پو (اوتیسم)
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
نور امید (انیستیتوی روانی)
خون مقدس (آسیب کودکی، خودکشی)
گودال مار (موسسه روانی)
اسلیب واکر (تحقیقات خواب و کابوس)
آینههای روبرو (ترنس)
پسری بنام پو (اوتیسم)
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.تقدیم به نگاه زیباتون⚘️❤️.باهاش بخونید و لذت ببریدلطفا بفرستین برای دوستاتون باهاش بخونن🙏
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
"ما همه آفتابگردانيم"
گل آفتابگردان رو به تو میچرخد
و آدمی رو به خدا.
آفتابگردان كاشفِ معدنِ صبح است.
اين ها را گل آفتابگردان به من گفت
و من تماشايش میکردم
كه خورشيد كوچکی بود در زمين
و هر گلبرگش شعلهای بود
و دايرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان راهش را بلد است و كارش را میداند.
او جز دوست داشتن آفتاب
و فهميدن خورشيد كاری ندارد.
او همهی زندگیاش را وقف نور میكند،
در نور به دنيا میآيد و در نور میميرد،
نور میخورد و نور میزايد.
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
عرفان_نظرآهاری
گل آفتابگردان رو به تو میچرخد
و آدمی رو به خدا.
آفتابگردان كاشفِ معدنِ صبح است.
اين ها را گل آفتابگردان به من گفت
و من تماشايش میکردم
كه خورشيد كوچکی بود در زمين
و هر گلبرگش شعلهای بود
و دايرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان راهش را بلد است و كارش را میداند.
او جز دوست داشتن آفتاب
و فهميدن خورشيد كاری ندارد.
او همهی زندگیاش را وقف نور میكند،
در نور به دنيا میآيد و در نور میميرد،
نور میخورد و نور میزايد.
https://www.tg-me.com/mastanekazemi
عرفان_نظرآهاری
🖇
📚برشی از یک کتاب
شما میتوانید الگوهایتان را تغییر دهید، میتوانید نقشهایتان را تغییر دهید، امّا چنین کاری فقط با تغییر محیطِتان امکان پذیر میشود، چه بهوسیله گفتوگوهایی صریح در جهت بازنگری در مرزها و توقعها، چه به وسیلهٔ جدایی فیزیکی از افراد یا مکانهای خاص.
اگر در بند همان الگوها و نقشها بمانید، دیگر فرقی ندارد چقدر اراده به خرج میدهید، تلاشهای شما در حصار بافت محدودکنندهٔ نقش شما میمانند. شما میزبان بافتی میشوید که به اشتباه گمان میکنید هویت ثابت خودتان است.
✍بنجامین_هاردی
📕 خواستن توانستن نیست
به
🔸مســتانـه
بپیوندید
📚برشی از یک کتاب
شما میتوانید الگوهایتان را تغییر دهید، میتوانید نقشهایتان را تغییر دهید، امّا چنین کاری فقط با تغییر محیطِتان امکان پذیر میشود، چه بهوسیله گفتوگوهایی صریح در جهت بازنگری در مرزها و توقعها، چه به وسیلهٔ جدایی فیزیکی از افراد یا مکانهای خاص.
اگر در بند همان الگوها و نقشها بمانید، دیگر فرقی ندارد چقدر اراده به خرج میدهید، تلاشهای شما در حصار بافت محدودکنندهٔ نقش شما میمانند. شما میزبان بافتی میشوید که به اشتباه گمان میکنید هویت ثابت خودتان است.
✍بنجامین_هاردی
📕 خواستن توانستن نیست
به
🔸مســتانـه
بپیوندید