Telegram Web Link
Forwarded from اتچ بات
'' شوریدگی ''
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : «آسید علی میرزا»ی شوریده، از ۴۰ سال پیش تا ساخت این مستند [پ مثل پلیکان، #پرویز_کیمیاوی ]، در انتظار وصال با عشقِ جامانده در گذشته‌اش، «مریم» بوده. ۴۰ سال پیش عاشق مریم شده و به هم نرسیده‌اند و حالا می‌گوید : «من دیونه نیستم، ۴۰سال صبر کردم، بازم می‌کنم». علی میرزا در خرابه‌های #طبس زندگی می‌کرده، همان جایی که حوالی دهه‌ی ۵۰ شمسی دو پلیکان در راه مهاجرت خود از مناطق سردسیر، از دسته‌ی خود جدا می‌شوند و به باغ گلشن طبس می‌آیند، و در این باغ می‌مانند.
می‌مانند تا در زلزله‌ی #شهریور سال ۵۷ یکی شان زیر آوار بماند و کشته شود، عین آسید علی میرزا که در همین زلزله زیر آوار می‌ماند و کشته می‌شود؛ و پلیکان زنده مانده، تا آخر عمر، تا سال ۹۴ در باغ می‌ماند، تنها، عین آسید علی میرزا، گویی که «دوِ امدادِ عشق» و #جنون باشد، و آن شی #مقدس را از علی میرزا بگیرد و ادامه‌ی مسیر را یک نفس بدود، ۳۷ سال، برای امداد جنون، نجاتِ عشق در جهانی که تحلیلِ هورمونی و #بازاری از عشق را تبلیغ می‌کند، عشقِ وابسته به کمپانی و سرمایه، و بدتر، به خیالِ توهمی بنام عقلانیت.
باید حداقل عشق و شوریدگی را، این آخرین بازمانده از عصر #قصه و #افسانه و #جادو، را چونان دوی امداد، از دستانِ پلیکان و آسید میرزا گرفت، از دستانِ بانوی سرخ پوش #میدان_فردوسی، از دستان دکتر نون که زنش را بیشتر از #مصدق دوست داشت، از دستِ همسایه‌مان که روی دیوار نام عشق اش را نوشته است که هر روز معشوقه‌اش آن را ببیند.
عشق، «برون» آمدن از خویش است، چونان برون آمدنی چهل ساله باشد، چه چهل روزه. عشق، علیهِ خودشیفتگی ست، استعفا از «صرفا خواستنِ خود» است، #تجسدِ اشتراک است، علیه #استبداد است، هم نشینی میل است با جنون، حلول شور و شوریدگی ست در دو چیز، در نسبت با یکدیگر. بی‌دفاعی ست دربرابر دیگری و رنج.

عشق، آن چیزی‌ست که نمی‌دانیم چیست، فراسوی نیک و بد است، #عشق، نداستنِ چیستیِ عشق است، در عین عاشق بودگی؛ چونان صدای خوش خواننده‌ای که زبانش را نمی‌فهمیم و سال‌ها گوشش داده‌ایم.

و عشق هیچ‌کدام از این‌ها که ذکر شد، نیست.

این‌جا، در این قسمت از مستند، بچه‌هایی که علی میرزا را آزار و اذیت کرده‌اند، آمده‌اند برای عذرخواهی؛ عذرخواهی از عشق‌، پوزشی از جنون، آواز خواندن از مریم، پوزش از شکوهِ شوریدگی #آسید_علی_میرزا، از نابهنجاری او، آمده‌اند که بگویند : «ما درباره‌ی جنون، درباره‌ی عشق، اشتباه کرده‌ایم.»

مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' برای آن‌که می‌خندد ''
‌[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : این دخترِ ۴ ساله‌ [نام‌اش «سلوا» است] از صدایِ انفجارِ بمب‌ها وحشت‌داشته و می‌ترسیده [واکنشِ طبیعی‌یی به فرکانسِ بالایی از صدا و موج انفجار]، پدرش بازی‌یی راه انداخته که مثلا این‌ها بازی‌ست و فشفه‌اند و «هر وقت صدایِ بمب شنیدی باید بخندی» و حالا می‌خندد؛ در غم‌گین‌ترین حالت ممکن برای مایی که می‌دانیم آن صدا، صدای چیست، برایِ پدرش که می‌داند آن صدای هولناک که بدن‌ها را متلاشی می‌کند، صدای چیست.
او نمی‌داند، #آگاهی دادن به او هیچ فایده‌ای ندارد. در ۴ سالگی، روان، در مرحله‌ی پیش عملیاتی‌ست، نمی‌تواند تجزیه و تحلیلِ «#پیشرفته‌» ای کند! ولی این‌جا عدمِ اصطلاحاً رشدِ ذهنی‌اش، طعنه‌ای‌ست دهشتناک به همان مفهومِ «پیشرفتِ ذهنی» و «رشد» به عقلانیتِ انسانِ متوهمِ عصر روشنگری یی که می‌پنداشت رو به پیشرفت و جلو است، به هرگونه فلسفه‌ای که از کُشتار و جنایت، حساسیت‌زدایی می‌کند.
فقدانِ امکانِ فهمِ #جنگ و #جنایت برای او؛ واکنشِ وحشت‌زدگی را در او فراخوان می‌کند. او، بصورتِ طبیعی از صدایی با فرکانس بالا که غافلگیرانه می‌آید و زمین را می‌لرزاند؛ می‌ترسد.
او، نمی‌تواند «بمب» را بفهمد. هنوز تفکر عملیاتی و انتزاعی برایش شکل‌نگرفته، هنوز نمی‌تواند بفهمد که عده‌ای «آدم» می‌توانند بمب برریزند روی آدم‌های دیگر تا بدن‌ها‌ی‌شان ازهم بپاشد، دل و روده‌شان بریزد بیرون، بچسبد به در و دیوار، همه‌جا را رنگ و بوی خون بدن‌های سوخته بگیرد.
گویی فهمِ ما نسبت به #بمب و شرکتِ ضمنی در #بازیِ جهان؛ این امکان را برای‌مان به‌وجود آورده که حتی شنیدنِ صدای بمب، می‌تواند در زیست روزمره جایی برای خود داشته باشد[چونان پدرِ این دختر] و احتمالا به‌رسمت شناخته شود؛ ما نمی‌توانیم که نفهمیم!
اما عدمِ امکانِ فهم این #کودک از بمب، به فهم ما از آن بی‌اعتناست و اگر پدرش این بازی را راه نیایندازد، برای جلوگیری از ورودش به بازیِ جهان، او دچار فروپاشی #روانی می‌شود، دچارِ استرسِ پس از سانحه و فاجعه، دچارِ گوش‌به‌زنگیِ مدام برای فاجعه، دچارِ اضطرابِ فراگیر .
نگاه به خنده‌های معصومانه‌ی او، نگاه به تقلیل و تلطیفِ کثافتِ بیرون از خانه‌ی آن‌ها نیست. او «نمی‌داند»، که می‌خندد، او آن خبرِ هولناک را نشنیده‌است که می‌خندد. ما و پدرش می‌دانیم ؛ و دانستنِ ما، تُف است به وضعیت، نه لذت از خنده‌هایِ یک کودکِ ۴ ساله‌ای که قرارست به زودی بفهمد آن صداهای زشت، از کجاست و برای چیست تا دیگر نخدد.

مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
فرانسیس بیکن نقاش، در مصاحبه ای می‌گوید : «خشونتِ بشر از ازل بوده، حتی در قرنِ متمدنِ خودمان می‌بینیم شروع به ساختنِ بمب‌هایی کردیم که قادر است هزاران بار کرۀ زمین را نابود کند. یک هنرمند چه کسی است اگر در زمانۀ خویش تمام این چیزها را به حساب نیاورد. هنرمند نمی‌تواند غیر از این باشد. من نقاش‌ام، اما نه نقاشِ محض، بلکه نقاشِ قرنِ بیستم: کسی که زندگی‌اش در جنبشِ انقلابیِ ایرلندی، شین فین، جنگ‌ها، هیروشیما، هیتلر، کمپ‌های مرگ، و خشونت‌های روزمره‌ای گذشت که تمامِ لحظاتِ عمرش آنها را لمس کرده است. با همۀ اینها، از من می‌خواهند یک مُشت گُلِ صورتی بکشم... ولی من آن چیزی نیستم که می‌خواهند باشم. تنها اموری که علاقۀ مرا به خود جذب می‌کند مردم‌اند: حماقتشان، روش‌های زندگی‌شان، اضطراب‌هایشان، و این آگاهیِ عجیب و باورنکردنی و تصادفی‌ِ بشری که محیطِ زیست را لَت‌وپار کرده، و شاید روزی به طورِ کامل زمین را نابود کند. من بدبین نیستم. روحیاتم، برعکس، مثبت‌اندیشانه است، ولی رُک هستم.»


https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
مگر نه اینکه بر همگان روشن است که جهان آنچه باید باشد نیست و هرگز نبوده است ؟
و کیست که بداند ، یا هرگز دانسته باشد ، که این «باید» چه باید باشد ؟
آیا اعتماد به ضرورت ، این اعتمادی که هرچیزی چنان است که «قرار بوده باشد» بر اختیاری که به بهای امکان حاصل شده است بی اندازه ترجیح دادنی نیست؟
این اشکالات و بی قراری ها معلول اراده اند از آن حیث که قوّهٔ ذهنی است و بنابراین خصلت انعکاسی دارد ، بعضی به خودش برمی گردد [ اراده می کنم که اراده کنم ، می انديشم که می انديشم] یا به بیان هایدگری مطلب ، معلول این واقعیت است که اگزيستانسيال ، اگزیستانس بشرى «به خود واگذاشته شده» است ...
قابلیتهای شناختی ، همانند حواسمان ، به خودشان باز نمی گردند ، آن ها تماماً قصدی [یا التفاتی] اند ، یعنی تماماً جذب عین مورد قصد می شوند ...
انیشتین ، به وجهی بسیار آشکار میان احکام شناختی و گزاره های نظرورزانه خطی فارق کشید : « فهم ناپذیرترین واقعیت طبيعت این است که طبیعت فهم پذیر است.»

هانا آرنت
حیات ذهن
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' بی مأمن ''
حاشیه‌ای بر یک سکانس از فیلم جوکر
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : این سکانس از فیلم #جوکر، بعد از سکانسی‌ست که شخصیتِ آرتور، از شخصی که گمان می‌کرد پدر اوست، مشت می‌خورد و از بینی‌اش خون می‌چکد، دستان‌اش را به همین شکل به رویِ سینکِ روشویی می‌گذارد و تصویر اصطلاحا «کات» می‌خورد به خانه‌ی او و همانِ شمایلِ درماندگی و جراحت بازتولید می‌شود؛ ولی نه صرفا جراحتِ بدنی. جراحتِ بیرونی به درون می‌آید، بیش از پیش.
بیرون، هوا گرم نیست، فصلِ سرماست. آرتور لباس نپوشیده، پنجره بازست، ولی او به یخچال پناه می‌برد. واکنشِ نابهنجار در برابرِ وضعیت، شبیهِ خنده‌های نابهجارش به وضعیت‌هایی که خنده‌دار نیستند. سرمایِ درونِ یخچال، به سرمایِ بیرون بی‌اعتناست، همان‌طور که خنده‌های هیستریک آرتور به موقعیت‌های بیرونی.
واپس‌روی و بازگشت به شمایلِ جنینی و نوباوگی شکلی از مکانیسم‌های دفاعیِ روان‌ست در مواجهه با بحران‌ها و اضطراب‌ها. گریه‌کردن، رفتنِ به رخت‌خواب، سیگار کشیدن[مکیدن] و...، که شمایلی از رفتارهای بازگشتی هستند، اضطراب را بشکلِ ناخودآگاهی کم می‌کنند. آرتور اما مادری ندارد، خانه‌ای ندارد، مامنی ندارد. در رخت خوابش کنار مادر به خواب می‌رفت، که دیگر او نیز نیست. آرتور، انسانِ فاقدِ جهان ست، انسانِ پس‌زده و مازاد و بی پناه. به تلفن بی اعتناست، به صدای پیغام گیر. کسی برای آرتور پیغامی ندارد جز قانون و پلیس. آرتور، صداها را نمی‌شنود دیگر.
یخچال، با شمایلِ تنگ و تاریک و محفظه‌دارش، شبیه به حالتِ جنینی‌ست، ولی با این تفاوتِ بزرگ که اصلا گرم و نرم نیست. آرتورِ محذوف و یخ‌زده، آرتورِ داغ‌شده از مٌشت، آرتورِ بی‌پدر، حتی در خانه‌ نیز نمی‌تواند شمایلِ جنینی پیدا کند.
آرتورِ مجروح؛ حتی در خانه‌ی خود نیز بیگانه‌است. خانه، مامن نیست. مادر در خانه نیست. مادر، آن مادری که آرتور گمان می‌کرد، نیست. خانه، خانه‌ی آرتور نیست. آرتورِ مجروح، آرتورِ خیانت‌شده، آرتورِ یخ‌زده از سرمایِ بیرون، وسایلِ یخچال را خالی می‌کند، تا درونِ سرمای آن بخزد. آرتورِ یخ‌زده، آرتورِ داغ‌شده، آرتورِ داغ‌دیده، به سرمایِ درونِ یخچالِ خانه می‌خزد، چراکه خانه، خانه نیست، چراکه مادر، مادر نیست، چراکه وطن، وطن نیست.
آرتور، در خانه‌ی خود نیز پس‌زده‌شده‌ است. غریبه‌ای‌ست در خانه‌ی خود، در وطن‌اش. واپس‌روی و بازگشتِ به یخچال [به رحم]، شکلی از بیگانه‌زیستن و متناقض‌زیستن است، شکلی از زنده مانی در #معماری_زخم ، بی وطنی و بی مامنی.

#joker #toddphilips #joaquinphoenix
مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
ما از آیندگان خواهیم خواست که یادآور شکست‌ها و رنج های مان باشند.
این یک تسلی است. تنها تسلی، برای آنانی که دیگر امیدی به تسلی ندارند.

والتر بنیامین

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
``یادداشتی ناکامل درباره یک قطعه``
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید ]

#مسعود_ریاحی : ویدئو از جایی که خواننده درباره‌ی عشق نافرجام می‌خواند، قطع می‌شود [احتمالا بابت محدودیت‌های یک دقیقه‌ای این فضا]، ولی این نافرجامی ناخواسته، در پیوند با بافت و موقعیت و زمان(دو روز پیش) انتشار ویدئو، [وحشت انسان از انسان، ویروس و... ] ، نافرجامی نمادینی می‌سازد.
انسانِ درون ویدئو، در زیر ویدئوی خودش نوشته که به «صحرا پناه آوردم» [بخوانید طبیعت، بی‌حضور انسان] و قطعه‌ای را می‌خواند که سراسر از فراق و جدایی و خستگی و پیری و نافرجامی می‌گوید، در نزدیکی و پیوند با آن حیوانات.
انسانِ نافرجام نوعی «بیرون» از ویدئوی این روزها، [احتمالا] نمی‌داند که چه دارد بر سر جهان می‌آید. انسانِ اتمیزه شده از قبل ها، انسانِ بی‌پناهی که گمان می‌کرد فقط این «خود» اوست که باید نجات یابد و «موفق» شود. انسانِ فراموش شده و فراموش کننده. انسانِ علیهِ «دیگری»ها، انسانِ رقابت کننده با انسان‌های دیگر، انسانِ تنها و گسسته، انسانِ خوشبختی خواه فقط برای خود.
انسانِ تنهایی که می‌خواند و «خود از خود» فیلم می‌گیرد، «واقعا» به صحرا پناه برده و برای خود و حیواناتی که در «پیوندی» عمیق و غریزی باهم اند، می‌خواند؛ از نافرجامی و خستگی، از فغانِ انسانِ گسسته ی معاصر.
در ادامه آن شعرِ نافرجام شاعر آورده که : «[...] رفتی کجا، ای آرزوی خام من رفتی کجا/ آن دوره آشفتگی های تو کو ای عمر نا آرام من رفتی کجا»
و بعد آن‌چه را که احتمالا #خواننده نه برای خود، که برای آن‌ها [گوسفندان و بزغاله ها و... ] خوانده، ادامه اش بوده که : «تو بخوان شب همه شب برایم ای مرغ سحر [بخوانید گوسفندان و بزغاله ها]
که دل خسته من درامد از سینه به در
تو سبک بالی و من #اسیر بشکسته پرم
تو پر از شوری و من ز عالمی خسته ترم
تو بخوان تو بخوان به گوش اهل جهان
که خبر شود از شتاب این #کاروان [... ] »
او ولی این‌ها را نخوانده، قطعه نافرجام مانده. نافرجامی ازآن ماست.

پی نوشت: خواننده‌ی محترمی که با انتخابی هوشمندانه این قطعه را هنرمندانه «بازیافت» و «بازآفرینی» کرده، سروش رضایی است.

#یادداشت_ناکامل

مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
وضعیتِ «خستگی»، خستگی از تحقق بخشیدن است، اما مجموعه‌ای از امکان‌ها هنوز باقی مانده است. شما می‌توانید شب به بیرون بروید اما خسته هستید و در خانه می‌مانید. اما امکان همچنان باقی است هر چند که شما بدان تحقق نمی‌بخشید.
«فرسودگی» اما چیزی بیشتر از خستگی است. «این فقط خستگی نیست؛ فقط خسته که نیستم، با وجودِ صعود».

فردِ خسته تحقق بخشیدن را تمام کرده است، اما امکان هنوز باقی می‌ماند؛ در حالی که فردِ فرسوده تمامیِ امرِ ممکن را تمام کرده است.
فیگورهایِ خوابیده یا لمیده‌یِ بیکن خوابیده‌اند، اما نه به این دلیل که از تحقق بخشیدن به امورِ ممکن خسته شده‌اند، بل آنها امرِ ممکن را به پایان رسانده‌اند. آنها به دلیلِ خستگی دراز نکشیده‌اند، آنها «فرسوده»اند، آنها در فرسودنِ امرِ ممکن خود را می‌فرسایند، و بالعکس.
تنها یک شخصِ فرسوده می‌تواند امرِ‌ممکن را بفرساید، زیرا او از کلِ نیاز، ترجیح، هدفْ، یا دلالت دست کشیده است. تنها شخصِ فرسوده به حدِّ کافی رها از منفعت و وسواس است.
[دلوز ]

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
‍ '' یک وضعیت نمادین ''
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : این ویدئو، سکانسی از فیلم #فهرست_شیندلر ، #اسپیلبرگ است. جایی که ارشد آن نظامی‌ها، این مرد را بدلیل کم‌کاری در اردوگاه، می‌خواهد بکشد. فارغ از نگاه کلی به این فیلم یا کارگردانش، فقط همین یک سکانس بهانه این نوشته است.

عمل نکردنِ این اسلحه‌ها، «مرگ» را به تعویق می‌اندازد. نشانه‌های مرگ همگی حضور دارند؛ #تفنگ، قاتل‌های مصمم و دارای سلطه، گزینه‌ای برای مقتول بودن[ضعیف] و...؛ ولی مرگ در معنایِ متعارفِ خود که بی‌جان شدنِ بدن است، رخ نمی‌دهد. مرگ، کِش می‌آید و گویی گسستی رخ نمی‌دهد و نقطه‌ای گذاشته نمی‌شود و آن رابطه‌ی قراردادی بین دال و مدلول، ایجاد نمی‌شود. سرگشتگی نشانه‌های مرگ است این یک دقیقه‌. بی‌قراری دال های مرگ برای اشارت مستقیم به هم. همین، مرگ را  معلق می‌کند و معنایِ آن را به تعویق می‌اندازد. مرگِ فیزیکی محقق نمی‌شود ولی تجسد آن، نشانه‌های سرگشته و ناکام آن، بر دوشِ آن‌که هنوز «جان» در بدن دارد، می‌افتد. گویی او زنده می‌ماند، ولی با «مرگ»ای بر دوش. تجربه کردنِ مرگ، بی‌آنکه رابطه‌اش با جهان قطع شده باشد؛ شکلی از فرسودنِ معنای #مرگ.
مرگ، بدست همه‌ی افراد حاضر، فرسوده می‌شود. چه آن‌ها که در قامت فرمان به مرگ اند، و چه او که قرارست بمیرد.

کافکا در نامه‌هایی برای پدر، بخشی دارد که می‌نویسد: «درست است که تو هیچ‌گاه به راستی مرا مورد تنبیه بدنی قرار ندادی، ولی فریادهای تو، سرخی چهره‌ات، روش عجولانه‌ات در باز کردن کمربند و قرار دادن آن روی پشتی صندلی، همه این‌ها بسیار بدتر از کتک خوردن بود. مثل وقتی که بخواهند کسی را دار بزنند. اگر او را به راستی حلق‌آویز کنند، می‌میرد و همه‌چیز تمام می‌شود اما اگر او را مجبور کنند در مراسم پیش از اعدام شرکت کند و درست در لحظه انداختن طناب دار به گردنش، خبر لغو حکم اعدام را به او بدهند، بی‌شک در تمام زندگی رنج گره دار را دور گردن خویش احساس خواهد کرد.»

این توصیف دقیقی است از این وضعیت عام؛ مجبور بودن به شرکت در مراسم پیش از اعدام خود، بی آن‌که آن اعدام، کاملا رخ دهد. این یک وضعیت است. وضعیتِ عامی برای شکلی از زنده بودن و زنده ماندن در جهان. وضعیتِ حیات برهنه. وضعیت حملِ کردنِ مداوم احتمال مرگ، در آستانه‌ی تحقق‌اش، و تا محقق شدن کامل اش .
#فرسودگی_مرگ
#شاید_شاید_شکلی_از_امید


مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
هنگامی که آدمی به پوچی پی می برد در صدد نگارش آئین خوشبختی بر می آید خواهند گفت عجب! از همین کوره راهها می خواهید به سرزمین سعادت برسید ؟ در پاسخ می گویم : ولی یک دنیا بیشتر وجود ندارد ، بهروزی و پوچی دو فرزند همین خاکدانند . این دو را نمی توان از هم جدا ساخت . اگر بگوییم سعادت الزاما مولود کشف پوچی است ، اشتباه کرده ایم چرا که گاهی پوچی زائیده خوشبختی است ...
همه شادی خموش سیزیف در همین نکته است . سرنوشتش از آن خود اوست . سنگ ملعبه او می شود بهمین ترتیب ، انسان دنیای پوچی ، وقتی به عذاب خود نظر میکند همه بت ها را به خموشی وا میدارد ،هزاران نوای کوچک شگفت زده در جهانی که ناگهان سکوت اولیه خود را باز می یابد از زمین بر می خیزد . این نوا های آگاه و سری ، این دعوت های چهره ها پاداشی است ضروری و بهای پیروزی ، خورشید بی سایه نمی شود و تیرگی شب را هم باید چشید . انسان دنیای پوچی زندگی را می پذیرد و کوشش او را انجامی نخواهد بود . سرنوشت فردی وجود دارد ولی تقدیر برتری وجود ندارد یا دستکم بیش از یک تقدیر برتر نیست که در آنصورت سرنوشت فردی آنرا بعنوان محتوم و جبری می پذیرد و تحقیر می کند در بقیه موارد انسان دنیای پوچی ، خود را مختار می داند . در ان لحظه حساسی که آدمی به زندگی خود نظر می کند ، همچون سیزیف که به سوی سنگش بر می گردد به همه اعمال بی ربطی می نگرد که سرنوشت اوست ، سرنوشتی که مخلوق خود اوست و در دیده دل یکسان و یکپارچه است و به زودی مهر مرگ بر آن صحه میگذارد بدین سان ، آدمی منشاء انسانی امور انسانی را قبول می کند . وی همچون کوری که مشتاق دیدن است و می داند که شبش را پایانی نیست ، همچنان رهسپار است . سنگ همچنان می غلتد ...

آلبرکامو ،فلسفه پوچی، ترجمه محمد تقی غیاثی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
وقتی که دیگران رنج می‌بردند من خواب بودم؟ الان هم خوابم؟
فردا که بیدار شدم یا گمان کردم بیدار شده‌ام راجع به امروز چه بگویم؟ بگویم اینجا با دوستم استراگون تا وقتی که هوا تاریک شد منتظر گودو بودم؟ بگویم پوتزو با نوکرش از اینجا رد شد و با ما هم حرف زد؟ شاید. اما چه حقیقتی در همه‌ی این‌هاست؟

[ساموئل بکت، در انتظار گودو]

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
رفوی قتل، یادداشتی بر فیلم خانه پدری، مجله هنر و تجربه، شماره بیست و نهم.
مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from عکس نگار
"ما، همه در رینگ بوکس هستیم"

#مسعود_ریاحی : محمدعلی‌کلی در جایی گفته: «بوکس یعنی تعدادی سفید پوست در حال تماشای دو سیاه پوست، که همدیگر را می‌زنند». دو سیاه پوستی را که محمدعلی می‌گوید، من بارها در «مترو»، موقع سوار شدن‌شان، وقتی که جا نیست دیگر، دیده‌ام. دعوا می‌شود؛ آن‌که از قبل داخلِ بوده، چون فشارِ زیادی را با ورود جدیدها حس می‌کند، یک چیزی می‌گوید و او که هُل خورده داخل، جوابی می‌دهد و بعد مشتِ یکی – مهم نیست کدام- می‌پرد بیرون و می‌کوبد روی گونه‌ی آن یکی. جمعیت؛ موج برمی‌دارد. بویِ عرق و سیگارِ ماندهِ می‌چسبد به شیشه‌ی تاریک واگن. آن که مشت خورده، دست‌اش را از زیر جمعیت در می‌آورد. نور می‌پاشد روی صورت‌اش، دست در هوا می‌چرخد، می‌خواهد بزند به فَک، نمی‌خورد؛ می‌نشیند روی گردنِ مشت‌زن اول. جمعیت موج برمی‌دارد؛ صدا، امان واگن را می‌بُرد. میله‌ها را می‌گیریم از موج. بوی عرق از شیشه‌ها سُر می‌خورد و می‌افتد پایین، روی سرِ آن‌ها که نشسته‌اند. باز موج؛ بو، تهوع، کسی بالا می‌آورد از لذتِ تماشا. می‌ریزد روی سرِ آن‌هایی که نشسته‌اند. کسی فریاد می‌زند : «بومایه، بومایه»؛ یعنی بُکشش، بُکشش. جمعیت هل‌هله می‌کند. کسی شیشه‌ی نوشابه‌ی زم‌زم‌اش را می‌کوبد توی سرش از شوق. گازِ نوشابه‌اش می‌ریزد زمین، کف می‌کند. مشت زن‌ها؛ مستِ بوی خون‌اند. گونه‌ها پاشیده می‌شود. جمعیت فریاد می‌زند. قطار می‌ایستد. پیاده می‌شویم. راند عوض می‌شود. دست‌ام می‌رود روی شانه‌ی مشت‌زن‌ها، با دست، پس می‌کشدش، هل‌ام می‌دهد که برم. می‌روند؛ بی که نگاه کنند به کسی. از پله برقی نمی‌روند، روی پله‌های خشک، قدم برمی‌دارند. داد می‌زنم می‌گویم : «گناه داریم برادر»، بر نمی‌گردند. داد می‌زنم باز که : «همه‌ی آنها که توی واگن بودند، سیاه‌اند برادر». برنمی‌گردد. داد می‌زنم : « سیاه‌ام من هم» ، « گناه داریم که افتاده‌ایم به جان هم»
می‌‌آیم که باز فریاد بزنم و بگویم که «همه‌اش دروغ بود. سفیدی در واگن نبود. دلم زیرِ قطار می‌رفت که مشت می‌خورد به پسِ کله‌تان» ولی نیستند دیگر، پله‌ها را رفته‌اند. محو شده‌اند در آن تونل‌ها. نیستند.

مسعود ریاحی

@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
'' باغ‌وحش ''

#مسعود_ریاحی : ورود حیوانات به برخی از شهرهای جهان که در وضعیت #قرنطینه اند و دیدن شان از پشت شیشه‌های خانه یا ماشین، بی‌شباهت به تماشای آن‌ها در #باغ‌وحش نیست؛ البته با این تفاوت که آن «مرز»ها و «حصار»ها را «ما» نیستیم که تعیین می‌کنیم. «حیوانات» می‌توانند تا در خانه‌ی ما بیایند و شمشادها و چمن‌ها و... را بخورند، وسط «خیابان» مدفوع کنند و شب را در وسط میدان شهر بخوابند. تجربه‌ی این شکل از دیدن شان، گویی چرخش ظریفی است میان چشم‌ها و بدن‌های ما و آن‌ها. چشم‌ها و بدن‌های محبوس شده‌ی ما در تقابل با آزادی بدن و چشم‌های آن‌هاست. یک چرخش در معنای باغ‌وحش و احتمالا بسیار بسیار موقتی. و البته این‌که این شرایط، در همه شهرهای جهان رخ نداده یا هنوز رخ نداده.
قصد این نوشته، بازتولید گزاره‌هایی چون خشم و انتقام و... طبیعت نیست. منِ نوعی هنوز نمی‌داند «دقیقا» چه رخ داده و چرا؟ آن‌چه مد نظرست، تشریح بخشی از آن‌چیزی ست که درحال وقوع است[در مقیاسی کوچک]؛ آن‌هم ناظر بر تجربه‌ی زیسته شخصی.
انسان[اگر امکانش را داشته باشد] در شرایط فعلی مجبورست که در حریم و مرز خانه‌اش بماند تا بتواند روزی دوباره از آن بیرون بزند. ازینکه آیا چنین امکانی برای همه انسان‌ها وجود دارد یا خیر که بگذریم، آن‌چه انسانِ به اجبار در خانه مانده در حال تجربه‌ی آن است، نزدیک شدن به تجربه‌ی سایرحیوانات در باغ‌وحش است. در آن‌جا، «بخشی» از طبیعت محبوس شده و حال نیز بخشی در خانه ها حبس. طبیعت، منهایِ «ما» گویی بشکل ضمنی بیرون از این محفظه‌های ماست [#خانه]. مای نوعی مانده در خانه، تجربه‌ی تصاحب و تجاوز به حریم سایر #حیوانات و دیگر بخش‌های طبیعت را داشته‌ایم. تصاحب و به مالکیت درآوردن طبیعت و تبدیل آن به کالا. استثمارِ هرآنچیز یه بهانه ایده‌ی دهشتناک «پیشرفت». تجاوز به حریم غارها به بهانه‌ ای چون صنعت توریسم که منجر به تخریب زیستگاه همین «#خفاش» جنجالی فعلی شده. لیست بلندی می‌توان تهیه کرد از جنایتِ این «ما» علیه طبیعتی که خود جزئی از آنیم و در توهم موجودی برتر که به خود حق داده که از هیچ تعرضی نگذرد.
تجربه‌ی شرایط فعلی، تجربه‌ی بسیار دور و امنی است از «رنج» سایر موجودات، که از همین «ما»ی موقتاً در خانه می‌برند. بخشی از «ما» بدلیل شرایط بد اقتصادی اش امکان ماندن ندارد و بخشی دیگر، تاب و توانِ اندکی از چشیدن این #رنج [در مقیاسی بسیار ناچیز نسبت به سایر موجودات]

پ.ن: برخی شاهدان از کلمه «بازگشت» استفاده کرده بودند. این واژه «مالکیت»ما را نیز به چالش می‌کشد.

مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
ورود حیوانات به شهر؛ در شرایط قرنطینه.

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
2024/09/29 20:28:11
Back to Top
HTML Embed Code: