Forwarded from اتچ بات
'' نافرمانی بدنیِ مارادونا''
[به بهانه تولد مارادونا، ۳۰ اکتبر]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : وقتی مارادونا در سال ۲۰۰۰ به دلایلِ زیادی، چون اضافه وزن و مصرفِ کوکایین و مشکلاتِ قلبی، به بیمارستان منتقل میشود، جملهای دربارهی خودش میگوید که: «من به هیچکس، جز خودم بدی نکردهام». بدنِ مارادونا، محلِ نزاعِ او با چهارچوبها و ایدئولوژیهاست، بدناش، از روایتها میگریزد؛ همینست که هم اینگونه، رها و آزاد، از میانِ بدنهای دیگر میگریزد و جایشان میگذارد. فوکو میگفت، روح، زندانِ بدن است. منظور از روح، ایدئولوژیها و هر شکلی از گفتمان است. مارادونا را براحتی نمیتوان ذیلِ یک گفتمان تعریف کرد. از تعاریف میگریزد، همانطور که آدمها را دریبل میزند، تعاریف را نیز پس میزند. کمتر لباسِ رسمی میپوشد. رویِ تردمیل میرقصد، مست میکند، آواز میخواند، حرفهای نامتعارف میزند، مدام در حالِ رقص، با بدنی فربه و سنگینست؛ نگرانِ این نیست که او مارادوناست، نابغه ی فوتبال، نابغهی بدنی نافرمان. در زمانِ تمرین و گرم کردن، هر فیلمی از او هست، دارد بدناش را بیرون از چارچوبِ صرفا یک تمرینِ فوتبالیست، میبرد؛ ادا و اطوار در میآورد، بدناش را میلرزاند، به توپ بشکلِ نامتعارفی ضربه میزند؛ کمتر فیلمی از او موجود است که در آن نرقصیده باشد؛ و البته بزرگترین نافرمانیِ بدنیِ او، از مشهورترین گلهای جهان، گلِ «دستِ خداست». مارادونایِ فریبکار و نافرمان، در بازیِ مقابلِ انگلیس، به آسمان میپرد و با دست، گل میزند. منکرش هم نمیشود؛ میگوید، آن دستِ خدا بود. با روایتهای مستعمل و منطق خشکِ اخلاقی، نمیتوان مارادونا و زیستِ فوتبالیِ ناتمامِ او را فهمید. ماردونا، یک ناتمامِ ابدیست، همینست که او را «همیشگی» میکند که این گزارش، آن را به این «شکوه»، فریاد میزند.
شاید، در تاریخِ فوتبال، کسی را نتوان یافت که در اوج قلهی فوتبالِ جهان، به روایتِ فوتبال، و گفتمانِ ورزشکار بودن پشت کند و کوکایین مصرف کند. بودهاند فوتبالیستهای درگیرِ مخدرها،اما نه در چنین جایگاهی. مارکز، سالها بعد از دریافت نوبل، میگفت، یک عمر تلاش میکردم که به بلندترین قلههای ادبیاتِ جهان برسم، نوبل بگیرم و ...، حالا، چنین حسی دارم، گمان میکنم، دیگری چیزی نیست که فتحاش کنم. باید چه کنم؟ مجبورم از قله، پایین بیایم... مارادونا، چنین قصهای دارد، با تفاوتی ظریف. ماردونا، علیهِ گفتمان «اسطورهی فوتبال بودن» و ورزشکارِ کاملِ و سالم بودن، اقدام میکند؛ همین، او را و قصهاش را ناتمام میگذارد در ذهن.
مارادونایِ فوتبالیست، ناتمام میماند، تا ادامهی روایت، به عهدهی مارادونای بیرون از فوتبال باشد.
قدرتها، دغدغهی کنترل و سلطه بر بدنها را دارند. ایدئولوژیها، دستورالعملی برای تربیتِ بدن، به سوژههای درونِ خود میدهند و راه را به او نشان میدهند. بدن، در سیطرهی آنها، دیگر بدنِ صاحبِ آن نیست، بدنیست، تابعِ انضباطِ آن گفتمان. مارادونا، نامنضبط است و گریزان. نمیخواهد، زندانیِ روح [ایدئولوژیها] باشد، همین است که علیهِ همهشان اقدام میکند و بدناش تاوانِ آن را میدهد. اینجا، مهمترین و باشکوهترین بازیِ او، مقابلِ انگلستانست. مارادونایی که، همه را دریبل میکند و گل میزند، مارادوناییست که دقایقی پیش، با «دستِ خدا» توپ را واردِ دروازه کرده. این مارادونای نافرمانست که اینطور، مست از نافرمانی میدود، این مارادونایِ ناتمام [همیشگیست]. مارادونایی که نمیدانیم از کدام سیاره آمده؟
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[به بهانه تولد مارادونا، ۳۰ اکتبر]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : وقتی مارادونا در سال ۲۰۰۰ به دلایلِ زیادی، چون اضافه وزن و مصرفِ کوکایین و مشکلاتِ قلبی، به بیمارستان منتقل میشود، جملهای دربارهی خودش میگوید که: «من به هیچکس، جز خودم بدی نکردهام». بدنِ مارادونا، محلِ نزاعِ او با چهارچوبها و ایدئولوژیهاست، بدناش، از روایتها میگریزد؛ همینست که هم اینگونه، رها و آزاد، از میانِ بدنهای دیگر میگریزد و جایشان میگذارد. فوکو میگفت، روح، زندانِ بدن است. منظور از روح، ایدئولوژیها و هر شکلی از گفتمان است. مارادونا را براحتی نمیتوان ذیلِ یک گفتمان تعریف کرد. از تعاریف میگریزد، همانطور که آدمها را دریبل میزند، تعاریف را نیز پس میزند. کمتر لباسِ رسمی میپوشد. رویِ تردمیل میرقصد، مست میکند، آواز میخواند، حرفهای نامتعارف میزند، مدام در حالِ رقص، با بدنی فربه و سنگینست؛ نگرانِ این نیست که او مارادوناست، نابغه ی فوتبال، نابغهی بدنی نافرمان. در زمانِ تمرین و گرم کردن، هر فیلمی از او هست، دارد بدناش را بیرون از چارچوبِ صرفا یک تمرینِ فوتبالیست، میبرد؛ ادا و اطوار در میآورد، بدناش را میلرزاند، به توپ بشکلِ نامتعارفی ضربه میزند؛ کمتر فیلمی از او موجود است که در آن نرقصیده باشد؛ و البته بزرگترین نافرمانیِ بدنیِ او، از مشهورترین گلهای جهان، گلِ «دستِ خداست». مارادونایِ فریبکار و نافرمان، در بازیِ مقابلِ انگلیس، به آسمان میپرد و با دست، گل میزند. منکرش هم نمیشود؛ میگوید، آن دستِ خدا بود. با روایتهای مستعمل و منطق خشکِ اخلاقی، نمیتوان مارادونا و زیستِ فوتبالیِ ناتمامِ او را فهمید. ماردونا، یک ناتمامِ ابدیست، همینست که او را «همیشگی» میکند که این گزارش، آن را به این «شکوه»، فریاد میزند.
شاید، در تاریخِ فوتبال، کسی را نتوان یافت که در اوج قلهی فوتبالِ جهان، به روایتِ فوتبال، و گفتمانِ ورزشکار بودن پشت کند و کوکایین مصرف کند. بودهاند فوتبالیستهای درگیرِ مخدرها،اما نه در چنین جایگاهی. مارکز، سالها بعد از دریافت نوبل، میگفت، یک عمر تلاش میکردم که به بلندترین قلههای ادبیاتِ جهان برسم، نوبل بگیرم و ...، حالا، چنین حسی دارم، گمان میکنم، دیگری چیزی نیست که فتحاش کنم. باید چه کنم؟ مجبورم از قله، پایین بیایم... مارادونا، چنین قصهای دارد، با تفاوتی ظریف. ماردونا، علیهِ گفتمان «اسطورهی فوتبال بودن» و ورزشکارِ کاملِ و سالم بودن، اقدام میکند؛ همین، او را و قصهاش را ناتمام میگذارد در ذهن.
مارادونایِ فوتبالیست، ناتمام میماند، تا ادامهی روایت، به عهدهی مارادونای بیرون از فوتبال باشد.
قدرتها، دغدغهی کنترل و سلطه بر بدنها را دارند. ایدئولوژیها، دستورالعملی برای تربیتِ بدن، به سوژههای درونِ خود میدهند و راه را به او نشان میدهند. بدن، در سیطرهی آنها، دیگر بدنِ صاحبِ آن نیست، بدنیست، تابعِ انضباطِ آن گفتمان. مارادونا، نامنضبط است و گریزان. نمیخواهد، زندانیِ روح [ایدئولوژیها] باشد، همین است که علیهِ همهشان اقدام میکند و بدناش تاوانِ آن را میدهد. اینجا، مهمترین و باشکوهترین بازیِ او، مقابلِ انگلستانست. مارادونایی که، همه را دریبل میکند و گل میزند، مارادوناییست که دقایقی پیش، با «دستِ خدا» توپ را واردِ دروازه کرده. این مارادونای نافرمانست که اینطور، مست از نافرمانی میدود، این مارادونایِ ناتمام [همیشگیست]. مارادونایی که نمیدانیم از کدام سیاره آمده؟
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
-فکر میکنی که آنها بهخاطر آورند؟
-نه، فراموش میکنند.
-فکر میکنی که فراموشی راهی است که با آن بهخاطر میآورند؟
-نه، فراموش میکنند و در فراموشی چیزی از کف نمیدهند.
-فکر میکنی آنچه در فراموشی از کف میرود از خطر فراموشی در آن (فراموشی) محفوظ میماند؟
-نه، فراموشی نسبت به فراموشی بیتفاوت است.
-پس ما، شگفتانگیز، عمیق و جاودان به فراموشی سپرده خواهیم شد؟
-فراموش خواهیم شد بیشگفتی، بیعمق، بیجاودانگی.
موریس بلانشو، انتطار فراموشی، ترجمه شهرام رستمی
@masoudriyahii
-نه، فراموش میکنند.
-فکر میکنی که فراموشی راهی است که با آن بهخاطر میآورند؟
-نه، فراموش میکنند و در فراموشی چیزی از کف نمیدهند.
-فکر میکنی آنچه در فراموشی از کف میرود از خطر فراموشی در آن (فراموشی) محفوظ میماند؟
-نه، فراموشی نسبت به فراموشی بیتفاوت است.
-پس ما، شگفتانگیز، عمیق و جاودان به فراموشی سپرده خواهیم شد؟
-فراموش خواهیم شد بیشگفتی، بیعمق، بیجاودانگی.
موریس بلانشو، انتطار فراموشی، ترجمه شهرام رستمی
@masoudriyahii
Forwarded from اتچ بات
'' علیه اندوه''
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : چهرهی این زنِ کامبوجی که در اردوگاهِ پناهجویان، منتظرِ غذاست، اندوهگینست. حالتِ بدناش نیز، این غم را به نوعی تایید میکند. همهچیز، به سمتِ همین اندوهست، جز، آن پاهایِ کوچکِ روشن، که گویی به طرزِ شیطنتآمیزی بیرون زده و تعادلِ این اندوه را برهم زده. روایتِ اندوه را شکسته؛ یکدستیاش و سیطره اش را.
هانا آرنت، تولدِ هر کودک را امری سیاسی میدانست. چراکه هر کودک، روایت و ماجرایی تازه، برایِ جهانست. در ناهشیارِ جمعی بشر نیز، چنینست. روایتهای اسطورهای زیادی در بابِ تولدِ خطرناکِ کودک، برایِ قدرتِ حاکم وجود دارد، مهمترین و مشهورتریناش ماجرای موسیست. موسی کودکِ خطرناکی ست که قرارست روایت تازه ای داشته باشد، قصه ای نو. قدرتِ حاکم، از هرشکل از تولد، هراس دارد. منظور، صرفا تولدِ فیزیکی نیست، تولدِ ایدهای نو، روایتی تازه، قصهای جدید.
هرچیزِ تازهای، امنیتِ وضعِ موجود را به خطر میاندازد. هرچیزِ نویی، حاویِ تنشست، چراکه وضعِ موجود را به چالش میکشد.
اینجا در این عکس، عکاس(دیوید بورنت)، کورسویِ امید را در درخشش این پاهای نورانی، به تصویر کشیدهاست. این روایتِ نویی که هیچچیز از او نمیدانیم، حتی صورتِ فیزیکیاش را ندیدهایم، حاویِ امیدست. آنقدر تازه و آغازینست، که گویی، لحظاتی پیش، از رحمِ مادرِ غمگیناش بیرون آمده و حالا جلویِ شکمِ اوست، احتمالا در حالِ تغذیه از شیرِ پستانِ مادرش. او، قرارست از اندوه تغذیه کند، بر علیهِ اندوه. روایتِ غالب را، که فقر و غریبی و اندوه و گرسنگی ست در این اردوگاهِ غمانگیز، به چالش کشیدهاست. غلبهی آن را شکستهست، یکدستیاش را. روایتِ کوچکیست که فعلا، فقطِ درخششاش را میبینیم، دیدن نور، در تاریکی.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : چهرهی این زنِ کامبوجی که در اردوگاهِ پناهجویان، منتظرِ غذاست، اندوهگینست. حالتِ بدناش نیز، این غم را به نوعی تایید میکند. همهچیز، به سمتِ همین اندوهست، جز، آن پاهایِ کوچکِ روشن، که گویی به طرزِ شیطنتآمیزی بیرون زده و تعادلِ این اندوه را برهم زده. روایتِ اندوه را شکسته؛ یکدستیاش و سیطره اش را.
هانا آرنت، تولدِ هر کودک را امری سیاسی میدانست. چراکه هر کودک، روایت و ماجرایی تازه، برایِ جهانست. در ناهشیارِ جمعی بشر نیز، چنینست. روایتهای اسطورهای زیادی در بابِ تولدِ خطرناکِ کودک، برایِ قدرتِ حاکم وجود دارد، مهمترین و مشهورتریناش ماجرای موسیست. موسی کودکِ خطرناکی ست که قرارست روایت تازه ای داشته باشد، قصه ای نو. قدرتِ حاکم، از هرشکل از تولد، هراس دارد. منظور، صرفا تولدِ فیزیکی نیست، تولدِ ایدهای نو، روایتی تازه، قصهای جدید.
هرچیزِ تازهای، امنیتِ وضعِ موجود را به خطر میاندازد. هرچیزِ نویی، حاویِ تنشست، چراکه وضعِ موجود را به چالش میکشد.
اینجا در این عکس، عکاس(دیوید بورنت)، کورسویِ امید را در درخشش این پاهای نورانی، به تصویر کشیدهاست. این روایتِ نویی که هیچچیز از او نمیدانیم، حتی صورتِ فیزیکیاش را ندیدهایم، حاویِ امیدست. آنقدر تازه و آغازینست، که گویی، لحظاتی پیش، از رحمِ مادرِ غمگیناش بیرون آمده و حالا جلویِ شکمِ اوست، احتمالا در حالِ تغذیه از شیرِ پستانِ مادرش. او، قرارست از اندوه تغذیه کند، بر علیهِ اندوه. روایتِ غالب را، که فقر و غریبی و اندوه و گرسنگی ست در این اردوگاهِ غمانگیز، به چالش کشیدهاست. غلبهی آن را شکستهست، یکدستیاش را. روایتِ کوچکیست که فعلا، فقطِ درخششاش را میبینیم، دیدن نور، در تاریکی.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
فکر میکنم اصولاً آدم باید کتابهایی بخواند که گاز اش میگیرند و نیش اش میزنند.
اگر کتابی که میخوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمهمان و بیدارمان نکند، پس چرا میخوانیماش؟ که به قول تو حالمان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که میشود خوشحال بود!
کافکا / نامه به اسکار پولاک
@masoudriyahii
اگر کتابی که میخوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمهمان و بیدارمان نکند، پس چرا میخوانیماش؟ که به قول تو حالمان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که میشود خوشحال بود!
کافکا / نامه به اسکار پولاک
@masoudriyahii
ثبت نام دوره جدید کارگاه داستان نویسی
@masoudriyahii
جلسات، در روز دوشنبه، بعدازظهرها برگزار میشود، (۲تا ۴ و ۵ تا ۷)
مکان برگزاری، تهران، حوالی میدان جمهوری ست.
جهت کسب اطلاعات بیشتر و راهنمایی جهت ثبت نام، به این آدرس تلگرامی پیام ارسال کنید :
@kargahdastankotah
@masoudriyahii
جلسات، در روز دوشنبه، بعدازظهرها برگزار میشود، (۲تا ۴ و ۵ تا ۷)
مکان برگزاری، تهران، حوالی میدان جمهوری ست.
جهت کسب اطلاعات بیشتر و راهنمایی جهت ثبت نام، به این آدرس تلگرامی پیام ارسال کنید :
@kargahdastankotah
آدمِ خوش بخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند. هیاهوی زندگیاش، صدای موریانه مرگ را که وجودش را میجود، میپوشاند.
خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم.
اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟
و یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمرده شدن راضی هستید؟
حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟
گفتگو با کافکا
گوستاو یانوش
@masoudriyahii
خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم.
اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟
و یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمرده شدن راضی هستید؟
حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟
گفتگو با کافکا
گوستاو یانوش
@masoudriyahii
Rogers
DialogueBox
داستان «راجرز»
احسان عبدی پور
صدابردار: سیامک شاه کرمی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
احسان عبدی پور
صدابردار: سیامک شاه کرمی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' برای روز دانشجو ''
[ابتدا ویدئو ضمیمه شده را ببینید]
#مسعود_ریاحی :گفتهاند این نوازندهی سنتور، دانشجویِ دانشکدهی موسیقیِ گیلان است و فیلم را چند روز پیش از او گرفتهاند. قطعهِ بیدادِ مشکاتیان را مسلط میزند، قطعهای که شجریان، شعری از حافظ را روی آن خوانده؛ او، خودش و دانشاش و هنرش را از دانشگاه، بیرون آورده و در جایی نشسته که سایههایِ ساکنین شهر، از رویِ سایهاش رد میشوند. آمده و در همسایگیِ «مردمِ» در شهر نشسته، در رشت، تا بگوید: «یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد، دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد». به سایههای عابرینی که رد میشوند نگاه کنید، به دیوار، آنجا که سایهها بر روی هم میافتد و مردم، با او نوازنده/دانشجو/شهروند، یکی میشوند. این[هنرمند، دانشجو، شهروند]، همان چیزیست که باید از دانشگاه بیرون بیاید، نه مشتی کاغذ پارهی کپی شده، به نامِ پایاننامهای که حتی کسی نمیخواندش و به بایگانیِ دانشگاه [سطلِ زباله] میرود. دانشگاه و دانشجو، در همسایگیِ با شهروندان و حضورِ در خیابان، معنا پیدا میکند وگرنه، ما، در تولیدِ انبوه و کیلوییِ مقالههای علمی پژوهشی، رتبهی بالایی در جهان داریم [به جهتِ آمار سازی و گزارشِ کار و ارتقایِ اساتید و ...] ولی از نظرِ توسعه اجتماعی و اقتصادی و ...، بسیار پایین. در خوشبینانهترین حالت [و ارفاق]، بینشِ نظرییی که هیچگاه از دانشگاه بیرون نمیآید و تبدیل به بینشِ عملی نمیشود؛ نه محتوای آن و نه استادِ آن و نه دانشجو، در شکلِ درستِ آن. نه اینکه اینها صرفا قصورِ این افراد باشد، سیاست و طراحیاش به اینگونه است که دانشگاه از جامعه جدا باشد، بیربط، برای خودش محتوا تولید کند، برای گزارشِ کار، نه ارتقا و رهایی جامعه.
این، نوازنده/دانشجو؛ میتواند هنر و دانشاش را با توجه به این میزان از تسلط بر چنین قطعهای، بفروشد؛ با گروه موسیقییی کار کند، کنسرت بگذارد، معروف شود، پول دربیاورد و ... ؛ کاری که اکثریت، چنین میکنند. اما تشخیص داده که «اکنون» از دانشگاه بیرون بیاید، از چارچوب خشک و صلب آن بگریزد، تا همچنان صدایِ موسیقیِ خلاقانه از خیابانهای سرد، شنیده شود؛وقتی که صداها، همه کنترل شده و محصور شدهاند؛ از «بی داد» و تلخیِ روزهای بیکَسی بگوید، آمده تا قصهی خودش را در همسایگی جامعهاش بگوید.
نوازندهی خیابانی، الزاما کسی نیست که به «پولِ» عابرین نیاز داشته باشد؛ این شهر و عابرانند که شدیداً محتاجِ چنین چیزیاند؛ محتاج ساز و گریز، محتاج آوازی که بخواند : «زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت کَس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد».
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا ویدئو ضمیمه شده را ببینید]
#مسعود_ریاحی :گفتهاند این نوازندهی سنتور، دانشجویِ دانشکدهی موسیقیِ گیلان است و فیلم را چند روز پیش از او گرفتهاند. قطعهِ بیدادِ مشکاتیان را مسلط میزند، قطعهای که شجریان، شعری از حافظ را روی آن خوانده؛ او، خودش و دانشاش و هنرش را از دانشگاه، بیرون آورده و در جایی نشسته که سایههایِ ساکنین شهر، از رویِ سایهاش رد میشوند. آمده و در همسایگیِ «مردمِ» در شهر نشسته، در رشت، تا بگوید: «یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد، دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد». به سایههای عابرینی که رد میشوند نگاه کنید، به دیوار، آنجا که سایهها بر روی هم میافتد و مردم، با او نوازنده/دانشجو/شهروند، یکی میشوند. این[هنرمند، دانشجو، شهروند]، همان چیزیست که باید از دانشگاه بیرون بیاید، نه مشتی کاغذ پارهی کپی شده، به نامِ پایاننامهای که حتی کسی نمیخواندش و به بایگانیِ دانشگاه [سطلِ زباله] میرود. دانشگاه و دانشجو، در همسایگیِ با شهروندان و حضورِ در خیابان، معنا پیدا میکند وگرنه، ما، در تولیدِ انبوه و کیلوییِ مقالههای علمی پژوهشی، رتبهی بالایی در جهان داریم [به جهتِ آمار سازی و گزارشِ کار و ارتقایِ اساتید و ...] ولی از نظرِ توسعه اجتماعی و اقتصادی و ...، بسیار پایین. در خوشبینانهترین حالت [و ارفاق]، بینشِ نظرییی که هیچگاه از دانشگاه بیرون نمیآید و تبدیل به بینشِ عملی نمیشود؛ نه محتوای آن و نه استادِ آن و نه دانشجو، در شکلِ درستِ آن. نه اینکه اینها صرفا قصورِ این افراد باشد، سیاست و طراحیاش به اینگونه است که دانشگاه از جامعه جدا باشد، بیربط، برای خودش محتوا تولید کند، برای گزارشِ کار، نه ارتقا و رهایی جامعه.
این، نوازنده/دانشجو؛ میتواند هنر و دانشاش را با توجه به این میزان از تسلط بر چنین قطعهای، بفروشد؛ با گروه موسیقییی کار کند، کنسرت بگذارد، معروف شود، پول دربیاورد و ... ؛ کاری که اکثریت، چنین میکنند. اما تشخیص داده که «اکنون» از دانشگاه بیرون بیاید، از چارچوب خشک و صلب آن بگریزد، تا همچنان صدایِ موسیقیِ خلاقانه از خیابانهای سرد، شنیده شود؛وقتی که صداها، همه کنترل شده و محصور شدهاند؛ از «بی داد» و تلخیِ روزهای بیکَسی بگوید، آمده تا قصهی خودش را در همسایگی جامعهاش بگوید.
نوازندهی خیابانی، الزاما کسی نیست که به «پولِ» عابرین نیاز داشته باشد؛ این شهر و عابرانند که شدیداً محتاجِ چنین چیزیاند؛ محتاج ساز و گریز، محتاج آوازی که بخواند : «زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت کَس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد».
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'' جراحت ''
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی : پیرمرد، به واسطهی فروشِ جوجهها، اینجا نشسته؛ کودک هم به واسطهی همینِ جوجهها، سرش را برگردانده؛ و اصلا، این جوجههای رنگیاند که پیوند دهندهی پیرمرد، به این کودکاند. پیرمردی که دلش میخواهد جوجهای بفروشد، و کودکی که احتمالا دلش میخواهد جوجهای داشتهباشد، اما دستی، دستِ او را گرفته و میکشد؛ باید برود و این نگاه، نگاهِ پایانی و یا نیمِ نگاهِ او از صورتیست که فقط چشمهایش بیرون است. جوجههای رنگی، عمدتاً، جوجهخروسهایی هستند که دستگاهِ شکنجهگری بنامِ «مرغداری»، آنها را بدلیلِ جنسیتِ نرشان که نگهداریاش سخت است، یا مازاد نیاز اند و یا بیمار، درونِ رنگهای شیمیایی میاندازد و به این شکل، بهفروش میرسند، مخصوصا برایِ کودکان، و نه، کسی که قصدِ نگهداری و پرورشِ طیور دارد.
جوجهها؛ تجسدِ «زبانبستهگی»، عنصرِ پیوند دهندهی این کودک به پیرمرد اند؛ جسمهایِ مازادی که باید به نحوی از شرشان خلاص شد، تا سیستمِ مرغداری، در سوددهی باشد. بیزبانهایی که از مادر جدا میشوند، از حرارتِ خیالی و توهم دستگاهی بنامِ مادر[جوجهکشها] از حتی خانهی مصنوعیشان، خانهای که نداشتهاند، رانده میشوند. «معصومیتِ» این جوجههای رانده شده است که این دو بدنِ ضعیف و آسیبپذیر در خیابانهای #اهواز را، در هوایِی شدیداً آلوده، پیوند میدهد.
در هوایِ آلوده، کودکان و پیران و مجروحان (بیماران)بیشتر از سایرِ افراد، آزار میبینند، عکاس محمدرضا صالحی، ارتفاع دوربین را پایین آورده و به زمین، به «پایین» متمایل شده تا قصهی پایین را بگوید و نشان بدهد. جراحتِ جوجهها، جراحتِ آنها هم هست در این قاب، دو بدن، از بدنهای ضعیفِ جامعه، پیرمردی که در این سن، هنوز باید کار کند و دستفروشی و کودکی با لباسی سبز که همرنگ جوجههای سبز درون کارتون است و به نحوی پیوندی بصری دارد[گویی همان ست] ، به جهانی آلوده پرتاب شدهاست، به شهری جنگزده و مظلوم که حتی نفسکشیدن در آن مشکلست، باید ماسک بزند، بی چهره شود از همان کودکی.
هر سه، بیزبان و مجروحاند، و «جراحت»، عنصرِ وحدتبخشِ آنها، در این آلودگی زمین و زمان و هواست.
#محذوفان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی : پیرمرد، به واسطهی فروشِ جوجهها، اینجا نشسته؛ کودک هم به واسطهی همینِ جوجهها، سرش را برگردانده؛ و اصلا، این جوجههای رنگیاند که پیوند دهندهی پیرمرد، به این کودکاند. پیرمردی که دلش میخواهد جوجهای بفروشد، و کودکی که احتمالا دلش میخواهد جوجهای داشتهباشد، اما دستی، دستِ او را گرفته و میکشد؛ باید برود و این نگاه، نگاهِ پایانی و یا نیمِ نگاهِ او از صورتیست که فقط چشمهایش بیرون است. جوجههای رنگی، عمدتاً، جوجهخروسهایی هستند که دستگاهِ شکنجهگری بنامِ «مرغداری»، آنها را بدلیلِ جنسیتِ نرشان که نگهداریاش سخت است، یا مازاد نیاز اند و یا بیمار، درونِ رنگهای شیمیایی میاندازد و به این شکل، بهفروش میرسند، مخصوصا برایِ کودکان، و نه، کسی که قصدِ نگهداری و پرورشِ طیور دارد.
جوجهها؛ تجسدِ «زبانبستهگی»، عنصرِ پیوند دهندهی این کودک به پیرمرد اند؛ جسمهایِ مازادی که باید به نحوی از شرشان خلاص شد، تا سیستمِ مرغداری، در سوددهی باشد. بیزبانهایی که از مادر جدا میشوند، از حرارتِ خیالی و توهم دستگاهی بنامِ مادر[جوجهکشها] از حتی خانهی مصنوعیشان، خانهای که نداشتهاند، رانده میشوند. «معصومیتِ» این جوجههای رانده شده است که این دو بدنِ ضعیف و آسیبپذیر در خیابانهای #اهواز را، در هوایِی شدیداً آلوده، پیوند میدهد.
در هوایِ آلوده، کودکان و پیران و مجروحان (بیماران)بیشتر از سایرِ افراد، آزار میبینند، عکاس محمدرضا صالحی، ارتفاع دوربین را پایین آورده و به زمین، به «پایین» متمایل شده تا قصهی پایین را بگوید و نشان بدهد. جراحتِ جوجهها، جراحتِ آنها هم هست در این قاب، دو بدن، از بدنهای ضعیفِ جامعه، پیرمردی که در این سن، هنوز باید کار کند و دستفروشی و کودکی با لباسی سبز که همرنگ جوجههای سبز درون کارتون است و به نحوی پیوندی بصری دارد[گویی همان ست] ، به جهانی آلوده پرتاب شدهاست، به شهری جنگزده و مظلوم که حتی نفسکشیدن در آن مشکلست، باید ماسک بزند، بی چهره شود از همان کودکی.
هر سه، بیزبان و مجروحاند، و «جراحت»، عنصرِ وحدتبخشِ آنها، در این آلودگی زمین و زمان و هواست.
#محذوفان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
'' علیه بهنجارسازی''
#مسعود_ریاحی : زیستِ دهشتناکِ انسانهایی که از دردِ بی نانی و بیکاری، مجبور به حملِ «چیزهایی» بر دوش خود، از لب مرز، در دامنه کوهها و... شدهاند، در واژهی «کول بر» در معرض بهنجار و عادیسازی شدن اند؛ گویی دیگر نباید پرسشی را از چرایی این شکل از زیست مطرح کرد، انگار کنار آمدهایم با چنین «شغلی» در جهان؛ مثل کنار آمدن با شغلِ انسانهای تا کمر خم شده در سطلهای آشغال، با واژهی سادهسازی بهنام «زباله گرد».
چه واژهی تکینی میتواند نشان بدهد که انسانی کنارِ سطل زباله ای بیاستد و دست کند میان زبالهها، دنبال «چیزی» برای خوردن باشد، شیشهای دستش را ببرد، خون سرازیر شود روی انگشتها و او [انسان]، با دستِ خونین در سطل زباله، تکه ای برای خوردن پیدا کند و بعد دست خونین، آن چیز را به دهان نزدیک کند و بعد، چیزی میان دندانهای پوسیده و سیاهی، له شود. مگر میشود این رفتار را در زبان فهمید اصلا؟ بنویسیم زباله گرد، نه تنها او دیده نشده که بهنجار و عادیسازی نیز شده است.
نوشته میشود «زباله گرد» تا قصه آن انسان، زیر این عنوان پنهان شود. نوشته میشود تا تکین بودن آن انسان و قصهی زنده مانی اش، توجهی را جلب نکند.
نوشتن کولبر، نمیتواند قصهی امروز برادرانی[فرهاد و آزاد خسروی] را بگوید که جنازههای یخزده شان، بعد از روزها، در کوهی غمزده، پیدا میشود.
اینجا زایشی در زبان اتفاق نیوفتاده؛ فقط واژهای ناتوان و بی چيز، جهانی از زیستِ غیرقابل فهم و توجیهی را با نامیدنِ بخشی از رفتارِ انسانِ مظلوم درونِ آن، گزینش کرده و به مرور، بهنجار.
گور خواب، کودکان کار، زباله گرد، کودک زباله گرد، کول بر، کارتون خواب و... همگی، واژههایی برای ندیدن و نفهمیدن اند . اینها زایش زبان نیستند؛ اینها آمدهاند تا قصه این انسانها روایت نشود. آمدهاند برای سادهسازی و بهنجارسازی شکلی بینهایت دردناک از زنده مانی انسانهایی بیصدا و بیکَس .
واژه ها، ناتوان اند، زبان، واقعه را به قتل میرساند.
پس از قتلِ واقعه، کمترین کار، گفتنِ قصههای تَکین این انسانهای محذوف و بیصدا، برای جبران الکن بودن زبان و واژه هاست؛ و نه دستهبندی با عنوانهایی زشت و یکدست کننده، که همدستی با ندیدن و نفهمیدن است. آنها کلیتی بنام کولبر و... نیستند، هر یک، نظامی از خاطرات اند، جهانی غریب و منحصربهفرد، انسانی «دیگر»، منتها، تنها و بیکس و بیصدا؛ #زبان_بسته و یخزده.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
#مسعود_ریاحی : زیستِ دهشتناکِ انسانهایی که از دردِ بی نانی و بیکاری، مجبور به حملِ «چیزهایی» بر دوش خود، از لب مرز، در دامنه کوهها و... شدهاند، در واژهی «کول بر» در معرض بهنجار و عادیسازی شدن اند؛ گویی دیگر نباید پرسشی را از چرایی این شکل از زیست مطرح کرد، انگار کنار آمدهایم با چنین «شغلی» در جهان؛ مثل کنار آمدن با شغلِ انسانهای تا کمر خم شده در سطلهای آشغال، با واژهی سادهسازی بهنام «زباله گرد».
چه واژهی تکینی میتواند نشان بدهد که انسانی کنارِ سطل زباله ای بیاستد و دست کند میان زبالهها، دنبال «چیزی» برای خوردن باشد، شیشهای دستش را ببرد، خون سرازیر شود روی انگشتها و او [انسان]، با دستِ خونین در سطل زباله، تکه ای برای خوردن پیدا کند و بعد دست خونین، آن چیز را به دهان نزدیک کند و بعد، چیزی میان دندانهای پوسیده و سیاهی، له شود. مگر میشود این رفتار را در زبان فهمید اصلا؟ بنویسیم زباله گرد، نه تنها او دیده نشده که بهنجار و عادیسازی نیز شده است.
نوشته میشود «زباله گرد» تا قصه آن انسان، زیر این عنوان پنهان شود. نوشته میشود تا تکین بودن آن انسان و قصهی زنده مانی اش، توجهی را جلب نکند.
نوشتن کولبر، نمیتواند قصهی امروز برادرانی[فرهاد و آزاد خسروی] را بگوید که جنازههای یخزده شان، بعد از روزها، در کوهی غمزده، پیدا میشود.
اینجا زایشی در زبان اتفاق نیوفتاده؛ فقط واژهای ناتوان و بی چيز، جهانی از زیستِ غیرقابل فهم و توجیهی را با نامیدنِ بخشی از رفتارِ انسانِ مظلوم درونِ آن، گزینش کرده و به مرور، بهنجار.
گور خواب، کودکان کار، زباله گرد، کودک زباله گرد، کول بر، کارتون خواب و... همگی، واژههایی برای ندیدن و نفهمیدن اند . اینها زایش زبان نیستند؛ اینها آمدهاند تا قصه این انسانها روایت نشود. آمدهاند برای سادهسازی و بهنجارسازی شکلی بینهایت دردناک از زنده مانی انسانهایی بیصدا و بیکَس .
واژه ها، ناتوان اند، زبان، واقعه را به قتل میرساند.
پس از قتلِ واقعه، کمترین کار، گفتنِ قصههای تَکین این انسانهای محذوف و بیصدا، برای جبران الکن بودن زبان و واژه هاست؛ و نه دستهبندی با عنوانهایی زشت و یکدست کننده، که همدستی با ندیدن و نفهمیدن است. آنها کلیتی بنام کولبر و... نیستند، هر یک، نظامی از خاطرات اند، جهانی غریب و منحصربهفرد، انسانی «دیگر»، منتها، تنها و بیکس و بیصدا؛ #زبان_بسته و یخزده.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
«ترسناکترین چیز برای من فقدان شور است.»
آنتونیو نگری
کنش یعنی ساختن قلمرو خود، اگر متوجه باشیم که فلسفه چیزی است که کمک میکند زندگی کنیم. بین اندیشه و کنش نسبتی ذاتی هست... تنها معیار حقیقت به نظر من کنش است، یعنی آنچه امکان میدهد به حقیقت برسیم. حقیقت خود یک کنش است ... وقتی دست به کنش میزنیم از عزلت خود فرا میرویم زیرا کنش یعنی جستجوی حقیقت، و حقیقت همواره در جمعیت و اشتراک تجربه میشود. تنها راه گریز از تجربهی منفک و در عزلت، کنش است. کنش حرکتی عضلانی یا تلاشی فیزیکی نیست، بلکه جستجوی امر مشترک است. [...] حقیقت کنشی جمعی است از جانب اشخاصی که همراه با هم کارزار میکنند و خود را دگرگون میسازند. به نظر من کنش چیزی است که موسس اجتماع است، تولیدکنندهی جوهر شرافت و زندگی ما. [...]
در دهه 60 در دوران تحصیلم به نظرم میرسید من و همفکرانم نسخهای از اندیشهی ابنرشدی در پادوآی سده شانزدهم را کشف کردهایم؛ حس میکردم ما در خدمت نوعی عقل اشتراکی یا تصورات مشترک هستیم که کنش را شامل میشود، درست مثل اسپینوزا. و کنش دقیقاً جستجوی امر مشترک و ساختن آن است، و این یعنی آریگفتن به حلول مطلق آن. اما در نظر ما کنش همچنین شور امر مشترک بود. ترسناکترین چیز برای من فقدان شور است. [...] امروز سطوح اشتراک و امر مشترک همهجا موجود است: حتی وقتی داریم پشت کامپیوتر مقالهای مینویسیم، باید به دانش مشترک تکیه کنیم، یعنی اینترنت. [...] ما شاهد ظهور جنبش مقاومت تمام فرهنگهای اقلیت هستیم علیه بدلکردن جهان به بازار. کنش یعنی همزمان تولید دانش و نیز قیام. [...] در دستان ما وعدهی جامعهای عاری از هراس حس میشود. این است آنچه اسپینوزا میگفت-و فمینیستها، کارگران، دانشجویان آن را دوباره کشف کردند؛ تمام کسانی که امید و آرزویشان این بود که پس از 68 چیزی تغییر کند، چهار سده پس از اسپینوزا. و چیزی تغییر کرده است: زندگی به شکل جدیدی برساخته شده است.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
آنتونیو نگری
کنش یعنی ساختن قلمرو خود، اگر متوجه باشیم که فلسفه چیزی است که کمک میکند زندگی کنیم. بین اندیشه و کنش نسبتی ذاتی هست... تنها معیار حقیقت به نظر من کنش است، یعنی آنچه امکان میدهد به حقیقت برسیم. حقیقت خود یک کنش است ... وقتی دست به کنش میزنیم از عزلت خود فرا میرویم زیرا کنش یعنی جستجوی حقیقت، و حقیقت همواره در جمعیت و اشتراک تجربه میشود. تنها راه گریز از تجربهی منفک و در عزلت، کنش است. کنش حرکتی عضلانی یا تلاشی فیزیکی نیست، بلکه جستجوی امر مشترک است. [...] حقیقت کنشی جمعی است از جانب اشخاصی که همراه با هم کارزار میکنند و خود را دگرگون میسازند. به نظر من کنش چیزی است که موسس اجتماع است، تولیدکنندهی جوهر شرافت و زندگی ما. [...]
در دهه 60 در دوران تحصیلم به نظرم میرسید من و همفکرانم نسخهای از اندیشهی ابنرشدی در پادوآی سده شانزدهم را کشف کردهایم؛ حس میکردم ما در خدمت نوعی عقل اشتراکی یا تصورات مشترک هستیم که کنش را شامل میشود، درست مثل اسپینوزا. و کنش دقیقاً جستجوی امر مشترک و ساختن آن است، و این یعنی آریگفتن به حلول مطلق آن. اما در نظر ما کنش همچنین شور امر مشترک بود. ترسناکترین چیز برای من فقدان شور است. [...] امروز سطوح اشتراک و امر مشترک همهجا موجود است: حتی وقتی داریم پشت کامپیوتر مقالهای مینویسیم، باید به دانش مشترک تکیه کنیم، یعنی اینترنت. [...] ما شاهد ظهور جنبش مقاومت تمام فرهنگهای اقلیت هستیم علیه بدلکردن جهان به بازار. کنش یعنی همزمان تولید دانش و نیز قیام. [...] در دستان ما وعدهی جامعهای عاری از هراس حس میشود. این است آنچه اسپینوزا میگفت-و فمینیستها، کارگران، دانشجویان آن را دوباره کشف کردند؛ تمام کسانی که امید و آرزویشان این بود که پس از 68 چیزی تغییر کند، چهار سده پس از اسپینوزا. و چیزی تغییر کرده است: زندگی به شکل جدیدی برساخته شده است.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' تزئین وضعیت''
[ابتدا فیلم ضمیمه شده را ببینید]
#مسعود_ریاحی : کسی که اینگونه اسکناسهای چند دلاری را برایِ بیخانمانهای این خیابان، به آسمان میپاشد، نه فقط #blueface رپرِ آمریکایی، که شمایلی از گفتمانِهای غالبِ وضعیتِ فعلیست. وضعیتی که نه به دنبال «حل»، که «تزئین»و بهرهبرداری و چلاندنِ «بیچیز»ها، در پیِ نمایشهایی با عنوان های مهرورزی و مثلا انساندوستیست، برای شستنِ دستهای آلوده و مهمتر برایِ عادیسازی امرِ «تحقیر» و مسخِ بیشترِ این انسانها، برایِ فراموشیِ «انسان بودن»شان، تهی کردنِ بیشتر آنها از عزتِ نفسی که پیشتر نیز لهشده؛ برایِ فهمِ این پروسه که باید برای بقا، تحقیر شوید بدستِ ما و بعد تشکر کنید و بگوید «thank you». احتمالا عینِ تشکری که آن کودکِ مظلومِ افغان [که در سطل زباله انداختناش]، بعد از بردناش به آرایشگاه باید از آن آدمهای خطرناک و بهنجارسازِ رنج میکرده.
عملِ این رپر، چندان تفاوتی با عملِ آن فعالِ اینستاگرامی که میگفت هر استوری برای من بگذارید، هزار تومان به کودکانِ مبتلا به سرطان کمک میکنم، ندارد، این همانِ عملِ تجهیزِ مظلومانِ کوهستانیست که اشیایِ سنگینی را بر روی کول خود حمل میکنند(کسی گفته بود، برایشان کیف بخریم تا بتوانند بیشتر زنده بمانند در هنگامِ گیر کردنِ در برف و ...)؛ این پولها، همان پاشیدن کلماتِ زیبا در سازمان ملل، برای «محیطِ زیستِ» مظلوم و بیزبان است. همانقدر که این بیزبانها نمیتوانند تفکنند به صورتِ این رپر و عوضش تشکر میکنند، محیطِ زیست هم آنجا بیزبان بود که بگوید من تزئین نمیخواهم و حالم از همهتان بهم میخورد.
اینها مثل اینست که کمپین پاشیدن کارتنهای نرم و چند لایه، برای کسانی که در خیابانها میخوابند راه بیاندازیم، یا پاشیدنِ گُل و شیرینی روی کسانی که در «گور» میخوابند، یا کمپینِ پاشیدن ِ تکههای پیتزا در سطلِ زبالهها برای گرسنگانی که در زبالهها، دنبالِ غذا هستند و هزار عملِ شبیه به آن که توهمِ «عمل» و کنشگری را توسعه میدهند، برای تثبیتِ وضعیتِ فعلی.
اینها، کانالیزه کردنِ مفهومِ دغدغهمندی و کمککردن و اعتراض و انساندوستی و دهها چیز دیگر است، تهی کردنِ انسان، از داشتههایی که فقط با آنهاست که میتواند انسان بودناش را ادراک کند. مسئلهی «فقیر»ها و محذوفان و مظلومان و ... ، فقط نداشتنِ «پول» نیست، آنها عزت نفس و هویت و دهها چیزِ دیگر را از دست داده اند؛ تنها شده اند، بیپناه، تحقیر شده، خشمگین اند.
گفتمان غالب گویی این مسئله را #بهنجار و عادی کرده است که باید به آنها طوری کمک شود که نه به طور کامل از بین بروند و نه واقعا «باشند».
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا فیلم ضمیمه شده را ببینید]
#مسعود_ریاحی : کسی که اینگونه اسکناسهای چند دلاری را برایِ بیخانمانهای این خیابان، به آسمان میپاشد، نه فقط #blueface رپرِ آمریکایی، که شمایلی از گفتمانِهای غالبِ وضعیتِ فعلیست. وضعیتی که نه به دنبال «حل»، که «تزئین»و بهرهبرداری و چلاندنِ «بیچیز»ها، در پیِ نمایشهایی با عنوان های مهرورزی و مثلا انساندوستیست، برای شستنِ دستهای آلوده و مهمتر برایِ عادیسازی امرِ «تحقیر» و مسخِ بیشترِ این انسانها، برایِ فراموشیِ «انسان بودن»شان، تهی کردنِ بیشتر آنها از عزتِ نفسی که پیشتر نیز لهشده؛ برایِ فهمِ این پروسه که باید برای بقا، تحقیر شوید بدستِ ما و بعد تشکر کنید و بگوید «thank you». احتمالا عینِ تشکری که آن کودکِ مظلومِ افغان [که در سطل زباله انداختناش]، بعد از بردناش به آرایشگاه باید از آن آدمهای خطرناک و بهنجارسازِ رنج میکرده.
عملِ این رپر، چندان تفاوتی با عملِ آن فعالِ اینستاگرامی که میگفت هر استوری برای من بگذارید، هزار تومان به کودکانِ مبتلا به سرطان کمک میکنم، ندارد، این همانِ عملِ تجهیزِ مظلومانِ کوهستانیست که اشیایِ سنگینی را بر روی کول خود حمل میکنند(کسی گفته بود، برایشان کیف بخریم تا بتوانند بیشتر زنده بمانند در هنگامِ گیر کردنِ در برف و ...)؛ این پولها، همان پاشیدن کلماتِ زیبا در سازمان ملل، برای «محیطِ زیستِ» مظلوم و بیزبان است. همانقدر که این بیزبانها نمیتوانند تفکنند به صورتِ این رپر و عوضش تشکر میکنند، محیطِ زیست هم آنجا بیزبان بود که بگوید من تزئین نمیخواهم و حالم از همهتان بهم میخورد.
اینها مثل اینست که کمپین پاشیدن کارتنهای نرم و چند لایه، برای کسانی که در خیابانها میخوابند راه بیاندازیم، یا پاشیدنِ گُل و شیرینی روی کسانی که در «گور» میخوابند، یا کمپینِ پاشیدن ِ تکههای پیتزا در سطلِ زبالهها برای گرسنگانی که در زبالهها، دنبالِ غذا هستند و هزار عملِ شبیه به آن که توهمِ «عمل» و کنشگری را توسعه میدهند، برای تثبیتِ وضعیتِ فعلی.
اینها، کانالیزه کردنِ مفهومِ دغدغهمندی و کمککردن و اعتراض و انساندوستی و دهها چیز دیگر است، تهی کردنِ انسان، از داشتههایی که فقط با آنهاست که میتواند انسان بودناش را ادراک کند. مسئلهی «فقیر»ها و محذوفان و مظلومان و ... ، فقط نداشتنِ «پول» نیست، آنها عزت نفس و هویت و دهها چیزِ دیگر را از دست داده اند؛ تنها شده اند، بیپناه، تحقیر شده، خشمگین اند.
گفتمان غالب گویی این مسئله را #بهنجار و عادی کرده است که باید به آنها طوری کمک شود که نه به طور کامل از بین بروند و نه واقعا «باشند».
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'' هجویه ای برای پاپانوئل''
[ابتدا فیلم ضمیمه شده را ببینید]
#مسعود_ریاحی : دیوارها، رسانههایی برای حضورِ صداهای محذوف و پسراندهشدهاند؛ صداهایی که چونان موادِ ناخوشنودکنندهای برایِ صداهای غالباند. موادی مستقر در شمایلِ ناخودآگاه گونهی ، شهر که آگاهی مسلط، آنها را پس زده است تا پنهان شوند، به حاشیه روند، تا شهر عاری از موادِ آزارنده باشد.
و حال، دیوارها که خود، مرزِ جدایی دو فضا را تعیین میکنند، میتوانند، تبدیل به عاملی برای «پیوست» شوند؛ محلی برای دیالوگ، برای نشان دادن و برملا کردن.
#بنکسی ، گرافیتیِ آخرش را بهشکلی شبیه به پرفورمنس، منتشر کرده. گرافیتییی روی دیواری در بیرمنگام، ظاهرا نزدیکیهای محلی که جواهرفروشیهایی دارد و درخواست از شخصی که رویِ نیمکت بخوابد (در نقشِ بیخانمان)، فیلمبرداری از آن و موسیقییی بامحتوایِ حال و هوایِ کریسمس؛ همگی در دلِ شب.
اثر، در مرزِ میان، تزئینِ وضعیت موجود و طعنهی به آن حرکت میکند، تزئینِ دیوارهای شهر، برای حال و هوایی کریسمسی و آغازِ سالِ نو، که عنصرِ ناهمخوان وارد میشود؛ «بیخانمان». این اثر، بدونِ حضورِ او، کاملا در خدمتِ صداهای غالب و گفتمانهای مسلط است؛ اوست که قاعده را برهم میزند و نقطهی تاریکیست بر تمامِ روشناییهای شهرِ در آستانهِ شبهایی شاد و تعطیلات و هدیههای بابانوئل و رقص و آواز.
نیمکت، برایِ بیخانه، خانهاست، نه محلی برای گرفتنِ عکسِ سلفی، با نقاشیها و گرافیتیهایِ قدرتِ مسلطِ بر شهر [اتفاقی که بعد از انتشارِ ویدئو برای اثر میافتد].
بیخانه، به نیمکتِ متصلِ به #گوزنهای_شمالی ، بیاعتناست. چیزی میخورد و میخوابد. دوربین که تصویر را کوچک میکند و گویی عقب میآید، ما او را در شمایلِ طعنهآمیزی از سورتمهی بابانوئلی میبینیم که در کیسههایش، نه کادویی برای کودکان، که احتمالا همهی زندگیِ ناچیزش را ریخته و در خیابانِ سردی در ماهِ دسامبر، خوابیده.
در نهایت، اثری کوتاه و ساده خلق شده که طعنهای به این روشناییِ غالبست؛ هجویهای برای بابانوئلی که خانهای ندارد. شمایلِ رمانتیکی که موسیقی در اثر ایجاد کرده، نمیتواند موجبِ بیرون زدنِ آن گوزنها از دیوار شود؛ صدایِ بیخانهها و محذوفان، در صلبیتِ دیوار گیر کرده و نمیتواند بر جهان پرواز کند، گیر کرده، بر روی زمین و دیوار، بر روی خانهای که ندارد و او شاید...، شاید، خواب بیرون زدن از دیوار را ببیند و روزی، دارای «جهان» شود.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا فیلم ضمیمه شده را ببینید]
#مسعود_ریاحی : دیوارها، رسانههایی برای حضورِ صداهای محذوف و پسراندهشدهاند؛ صداهایی که چونان موادِ ناخوشنودکنندهای برایِ صداهای غالباند. موادی مستقر در شمایلِ ناخودآگاه گونهی ، شهر که آگاهی مسلط، آنها را پس زده است تا پنهان شوند، به حاشیه روند، تا شهر عاری از موادِ آزارنده باشد.
و حال، دیوارها که خود، مرزِ جدایی دو فضا را تعیین میکنند، میتوانند، تبدیل به عاملی برای «پیوست» شوند؛ محلی برای دیالوگ، برای نشان دادن و برملا کردن.
#بنکسی ، گرافیتیِ آخرش را بهشکلی شبیه به پرفورمنس، منتشر کرده. گرافیتییی روی دیواری در بیرمنگام، ظاهرا نزدیکیهای محلی که جواهرفروشیهایی دارد و درخواست از شخصی که رویِ نیمکت بخوابد (در نقشِ بیخانمان)، فیلمبرداری از آن و موسیقییی بامحتوایِ حال و هوایِ کریسمس؛ همگی در دلِ شب.
اثر، در مرزِ میان، تزئینِ وضعیت موجود و طعنهی به آن حرکت میکند، تزئینِ دیوارهای شهر، برای حال و هوایی کریسمسی و آغازِ سالِ نو، که عنصرِ ناهمخوان وارد میشود؛ «بیخانمان». این اثر، بدونِ حضورِ او، کاملا در خدمتِ صداهای غالب و گفتمانهای مسلط است؛ اوست که قاعده را برهم میزند و نقطهی تاریکیست بر تمامِ روشناییهای شهرِ در آستانهِ شبهایی شاد و تعطیلات و هدیههای بابانوئل و رقص و آواز.
نیمکت، برایِ بیخانه، خانهاست، نه محلی برای گرفتنِ عکسِ سلفی، با نقاشیها و گرافیتیهایِ قدرتِ مسلطِ بر شهر [اتفاقی که بعد از انتشارِ ویدئو برای اثر میافتد].
بیخانه، به نیمکتِ متصلِ به #گوزنهای_شمالی ، بیاعتناست. چیزی میخورد و میخوابد. دوربین که تصویر را کوچک میکند و گویی عقب میآید، ما او را در شمایلِ طعنهآمیزی از سورتمهی بابانوئلی میبینیم که در کیسههایش، نه کادویی برای کودکان، که احتمالا همهی زندگیِ ناچیزش را ریخته و در خیابانِ سردی در ماهِ دسامبر، خوابیده.
در نهایت، اثری کوتاه و ساده خلق شده که طعنهای به این روشناییِ غالبست؛ هجویهای برای بابانوئلی که خانهای ندارد. شمایلِ رمانتیکی که موسیقی در اثر ایجاد کرده، نمیتواند موجبِ بیرون زدنِ آن گوزنها از دیوار شود؛ صدایِ بیخانهها و محذوفان، در صلبیتِ دیوار گیر کرده و نمیتواند بر جهان پرواز کند، گیر کرده، بر روی زمین و دیوار، بر روی خانهای که ندارد و او شاید...، شاید، خواب بیرون زدن از دیوار را ببیند و روزی، دارای «جهان» شود.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
"برای محذوفان و حیات برهنه "
[ابتدا ویدئو ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : این یک وضعیتست، وضعیتِ بیزبانی و بیدفاعی؛ تراژیک ترین شکل از بودن در جهان؛ وضعیتی که به آن «حیاتِ برهنه» میگویند. حیات برهنه، حیاتی بیدفاع است. انسانِ درونِ آن، در آستانهی مرگی آسان و تهی شده از معنایِ سیاسی قرار میگیرد، مرگی که اعتراض «دیگری» را برنمیانگیزد؛ مرگی غیرسیاسی و فاقدِ جهان.
به انسانِ سیلزدهی #سیستان و بلوچستانِ امروز نگاه کنید، به انسانِ #کردستان و #کرمانشاه و #خوزستان و ... که مجبورست بر روی دوشِ خود، بارهای سنگینی حمل کند. از ساعت چهار صبح بیرون بزند در دل برفِ کوهستانهای غمگین و سرد، بگذرد و ده، دوازده ساعت کار در چنین شرایطی، با خطرِ انواعِ مرگ. به انسانِ تا کمر خمشده در سطلِ زباله، نگاه کنید، به انسانِ دستبریدهای که غذا از سطل زباله برمیدارد و با خون، تهماندهِی غذایِ کسی را میخورد. به انسانِ خوابیده در گور، نگاه کنید، به انسانِ دوسال خوابیده در چادرِ کرمانشاه نگاه کنید.
این؛ ارزشباختگیِ زندگی و سادهشدن مرگ است. این، تهی شدنِ انسان از حیاتِ سیاسیِ خود است. این شمایلِ دقیق و روشن و گزندهای از حیاتِ برهنهاست.
گریز از وضعیتِ حیاتِ برهنه، صرفا کمکِ خیریهای ( که در نفس، عملی شریف است) نمیطلبد. شبیهِ اینست که به این موشِ زبانبسته و معصوم، گردویی، چیزی بدهیم. این کمک، وضعیتِ اساسی او را عوض نمیکند. او، تنهاست و ضعیف؛ بیصداست و محذوف. غذایی جزیی یا خشککردناش با حوله و باز، گذاشتناش روی آن وضعیتِ سیال و بیپناهاش، هرچند نیتِ ما بسیار انسانی و شریف هم باشد، تزئین وضعیتِ دهشتناکِ اوست.
کمکِ موقتی و ضعیف، در واقع، تثبیتِ وضعیتِ حیاتِ برهنهاست. اگر گمان کنیم بعد از رساندنِ پتو و لباس و ...، بحران #سیستان_و_بلوچستان حل میشود، کافیست قبل از سیل به آنجا سری زده باشید یا اکنون، مردمِ در چادر و کانکسِ مناطقِ زلزلهزدهی اخیر را ببینید، یا کوه های غمگین کردستان، یا اولین سطل زباله ی سر کوچه تان. انسانِ در حیاتِ برهنه، کمکِ ساختارهای مسئول را میطلبد، راهکارِ اساسی، عملِ آنهاست. حداقل، در کنارِ کمکِ انسانی و شرافتمند به انسانِ محذوف [در هر کجا]؛ فشاری باید بر علتالعللِ وضعیتِ او آورد.
روز به روز به انسانهای این چنینی افزوده میشود انسانی که آنقدر بیصداست، که گاهی حتی ناتوانست، بپرسد، «چرا وضعیتِ من چنین است؟»، [ این آیا سرنوشت من است؟].
#برای_مرگ_های_آسان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا ویدئو ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : این یک وضعیتست، وضعیتِ بیزبانی و بیدفاعی؛ تراژیک ترین شکل از بودن در جهان؛ وضعیتی که به آن «حیاتِ برهنه» میگویند. حیات برهنه، حیاتی بیدفاع است. انسانِ درونِ آن، در آستانهی مرگی آسان و تهی شده از معنایِ سیاسی قرار میگیرد، مرگی که اعتراض «دیگری» را برنمیانگیزد؛ مرگی غیرسیاسی و فاقدِ جهان.
به انسانِ سیلزدهی #سیستان و بلوچستانِ امروز نگاه کنید، به انسانِ #کردستان و #کرمانشاه و #خوزستان و ... که مجبورست بر روی دوشِ خود، بارهای سنگینی حمل کند. از ساعت چهار صبح بیرون بزند در دل برفِ کوهستانهای غمگین و سرد، بگذرد و ده، دوازده ساعت کار در چنین شرایطی، با خطرِ انواعِ مرگ. به انسانِ تا کمر خمشده در سطلِ زباله، نگاه کنید، به انسانِ دستبریدهای که غذا از سطل زباله برمیدارد و با خون، تهماندهِی غذایِ کسی را میخورد. به انسانِ خوابیده در گور، نگاه کنید، به انسانِ دوسال خوابیده در چادرِ کرمانشاه نگاه کنید.
این؛ ارزشباختگیِ زندگی و سادهشدن مرگ است. این، تهی شدنِ انسان از حیاتِ سیاسیِ خود است. این شمایلِ دقیق و روشن و گزندهای از حیاتِ برهنهاست.
گریز از وضعیتِ حیاتِ برهنه، صرفا کمکِ خیریهای ( که در نفس، عملی شریف است) نمیطلبد. شبیهِ اینست که به این موشِ زبانبسته و معصوم، گردویی، چیزی بدهیم. این کمک، وضعیتِ اساسی او را عوض نمیکند. او، تنهاست و ضعیف؛ بیصداست و محذوف. غذایی جزیی یا خشککردناش با حوله و باز، گذاشتناش روی آن وضعیتِ سیال و بیپناهاش، هرچند نیتِ ما بسیار انسانی و شریف هم باشد، تزئین وضعیتِ دهشتناکِ اوست.
کمکِ موقتی و ضعیف، در واقع، تثبیتِ وضعیتِ حیاتِ برهنهاست. اگر گمان کنیم بعد از رساندنِ پتو و لباس و ...، بحران #سیستان_و_بلوچستان حل میشود، کافیست قبل از سیل به آنجا سری زده باشید یا اکنون، مردمِ در چادر و کانکسِ مناطقِ زلزلهزدهی اخیر را ببینید، یا کوه های غمگین کردستان، یا اولین سطل زباله ی سر کوچه تان. انسانِ در حیاتِ برهنه، کمکِ ساختارهای مسئول را میطلبد، راهکارِ اساسی، عملِ آنهاست. حداقل، در کنارِ کمکِ انسانی و شرافتمند به انسانِ محذوف [در هر کجا]؛ فشاری باید بر علتالعللِ وضعیتِ او آورد.
روز به روز به انسانهای این چنینی افزوده میشود انسانی که آنقدر بیصداست، که گاهی حتی ناتوانست، بپرسد، «چرا وضعیتِ من چنین است؟»، [ این آیا سرنوشت من است؟].
#برای_مرگ_های_آسان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
"معماری جراحت/معماری امید"
[پیش از خواندن متن، ویدئو را بارها ببینید]
#مسعود_ریاحی : این، شورمندانهترین تصویر از «آری»گفتنِ تراژیک به زندگیست؛ ولعِ معصومیتی مجروح، که برای زیستن و حرکت و ایستادن، دست در واقعهی گذشته میبرد [واقعهی قطع پا] و ازدست رفتهاش را بازیافت میکند و از نو میسازد؛ شوری برخاسته از غمبارترین و تراژیکترین شکل از بدنی مجروح.
چه چیزی غمگینتر از پایِ قطع شدهی یک کودکست در این جهان؟
به شور و ولعاش نگاه کنید؛ بارها. به دقتِ معصومانهاش به آنچیزهایی که میخواهد پای از دست رفتهاش را بسازد؛ کودکان در چنین سن و مرحلهای از رشدشان، کاکردهای «زبان» را میآموزند؛ در اصل، جایگزینکردن چیزی به جایِ چیزی دیگر؛ ورود به جهانِ نمادها و سمبلها و حیرتِ در برابر آنها. مرحلهای که کودک، سوار بر چوبی میشود و میتواند تصور کند بر رویِ پرندهای نشسته و پرواز میکند. مرحلهی حیرت در برابرِ اجسامِ جهان و تغییر آنها، بنا به میل و تخیل، مرحلهی شخصیتهای خیالی و جانداری اشیا.
هنوز شَتکِ واقعیتِ بزرگسالی را نخورده است.
به فرآیندِ ساختِ «پا» نگاه کنید. او، واقعاً در حالِ ساختنِ پاست. آنچه را که برمیدارد، نه تکههایی از اشیاییِ نامربوط و غریب، که اجزایِ پایِ اوست، اجزایی قریب. او در حالِ ساختنِ آنچیزیست که از دستداده. این شکوهِ و سلطهی خیال بر واقعیتست، این، شکوهِ کودکیست در برابرِ جبر؛ امیدوارانهترین رفتار در برابرِ #استبداد بیرون. این، «نه» گفتنِ به آنچیزیست که شمایلِ ایستاییست. او، میخواهد بیایستد، میخواهد حرکت کند، هرچند که پایش قطع شده باشد. این شمایلِ غمانگیز/باشکوهِ آلترناتیوِ (بخوانید راهِ حلِ دوم) جراحتهای عمیقست، آلترناتیوی برای پر کردنِ فقدانها و گسستها.
در فرآیندِ خلقِ پا، توسطِ این کودک ؛ امیدی محقق میشود؛ زاده از تراژدی و رنج؛ زاده از جراحت و زخم. این آشناییزدایی از امیدست و آری گفتنِ به زندگی. او این عملاش را نمادین انجام نمیدهد، بلکه خود در جهانِ سمبلها زیست میکند، در وضعیتِ حیرت در برابرِ واقعیتِ اشیا.
صحبت از امید، در این روزها که زخم پشتِ زخم بر ما فرود میآید و در #معماریِ جراحت زیست میکنیم؛ بسیار سخت است؛ اما به گمانم آنچه #زندگی و شمایلاش را منحل کند، کمکیست به زخم.
بهگمانم باید برخاست و حرکت کرد؛ هرچند مجروح و بیپا، چونان او که میخواهد فقدان و زخم را از پا دربیاورد و بایستد دربرابرش؛ با امیدی ریشهدار در رنج و فقدان، دربرابر چیزی که نمیگذارد راه برویم.
#معماری_جراحت
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[پیش از خواندن متن، ویدئو را بارها ببینید]
#مسعود_ریاحی : این، شورمندانهترین تصویر از «آری»گفتنِ تراژیک به زندگیست؛ ولعِ معصومیتی مجروح، که برای زیستن و حرکت و ایستادن، دست در واقعهی گذشته میبرد [واقعهی قطع پا] و ازدست رفتهاش را بازیافت میکند و از نو میسازد؛ شوری برخاسته از غمبارترین و تراژیکترین شکل از بدنی مجروح.
چه چیزی غمگینتر از پایِ قطع شدهی یک کودکست در این جهان؟
به شور و ولعاش نگاه کنید؛ بارها. به دقتِ معصومانهاش به آنچیزهایی که میخواهد پای از دست رفتهاش را بسازد؛ کودکان در چنین سن و مرحلهای از رشدشان، کاکردهای «زبان» را میآموزند؛ در اصل، جایگزینکردن چیزی به جایِ چیزی دیگر؛ ورود به جهانِ نمادها و سمبلها و حیرتِ در برابر آنها. مرحلهای که کودک، سوار بر چوبی میشود و میتواند تصور کند بر رویِ پرندهای نشسته و پرواز میکند. مرحلهی حیرت در برابرِ اجسامِ جهان و تغییر آنها، بنا به میل و تخیل، مرحلهی شخصیتهای خیالی و جانداری اشیا.
هنوز شَتکِ واقعیتِ بزرگسالی را نخورده است.
به فرآیندِ ساختِ «پا» نگاه کنید. او، واقعاً در حالِ ساختنِ پاست. آنچه را که برمیدارد، نه تکههایی از اشیاییِ نامربوط و غریب، که اجزایِ پایِ اوست، اجزایی قریب. او در حالِ ساختنِ آنچیزیست که از دستداده. این شکوهِ و سلطهی خیال بر واقعیتست، این، شکوهِ کودکیست در برابرِ جبر؛ امیدوارانهترین رفتار در برابرِ #استبداد بیرون. این، «نه» گفتنِ به آنچیزیست که شمایلِ ایستاییست. او، میخواهد بیایستد، میخواهد حرکت کند، هرچند که پایش قطع شده باشد. این شمایلِ غمانگیز/باشکوهِ آلترناتیوِ (بخوانید راهِ حلِ دوم) جراحتهای عمیقست، آلترناتیوی برای پر کردنِ فقدانها و گسستها.
در فرآیندِ خلقِ پا، توسطِ این کودک ؛ امیدی محقق میشود؛ زاده از تراژدی و رنج؛ زاده از جراحت و زخم. این آشناییزدایی از امیدست و آری گفتنِ به زندگی. او این عملاش را نمادین انجام نمیدهد، بلکه خود در جهانِ سمبلها زیست میکند، در وضعیتِ حیرت در برابرِ واقعیتِ اشیا.
صحبت از امید، در این روزها که زخم پشتِ زخم بر ما فرود میآید و در #معماریِ جراحت زیست میکنیم؛ بسیار سخت است؛ اما به گمانم آنچه #زندگی و شمایلاش را منحل کند، کمکیست به زخم.
بهگمانم باید برخاست و حرکت کرد؛ هرچند مجروح و بیپا، چونان او که میخواهد فقدان و زخم را از پا دربیاورد و بایستد دربرابرش؛ با امیدی ریشهدار در رنج و فقدان، دربرابر چیزی که نمیگذارد راه برویم.
#معماری_جراحت
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
علیه وضعیت
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : ناماش «احمد» است. زمانی که هشت ماهه بوده، در ولایتِ لوگرِ #افغانستان، گلولهای به پایش میخورد و «پا» قطع میشود. اینجا، لحظهایست که او بعد از مدتها فیزیوتراپی، برای ایستادن روی پایِ مصنوعیاش، موفق به حفظِ تعادلِ خود میشود؛ به وجد میآید و شورمندانه شروع به رقصیدن میکند.
وقتی عضوی از بدن قطع شده باشد؛ مغز آن عضو را «فراموش» نمیکند؛ حضورش را گاهی به شکلِ «درد» ادراک میکند. ناماش را گذاشتهاند دردِ عضوِ خیالی یا #درد_فانتوم . دربابِ علت و چرایی این درد نظریات بسیاری طرح شده و نمیتوان ادعا کرد دقیقا برای چه تولید میشود. بعضی گفتهاند که انتهایِ عصبهای جراحیشده، همچنان به مغز سیگنال میرسانند و چون آن عضو رویت نمیشود، درد حاصل میشود.
گویی، دردِ عضوِ خیالی، دردِ فقدانست، دردِ چیزی که زمانی بوده و حالا نیست؛ دردیست #علیه_فراموشی گذشته، ستیزِ حافظه با #فراموشی؛ و احتمالا برای همینست که یکی از درمانهای موقتیِ این درد را آینهدرمانی نامیدهاند، درمانی که در آن، مغر را فریب میدهند که فراموش کند. اندام آسیبدیده پشتِ آینه پنهان میشود؛ حرکت عضو سالم در آینه بازتاب داده میشود تا با دیدن آن، مغز پیامی دریافت کند که عضو آسیبدیده حرکت میکند. اگر چه مغز میتواند حرکت نکردن عضو آسیبدیده را حسکند، ولی آن را فراموش میکند و تصمیم میگیرد آنچه را که در آینه بازتاب داده میشود، باور کند. در واقع بازخوردهای دیداری از آینه به تحریک نورونهای آینهای مغز کمک میکند.
و اما #رقصیدن شورمندانهی احمد. او میداند که پایی که روی آن ایستاده را به او متصلکردهاند. ما بینندگان و حاضرانِ آنجا نیز میدانیم که پای احمد قطعشده، اما به وجد میآید و میرقصد و بدناش، پاها و دستان کوچکاش، صورتِ خنداناش را به رخِ «ما» میکشد؛ گویی بر علیهِ تصورِ ما از «فقدان» و «نقص»، برای منحلکردنِ آنچه «زندگی» و شمایلاش را منحل کردهست.
احمد، در رنج دنیا آمدهست، در یکی از محذوفترین سرزمینهای عالم، در رنج بزرگشده و در رنج، خواهد زیست. احمد پایِ بریدهاش را نه تنها انکار نمیکند، که به رخ میکشد، آینهاش میکند در برابر گلوله که به شور #زندگی شلیک شده. تُف میاندازد به آن و افشا میکند که به «چه چیز شلیک شده است»، به #رقص، چراکه حفظِ شمایلِ زندگی، متعالیترین شکل از مبارزه با آنچیزیست که زندگی را منحل میکند. رقصاش تزیین و تلطیفِ کثافتِ وضعیت فعلی نیست، که علیه اوست؛ شورمندانه و معصومانه.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : ناماش «احمد» است. زمانی که هشت ماهه بوده، در ولایتِ لوگرِ #افغانستان، گلولهای به پایش میخورد و «پا» قطع میشود. اینجا، لحظهایست که او بعد از مدتها فیزیوتراپی، برای ایستادن روی پایِ مصنوعیاش، موفق به حفظِ تعادلِ خود میشود؛ به وجد میآید و شورمندانه شروع به رقصیدن میکند.
وقتی عضوی از بدن قطع شده باشد؛ مغز آن عضو را «فراموش» نمیکند؛ حضورش را گاهی به شکلِ «درد» ادراک میکند. ناماش را گذاشتهاند دردِ عضوِ خیالی یا #درد_فانتوم . دربابِ علت و چرایی این درد نظریات بسیاری طرح شده و نمیتوان ادعا کرد دقیقا برای چه تولید میشود. بعضی گفتهاند که انتهایِ عصبهای جراحیشده، همچنان به مغز سیگنال میرسانند و چون آن عضو رویت نمیشود، درد حاصل میشود.
گویی، دردِ عضوِ خیالی، دردِ فقدانست، دردِ چیزی که زمانی بوده و حالا نیست؛ دردیست #علیه_فراموشی گذشته، ستیزِ حافظه با #فراموشی؛ و احتمالا برای همینست که یکی از درمانهای موقتیِ این درد را آینهدرمانی نامیدهاند، درمانی که در آن، مغر را فریب میدهند که فراموش کند. اندام آسیبدیده پشتِ آینه پنهان میشود؛ حرکت عضو سالم در آینه بازتاب داده میشود تا با دیدن آن، مغز پیامی دریافت کند که عضو آسیبدیده حرکت میکند. اگر چه مغز میتواند حرکت نکردن عضو آسیبدیده را حسکند، ولی آن را فراموش میکند و تصمیم میگیرد آنچه را که در آینه بازتاب داده میشود، باور کند. در واقع بازخوردهای دیداری از آینه به تحریک نورونهای آینهای مغز کمک میکند.
و اما #رقصیدن شورمندانهی احمد. او میداند که پایی که روی آن ایستاده را به او متصلکردهاند. ما بینندگان و حاضرانِ آنجا نیز میدانیم که پای احمد قطعشده، اما به وجد میآید و میرقصد و بدناش، پاها و دستان کوچکاش، صورتِ خنداناش را به رخِ «ما» میکشد؛ گویی بر علیهِ تصورِ ما از «فقدان» و «نقص»، برای منحلکردنِ آنچه «زندگی» و شمایلاش را منحل کردهست.
احمد، در رنج دنیا آمدهست، در یکی از محذوفترین سرزمینهای عالم، در رنج بزرگشده و در رنج، خواهد زیست. احمد پایِ بریدهاش را نه تنها انکار نمیکند، که به رخ میکشد، آینهاش میکند در برابر گلوله که به شور #زندگی شلیک شده. تُف میاندازد به آن و افشا میکند که به «چه چیز شلیک شده است»، به #رقص، چراکه حفظِ شمایلِ زندگی، متعالیترین شکل از مبارزه با آنچیزیست که زندگی را منحل میکند. رقصاش تزیین و تلطیفِ کثافتِ وضعیت فعلی نیست، که علیه اوست؛ شورمندانه و معصومانه.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'' شجاعت ناامیدی''
[ابتدا ویدئوی ضمیمه را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : «بیرون» را سراسر گسست و فروپاشی احاطه کرده؛ این سه کودک، در معماریِ ویرانی و نابودی زیست میکنند، در وضعیتِ نا امیدی از بیرون، چراکه وسعت و شدتِ فروپاشی به قدری هست که دیگر نتوان در معماری آن خانههای پشت سر و آن مامن های ناامن، زندگی کرد.
هیچچیزی در بیرون، و در معماری فروپاشیِ حاضر، خندهآور نیست؛ بیرون را سراسر کثافت و نکبت و مرگ فراگرفته. صدایی از آن ساختمانها بیرون نمیزند، جسدها ساکت اند و آنها به میانهی ویرانی که میرسند، میایستند و میخندند. این شجاعانه ترین تصویر از نا امیدی ست، این طریقت سلحشورانه ی نا امید بودن است؛ جرأتِ ردِ امید و آغازِ شکلی نو از تفکر، تفکری برخاسته از ناامیدی از بیرون و معطوف به اراده.
آنها در انکار و ندیدن وضعیت نیستند؛ برعکس، آنقدر ديدهاند که دیگر چیزِ تازهای در اطراف ندیدهاند جز #معماریِ مرگ و گسست. وسعتِ ویرانی وضعیت موجود آنقدر گسترده است که حتی نوری از آن ساختمانهای نابود شده، یا حتی لابهلای شان بیرون نمیزند. نوری در تاریکی دیده نمیشود جز همینها که دارند با پاهای کوچک شان «حرکت» میکنند. امید از بیرون، بازی را به اراده باخته است و معطوف به «خود» شده است، و آنها میخندند به سلطهی آن تاریکی.
از میانه که عبور میکنند، به انتها نرسیده، یکی شان بر میگردد و به عقب، به پشت سرش «نگاه» میکند به ویرانیها و راهی که آمدهاند؛ و بعد شورمندانه و ناامید، گویی از قابِ ویرانی بیرون میزند تا شکلی نو از امید متولد شود، امیدی برخاسته از یأس فراگیر و جانکاه، برخاسته از عمیقترین شکل از نا امیدی، برخاسته از فراموش نکردن ِ ویرانهها.
آنها، خارج از نمادسازی ها و استعارهها میخندند، ولی خنده و حرکت شان، به استعارهها و نمادها، پا میگذارد، از قاب که بیرون میزنند، گویی وارد ساحت نمادین کلام میشوند.
این ویدئوی چند ثانیهای، میتواند به توصیفِ وضعیتِ فعلی ما نزدیک باشد، وضعیتِ زیستن در سیطرهی شمایل مرگ؛ و البته، در تمنای آن سه #کودک.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا ویدئوی ضمیمه را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : «بیرون» را سراسر گسست و فروپاشی احاطه کرده؛ این سه کودک، در معماریِ ویرانی و نابودی زیست میکنند، در وضعیتِ نا امیدی از بیرون، چراکه وسعت و شدتِ فروپاشی به قدری هست که دیگر نتوان در معماری آن خانههای پشت سر و آن مامن های ناامن، زندگی کرد.
هیچچیزی در بیرون، و در معماری فروپاشیِ حاضر، خندهآور نیست؛ بیرون را سراسر کثافت و نکبت و مرگ فراگرفته. صدایی از آن ساختمانها بیرون نمیزند، جسدها ساکت اند و آنها به میانهی ویرانی که میرسند، میایستند و میخندند. این شجاعانه ترین تصویر از نا امیدی ست، این طریقت سلحشورانه ی نا امید بودن است؛ جرأتِ ردِ امید و آغازِ شکلی نو از تفکر، تفکری برخاسته از ناامیدی از بیرون و معطوف به اراده.
آنها در انکار و ندیدن وضعیت نیستند؛ برعکس، آنقدر ديدهاند که دیگر چیزِ تازهای در اطراف ندیدهاند جز #معماریِ مرگ و گسست. وسعتِ ویرانی وضعیت موجود آنقدر گسترده است که حتی نوری از آن ساختمانهای نابود شده، یا حتی لابهلای شان بیرون نمیزند. نوری در تاریکی دیده نمیشود جز همینها که دارند با پاهای کوچک شان «حرکت» میکنند. امید از بیرون، بازی را به اراده باخته است و معطوف به «خود» شده است، و آنها میخندند به سلطهی آن تاریکی.
از میانه که عبور میکنند، به انتها نرسیده، یکی شان بر میگردد و به عقب، به پشت سرش «نگاه» میکند به ویرانیها و راهی که آمدهاند؛ و بعد شورمندانه و ناامید، گویی از قابِ ویرانی بیرون میزند تا شکلی نو از امید متولد شود، امیدی برخاسته از یأس فراگیر و جانکاه، برخاسته از عمیقترین شکل از نا امیدی، برخاسته از فراموش نکردن ِ ویرانهها.
آنها، خارج از نمادسازی ها و استعارهها میخندند، ولی خنده و حرکت شان، به استعارهها و نمادها، پا میگذارد، از قاب که بیرون میزنند، گویی وارد ساحت نمادین کلام میشوند.
این ویدئوی چند ثانیهای، میتواند به توصیفِ وضعیتِ فعلی ما نزدیک باشد، وضعیتِ زیستن در سیطرهی شمایل مرگ؛ و البته، در تمنای آن سه #کودک.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'' گریز''
[ابتدا ویدئو ضمیمه را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : گریز از گفتمانهای غالب و مسلط، چیزیست شبیهِ این ویدئوی چند ثانیهای. او که بر روی زمین نشسته، موزیسینیست که موسیقیاش را در حوزههای رسمی و غالب، ارائه نداده، «هنر» را به #خیابان آورده و موسیقیاش را در آنجا ارائه میدهد. تا همینجا، از گفتمانهای موسیقی غالب، گریز زده؛ ولی گویی به آن نیز رضایت نداده. آلاتِ موسیقیِ او نیز گفتمانها و شکلِ رسمی و غالبِ آلاتِ موسیقی را برهم زده. تمامِ آنچیزی که او از «ناچیز»ها خلق کرده، در حوزهی رسمی، سازیست بنام #درامز (درام). او از سازِ رسمی نیز گریز زده و سازِ خودش را ساخته، با صدایی منحصر به فرد که فقط مختصِ خود اوست و بس.
ترکیبِ این دو گریزست که «دیگران» را واداشته که بیایسند و به او نگاه کنند. اما در میانِ این دیگران، فقط یک نفرست که به «وجد» میآید از این اصواتِ #رهایی بخش، از این وسعتِ خلقِ در خیابان.
چرا این کودکِ شوریده، به وجد میآید؟
کودک، خود گزیر از چهارچوبها و گفتمانهای غالبست؛ عنصریست که هنوز آلوده و آموختهی شرایط و وضعیتِ غالب نشدهست. بدناش هنوز، زندانِ روحاش [ایدئولوژیها و گفتمانها و هنجارها] نشدهست. بدناش در رابطهای صادقانه با بیرونست. با کوچکترین محرومیتِ بدنی، گریه میکند و فریاد میکشد.
اینجا، این کودک؛ در رابطهای صادقانه و معصومانه با بیرون از خود، با شنیدنِ #موسیقی_خیابانی برساخته از ناچیزها، به وجد میآید. بدناش شروع به #رقصیدن میکند، بالا و پایین میپرد، جیغ میکشد؛ و او همهی اینها را در برابرِ چشمانِ دیگرانی انجام میدهد که گویی نمیتوانند چون او، براحتی و ساده، از این اصواتِ برخاسته از ناچیزها، به وجد بیایند.
گریز این #کودک ، به گریزِ آن #موسیقی و هنرمندِ نشسته در خیابان، معنایِ مضاعفی میدهد. گوییِ پاسخیست، تمام قد صادقانه و «درست» و متناسبِ با آن حجم از هنرِ رهاییبخشی که در حالِ وقوع و خلقست. موسیقیِ خیابانییی که نه در رابطهای نیازمندِ دیگران [برای دریافتِ پول و ...]، که در پاسخ به نیازِ جامعه و خیابانست.
این، دیگرانِ حل شده در گفتمانها غالب و روزمرگیِ خیاباناند که به او [هنرِ خیابانی] نیاز دارند؛ که چون این کودک، شورمندانه، از خودِ غالبی، خارج شوند، هرچند برای لحظهای کوتاه.
#شوریدگی
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا ویدئو ضمیمه را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : گریز از گفتمانهای غالب و مسلط، چیزیست شبیهِ این ویدئوی چند ثانیهای. او که بر روی زمین نشسته، موزیسینیست که موسیقیاش را در حوزههای رسمی و غالب، ارائه نداده، «هنر» را به #خیابان آورده و موسیقیاش را در آنجا ارائه میدهد. تا همینجا، از گفتمانهای موسیقی غالب، گریز زده؛ ولی گویی به آن نیز رضایت نداده. آلاتِ موسیقیِ او نیز گفتمانها و شکلِ رسمی و غالبِ آلاتِ موسیقی را برهم زده. تمامِ آنچیزی که او از «ناچیز»ها خلق کرده، در حوزهی رسمی، سازیست بنام #درامز (درام). او از سازِ رسمی نیز گریز زده و سازِ خودش را ساخته، با صدایی منحصر به فرد که فقط مختصِ خود اوست و بس.
ترکیبِ این دو گریزست که «دیگران» را واداشته که بیایسند و به او نگاه کنند. اما در میانِ این دیگران، فقط یک نفرست که به «وجد» میآید از این اصواتِ #رهایی بخش، از این وسعتِ خلقِ در خیابان.
چرا این کودکِ شوریده، به وجد میآید؟
کودک، خود گزیر از چهارچوبها و گفتمانهای غالبست؛ عنصریست که هنوز آلوده و آموختهی شرایط و وضعیتِ غالب نشدهست. بدناش هنوز، زندانِ روحاش [ایدئولوژیها و گفتمانها و هنجارها] نشدهست. بدناش در رابطهای صادقانه با بیرونست. با کوچکترین محرومیتِ بدنی، گریه میکند و فریاد میکشد.
اینجا، این کودک؛ در رابطهای صادقانه و معصومانه با بیرون از خود، با شنیدنِ #موسیقی_خیابانی برساخته از ناچیزها، به وجد میآید. بدناش شروع به #رقصیدن میکند، بالا و پایین میپرد، جیغ میکشد؛ و او همهی اینها را در برابرِ چشمانِ دیگرانی انجام میدهد که گویی نمیتوانند چون او، براحتی و ساده، از این اصواتِ برخاسته از ناچیزها، به وجد بیایند.
گریز این #کودک ، به گریزِ آن #موسیقی و هنرمندِ نشسته در خیابان، معنایِ مضاعفی میدهد. گوییِ پاسخیست، تمام قد صادقانه و «درست» و متناسبِ با آن حجم از هنرِ رهاییبخشی که در حالِ وقوع و خلقست. موسیقیِ خیابانییی که نه در رابطهای نیازمندِ دیگران [برای دریافتِ پول و ...]، که در پاسخ به نیازِ جامعه و خیابانست.
این، دیگرانِ حل شده در گفتمانها غالب و روزمرگیِ خیاباناند که به او [هنرِ خیابانی] نیاز دارند؛ که چون این کودک، شورمندانه، از خودِ غالبی، خارج شوند، هرچند برای لحظهای کوتاه.
#شوریدگی
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
مکبث، ویلیام شکسپیر، پرده چهارم، مجلس سوم ،ترجمه داریوش آشوری.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg