سلام دوستان
در این کانال؛ یادداشتهایی که برای روزنامهها و مجلات مینویسم را منتشر میکنم. همینطور یادداشتهای روزانهای که گاه در وبلاگ و گاه در اینستاگرام مینویسم.
همچنین؛ نسخه صوتی روایتهای مستندی که برای مجله کرگدن و مجله تازه تاسیس ناداستان می نویسم را بزودی در اینجا منتشر میکنم. اگر کسی تمایل به همکاری در این حوزه (تولید پادکست) را دارد٬ برای بنده پیام بگذارد.
@masoudriyahi
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
در این کانال؛ یادداشتهایی که برای روزنامهها و مجلات مینویسم را منتشر میکنم. همینطور یادداشتهای روزانهای که گاه در وبلاگ و گاه در اینستاگرام مینویسم.
همچنین؛ نسخه صوتی روایتهای مستندی که برای مجله کرگدن و مجله تازه تاسیس ناداستان می نویسم را بزودی در اینجا منتشر میکنم. اگر کسی تمایل به همکاری در این حوزه (تولید پادکست) را دارد٬ برای بنده پیام بگذارد.
@masoudriyahi
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
تجربهی زیسته و جستارنویسیهای پراکنده
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
Forwarded from Absurd Mind's Media
" برای محسن نامجو* "
*[به بهانه آخرین کنسرت نامجو که با توجه به خبر فوت مادرش به روی صحنه رفت]
#مسعود_ریاحی : «آغاز اصالت خوب همین است که نخواهی چیزی باشی که نیستی»؛ این تمامِ آنچیزیست که محسنِ نامجو به دنبالاش است. سالهاست شعر را طوری میخواند که «هست». هستییی که برخاسته از خوانشِ منتقدانه-هنرمندانهی او، از آن شعر است. فریاد را «بهموقع» میزند در آنجایی که شاعر زدهست با شعرش؛ «سکوت» را هم به موقع. نبوغِ نامجو در تلاش برای اصیل بودنِ «کار»اش و «خود»اش است. نامجو؛ آنچیزیست که به آن معتقدست؛ یک بینشِ نظری که به بینشِ عملی تبدیل شده است. اصیل بودن؛ همینست. حضور و پذیرشِ خویشتنِ خویش و ابرازِ همان؛ بی کم و کاست.
اینجا؛نامجوییست که مادرش را لحظاتی پیش از دست دادهست. میخواند شعر را، آنگونهای که یک آدم بعد از، از دست دادنِ مادرش فریاد میزند. فالش می خواند(در این اجرا)؛ ولی باشکوه. اینکه میخواند، فقط یک نقش و پرسونایِ خواننده نیست که بر روی صحنهاست؛ آدمیست به نامِ محسنِ نامجو، متولدِ 54؛ تربتِ جام و خیلی چیزهایی دیگر که مادرش را پیش از آمدن به رویِ صحنه؛ از دست دادهست و آمده تا فریاد بزند، فقداناش را؛ دوری و ناتوانی از آمدنِ بر بالینِ جسدش را که در وطناش خاک خواهد شد. این فریادها، تمامِ آنچیزیست که او در تمامِ این سالها بوده. خواندن؛ آنگونه که احساس و عاطفهی اوست، به آنچیزی که از آن میخواند به اضافهی شخصیتِ حقیقیِ #محسنِ_نامجو؛ با تمامِ رنجها و شادیهایش. مگر «هنر» برای چیزی جز این ابداع شدهست؟ جز؛ تجربهی عمیق و اصیلِ هیجانهای خویش و رسیدن خود و رساندنِ «دیگری» به کاتارسیس؟
مسعود ریاحی
#برای_محسن_نامجو
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
*[به بهانه آخرین کنسرت نامجو که با توجه به خبر فوت مادرش به روی صحنه رفت]
#مسعود_ریاحی : «آغاز اصالت خوب همین است که نخواهی چیزی باشی که نیستی»؛ این تمامِ آنچیزیست که محسنِ نامجو به دنبالاش است. سالهاست شعر را طوری میخواند که «هست». هستییی که برخاسته از خوانشِ منتقدانه-هنرمندانهی او، از آن شعر است. فریاد را «بهموقع» میزند در آنجایی که شاعر زدهست با شعرش؛ «سکوت» را هم به موقع. نبوغِ نامجو در تلاش برای اصیل بودنِ «کار»اش و «خود»اش است. نامجو؛ آنچیزیست که به آن معتقدست؛ یک بینشِ نظری که به بینشِ عملی تبدیل شده است. اصیل بودن؛ همینست. حضور و پذیرشِ خویشتنِ خویش و ابرازِ همان؛ بی کم و کاست.
اینجا؛نامجوییست که مادرش را لحظاتی پیش از دست دادهست. میخواند شعر را، آنگونهای که یک آدم بعد از، از دست دادنِ مادرش فریاد میزند. فالش می خواند(در این اجرا)؛ ولی باشکوه. اینکه میخواند، فقط یک نقش و پرسونایِ خواننده نیست که بر روی صحنهاست؛ آدمیست به نامِ محسنِ نامجو، متولدِ 54؛ تربتِ جام و خیلی چیزهایی دیگر که مادرش را پیش از آمدن به رویِ صحنه؛ از دست دادهست و آمده تا فریاد بزند، فقداناش را؛ دوری و ناتوانی از آمدنِ بر بالینِ جسدش را که در وطناش خاک خواهد شد. این فریادها، تمامِ آنچیزیست که او در تمامِ این سالها بوده. خواندن؛ آنگونه که احساس و عاطفهی اوست، به آنچیزی که از آن میخواند به اضافهی شخصیتِ حقیقیِ #محسنِ_نامجو؛ با تمامِ رنجها و شادیهایش. مگر «هنر» برای چیزی جز این ابداع شدهست؟ جز؛ تجربهی عمیق و اصیلِ هیجانهای خویش و رسیدن خود و رساندنِ «دیگری» به کاتارسیس؟
مسعود ریاحی
#برای_محسن_نامجو
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
Forwarded from عکس نگار
"اجزای مازاد "
(ابتدا عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)
#مسعود_ریاحی : این جعبهی برق در یکی از کوچه های حوالی میدان ونک است. کوچه ای منتهی به یک بیمارستان. صفحهاش شده محلی برای دیالوگ و بحثی که انگار «بیمارستان» نتوانسته برقرار و حلاش کند. بحث کشیده شده به بیرون. به خیابان که آخرین پناهست. به روی صفحهی زرد و سرد این جعبه که رویاش نوشته شده است: «خطر مرگ». خطری که درون اوست؛ با مراقبتی ساده رفع میشود. مسئلهای نیست اصلا. خطر؛ آن خبر دهشتناک، در بیرون است. در جایی که حادثه در حال رخ دادنست. در جایی که نوشته «کسی حاضر شده، بدن خودش را از هم بدرد و چیزی از محتویات خودش را بیرون بیاورد و بفروشد». چیزی ندارد دیگر؛ در بیرون از خودش، تا خودش را حفظ کند. چنگ انداخته به خودش؛ به آخرین داراییاش، برای ماندناش. کلیه فروش؛ به مفهموم «کل» بودن خودش در مقام یک بدن کامل حمله میکند؛ جزیی را خارج میکند از کل تا همچنان آن کلی که دیگر کل نیست، باقی بماند.
این جز، قرارست برود و بنشیند در «تن» کسی که در معرض نابودی یک کل دیگر است. خطر مرگ؛ آنها را کنار هم قرار داده حالا. مکانی که وصال با دروناش، مرگ است، و دیرکرد وصال در بیرون هم٬ «مرگ». این همنشینی، تصادفی نیست. شمایل تمام نمایی از تمناست این صفحهی زرد. میخواهد چیزی را به همه بگوید و نشان بدهد. چیزی بیش از آنچه اینجا نوشته شده است. خیلی بیشتر.
#آنها_که_بدن_خود_را_از_هم_میدرند
#بدنهای_مازاد
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
(ابتدا عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)
#مسعود_ریاحی : این جعبهی برق در یکی از کوچه های حوالی میدان ونک است. کوچه ای منتهی به یک بیمارستان. صفحهاش شده محلی برای دیالوگ و بحثی که انگار «بیمارستان» نتوانسته برقرار و حلاش کند. بحث کشیده شده به بیرون. به خیابان که آخرین پناهست. به روی صفحهی زرد و سرد این جعبه که رویاش نوشته شده است: «خطر مرگ». خطری که درون اوست؛ با مراقبتی ساده رفع میشود. مسئلهای نیست اصلا. خطر؛ آن خبر دهشتناک، در بیرون است. در جایی که حادثه در حال رخ دادنست. در جایی که نوشته «کسی حاضر شده، بدن خودش را از هم بدرد و چیزی از محتویات خودش را بیرون بیاورد و بفروشد». چیزی ندارد دیگر؛ در بیرون از خودش، تا خودش را حفظ کند. چنگ انداخته به خودش؛ به آخرین داراییاش، برای ماندناش. کلیه فروش؛ به مفهموم «کل» بودن خودش در مقام یک بدن کامل حمله میکند؛ جزیی را خارج میکند از کل تا همچنان آن کلی که دیگر کل نیست، باقی بماند.
این جز، قرارست برود و بنشیند در «تن» کسی که در معرض نابودی یک کل دیگر است. خطر مرگ؛ آنها را کنار هم قرار داده حالا. مکانی که وصال با دروناش، مرگ است، و دیرکرد وصال در بیرون هم٬ «مرگ». این همنشینی، تصادفی نیست. شمایل تمام نمایی از تمناست این صفحهی زرد. میخواهد چیزی را به همه بگوید و نشان بدهد. چیزی بیش از آنچه اینجا نوشته شده است. خیلی بیشتر.
#آنها_که_بدن_خود_را_از_هم_میدرند
#بدنهای_مازاد
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
Forwarded from عکس نگار
" حیاط بی حیات "
(ابتدا عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)
#مسعود_ریاحی :حیاط خانه؛ بیحیات شده است. با «حیرت» به «نعش» مرغ در آبی نگاه میکنند که قرار بود مایهی حیات باشد. خلف وعدهی آب است. آب از بداهت خارج شده و معنای گذشته را ندارد چندان. حیرت؛ مانده در حیاط بیحیات. آنها که ایستادهاند؛ گویی در جزیرهای دیگر اند؛ دور از حیاط خانهشان. تنها. بیدفاع. آب «بیرون»، نشت کرده به «درون» و حیاط دیگر بخشی از خانه نیست انگار. عرصهی خصوصی با آب به عرصه عمومی پرتاب شده؛ یکی شده با خیابان و کوچهای که پر آبست حتما.
آنکه نعش را چونان کشفی اندوهبار در دست گرفته؛ از خانه و ساکناناش جداست. با کلاهاش گویی از سیاره دیگری آمدهست برای نشان دادن آن نعش بیحیات در حیاط خانه. به رخ میکشدش انگار؛ بیحیاتی را؛ کوتاهی دست ساکنین را از «نجات».
عکاس جایی در دورترین نقطه از ساکنین خانه ایستاده؛ تا احتمالا بگوید؛ نمیشود «حال» و هوای آنها را در حیاط بیحیاتشان فهمید. دوریم؛ همگی.
عکاس : محمد نسایی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
مسعود ریاحی
(ابتدا عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)
#مسعود_ریاحی :حیاط خانه؛ بیحیات شده است. با «حیرت» به «نعش» مرغ در آبی نگاه میکنند که قرار بود مایهی حیات باشد. خلف وعدهی آب است. آب از بداهت خارج شده و معنای گذشته را ندارد چندان. حیرت؛ مانده در حیاط بیحیات. آنها که ایستادهاند؛ گویی در جزیرهای دیگر اند؛ دور از حیاط خانهشان. تنها. بیدفاع. آب «بیرون»، نشت کرده به «درون» و حیاط دیگر بخشی از خانه نیست انگار. عرصهی خصوصی با آب به عرصه عمومی پرتاب شده؛ یکی شده با خیابان و کوچهای که پر آبست حتما.
آنکه نعش را چونان کشفی اندوهبار در دست گرفته؛ از خانه و ساکناناش جداست. با کلاهاش گویی از سیاره دیگری آمدهست برای نشان دادن آن نعش بیحیات در حیاط خانه. به رخ میکشدش انگار؛ بیحیاتی را؛ کوتاهی دست ساکنین را از «نجات».
عکاس جایی در دورترین نقطه از ساکنین خانه ایستاده؛ تا احتمالا بگوید؛ نمیشود «حال» و هوای آنها را در حیاط بیحیاتشان فهمید. دوریم؛ همگی.
عکاس : محمد نسایی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
مسعود ریاحی
Forwarded from عکس نگار
"جراحت"
(پیش از خواندن متن، عکس را مشاهده کنید)
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : «دشت» همهچیز را «تنها» نشان میدهد؛ و «جنگ» تنهاتر. او که بر روی گاری دراز به دراز افتاده است؛ نه یک «دیگری»، که «جراحت» اویی است که گاری را حمل میکند. فقط اوست در این قاب؛ تنهایی مضاعف اوست در دشت و جنگ؛ و گویی ابدیتی هولناک در حال تکوین است.
مسیحوار در دشت رها شده است با جراحتاش که سنگین است و چرخهایش گیر میکند در خاک خشک و ترک خوردهی دشت. جراحت است که در دشت به دوش کشیده میشود.
باز افرینی قابی است در کودکی او که خیال به نخ بسته شدهاش را زمانی روی زمین میکشیده و احتمالا صداهایی از خودش در میاورده. حالا «سکوت» همهجا را گرفته است و صدایی نیست. رنج است؛ رنج بیزبانی که به دنبالش کشیده میشود؛ غریب و حیران در دشتی که گویی هیچکس در ان نیست.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
#عکس_کاوه_گلستان
(پیش از خواندن متن، عکس را مشاهده کنید)
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : «دشت» همهچیز را «تنها» نشان میدهد؛ و «جنگ» تنهاتر. او که بر روی گاری دراز به دراز افتاده است؛ نه یک «دیگری»، که «جراحت» اویی است که گاری را حمل میکند. فقط اوست در این قاب؛ تنهایی مضاعف اوست در دشت و جنگ؛ و گویی ابدیتی هولناک در حال تکوین است.
مسیحوار در دشت رها شده است با جراحتاش که سنگین است و چرخهایش گیر میکند در خاک خشک و ترک خوردهی دشت. جراحت است که در دشت به دوش کشیده میشود.
باز افرینی قابی است در کودکی او که خیال به نخ بسته شدهاش را زمانی روی زمین میکشیده و احتمالا صداهایی از خودش در میاورده. حالا «سکوت» همهجا را گرفته است و صدایی نیست. رنج است؛ رنج بیزبانی که به دنبالش کشیده میشود؛ غریب و حیران در دشتی که گویی هیچکس در ان نیست.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
#عکس_کاوه_گلستان
Forwarded from عکس نگار
"مرگ پیش از موعد"
(عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : گورخواب در بسترِ مرگِ پیش از موعد رسیدهاش میخوابد؛ او پیش از آنکه بخواهد زنده زنده در گور بمیرد، از زندگانیاش استعفا كرده است و در هراسِ ساکنینِ شهر از مرگ، خوابیده است. او از خوابیدنِ در بسترِ مرگ نمیهراسد زیرا پیش از آنکه در گور برود، بارها در جای جایِ شهر مرده است و ما نیز مرگ او را نادیده گرفتهایم.
او با آخرین شمایل زندگانی وداع کرده است و در آینده قطعی همگان، غریب و حیران خوابیده است تا مگر هراسِ ما از مرگ موجب دیده شدنش شود. گورخوابان تصویر مرگشان را نیز به ماجرایشان وارد کردهاند تا مگر شهر خفته بیدار شود و به تماشای این ماجرا بنشیند. شهری که سالهاست شرایطی را به وجود آورده تا محصولات اینچنینی را بشود در جایجای خیابانها و پلها و جویهای آب مشاهده کرد.
شهر و مسئولان آن فقر و اعتیاد و شرایط به وجود آورنده آنها را انکار کردهاند؛ همچون بسیاری از نیازهای اولیه ساکنین که مدام سرکوب شده است و از آنجا که آنچه سرکوب و رانده شود از بین نمیرود، در شکلی دیگر و در موقعیتی دیگر ظهور کرده است تا بودنش را به رخ بکشد؛ اما این بار با تصویری همجوار با مرگ، تصویر قطعی آینده همگان تا مگر این هراس موجب شود، رسمیت یابند. گورخواب آخرین دارایی اش(جان) را در گور برده تا مرگ را به سخره بگیرد، چراکه "زندگانی" سالهاست او را به سخره گرفته است. گور خواب تهی کردن مرگ از هرگونه معنای نمادینش است.
دست همه ساکنین و مسئولان و... شهر در این خاکسپاری پیش از موعد آلوده است؛ حتی همین دستهایی که حالا دارند از آنان مینویسند و کم نوشتهاند؛ خیلی کم.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
(عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : گورخواب در بسترِ مرگِ پیش از موعد رسیدهاش میخوابد؛ او پیش از آنکه بخواهد زنده زنده در گور بمیرد، از زندگانیاش استعفا كرده است و در هراسِ ساکنینِ شهر از مرگ، خوابیده است. او از خوابیدنِ در بسترِ مرگ نمیهراسد زیرا پیش از آنکه در گور برود، بارها در جای جایِ شهر مرده است و ما نیز مرگ او را نادیده گرفتهایم.
او با آخرین شمایل زندگانی وداع کرده است و در آینده قطعی همگان، غریب و حیران خوابیده است تا مگر هراسِ ما از مرگ موجب دیده شدنش شود. گورخوابان تصویر مرگشان را نیز به ماجرایشان وارد کردهاند تا مگر شهر خفته بیدار شود و به تماشای این ماجرا بنشیند. شهری که سالهاست شرایطی را به وجود آورده تا محصولات اینچنینی را بشود در جایجای خیابانها و پلها و جویهای آب مشاهده کرد.
شهر و مسئولان آن فقر و اعتیاد و شرایط به وجود آورنده آنها را انکار کردهاند؛ همچون بسیاری از نیازهای اولیه ساکنین که مدام سرکوب شده است و از آنجا که آنچه سرکوب و رانده شود از بین نمیرود، در شکلی دیگر و در موقعیتی دیگر ظهور کرده است تا بودنش را به رخ بکشد؛ اما این بار با تصویری همجوار با مرگ، تصویر قطعی آینده همگان تا مگر این هراس موجب شود، رسمیت یابند. گورخواب آخرین دارایی اش(جان) را در گور برده تا مرگ را به سخره بگیرد، چراکه "زندگانی" سالهاست او را به سخره گرفته است. گور خواب تهی کردن مرگ از هرگونه معنای نمادینش است.
دست همه ساکنین و مسئولان و... شهر در این خاکسپاری پیش از موعد آلوده است؛ حتی همین دستهایی که حالا دارند از آنان مینویسند و کم نوشتهاند؛ خیلی کم.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
``لرزاندند؛ لرزیدند. لرز ``
«برای آنها که با موزیک «ساسیمانکن» لرزیدند»
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : در باب رقص دانشآموزان با موزیک «جنتلمن» ساسیمانکن، حرفهای زیاده زده شده. عدهای آن را صرفا «تفریح» ساده با موزیکهای متفاوت دلخواهشان با نسلهای دیگر میدانند؛ عدهای آن را «دهنکجی» عامدانه این نسل میدانند و معتقداند گونهی خاصی از اعتراض این نسل است؛ عدهای نیز آن را «تنزل» سلیقه عمومی و تنزل مفهوم حتی «اعتراض» میدانند، مخصوصا نسل جدید دانشآموزان. از طرفی شاهد واکنشهای تند و سرکوبگرانه از سوی مسئولین و دستگاه حاکم بودهایم (سخت تر شدن قوانین ورود افراد به مدارس جهت کار و سختگیری در اجرای سرودها و اجرای جشنها) . روی سخن این یادداشت؛ با معترضان به این پدیده است؛ معترضانی که اتفاقا خودشان؛ مسئول بودهاند و جزئی از دستگاه دولتی و اثرگذار بر این وضع.
اینکه، این دانشآموزان ایرانی یکصدا میخوانند: «شنوندگان عزیز، صدایِ منو میشنوید؛ از کالیفرنیا؛ آمریکا» و در ادامه فریاد میزنند: «وای بدنو ببین جوون بابا،خودتو بلرزون بابا»؛ تنِ خیلیها در مجلس و آموزش و پرورش میلرزد از این صدایِ واحد، یا حداقل اینطور نشان میدهند که دارند میلرزند از این صداهای کودکانه.
چیزی که این کودکان میخوانند، همان چیزیست که دارد در تلویزیون، عمده فیلمهای پر فروش اصطلاحا کمدی ترویج میشود و حتی همین آموزش پرورشی که به زور، از «معشوقِ غیرزمینی» در شعر فارسی میگوید و آنقدر بیربطِ به جهانِ واقعی محتوا تولید میکند که این کودکان، نابلدانه و ناشیانه، رها میشوند در بینِ انتخابهاشان در هرچیز.
وقتی همین ساختار حاکم، «عشق» را در پستوی خانهها پنهان کند، وقتی هنر و هنرمندی را در تلویزیوناش در «محکم نبد درو» خلاصه کند، وقتی آموزش و پرورشاش خلاصه شود در ابتذالِ کمپانیهای کنکور و تست، وقتی سلبریتیها تاثیرگذارتر باشند تا روشنفکران، کاملا طبیعیست که کودکِ دانشآموزِ دبستانیاش بخواند: «ای وقتشه بدی لبه رو بیبی، بدو بدو بگیر کمرو هی قر، بیا بیا قرش بده سکسی»، چرا که موسیقی و شعری سطحیتر از این موزیک را در تلویزیونِ اصطلاحا ملیاش شنیده بارها؛ حداقل چیزی که میخوانند، با خلاقیتِ بیشتری نوشته و خوانده شده توسطِ خواننده محبوبشان که ناماش «ساسیمانکن» است، به جایِ هزار تا اسمی که در «خندوانه» و «دورهمی» و دهها برنامهی پر بیننده خواندهاند بارها. «ساسیمانکن» با کمی تغییر در همین شعر، میتوانست مجوز بگیرد و بخواند در تلویزیون، البته با نامِ «آقای ساسانِ حیدری یافته».
نتیجهی طردِ فرزندانِ خلف هنر٬ چرا باید چیزی جز این باشد؟. طردِ شجریانها و بیضاییها و کیارستمیها و صدها فرزندِ خلفِ هنر. یک زمانی عباس کیارستمی «خانهی دوست کجاست» را میساخت برای بچههای ایران؛ در کانون پرورش فکری کودکان.
وقتی عشق را نتوانی به کودکها آموزش بدهی؛ میرود پی «داف» تا بدناش را بلرزاند و او فقط نگاهاش کند و بگوید: «جون بابا، جون بابا»؛ حرفِ دیگری را یاد نگرفتهاند. انعکاس صادقانهایاند از چیزی که موجود است.
این اعتراضها اگر «دم خروس» نباشد؛ حداقل٬ شمایل شکست «گفتمان ظاهری» مدعیان فرهنگ و افول فراروایتهایشان است. کودک فقط تکرار است و انعکاس؛ همین.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
#آنها_که_فرزندانشان_در_کالیفرنیاست
برای پیوستن به کانال بر روی این لینک کلیک کنید :
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
«برای آنها که با موزیک «ساسیمانکن» لرزیدند»
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : در باب رقص دانشآموزان با موزیک «جنتلمن» ساسیمانکن، حرفهای زیاده زده شده. عدهای آن را صرفا «تفریح» ساده با موزیکهای متفاوت دلخواهشان با نسلهای دیگر میدانند؛ عدهای آن را «دهنکجی» عامدانه این نسل میدانند و معتقداند گونهی خاصی از اعتراض این نسل است؛ عدهای نیز آن را «تنزل» سلیقه عمومی و تنزل مفهوم حتی «اعتراض» میدانند، مخصوصا نسل جدید دانشآموزان. از طرفی شاهد واکنشهای تند و سرکوبگرانه از سوی مسئولین و دستگاه حاکم بودهایم (سخت تر شدن قوانین ورود افراد به مدارس جهت کار و سختگیری در اجرای سرودها و اجرای جشنها) . روی سخن این یادداشت؛ با معترضان به این پدیده است؛ معترضانی که اتفاقا خودشان؛ مسئول بودهاند و جزئی از دستگاه دولتی و اثرگذار بر این وضع.
اینکه، این دانشآموزان ایرانی یکصدا میخوانند: «شنوندگان عزیز، صدایِ منو میشنوید؛ از کالیفرنیا؛ آمریکا» و در ادامه فریاد میزنند: «وای بدنو ببین جوون بابا،خودتو بلرزون بابا»؛ تنِ خیلیها در مجلس و آموزش و پرورش میلرزد از این صدایِ واحد، یا حداقل اینطور نشان میدهند که دارند میلرزند از این صداهای کودکانه.
چیزی که این کودکان میخوانند، همان چیزیست که دارد در تلویزیون، عمده فیلمهای پر فروش اصطلاحا کمدی ترویج میشود و حتی همین آموزش پرورشی که به زور، از «معشوقِ غیرزمینی» در شعر فارسی میگوید و آنقدر بیربطِ به جهانِ واقعی محتوا تولید میکند که این کودکان، نابلدانه و ناشیانه، رها میشوند در بینِ انتخابهاشان در هرچیز.
وقتی همین ساختار حاکم، «عشق» را در پستوی خانهها پنهان کند، وقتی هنر و هنرمندی را در تلویزیوناش در «محکم نبد درو» خلاصه کند، وقتی آموزش و پرورشاش خلاصه شود در ابتذالِ کمپانیهای کنکور و تست، وقتی سلبریتیها تاثیرگذارتر باشند تا روشنفکران، کاملا طبیعیست که کودکِ دانشآموزِ دبستانیاش بخواند: «ای وقتشه بدی لبه رو بیبی، بدو بدو بگیر کمرو هی قر، بیا بیا قرش بده سکسی»، چرا که موسیقی و شعری سطحیتر از این موزیک را در تلویزیونِ اصطلاحا ملیاش شنیده بارها؛ حداقل چیزی که میخوانند، با خلاقیتِ بیشتری نوشته و خوانده شده توسطِ خواننده محبوبشان که ناماش «ساسیمانکن» است، به جایِ هزار تا اسمی که در «خندوانه» و «دورهمی» و دهها برنامهی پر بیننده خواندهاند بارها. «ساسیمانکن» با کمی تغییر در همین شعر، میتوانست مجوز بگیرد و بخواند در تلویزیون، البته با نامِ «آقای ساسانِ حیدری یافته».
نتیجهی طردِ فرزندانِ خلف هنر٬ چرا باید چیزی جز این باشد؟. طردِ شجریانها و بیضاییها و کیارستمیها و صدها فرزندِ خلفِ هنر. یک زمانی عباس کیارستمی «خانهی دوست کجاست» را میساخت برای بچههای ایران؛ در کانون پرورش فکری کودکان.
وقتی عشق را نتوانی به کودکها آموزش بدهی؛ میرود پی «داف» تا بدناش را بلرزاند و او فقط نگاهاش کند و بگوید: «جون بابا، جون بابا»؛ حرفِ دیگری را یاد نگرفتهاند. انعکاس صادقانهایاند از چیزی که موجود است.
این اعتراضها اگر «دم خروس» نباشد؛ حداقل٬ شمایل شکست «گفتمان ظاهری» مدعیان فرهنگ و افول فراروایتهایشان است. کودک فقط تکرار است و انعکاس؛ همین.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
#آنها_که_فرزندانشان_در_کالیفرنیاست
برای پیوستن به کانال بر روی این لینک کلیک کنید :
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
تجربهی زیسته و جستارنویسیهای پراکنده
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
Forwarded from عکس نگار
"ما، همه در رینگ بوکس هستیم"
#مسعود_ریاحی : محمدعلیکلی در جایی گفته: «بوکس یعنی تعدادی سفید پوست در حال تماشای دو سیاه پوست، که همدیگر را میزنند». دو سیاه پوستی را که محمدعلی میگوید، من بارها در «مترو»، موقع سوار شدنشان، وقتی که جا نیست دیگر، دیدهام. دعوا میشود؛ آنکه از قبل داخلِ بوده، چون فشارِ زیادی را با ورود جدیدها حس میکند، یک چیزی میگوید و او که هُل خورده داخل، جوابی میدهد و بعد مشتِ یکی – مهم نیست کدام- میپرد بیرون و میکوبد روی گونهی آن یکی. جمعیت؛ موج برمیدارد. بویِ عرق و سیگارِ ماندهِ میچسبد به شیشهی تاریک واگن. آن که مشت خورده، دستاش را از زیر جمعیت در میآورد. نور میپاشد روی صورتاش، دست در هوا میچرخد، میخواهد بزند به فَک، نمیخورد؛ مینشیند روی گردنِ مشتزن اول. جمعیت موج برمیدارد؛ صدا، امان واگن را میبُرد. میلهها را میگیریم از موج. بوی عرق از شیشهها سُر میخورد و میافتد پایین، روی سرِ آنها که نشستهاند. باز موج؛ بو، تهوع، کسی بالا میآورد از لذتِ تماشا. میریزد روی سرِ آنهایی که نشستهاند. کسی فریاد میزند : «بومایه، بومایه»؛ یعنی بُکشش، بُکشش. جمعیت هلهله میکند. کسی شیشهی نوشابهی زمزماش را میکوبد توی سرش از شوق. گازِ نوشابهاش میریزد زمین، کف میکند. مشت زنها؛ مستِ بوی خوناند. گونهها پاشیده میشود. جمعیت فریاد میزند. قطار میایستد. پیاده میشویم. راند عوض میشود. دستام میرود روی شانهی مشتزنها، با دست، پس میکشدش، هلام میدهد که برم. میروند؛ بی که نگاه کنند به کسی. از پله برقی نمیروند، روی پلههای خشک، قدم برمیدارند. داد میزنم میگویم : «گناه داریم برادر»، بر نمیگردند. داد میزنم باز که : «همهی آنها که توی واگن بودند، سیاهاند برادر». برنمیگردد. داد میزنم : « سیاهام من هم» ، « گناه داریم که افتادهایم به جان هم»
میآیم که باز فریاد بزنم و بگویم که «همهاش دروغ بود. سفیدی در واگن نبود. دلم زیرِ قطار میرفت که مشت میخورد به پسِ کلهتان» ولی نیستند دیگر، پلهها را رفتهاند. محو شدهاند در آن تونلها. نیستند.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : محمدعلیکلی در جایی گفته: «بوکس یعنی تعدادی سفید پوست در حال تماشای دو سیاه پوست، که همدیگر را میزنند». دو سیاه پوستی را که محمدعلی میگوید، من بارها در «مترو»، موقع سوار شدنشان، وقتی که جا نیست دیگر، دیدهام. دعوا میشود؛ آنکه از قبل داخلِ بوده، چون فشارِ زیادی را با ورود جدیدها حس میکند، یک چیزی میگوید و او که هُل خورده داخل، جوابی میدهد و بعد مشتِ یکی – مهم نیست کدام- میپرد بیرون و میکوبد روی گونهی آن یکی. جمعیت؛ موج برمیدارد. بویِ عرق و سیگارِ ماندهِ میچسبد به شیشهی تاریک واگن. آن که مشت خورده، دستاش را از زیر جمعیت در میآورد. نور میپاشد روی صورتاش، دست در هوا میچرخد، میخواهد بزند به فَک، نمیخورد؛ مینشیند روی گردنِ مشتزن اول. جمعیت موج برمیدارد؛ صدا، امان واگن را میبُرد. میلهها را میگیریم از موج. بوی عرق از شیشهها سُر میخورد و میافتد پایین، روی سرِ آنها که نشستهاند. باز موج؛ بو، تهوع، کسی بالا میآورد از لذتِ تماشا. میریزد روی سرِ آنهایی که نشستهاند. کسی فریاد میزند : «بومایه، بومایه»؛ یعنی بُکشش، بُکشش. جمعیت هلهله میکند. کسی شیشهی نوشابهی زمزماش را میکوبد توی سرش از شوق. گازِ نوشابهاش میریزد زمین، کف میکند. مشت زنها؛ مستِ بوی خوناند. گونهها پاشیده میشود. جمعیت فریاد میزند. قطار میایستد. پیاده میشویم. راند عوض میشود. دستام میرود روی شانهی مشتزنها، با دست، پس میکشدش، هلام میدهد که برم. میروند؛ بی که نگاه کنند به کسی. از پله برقی نمیروند، روی پلههای خشک، قدم برمیدارند. داد میزنم میگویم : «گناه داریم برادر»، بر نمیگردند. داد میزنم باز که : «همهی آنها که توی واگن بودند، سیاهاند برادر». برنمیگردد. داد میزنم : « سیاهام من هم» ، « گناه داریم که افتادهایم به جان هم»
میآیم که باز فریاد بزنم و بگویم که «همهاش دروغ بود. سفیدی در واگن نبود. دلم زیرِ قطار میرفت که مشت میخورد به پسِ کلهتان» ولی نیستند دیگر، پلهها را رفتهاند. محو شدهاند در آن تونلها. نیستند.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
Forwarded from عکس نگار
" برای فوتبال و مارادونا "
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : فوتبال را بی عدالتیاش به زندگی شبیه میکند و گردی بیش از حد آن توپ. آنجا که همهی ضربهها درست میخورد به آنجا که باید میخورده، به جز آن ضربه آخر، آن ضربهی نهاییِ مفقود؛ که نمیخورد و توپ رد نمیشود از آن مرز خوشبختی؛ درست عین زندگی. اگر قرار بود هرکه به حق خود برسد، همه چیز مبتذل و ناچیز بود؛ و اصلا چه نیاز بود به آن نود دقیقه جنگِ بیست و دو نفره؟ همهچیز در اوج ابتذال، بر روی کاغذ مشخص بود.
هیچ تضمینی برای رسیدن به حق وجود ندارد و همین فوتبال را کثیف و زیبا میکند و راه را برای ورود رویا به آن باز میکند. مگر میشود در جایی که صحبت از تضمین است، رویا متولد شود؟
فوتبال، این جنگی که در آن کسی، کسی را نمیکشد، زیرا که خشونتاش در زمینی بسیار بزرگ، در تکتک فریادها و عربدههای تماشاگران حاضر و غایب، در گردی بیش از حد و ناعادلانهی آن توپ، در تمارض و ریا و نمایش، در قضاوتی محدود و انسانی و البته واقعی، استتار شده است؛ تا آنجا که در فینال سال 1966، انگلیسیها بعد از برد آلمان، شعار میدادند: «ما یک جام جهانی را بردیم و دو جنگ جهانی را». همجوار شدن واژهی جنگ در کنار واژهی فوتبال، نزدیکترین و واقعیترین واژهای است که میتوانست کنار این شاهکار بشری بنشیند و آن را بیش از پیش دهشتناک و باشکوه کند.
فوتبال، گذاشتن اسلحه بر روی زمین است؛ زیرا که توپ اختراع شده است. تا آنجا که چهار سال بعد از جنگ فالکلند میان بریتانیا و آرژانتین، گردی توپ، آنها را روبهروی هم قرار میدهد و «مارادونا» انگار که از رئالیسم جادویی آمریکای جنوبی سر برآورده، یک تنه انگلیس را به زانو در میآرود، ماردونای زیبا، مارادونای فریبکار، مارادونای وحشی با «دست خدا» گل میزند و پشت سرش، «گل قرن» را که گزارشگر آرژانتینی دیوانهوار فریاد میزند : «زنده باد فوتبال»، « از کدام سیاره آمدی ماردونا؟» و از دریبل شدن 7 بریتانیایی گریهاش میگیرد زیرا که چهار سال پیش، جنگ و جزیرهی فالکلند را باختهاند و 648 هموطنش کشته شدهاند و حالا ماردونا 68 متر را دریبل میزند و دروازه را به آتش میکشد، برای فراموشی آن جزیره.
#زنده_باد_فوتبال
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : فوتبال را بی عدالتیاش به زندگی شبیه میکند و گردی بیش از حد آن توپ. آنجا که همهی ضربهها درست میخورد به آنجا که باید میخورده، به جز آن ضربه آخر، آن ضربهی نهاییِ مفقود؛ که نمیخورد و توپ رد نمیشود از آن مرز خوشبختی؛ درست عین زندگی. اگر قرار بود هرکه به حق خود برسد، همه چیز مبتذل و ناچیز بود؛ و اصلا چه نیاز بود به آن نود دقیقه جنگِ بیست و دو نفره؟ همهچیز در اوج ابتذال، بر روی کاغذ مشخص بود.
هیچ تضمینی برای رسیدن به حق وجود ندارد و همین فوتبال را کثیف و زیبا میکند و راه را برای ورود رویا به آن باز میکند. مگر میشود در جایی که صحبت از تضمین است، رویا متولد شود؟
فوتبال، این جنگی که در آن کسی، کسی را نمیکشد، زیرا که خشونتاش در زمینی بسیار بزرگ، در تکتک فریادها و عربدههای تماشاگران حاضر و غایب، در گردی بیش از حد و ناعادلانهی آن توپ، در تمارض و ریا و نمایش، در قضاوتی محدود و انسانی و البته واقعی، استتار شده است؛ تا آنجا که در فینال سال 1966، انگلیسیها بعد از برد آلمان، شعار میدادند: «ما یک جام جهانی را بردیم و دو جنگ جهانی را». همجوار شدن واژهی جنگ در کنار واژهی فوتبال، نزدیکترین و واقعیترین واژهای است که میتوانست کنار این شاهکار بشری بنشیند و آن را بیش از پیش دهشتناک و باشکوه کند.
فوتبال، گذاشتن اسلحه بر روی زمین است؛ زیرا که توپ اختراع شده است. تا آنجا که چهار سال بعد از جنگ فالکلند میان بریتانیا و آرژانتین، گردی توپ، آنها را روبهروی هم قرار میدهد و «مارادونا» انگار که از رئالیسم جادویی آمریکای جنوبی سر برآورده، یک تنه انگلیس را به زانو در میآرود، ماردونای زیبا، مارادونای فریبکار، مارادونای وحشی با «دست خدا» گل میزند و پشت سرش، «گل قرن» را که گزارشگر آرژانتینی دیوانهوار فریاد میزند : «زنده باد فوتبال»، « از کدام سیاره آمدی ماردونا؟» و از دریبل شدن 7 بریتانیایی گریهاش میگیرد زیرا که چهار سال پیش، جنگ و جزیرهی فالکلند را باختهاند و 648 هموطنش کشته شدهاند و حالا ماردونا 68 متر را دریبل میزند و دروازه را به آتش میکشد، برای فراموشی آن جزیره.
#زنده_باد_فوتبال
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
Forwarded from عکس نگار
"درباره نوستالژی"
@absurdmindsmedia
(ابتدا عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)
#مسعود_ریاحی : هیچچیز را نمیشود به کل از یاد برد؛ فراموشی افیونست موقتی، مثل هر افیون دیگری. انفصالیست کوتاه میان واقعه و آگاهی.
آنچه سرکوب و پسرانده شده است به «از یاد رفتهها» ٬ موجود است و فقط دسترسی به آن است که سخت شده؛ چراکه علت سرکوب هر چیز٬ رنج آن چیز است. فراموشی، مانعیست موقتی برای دسترسی به آنچه رنجآور و شرمآور است برای ما. احتمالا از این روست تاکید ادیان بر یاد و یادآوری؛ یا تلاشش برای مترادف کردن فراموشی با گناه. فراموشی، از یاد بردن مقطعی احساس گناه برخاسته از یادآوریهاست. اینکه مدام به خاطر بیاوری از دست رفتهها و ناکامیها و ... را؛ دشواری حافظه داشتن است؛ دشواری وظیفه و مسئولیت.
ما میل به فراموش کردن داریم تا بشود نوستالژی ساخت از مثلا کودکی یا از دههی نکبت شصت.
#نوستالژی گزینش گذشته است با حجم وسیعی از سرکوب. با این سرکوب است که میشود از گذشتهی حتی نکبتی لذت برد. نوستالژی مکانیسم دفاعی ماست در برابر «همه»ی گذشته؛تحریفش میکند تا بتواند میل ناخودآگاه بازگشت به گذشته را محقق کند.
به گمانم هر اندازه که مخدوش شود این دسترسی به «همهی گذشته»٬ میشود امید داشت به کاهش رنجی که قرار است از یاداوریها ببریم؛ یک گزینش ابدی برای بقا.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
(ابتدا عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)
#مسعود_ریاحی : هیچچیز را نمیشود به کل از یاد برد؛ فراموشی افیونست موقتی، مثل هر افیون دیگری. انفصالیست کوتاه میان واقعه و آگاهی.
آنچه سرکوب و پسرانده شده است به «از یاد رفتهها» ٬ موجود است و فقط دسترسی به آن است که سخت شده؛ چراکه علت سرکوب هر چیز٬ رنج آن چیز است. فراموشی، مانعیست موقتی برای دسترسی به آنچه رنجآور و شرمآور است برای ما. احتمالا از این روست تاکید ادیان بر یاد و یادآوری؛ یا تلاشش برای مترادف کردن فراموشی با گناه. فراموشی، از یاد بردن مقطعی احساس گناه برخاسته از یادآوریهاست. اینکه مدام به خاطر بیاوری از دست رفتهها و ناکامیها و ... را؛ دشواری حافظه داشتن است؛ دشواری وظیفه و مسئولیت.
ما میل به فراموش کردن داریم تا بشود نوستالژی ساخت از مثلا کودکی یا از دههی نکبت شصت.
#نوستالژی گزینش گذشته است با حجم وسیعی از سرکوب. با این سرکوب است که میشود از گذشتهی حتی نکبتی لذت برد. نوستالژی مکانیسم دفاعی ماست در برابر «همه»ی گذشته؛تحریفش میکند تا بتواند میل ناخودآگاه بازگشت به گذشته را محقق کند.
به گمانم هر اندازه که مخدوش شود این دسترسی به «همهی گذشته»٬ میشود امید داشت به کاهش رنجی که قرار است از یاداوریها ببریم؛ یک گزینش ابدی برای بقا.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
Forwarded from عکس نگار
*قبل از خواندن متن، عکس ضمیمه شده را مشاهده بفرمایید
@absurdmindmedia
#مسعود_ریاحی : این «زن»، کاربردِ اولیهیِ سپر را تهی از معنا میکند و معنای جدیدی جلوی رویش میگذارد. او تصویرِ منعکس شدهاش بهوسیله آن سپر را میآراید. نه شعار خاصی میدهد، نه پلاکارد خاصی را بدست گرفته است. او صرفا خودش را به میدان آورده است و میل به زیباتر بودن را. این زن، همان تفاوتی را به میدان آورده است که نیچه آن را ستایش میکرد. آن هالهی رمز آلود زنانگی که گفتمان فمینیسم آن دوران، به اعتقادِ نیچه، در پی حذف آن بود. نیچه در جایی میگوید: «وای اگر حقیقت زن باشد». او صراحتا تاریخِ اندیشه را به نقد میکشد که آنچه در حال حاضر بشر در حوزه اندیشه به آن رسیده است، تولید شدهی ذهنیت و منطقِ مردانه به جهان است. خوانش و تفسیر جهان، خوانش و تفسیری است بشدت مردانه. نیچه پرسش بزرگی را مطرح میکند که اگر منطقِ زنانه به جهان مینگریست، چه تفسیری از جهان بدست میآمد؟ این عکس، خوانش جدیدی از اعتراض بدست میدهد. زن بیهیچ خشونتی، آن سپرهای استوار را به چالش میکشد؛ با میل به زیبایی.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@absurdmindmedia
#مسعود_ریاحی : این «زن»، کاربردِ اولیهیِ سپر را تهی از معنا میکند و معنای جدیدی جلوی رویش میگذارد. او تصویرِ منعکس شدهاش بهوسیله آن سپر را میآراید. نه شعار خاصی میدهد، نه پلاکارد خاصی را بدست گرفته است. او صرفا خودش را به میدان آورده است و میل به زیباتر بودن را. این زن، همان تفاوتی را به میدان آورده است که نیچه آن را ستایش میکرد. آن هالهی رمز آلود زنانگی که گفتمان فمینیسم آن دوران، به اعتقادِ نیچه، در پی حذف آن بود. نیچه در جایی میگوید: «وای اگر حقیقت زن باشد». او صراحتا تاریخِ اندیشه را به نقد میکشد که آنچه در حال حاضر بشر در حوزه اندیشه به آن رسیده است، تولید شدهی ذهنیت و منطقِ مردانه به جهان است. خوانش و تفسیر جهان، خوانش و تفسیری است بشدت مردانه. نیچه پرسش بزرگی را مطرح میکند که اگر منطقِ زنانه به جهان مینگریست، چه تفسیری از جهان بدست میآمد؟ این عکس، خوانش جدیدی از اعتراض بدست میدهد. زن بیهیچ خشونتی، آن سپرهای استوار را به چالش میکشد؛ با میل به زیبایی.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi