مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)
#مسعود_ریاحی : ناماش «امید»است. امید عینِ آن تکدرنای سیبری که ١۴ سالاست از سیبری تا مازندران را به تنهایی سفر میکند، از مازندران به تهران آمده و از سال ٨۴، در خیابانها سوت میزند. امید دو سال از آن درنا، بیشتر تنها بوده در خیابانها. نامی که رویِ آن درنا گذاشتهاند، امید است. عین همین امید؛ امیدسوتی. نامِ مازندران هم کنار اسمِ هر دوی آنها همنشین میشود. اما، آنچه آندو را به هم بیشتر متصل میکند، نه شباهتهایشان، که اتفاقا تکینبودنشان است. نه درنای سیبری شبیهِ هیچ پرندهی دیگریست و نه امیدِ جوادیان، شبیهِ کسیست؛ بعید است که کسی در جهان، ١۶ سال، فقط و فقط در خیابانها سوت بزند. امید تا آنجا که اطلاعی از او بدست میآید، در مسافرخانهی کوچکی زندگی میکند؛ تنها، عینِ درنای سیبری.
امید، بعد از آتش گرفتنِ سینمایی که در آنجا کار نظافت میکرده، بهخیابان میزند؛ با اولین آهنگاش، «گلِ پامچال». تمامِ لوازم اجرای امید همینهاست؛ صفحهی مصاحبهاش با روزنامه #همشهری با تیتر غریب : «صدایِ سوت میآید»، منویِ آهنگهایی که دو قسمت شدهاند «#شاد»، «غمگین» و امید همهشان را با شماره حفظاست و دوستدارد این را به رخ همگان بکشد.
امید، عینِ تنها رهبرِ ارکستر #سمفونی خیابانهای جهان، آنقدر جدی و آنقدر دقیق اجرا میکند که انگار آن ماشینها و آدمها که معمولا به هیچکجایشان نیست، ایستادهاند به تماشا؛ امید همهی جهان را در دستههای چند ده هزار نفریای میبیند که ایستادهاند در خیابان، در پنجرهی خانهشان، در دروازههای درشان، و او و اجرایِ دقیقاش را میبینند؛ همهی اجراهایش چنیناست.
امیدِ نفسِ خیاباناست. امیدسوتی، آن مردیاست که در خیابانها میدمد. امید، شکلیاز «آخرین بازمانده»است؛ عین شکلی از آخرینبودنِ درنای سیبری.
امید، آن کسیاست که بیآنکه حرفی بزند، اینجا دارد با تمامِ حنجرهاش، با تمامِ لبها و دهانهایش میخواند:
سرزمین من
خسته خسته از جفایی
سرزمین من
بیسرود و بیصدایی
سرزمین من
دردمند بی دوایی
سرزمین من
سرزمین من
کی غم تو را سروده؟
سرزمین من
کی ره تو را گشوده؟
سرزمین من
کی به تو وفا نموده؟
سرزمین من
امید، در باشکوهترین حالتاش اینجا میخواند، در تکینترین حالتاش، بیکه حرف بزند، میخواند :
گنج تو را ربودند
از بر اشرف خود
قلب تو را شکسته
هر که به نوبت خود
امید، فرزند خیابان است و نَفَس آن.
#برای_امید
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : ناماش «امید»است. امید عینِ آن تکدرنای سیبری که ١۴ سالاست از سیبری تا مازندران را به تنهایی سفر میکند، از مازندران به تهران آمده و از سال ٨۴، در خیابانها سوت میزند. امید دو سال از آن درنا، بیشتر تنها بوده در خیابانها. نامی که رویِ آن درنا گذاشتهاند، امید است. عین همین امید؛ امیدسوتی. نامِ مازندران هم کنار اسمِ هر دوی آنها همنشین میشود. اما، آنچه آندو را به هم بیشتر متصل میکند، نه شباهتهایشان، که اتفاقا تکینبودنشان است. نه درنای سیبری شبیهِ هیچ پرندهی دیگریست و نه امیدِ جوادیان، شبیهِ کسیست؛ بعید است که کسی در جهان، ١۶ سال، فقط و فقط در خیابانها سوت بزند. امید تا آنجا که اطلاعی از او بدست میآید، در مسافرخانهی کوچکی زندگی میکند؛ تنها، عینِ درنای سیبری.
امید، بعد از آتش گرفتنِ سینمایی که در آنجا کار نظافت میکرده، بهخیابان میزند؛ با اولین آهنگاش، «گلِ پامچال». تمامِ لوازم اجرای امید همینهاست؛ صفحهی مصاحبهاش با روزنامه #همشهری با تیتر غریب : «صدایِ سوت میآید»، منویِ آهنگهایی که دو قسمت شدهاند «#شاد»، «غمگین» و امید همهشان را با شماره حفظاست و دوستدارد این را به رخ همگان بکشد.
امید، عینِ تنها رهبرِ ارکستر #سمفونی خیابانهای جهان، آنقدر جدی و آنقدر دقیق اجرا میکند که انگار آن ماشینها و آدمها که معمولا به هیچکجایشان نیست، ایستادهاند به تماشا؛ امید همهی جهان را در دستههای چند ده هزار نفریای میبیند که ایستادهاند در خیابان، در پنجرهی خانهشان، در دروازههای درشان، و او و اجرایِ دقیقاش را میبینند؛ همهی اجراهایش چنیناست.
امیدِ نفسِ خیاباناست. امیدسوتی، آن مردیاست که در خیابانها میدمد. امید، شکلیاز «آخرین بازمانده»است؛ عین شکلی از آخرینبودنِ درنای سیبری.
امید، آن کسیاست که بیآنکه حرفی بزند، اینجا دارد با تمامِ حنجرهاش، با تمامِ لبها و دهانهایش میخواند:
سرزمین من
خسته خسته از جفایی
سرزمین من
بیسرود و بیصدایی
سرزمین من
دردمند بی دوایی
سرزمین من
سرزمین من
کی غم تو را سروده؟
سرزمین من
کی ره تو را گشوده؟
سرزمین من
کی به تو وفا نموده؟
سرزمین من
امید، در باشکوهترین حالتاش اینجا میخواند، در تکینترین حالتاش، بیکه حرف بزند، میخواند :
گنج تو را ربودند
از بر اشرف خود
قلب تو را شکسته
هر که به نوبت خود
امید، فرزند خیابان است و نَفَس آن.
#برای_امید
http://Telegram.me/masoudriyahii
منتشر شد
مجموعه داستان «تعمید»
مسعود ریاحی
نشر نیماژ، ١۴٠٠
مجموعه داستان «تعمید» متشکل از 9 داستان است که عنصر پیوند دهندهیشان بهیکدیگر، حرکتِ دایرهواریست از تراژدی به کمدی؛ و یا بالعکس. وضعیتهای ساختهشده در این داستانها، با «همزمان»کردنِ «ناهمزمانی»هایی، تردیدهایی میان پوزخندزدن به آنها، اندوهگینشدن و یا ترسیدن از آنها را شکل میدهند؛ و همین مولفه آیرونیک است که برای مثال موجبِ خلقِ لحظاتی میشود که شغلِ کسی پرتاب کردن هرروزهی خود، از پنجرهی خانهاش، از طبقهی ششم ساختمان به خیابان باشد؛ و مردم نیز هرروز به تماشای این لحظات بیاستند و در خون او پول بریزند؛ و یا در داستانی، مردم شاهدِ پخشِ زندهی دزدیدنِ بزرگترین برجِ میدانِ شهرشان باشند و برایِ تماشای دزدها، هلهله و شادی سردهند.
لینک تهیهی کتاب
مجموعه داستان «تعمید»
مسعود ریاحی
نشر نیماژ، ١۴٠٠
مجموعه داستان «تعمید» متشکل از 9 داستان است که عنصر پیوند دهندهیشان بهیکدیگر، حرکتِ دایرهواریست از تراژدی به کمدی؛ و یا بالعکس. وضعیتهای ساختهشده در این داستانها، با «همزمان»کردنِ «ناهمزمانی»هایی، تردیدهایی میان پوزخندزدن به آنها، اندوهگینشدن و یا ترسیدن از آنها را شکل میدهند؛ و همین مولفه آیرونیک است که برای مثال موجبِ خلقِ لحظاتی میشود که شغلِ کسی پرتاب کردن هرروزهی خود، از پنجرهی خانهاش، از طبقهی ششم ساختمان به خیابان باشد؛ و مردم نیز هرروز به تماشای این لحظات بیاستند و در خون او پول بریزند؛ و یا در داستانی، مردم شاهدِ پخشِ زندهی دزدیدنِ بزرگترین برجِ میدانِ شهرشان باشند و برایِ تماشای دزدها، هلهله و شادی سردهند.
لینک تهیهی کتاب
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
برای حبیب، علی شهسواری، نگهبانانِ شب و تمامِ کسانی که شبها نمیخوابند یا دیر به خواب میروند.
این فیلم را حبیب برایم فرستاد. حبیب نگهبانِ شبهای #آبادان است، نگهبانِ مخابراتی در آنجا. نگهبانِ دمِ در آن مخابرات که صدایِ آبادانیها از سیمهای آن بههم وصل میشود. حبیب، شبِ یلدای امسال، همین سیآذری که گذشت، متن من را که بر روی فیلمی از آوازخواندن علی شهسواری نوشتهبودم(همین مردِ باشکوهی که اینجا میخواند) خوانده و زده زیر گریه.
حبیب در تلگرام این فیلم را فرستادهبود و نوشتهبود.
من ندیده بودم صبحِ یکمِ دیماه که مردی در آبادان، شب تا صبح ده بار خواندن علی شهسواری را دیده و نوشتهام را خوانده و #سیگار کشیده و گریه کرده. این دومین بار در جهاناست که برایم چنین شده، اولیش برمیگردد به نوشتن تک داستان تعمید و گریهی یکی از عزیزترین رفقایم و حالا دومیش، حبیباست. من پیام حبیب را از یکم دیماه ندیده بودم. تلگرام پیامهای نخواندهام را نزدهبود. امروز نوشتهی حبیب را دیدم؛ با این ویدئو؛ نوشتهاش اینطور شروع میشود: «ککا، من حبیبام، نگهبانِ شبِ مخابراتِ آبادان»
حبیب برایم نوشته که شب یلدا، چون شیف بوده، همسرش موبایلِ اندرویدش را میدهد به حبیب که بعد با او تماسِ تصویری بگیرند؛ که مثلا شبِ یلدایش را هم تنها نباشد. نوشتهبود :«ککا خرابُم کردی.» و بعد: «اینم یه فیلم دیگشه، شهسواری عشقه.»
ککاحبیب، من آن شب نگفتم که همیشه دلم خواسته که نگهبان شوم. نگهبانِ یکجایی که مالِ خودم نیست. من عاشقِ نگهبانی از چیزیام که مالِ خودم نیست؛ در شب. وقتی گمان کنم همه خوابند، یا بیشتریها خوابند. اگر مالِ خودم باشد، استرس میگیرم. کلا آدم مالک هرچیز باشد، استرس میگیرد. من نگفتم که دلم میخواست اگر نگهبانی نشد، رانندهی کامیون باشم، هایده بگذارم، شب بار بزنم ببرم بندر؛ باد لابهلای صدای هایده، از لای پنجره بپاشد داخل، بزند زیرِ زیرپوشِ مشکیام.
من تازه شب که میشود کلهام دم میگیرد؛ توش #نی_انبون میزنند. نمیتوانم بخوابم ککا. من بیکه نگهبانِ جایی باشم که مالِ خودم نیست؛ شبها بیدار میمانم. نمیدانم چرا. عینِ آن کافهی داستانِ #همینگوی«یکجای پرنور و پاک» که شبها باز میماند، مگر کسی به جایی نیاز داشته باشد که عرقی بخورد. اما نمیدانم من برای چه بیدار میمانم ککا.
حالا یک نفر در جهان هست که هربار که هیچ خوابم نرود، مستقیم، از خطوطِ مخابراتِ آبادان، بیکه زنگ بزنم، یادت میافتم عاموحبیب. شکوهِ علی شهسواری، من را هم گریه میاندازد اینجا وقتی میخواند: کجاست اون قاصدکی که...
http://Telegram.me/masoudriyahii
این فیلم را حبیب برایم فرستاد. حبیب نگهبانِ شبهای #آبادان است، نگهبانِ مخابراتی در آنجا. نگهبانِ دمِ در آن مخابرات که صدایِ آبادانیها از سیمهای آن بههم وصل میشود. حبیب، شبِ یلدای امسال، همین سیآذری که گذشت، متن من را که بر روی فیلمی از آوازخواندن علی شهسواری نوشتهبودم(همین مردِ باشکوهی که اینجا میخواند) خوانده و زده زیر گریه.
حبیب در تلگرام این فیلم را فرستادهبود و نوشتهبود.
من ندیده بودم صبحِ یکمِ دیماه که مردی در آبادان، شب تا صبح ده بار خواندن علی شهسواری را دیده و نوشتهام را خوانده و #سیگار کشیده و گریه کرده. این دومین بار در جهاناست که برایم چنین شده، اولیش برمیگردد به نوشتن تک داستان تعمید و گریهی یکی از عزیزترین رفقایم و حالا دومیش، حبیباست. من پیام حبیب را از یکم دیماه ندیده بودم. تلگرام پیامهای نخواندهام را نزدهبود. امروز نوشتهی حبیب را دیدم؛ با این ویدئو؛ نوشتهاش اینطور شروع میشود: «ککا، من حبیبام، نگهبانِ شبِ مخابراتِ آبادان»
حبیب برایم نوشته که شب یلدا، چون شیف بوده، همسرش موبایلِ اندرویدش را میدهد به حبیب که بعد با او تماسِ تصویری بگیرند؛ که مثلا شبِ یلدایش را هم تنها نباشد. نوشتهبود :«ککا خرابُم کردی.» و بعد: «اینم یه فیلم دیگشه، شهسواری عشقه.»
ککاحبیب، من آن شب نگفتم که همیشه دلم خواسته که نگهبان شوم. نگهبانِ یکجایی که مالِ خودم نیست. من عاشقِ نگهبانی از چیزیام که مالِ خودم نیست؛ در شب. وقتی گمان کنم همه خوابند، یا بیشتریها خوابند. اگر مالِ خودم باشد، استرس میگیرم. کلا آدم مالک هرچیز باشد، استرس میگیرد. من نگفتم که دلم میخواست اگر نگهبانی نشد، رانندهی کامیون باشم، هایده بگذارم، شب بار بزنم ببرم بندر؛ باد لابهلای صدای هایده، از لای پنجره بپاشد داخل، بزند زیرِ زیرپوشِ مشکیام.
من تازه شب که میشود کلهام دم میگیرد؛ توش #نی_انبون میزنند. نمیتوانم بخوابم ککا. من بیکه نگهبانِ جایی باشم که مالِ خودم نیست؛ شبها بیدار میمانم. نمیدانم چرا. عینِ آن کافهی داستانِ #همینگوی«یکجای پرنور و پاک» که شبها باز میماند، مگر کسی به جایی نیاز داشته باشد که عرقی بخورد. اما نمیدانم من برای چه بیدار میمانم ککا.
حالا یک نفر در جهان هست که هربار که هیچ خوابم نرود، مستقیم، از خطوطِ مخابراتِ آبادان، بیکه زنگ بزنم، یادت میافتم عاموحبیب. شکوهِ علی شهسواری، من را هم گریه میاندازد اینجا وقتی میخواند: کجاست اون قاصدکی که...
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
ژوئن سال 1944، رم، ایتالیا.
'' uncivilized''
(ابتدا عکس ضمیمه را تماشا کنید)
#مسعود_ریاحی : عکس در ژوئن سال 1944، گرفتهشده، همجواریِ نیروهای متفقین با بنایِ کولوسئوم. یک همزمانیِ تاریخی کمنظیر در جنگ. سربازانی که نزدیک به دوهزار سال پساز ساخت این بنا از کنارِ آن عبور میکنند؛ سربازانی که قرارست همچون سابق، همچون دوهزارسال پیش، بهفرمانِ ارباب، بُکشند تا کشته نشوند.
#کولوسئوم کجاست یا چیست؟
کولوسئوم، اگر بزرگترین قتلگاه تاریخِ بشر نباشد، یکی از بزرگترینِ آنهاست. جایی که قریب به یک میلیون گلادیاتور و برده و اعدامی در آن بهقتل رسیدهاند. جایی که تماشاگران، برای دیدنِ جنگ گلادیاتورها باهم، جنگ آنها با حیوانات، اعدامِ اسیران با حملهی حیوانات و امثالهم، جمع میشدند.
اینجاست که والتر بنیامین، آن جملهی معروفاش را میگوید: «هر نشانهای از #تمدن، همزمان نشانهای از توحش نیز هست.» کولوسئوم باشکوه، این تماشاخانه که شاهکارِ کمنظیر معماری در تاریخِ بشر بوده و هست، این بنایِ عظیمِ استوار، همچون بیشترِ ابنایِ بشر، بر هزاران خون، بنا شده، همچون اهرامِ مصر، همچون دیوارِ چین، همچون دهها و صدها سندِ تمدنی دیگر.
تمدن، بر خونهای زیادی بنا شده و میشود؛ و کافیست، فقط کمی منافع و نیازها و حریمها و غیره، تهدید شود، تا آنرویِ خونبارش، آنرویِ اصیلترش را نشان دهد و چنان بدرد و سلاخی کند که هزاران سالِ پیش را احضار کند تا اکنون. همچون این تصویر که عدهای گلادیاتور، عدهای برده، عدهای مجبور و مامور و جلاد-قربانی، نه از دوهزار سال پیش، که در 1944، نه انسانِ پیشاتاریخی، نه انسانِ پیشاقرون وسطا، که انسانِ پساز عصر روشنگری و مدعی ساختِ بهشتِ زمینی، از کنارِ اجدادِ خود بگذرد، از میانِ میلیونها لیتر خون، و باز خون بریزد؛ در لباسهای متفاوت، با سلاحهایی پیشرفتهتر، دوربُرد، سوار بر کشتی و ناو و هواپیما و تانک و نفربر، مسلح به انواع موشکِ قارهپیما و هستهای.
هر سندی از تمدن، همزمان سندی از توحش نیز هست.
تمدن یکسری قوانینِ و هنجارهای سستیاست که محدودکنندهی غرایزاند. و هر لحظه، چونان لحظاتِ مسیانیک، احتمالِ بازگشت و برملا شدنشان هست. احتمالِ شکستِ نقابهای تمدنیِ رنگارنگ. توحشِ بالقوهی تمدن، هر لحظه میتواند بالفعل شود، #اروپا و #آمریکا و آسیا و آفریقا نمیشناسد. تفاوت در ویترینهای بهتر، بهنجارتر، قشنگتر، گولزنندهتر است. تفاوت در برندهبودن رسانهها، برندهبودن در جنگِ تصویرها، جنگِ روایتهاست.
http://Telegram.me/masoudriyahii
(ابتدا عکس ضمیمه را تماشا کنید)
#مسعود_ریاحی : عکس در ژوئن سال 1944، گرفتهشده، همجواریِ نیروهای متفقین با بنایِ کولوسئوم. یک همزمانیِ تاریخی کمنظیر در جنگ. سربازانی که نزدیک به دوهزار سال پساز ساخت این بنا از کنارِ آن عبور میکنند؛ سربازانی که قرارست همچون سابق، همچون دوهزارسال پیش، بهفرمانِ ارباب، بُکشند تا کشته نشوند.
#کولوسئوم کجاست یا چیست؟
کولوسئوم، اگر بزرگترین قتلگاه تاریخِ بشر نباشد، یکی از بزرگترینِ آنهاست. جایی که قریب به یک میلیون گلادیاتور و برده و اعدامی در آن بهقتل رسیدهاند. جایی که تماشاگران، برای دیدنِ جنگ گلادیاتورها باهم، جنگ آنها با حیوانات، اعدامِ اسیران با حملهی حیوانات و امثالهم، جمع میشدند.
اینجاست که والتر بنیامین، آن جملهی معروفاش را میگوید: «هر نشانهای از #تمدن، همزمان نشانهای از توحش نیز هست.» کولوسئوم باشکوه، این تماشاخانه که شاهکارِ کمنظیر معماری در تاریخِ بشر بوده و هست، این بنایِ عظیمِ استوار، همچون بیشترِ ابنایِ بشر، بر هزاران خون، بنا شده، همچون اهرامِ مصر، همچون دیوارِ چین، همچون دهها و صدها سندِ تمدنی دیگر.
تمدن، بر خونهای زیادی بنا شده و میشود؛ و کافیست، فقط کمی منافع و نیازها و حریمها و غیره، تهدید شود، تا آنرویِ خونبارش، آنرویِ اصیلترش را نشان دهد و چنان بدرد و سلاخی کند که هزاران سالِ پیش را احضار کند تا اکنون. همچون این تصویر که عدهای گلادیاتور، عدهای برده، عدهای مجبور و مامور و جلاد-قربانی، نه از دوهزار سال پیش، که در 1944، نه انسانِ پیشاتاریخی، نه انسانِ پیشاقرون وسطا، که انسانِ پساز عصر روشنگری و مدعی ساختِ بهشتِ زمینی، از کنارِ اجدادِ خود بگذرد، از میانِ میلیونها لیتر خون، و باز خون بریزد؛ در لباسهای متفاوت، با سلاحهایی پیشرفتهتر، دوربُرد، سوار بر کشتی و ناو و هواپیما و تانک و نفربر، مسلح به انواع موشکِ قارهپیما و هستهای.
هر سندی از تمدن، همزمان سندی از توحش نیز هست.
تمدن یکسری قوانینِ و هنجارهای سستیاست که محدودکنندهی غرایزاند. و هر لحظه، چونان لحظاتِ مسیانیک، احتمالِ بازگشت و برملا شدنشان هست. احتمالِ شکستِ نقابهای تمدنیِ رنگارنگ. توحشِ بالقوهی تمدن، هر لحظه میتواند بالفعل شود، #اروپا و #آمریکا و آسیا و آفریقا نمیشناسد. تفاوت در ویترینهای بهتر، بهنجارتر، قشنگتر، گولزنندهتر است. تفاوت در برندهبودن رسانهها، برندهبودن در جنگِ تصویرها، جنگِ روایتهاست.
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Photo
دربارهی پرفورمنس «تناقض عمل»، فرانسیس آلیس
#مسعود_ریاحی : فرانسیس آلیس، در پرفورمنسی 9 ساعته در مکزیکوسیتی، قالبِ یخ بزرگی را تا آنجا که محو و «هیچ» شود، بر روی زمین میکشد و هل میدهد. این پرفورمنساش با این نامها شناخته میشود «تناقضِ عمل» یا «گاهی انجام کاری، به هیچ چیزی نمیانجامد.»
در انتظارِ #گودو بکت، با این جمله آغاز میشود «کاری نمیشود کرد»؛ و البته چندهزار کلمه بعد از این جملهی آغازین نوشته میشود، جملاتی پساز اینکه «کاری نمیشود کرد.» استراگون و ولادیمر چرا بعد از اینکه کاری نمیشود کرد، آنقدر حرف میزنند و منتظرِ آمدنِ گودو میمانند؟ یا چرا قالبِ یخشان را هُل میدهند؟ به چه سمتی؟
و اما در هُلدادن یک قالب #یخ بزرگ، چه رخ میدهد؟(در این پرفورمنس)
در این وضعیت، نه مقصدی وجود دارد و نه مسیرِ خاصی. وقتی مقصد، یا جایی که باید به آن رسید، وجود ندارد، مسیری نیز در کار نخواهد بود. حرکت [حرکت به سمتِ هیچ] تا آنجایی ممکن است که یخ، هنوز بهکلی محو نشده است، پایان آنجاست که یخ تمام میشود. نقطهی پایان، نه پیش از حرکت مشخص است و نه حین حرکت و اصلا مهم نیست آن نقطهی پایان کجاست، تنها حرکت و فرسودنِ آن یخ است تا تمام شود. شکلیاز محکومیتِ سیزیفوار، اما اینبار نه در کوه، که در خیابان، در مکزیکوسیتی، با یخ.
در فرسودگی، بر خلافِ خستگی، این امر ممکن و خودِ سوژه است که فرسوده میشود. در خستگی، نای حرکت نیست، اما مسیرها و امکانها حضور دارند. در فرسودگی اما نه مسیری مانده، نه امکانی و نه سوژهگیای که انتخابی داشته باشد.
آلیس در مصاحبهای دربارهی مهاجرتش از زادگاهش بلژیک به #مکزیکوسیتی، عنوان میکند که انگار این نگاه در بلژیک یا اروپا وجود دارد که خُب زندگی همین است که هست؛ یعنی اینی که هست بهترینِ آن چیزی است که میتوانسته باشد؛ ولی در مکزیکوسیتی، آنچه هست با آنچه میتواند بشود خیلی فاصله دارد؛ اوضاع میتواند خیلی بهتر باشد؛ و میشود در آنجا خیالش کرد.
اما احتمالا خیالی که نهایتا به هیچ منجر میشود. آنچه خیال میشود و به سمتش دویده میشود؛ سراب است. حرکت به سمتِ سرابها و خیالها.
در وضعیتِ فرسودگی، چونان #پرفورمنس آلیس، یخ، این تنها امر ممکنِ باقی مانده، تا آنجا فرسوده میشود که تمام شود؛ چونان پایانِ نمایشنامهی در انتظارِ گودو. پایان، آنجاییست که تمامشدن رخ دهد، ساختار و نظم و تحققِ چیزِ خاصی مد نظر نیست. تنها، حرکت مانده، حرکت به سمتِ هیچ؛ به سمتِ سرابها.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : فرانسیس آلیس، در پرفورمنسی 9 ساعته در مکزیکوسیتی، قالبِ یخ بزرگی را تا آنجا که محو و «هیچ» شود، بر روی زمین میکشد و هل میدهد. این پرفورمنساش با این نامها شناخته میشود «تناقضِ عمل» یا «گاهی انجام کاری، به هیچ چیزی نمیانجامد.»
در انتظارِ #گودو بکت، با این جمله آغاز میشود «کاری نمیشود کرد»؛ و البته چندهزار کلمه بعد از این جملهی آغازین نوشته میشود، جملاتی پساز اینکه «کاری نمیشود کرد.» استراگون و ولادیمر چرا بعد از اینکه کاری نمیشود کرد، آنقدر حرف میزنند و منتظرِ آمدنِ گودو میمانند؟ یا چرا قالبِ یخشان را هُل میدهند؟ به چه سمتی؟
و اما در هُلدادن یک قالب #یخ بزرگ، چه رخ میدهد؟(در این پرفورمنس)
در این وضعیت، نه مقصدی وجود دارد و نه مسیرِ خاصی. وقتی مقصد، یا جایی که باید به آن رسید، وجود ندارد، مسیری نیز در کار نخواهد بود. حرکت [حرکت به سمتِ هیچ] تا آنجایی ممکن است که یخ، هنوز بهکلی محو نشده است، پایان آنجاست که یخ تمام میشود. نقطهی پایان، نه پیش از حرکت مشخص است و نه حین حرکت و اصلا مهم نیست آن نقطهی پایان کجاست، تنها حرکت و فرسودنِ آن یخ است تا تمام شود. شکلیاز محکومیتِ سیزیفوار، اما اینبار نه در کوه، که در خیابان، در مکزیکوسیتی، با یخ.
در فرسودگی، بر خلافِ خستگی، این امر ممکن و خودِ سوژه است که فرسوده میشود. در خستگی، نای حرکت نیست، اما مسیرها و امکانها حضور دارند. در فرسودگی اما نه مسیری مانده، نه امکانی و نه سوژهگیای که انتخابی داشته باشد.
آلیس در مصاحبهای دربارهی مهاجرتش از زادگاهش بلژیک به #مکزیکوسیتی، عنوان میکند که انگار این نگاه در بلژیک یا اروپا وجود دارد که خُب زندگی همین است که هست؛ یعنی اینی که هست بهترینِ آن چیزی است که میتوانسته باشد؛ ولی در مکزیکوسیتی، آنچه هست با آنچه میتواند بشود خیلی فاصله دارد؛ اوضاع میتواند خیلی بهتر باشد؛ و میشود در آنجا خیالش کرد.
اما احتمالا خیالی که نهایتا به هیچ منجر میشود. آنچه خیال میشود و به سمتش دویده میشود؛ سراب است. حرکت به سمتِ سرابها و خیالها.
در وضعیتِ فرسودگی، چونان #پرفورمنس آلیس، یخ، این تنها امر ممکنِ باقی مانده، تا آنجا فرسوده میشود که تمام شود؛ چونان پایانِ نمایشنامهی در انتظارِ گودو. پایان، آنجاییست که تمامشدن رخ دهد، ساختار و نظم و تحققِ چیزِ خاصی مد نظر نیست. تنها، حرکت مانده، حرکت به سمتِ هیچ؛ به سمتِ سرابها.
http://Telegram.me/masoudriyahii
کارگاه نویسندگی(آنلاین)
با تاکید بر«تجربه زیسته» و «نسبت نوشتن با دستگاه روان»
در دو سطح برگزار میشود
ترم ١:
شرکت در این ترم، پیشنیاز نویسندگی لازم ندارد
در این دوره علاوه بر طرح مباحث مبانی و عناصر دراماتیک داستان، تلاش خواهد شد تا هنرجو با توجه به«تجربه زیسته» خودش، توان و امکان اندیشیدن و نوشتن را پیدا کند. مباحث و تمرینهای کارگاه پیوند مستقیمی با مباحث روانشناختی خواهد داشت بهطوری که بتوان هم به تجربیات پیشین اندیشید و هم تجربه اکنون. برای فهم و توضیح نحوه کار«روان» و تجارب گذشته و اکنون از رویکردهایی چون روانکاوی و مایندفولنس(Mindfulness)یاری خواهیم گرفت
ترم ٢:
این ترم مناسب کسانیاست که سابقه نوشتن دارند(دو نمونه اثر داستانی جهت بررسی ارسال کنید)
طول دوره: ١٠جلسه، ٢ساعته؛ هفتهای ١جلسه
برای ثبتنام یا کسب اطلاعات به این شماره در واتساپ پیام دهید(فایل صوتی توضیحات تکمیلی برایتان ارسال میشود)
٠٩٩٢٣٢۴٢٢٨٢
یا تلگرام :
@kargahnevisandegi
جلسات در«googlemeet» برگزار خواهند شد
ساعت و روز با توافق اعضاست ولی روزهای پیشنهادی اینهاست:
یکشنبه 19 تا 21
دوشنبه 19 تا 21
شروع از هفته اول اردیبهشت
با تاکید بر«تجربه زیسته» و «نسبت نوشتن با دستگاه روان»
در دو سطح برگزار میشود
ترم ١:
شرکت در این ترم، پیشنیاز نویسندگی لازم ندارد
در این دوره علاوه بر طرح مباحث مبانی و عناصر دراماتیک داستان، تلاش خواهد شد تا هنرجو با توجه به«تجربه زیسته» خودش، توان و امکان اندیشیدن و نوشتن را پیدا کند. مباحث و تمرینهای کارگاه پیوند مستقیمی با مباحث روانشناختی خواهد داشت بهطوری که بتوان هم به تجربیات پیشین اندیشید و هم تجربه اکنون. برای فهم و توضیح نحوه کار«روان» و تجارب گذشته و اکنون از رویکردهایی چون روانکاوی و مایندفولنس(Mindfulness)یاری خواهیم گرفت
ترم ٢:
این ترم مناسب کسانیاست که سابقه نوشتن دارند(دو نمونه اثر داستانی جهت بررسی ارسال کنید)
طول دوره: ١٠جلسه، ٢ساعته؛ هفتهای ١جلسه
برای ثبتنام یا کسب اطلاعات به این شماره در واتساپ پیام دهید(فایل صوتی توضیحات تکمیلی برایتان ارسال میشود)
٠٩٩٢٣٢۴٢٢٨٢
یا تلگرام :
@kargahnevisandegi
جلسات در«googlemeet» برگزار خواهند شد
ساعت و روز با توافق اعضاست ولی روزهای پیشنهادی اینهاست:
یکشنبه 19 تا 21
دوشنبه 19 تا 21
شروع از هفته اول اردیبهشت
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Photo
وضعیت اردوگاهی
منتشر شده در شماره هفتم فصلنامه نهیب
[پیش از خواندن متن عکسها را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : این عکسها از کارمندان و کارکنان اردوگاههای آشویتس گرفتهشده، در نیمه دوم سال 1944؛ در اوج سلاخیها و کشتارهای اردوگاه. هر وضعیت اردوگاهی، یک منطقهی سبز دارد که در آن، زندگی بیاعتنا و نامرتبط با نازیستن اردوگاهی در جریان است. این کارمندان شاد و خندان و رقصان و تمیز و مرتب، که به دوربین نگاه میکنند، به لحظاتی شهادت میدهند که آگامبن به شهادت از «پریمو لویِ» بازمانده از آشویتس، آن را «خوف حقیقی اردوگاه» میداند.
لوی بهیاد میآورد و شهادت میدهد که یک شاهد، «میکلوش نیسلی» یکی از افرادِ انگشتشماری که از آخرین تیم ویژه آشویتس جان به در برد، روایت میکرد که یکبار طی نوبت استراحت از «کار» در یک بازی فوتبال بین مأموران اس.اس. و نمایندگان Sonderkommando شرکت کرده بود. سایر افراد اس.اس. و بقيه جوخه هم در بازی حضور داشتند؛ آنها طرفداری میکردند، شرط میبستند، کف میزدند، بازیکنان را تشویق میکردند، طوری که توگویی این بازی، به جای دروازههای دوزخ، روی چمنزار روستا در جریان بود.
این بازی بهقول #آگامبن، میتواند همچون یک میانپردهیِ کوتاه انسانی در میانهی خوفی بیپایان جلوه کند. این بازی، این لحظه از زندگی عادی، خوف حقیقی اردوگاه است.
این همنشینی شمایل زندگییی که بی اعتنا به آن نازیستن محقق شده، خوفناک است؛ این خندیدنها و رقصها که نه بیرون از اردوگاه، که دروناش ممکن شده.
این رمز تمام عیار و جاودان «منطقه خاکستری»[همان منطقه سبز] است که وقت نمیشناسد و در همهجا هست. درون همهی وضعیتهای اردوگاهی. عذاب و شرم بازماندگان از همین روی است، عذابی نقش بسته بر همه، در این مهلکهی حاضران در جهانی متروک و خالی که روح انسان از آن غایب است: روحی هنوز نزاده یا پیشاپیش زایل شده. اما شرم ما نیز از همین روی است، شرم کسانی که اردوگاهها را نمیشناختند و با این حال، بیآنکه بدانند چگونه تماشاگران آن بازیاند، هماره خود را تکرار میکنند، در تکتک بازیها در ورزشگاههای ما، در تکتک پخشهای تلویزیونی، و در جریان عادی زندگی هرروزه. اگر موفق نشویم آن بازیها را بفهمیم و متوقف کنیم، امیدی در کار نخواهد بود.
اکنون نیز، در وضعیتهای اردوگاهی و استثنایی، در مناطق سبز و خاکستری، بسیاری خندان و رقصان و مستاند، بیاعتنا، نامرتبط با وضعیت غالب اردوگاهی، در حال بازیهای سرمستانهی خود.
عکاس: ناشناس
http://Telegram.me/masoudriyahii
منتشر شده در شماره هفتم فصلنامه نهیب
[پیش از خواندن متن عکسها را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : این عکسها از کارمندان و کارکنان اردوگاههای آشویتس گرفتهشده، در نیمه دوم سال 1944؛ در اوج سلاخیها و کشتارهای اردوگاه. هر وضعیت اردوگاهی، یک منطقهی سبز دارد که در آن، زندگی بیاعتنا و نامرتبط با نازیستن اردوگاهی در جریان است. این کارمندان شاد و خندان و رقصان و تمیز و مرتب، که به دوربین نگاه میکنند، به لحظاتی شهادت میدهند که آگامبن به شهادت از «پریمو لویِ» بازمانده از آشویتس، آن را «خوف حقیقی اردوگاه» میداند.
لوی بهیاد میآورد و شهادت میدهد که یک شاهد، «میکلوش نیسلی» یکی از افرادِ انگشتشماری که از آخرین تیم ویژه آشویتس جان به در برد، روایت میکرد که یکبار طی نوبت استراحت از «کار» در یک بازی فوتبال بین مأموران اس.اس. و نمایندگان Sonderkommando شرکت کرده بود. سایر افراد اس.اس. و بقيه جوخه هم در بازی حضور داشتند؛ آنها طرفداری میکردند، شرط میبستند، کف میزدند، بازیکنان را تشویق میکردند، طوری که توگویی این بازی، به جای دروازههای دوزخ، روی چمنزار روستا در جریان بود.
این بازی بهقول #آگامبن، میتواند همچون یک میانپردهیِ کوتاه انسانی در میانهی خوفی بیپایان جلوه کند. این بازی، این لحظه از زندگی عادی، خوف حقیقی اردوگاه است.
این همنشینی شمایل زندگییی که بی اعتنا به آن نازیستن محقق شده، خوفناک است؛ این خندیدنها و رقصها که نه بیرون از اردوگاه، که دروناش ممکن شده.
این رمز تمام عیار و جاودان «منطقه خاکستری»[همان منطقه سبز] است که وقت نمیشناسد و در همهجا هست. درون همهی وضعیتهای اردوگاهی. عذاب و شرم بازماندگان از همین روی است، عذابی نقش بسته بر همه، در این مهلکهی حاضران در جهانی متروک و خالی که روح انسان از آن غایب است: روحی هنوز نزاده یا پیشاپیش زایل شده. اما شرم ما نیز از همین روی است، شرم کسانی که اردوگاهها را نمیشناختند و با این حال، بیآنکه بدانند چگونه تماشاگران آن بازیاند، هماره خود را تکرار میکنند، در تکتک بازیها در ورزشگاههای ما، در تکتک پخشهای تلویزیونی، و در جریان عادی زندگی هرروزه. اگر موفق نشویم آن بازیها را بفهمیم و متوقف کنیم، امیدی در کار نخواهد بود.
اکنون نیز، در وضعیتهای اردوگاهی و استثنایی، در مناطق سبز و خاکستری، بسیاری خندان و رقصان و مستاند، بیاعتنا، نامرتبط با وضعیت غالب اردوگاهی، در حال بازیهای سرمستانهی خود.
عکاس: ناشناس
http://Telegram.me/masoudriyahii
تعمید، توسط نشریه dort آلمان، با عنوان «Die Taufe»، به زبان آلمانی، ترجمه و منتشر شد.
https://www.dort-magazine.de/produkt/dort-2-fruehling-2022/
#مجموعه_داستان_تعمید
#مسعود_ریاحی
نشر نیماژ
ترجمهی آلمانی تعمید، با بخشی از تمثیل «آمدن مسیح» فرانتس کافکا، آغاز میشود :
«مسیح روزی خواهد آمد که دیگر به او نیازی نیست، مسیح یکروز پس از ورودش خواهد آمد، در واپسین روز نخواهد آمد، بلکه در واپسینِ واپسین روز.»
Der Messias wird erst kommen, wenn er nicht mehr nötig sein wird, er wird erst einen Tag nach seiner Ankunft kommen, er wird nicht am letzten Tag kommen, sondern am allerletzten.
Franz Kafka; Das dritte Oktavenheft
«Die Taufe»
Masoud Riahi
2022
Der Titel dieser Geschichte, "Ta'mid", ist zweideutig. Meist wird das Wort der christlichen Taufe gleichgesetzt. Aber als von der arabischen Wurzel "'mada: Absicht" entstammtes Nomen heißt es auch: mit Absicht und bewusst handeln.
http://Telegram.me/masoudriyahii
https://www.dort-magazine.de/produkt/dort-2-fruehling-2022/
#مجموعه_داستان_تعمید
#مسعود_ریاحی
نشر نیماژ
ترجمهی آلمانی تعمید، با بخشی از تمثیل «آمدن مسیح» فرانتس کافکا، آغاز میشود :
«مسیح روزی خواهد آمد که دیگر به او نیازی نیست، مسیح یکروز پس از ورودش خواهد آمد، در واپسین روز نخواهد آمد، بلکه در واپسینِ واپسین روز.»
Der Messias wird erst kommen, wenn er nicht mehr nötig sein wird, er wird erst einen Tag nach seiner Ankunft kommen, er wird nicht am letzten Tag kommen, sondern am allerletzten.
Franz Kafka; Das dritte Oktavenheft
«Die Taufe»
Masoud Riahi
2022
Der Titel dieser Geschichte, "Ta'mid", ist zweideutig. Meist wird das Wort der christlichen Taufe gleichgesetzt. Aber als von der arabischen Wurzel "'mada: Absicht" entstammtes Nomen heißt es auch: mit Absicht und bewusst handeln.
http://Telegram.me/masoudriyahii