Telegram Web Link
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
#
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)

#مسعود_ریاحی : این ویدئویِ هجوآمیز، توصیه‌هایِ ایدئولوژیکِ پرطرفدار غالب را از درون تُهی می‌کند. ابدا حرفِ اضافه‌ای نمی‌زند؛ فقط آن توصیه‌های اصطلاحا انگیزشی را هم‌زمان با نشان‌دادنِ چند موقعیت از آدم‌هایی که زیست‌شان در آن لحظات هیچ‌ ارتباطی با آن جملات ندارد را هم‌نشین می‌کند.
بر روی تصویرِ آدمی که در حالِ فرار برای نجاتِ جانِ خود است، می‌شنویم که «ورزش» برای سلامتی مفید است؛ بر روی تصویرِ انداختنِ جنازه‌ای از روی پل به آب، می‌شنویم که با سکوت دریا ارتباط برقرار کنیم. نتیجه‌ی این هم‌نشینی مضحک‌است.
این مضحک بودنِ اغراق‌آمیز، چکیده‌ی مینیاتوری‌‌‌‌ای است از تمامِ آن‌چه در این توصیه‌های ایدئولوژیک مدام بازتولید می‌شود؛ در سخن‌رانی‌ها و کتاب‌ها و فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی و غیره و غیره.
از این‌رو مضحک که مای بیننده در این ویدئو فقط چند زیستِ بی‌ربط را به آن توصیه‌ها دیده‌ایم. همواره این لحظات و زیست‌ها، در زندگی‌ِ واقعیِ بیرون از تصاویر، درجریان‌اند. درست در لحظاتی که یک سخن‌ران و امثالهم دارد این جملات را به تمامِ نوع بشر توصیه می‌کند، برای عده‌ی بسیاری از این نوعِ بشر، این توصیه‌ها مضحک و بی‌ارتباط‌اند. همان‌قدر مضحک که مثلا به کسی که صبح تا شب کار می‌کند و درآمدِ ناچیزِ حاصل از کارش حتی نمی‌تواند در روز دو وعده غذا بخورد، بگویید: «برای خودت وقت‌بذار، ماهی یه سفر خوب برو، به بدنت عشق بده»؛ احتمالا به همان بدنی که در حالِ فروپاشی از سختی کار و سگ‌دو زدن‌هاست!
به‌جای لحظاتِ به‌نمایش درآمده در این ویدئو، می‌توان هزارن لحظه و برش‌هایی از زیست‌ِ آدم‌هایی را نشان داد و هم‌زمان آن جملاتی که رو به «همه» و «برای همه» هستند را بیش‌از پیش از درون تهی کرد و ابتدال‌شان را به رخ کشید.

ایدئولوژی، مسائل پیچیده را ساده‌سازی می‌کند؛ تفاوت‌ها و تناقض‌ها را لاپوشانی می‌کند. ایدئولوژی، وضعیت‌های استثنایی را عادی‌سازی می‌کند و به‌جای قاعده، غالب می‌کند.
این توصیه‌های ایدئولوژیک، پیش‌فرض‌شان این است که با یک توده‌ی بی‌شکل و یک‌دست و برابر و مساوی روبه‌رو هستیم که آن جملات را بدونِ درکِ وضعیتِ متفاوتِ آدمها، بیرون می‌پاشد و بعد، احتمالا عدمِ خوشحالی و سلامت بدنی و روانی را حاصل و ناشی از تلاش نکردنِ آن آدم‌ها می‌پندارد، نه ساختار و سیستم و شرایطی که درونِ آن هستند؛ همه‌چیز تقصیرِ شهروند است، همه‌چیز را او باید بخواهد تا بشود. آن توصیه‌های ضدِ زندگی، از زندگی سیاست‌زدایی می‌کنند و تبدیل‌اش به کالایی دست‌نیافتنی که باید برای فراگیری‌اش مدام وُرک‌شاپ گران گذاشت.

http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)

#مسعود_ریاحی : نزدیک به ده سالِ پیش، این ویدئو را کسی که هیچ‌وقت نشناختم، در اتوبوس واحد برایم فرستاد؛ زمانِ تبادل‌های بلوتوثی. از جذاب‌ترین لحظه‌ها که درونِ یک جمعِ ناشناس، بلوتوث را روشن می‌گذاشتم و چیز‌هایی که انتظارش را نداشتم، دریافت می‌کردم و البته می‌فرستادم. خیلی‌ها متن هم می‌فرستادند برای پیدا کردنِ یار.
این ویدئو را کسی به‌نام «آبادان تنها» برایم فرستاد؛ در عصرِ روزی که شب‌اش شبِ چله بود و من به سیاقِ تمامِ مناسبت‌ها، به‌شکلِ وحشیانه و مبهمی، احساس تنهایی بیش‌تری می‌کردم. هنوز هم چنین‌است. لحظه‌ای که در اوجِ صدایِ موزیکِ یک عروسی یا جشنی پرشور، ته‌دل خالی می‌شود و برای تمامِ تنها‌یان جهان، دلم تنگ می‌شود، تنهایانی که هرگز ندیدم‌شان. یک‌ غَمِ مبهمی که در تمامِ مناسبت‌ها، در تمامِ جمعیت‌ها و درست در لحظه‌ای که گمان می‌کنی همه در بهترینِ حالاتِ خود‌ اند، حمله می‌کند.
آن‌ها که شب، سیگار پشتِ سیگار، از پشتِ پنجره‌ی اتاقی کوچک، به بیرون نگاه می‌کنند و بعد چای نخورده می‌خوابند، تنها. آن‌ها که مناسبت‌ها هیچ فرقی برای‌شان ندارد، هیچ‌وقت نداشته‌است، آن‌ها که کسی برای‌شان تولد نمی‌گیرد و آن‌ها که نگهبانانِ شب‌اند در اتاقی کوچک و مطرود. این دسته‌ی آخر، همیشه و در همه‌ی جشن‌ها و مناسبت‌ها هستند؛ هرچه پرشورتر باشد، نگهبانانِ شبِ تویِ کله‌ام بیش‌تر می‌شوند، نگهبانانِ شامِ نخورده، نگهبانانِ زل‌زده به تلویزیونِ تُخمیِ کوچکی که تصاویرش قطع می‌شود؛ همیشه دل‌تنگ این‌ها می‌شوم در آن مناسبت‌ها. به‌گمانم یک‌جور مرض باشد.
هروقت این ویدئو را می‌بینم، یادِ آن عصر و اتوبوس و آبادان تنها می‌افتم، یادِ یکی از رفقای مدرسه که فکر می‌کرد شبِ سی‌ آذر یک‌ساعت از شبِ قبلش بیشتر است و او می‌تواند یک‌ساعت دیرتر به مدرسه‌ی مزخرف‌مان بیاید.
این‌جا، علی شهسواری، به باشکوه‌ترین شکل و با تمامِ بدن‌اش، با تمامِ حنجره‌اش می‌خواند. علی‌ شهسواری این‌جا کنارِ دوسه نفر دیگراست؛ اما عمیقا تکین و بی‌نظیر و برجسته به نظر می‌رسد که انگار می‌خواهد تمامِ خودش را رو کند. یک جوری سیگار را لای انگشت گرفته که انگار انگشتانِ معشوق‌است، طوری فریاد می‌زند که انگار جهان همین امشب‌است و باید مستانه و مسرور و شورمندانه آواز خواند.
به‌گمانم این شورمندی و مستیِِ میِ ناب، از دلِ آن دل‌تنگی‌ها بیرون می‌زند، از دلِ فکر کردن به همه‌ی نگهبانانِ شب، فریادی برایِ همه‌ی شام نخورده خوابیده‌ها، برایِ آبادانِ تنها، برایِ تنهایِ آبادانی، برای آبادانی‌های تنها، برایِ همه‌ی تنهایانِ جهان. یک‌جور انتقام از تمامِ غم‌ها و دل‌تنگی‌هایش.

http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)


#مسعود_ریاحی : ایشان در لاله‌زار اکنون، ترانه‌های لاله‌زاری که نیست را می‌خواند؛ لب می‌زند. باید لب‌خوانی کرد آن‌چه را که می‌خواند؛ لب‌خوانی در تمامی معانیِ مستقیم و غیرمسقیم و استعاری و نمادین‌اش.

به لب‌خوانی‌اش که نگاه می‌کنید، براحتی می‌فهمید که چیزی با چیزی نمی‌خواند؛ هم‌خوانی ندارد. صدا، یک‌چیز است و لب‌های او یک چیزِ دیگر؛ با منطقِ #دابسمش امروز نمی‌خواند، لب‌ها عقب‌تر یا جلوتر از صدا، تکان می‌خورند.
انگار او این‌جا نشسته‌است برای همینِ دالِ «ناهم‌خوانی»؛ برای تجسدِ عنصری ناهم‌خوان. توگویی این‌جا نشسته‌است تا نشان بدهد، لاله‌زار، نه با نام‌اش(لاله‌زاربودن) هم‌خوانی دارد و نه با آن‌چه بود. ناهم‌خوانی تکانِ لب‌های او با صدای گذشته، لاله‌زار نبودنِ لاله‌زارست. صداهایی که دیگر از گلو و از صفِ طولانیِ سینماها و کافه‌ها و ... بیرون نمی‌آید.

نگاه کردن به این ناهم‌خوانی، این عدمِ تطابقِ، توگویی در ناهم‌خوانی «زندگیِ» اکنونِ اکثریت، با نامِ آن(زندگی) نیز رخ داده. انگار که زندگی، زندگی نمی‌کند؛ لاله‌زار بهانه‌است برای نشان دادنِ این ناهمخوانی میان زنده‌مانی و زندگی اکنون.

او در رفتارِ پایانی‌اش، خیلی بهتر از عارف و تمامِ خوانندگانِ رویِ صحنه، #کنسرت بی‌تماشاگرش را تمام می‌کند؛ باشکوه، با دستانی باز و چهره‌ای شورمند. انگار که بخواهد بگوید این ناهم‌خوانی، این عدمِ تطابقِ چیزها را پایانی‌ست، پایانی بدستِ صداهایِ گذشته و بدن‌های اکنون.
او، کسی‌است که در #لاله‌_زار نشسته؛ مردی نشسته در لاله‌زار که چیزی نمی‌گوید. همین.

#خیابان_لاله_زار

http://Telegram.me/masoudriyahii
استراگون: دلم گرفته.

ولادیمیر: نه بابا! از کِی؟!

استراگون:یادم نیست.

ولادیمیر: حافظه چه دوز و کلک‌های عجیبی سوار می‌کنه.


در انتظار گودو

http://Telegram.me/masoudriyahii
#
کتابم، مجموعه داستان «تعمید» منتشر شد.
#مجموعه_داستان_تعمید
#مسعود_ریاحی
#نشر_نیماژ

عینِ روزی که تولدِ خودت باشد و ندانی دقیقا باید چه‌کنی حالا که روزِ تولدتِ شده، نمی‌دانم باید دقیقا چه بگویم و بنویسم. تا نوشتنِ این سطر ساده: «تعمید منتشر شد»، آن‌هم در این‌جا که تا ثانیه‌هایی پیش، شصت‌تان روی مطلبِ دیگری بود، چند سال زمان برد؛ هفت‌سال؛ و البته که ابدا مدتِ زمان کار بَر یک‌چیز، نتیجه آن‌چیز را تضمین نمی‌کند.
در روزهای آینده، حتما از «تعمید» این‌جا می‌نویسم؛ کتابی که عمیقا دلم می‌خواهد بخوانید و نقدش کنید؛ کتاب نوشته می‌شود که دیالوگ برقرار کند.

پی‌نوشت: فعلا کتاب از طریق وب‌سایت نمایشگاه کتاب قابل تهیه‌است.
ضمنا تا پایان نمایشگاه ارسال کتاب‌های نیماژ به سراسر کشور رایگان است و تخفیفی هم از طرف ناشر دارد.

لینک تهیه کتاب از نمایشگاه کتاب ⬇️

https://book.icfi.ir/book/522617/%D8%AA%D8%B9%D9%85%DB%8C%D8%AF?paginatedParams=page%3D1%26size%3D12%26search%3D%25D8%25AA%25D8%25B9%25D9%2585%25DB%258C%25D8%25AF
منتشر شد

مجموعه‌ داستان «تعمید»
مسعود ریاحی

نشر نیماژ، ١۴٠٠


مجموعه داستان «تعمید» متشکل از 9 داستان است که عنصر پیوند دهنده‌‌‌ی‌شان به‌یکدیگر، حرکتِ دایره‌واری‌ست از تراژدی به کمدی؛ و یا بالعکس. وضعیت‌های ساخته‌شده در این داستان‌ها، با «هم‌زمان»کردنِ «ناهم‌زمانی»‌هایی، تردیدهایی میان پوزخندزدن به آنها، اندوهگین‌شدن و یا ترسیدن از آنها را شکل می‌دهند؛ و همین مولفه آیرونیک است که برای مثال موجبِ خلقِ لحظاتی می‌شود که شغلِ کسی پرتاب کردن هرروزه‌ی خود، از پنجره‌ی خانه‌اش، از طبقه‌ی ششم ساختمان به خیابان باشد؛ و مردم نیز هرروز به تماشای این لحظات بیاستند و در خون او پول بریزند؛ و یا در داستانی، مردم شاهدِ پخشِ زنده‌ی دزدیدنِ بزرگ‌ترین برجِ میدانِ شهرشان باشند و برایِ تماشای دزدها، هل‌هله و شادی سردهند.


این کتاب را می‌توانید از نمایشگاه کتاب، تا 10بهمن، با تخفیف نمایشگاه و ارسال رایگان به سراسر کشور تهیه کنید.

سفارش کتاب 👇
yun.ir/mg7b2c
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)

#مسعود_ریاحی : نام‌اش «امید»است. امید عینِ آن تک‌درنای سیبری که ١۴ سال‌است از سیبری تا مازندران را به تنهایی سفر می‌کند، از مازندران به تهران آمده و از سال ٨۴، در خیابان‌ها سوت می‌زند. امید دو سال از آن درنا، بیشتر تنها بوده در خیابان‌ها. نامی که رویِ آن درنا گذاشته‌اند، امید است. عین همین امید؛ امیدسوتی. نامِ مازندران هم کنار اسمِ هر دوی آن‌ها هم‌نشین می‌شود. اما، آن‌چه آن‌دو را به هم بیش‌تر متصل می‌کند‌، نه‌ شباهت‌های‌شان، که اتفاقا تکین‌بودن‌شان است. نه درنای سیبری شبیهِ هیچ پرنده‌ی دیگری‌ست و نه امیدِ جوادیان، شبیهِ کسی‌ست؛ بعید است که کسی در جهان، ١۶ سال، فقط و فقط در خیابان‌ها سوت بزند. امید تا آن‌جا که اطلاعی از او بدست می‌آید، در مسافرخانه‌ی کوچکی زندگی می‌کند؛ تنها، عینِ درنای سیبری.
امید، بعد از آتش گرفتنِ سینمایی که در آن‌جا کار نظافت می‌کرده، به‌خیابان می‌زند؛ با اولین آهنگ‌اش، «گلِ پامچال». تمامِ لوازم اجرای امید همین‌هاست؛ صفحه‌ی مصاحبه‌اش با روزنامه #همشهری با تیتر غریب : «صدایِ سوت می‌آید»، منویِ آهنگ‌هایی که دو قسمت شده‌اند «#شاد»، «غمگین» و امید همه‌شان را با شماره حفظ‌است و دوست‌دارد این را به رخ همگان بکشد.

امید، عینِ تنها رهبرِ ارکستر #سمفونی خیابان‌های جهان، آن‌قدر جدی و آن‌قدر دقیق اجرا می‌کند که انگار آن ماشین‌ها و آدم‌ها که معمولا به هیچ‌کجای‌شان نیست، ایستاده‌اند به تماشا؛ امید همه‌ی جهان را در دسته‌های چند ده هزار نفری‌ای می‌بیند که ایستاده‌اند در خیابان، در پنجره‌ی خانه‌شان، در دروازه‌های درشان، و او و اجرایِ دقیق‌اش را می‌بینند؛ همه‌ی اجراهایش چنین‌است.
امیدِ نفسِ خیابان‌است. امیدسوتی، آن مردی‌است که در خیابان‌ها می‌دمد. امید، شکلی‌از «آخرین بازمانده»است؛ عین شکلی از آخرین‌بودنِ درنای سیبری.
امید، آن کسی‌است که بی‌آن‌که حرفی بزند، اینجا دارد با تمامِ حنجره‌اش، با تمامِ لب‌ها و دهان‌هایش می‌خواند:

سرزمین من
خسته خسته از جفایی
سرزمین من
بی‌سرود و بی‌صدایی
سرزمین من
دردمند بی دوایی
سرزمین من
سرزمین من
کی غم تو را سروده؟
سرزمین من
کی ره تو را گشوده؟
سرزمین من
کی به تو وفا نموده؟
سرزمین من

امید، در باشکوه‌ترین حالت‌اش این‌جا می‌خواند، در تکین‌ترین حالت‌اش، بی‌که حرف بزند، می‌خواند :

گنج تو را ربودند
از بر اشرف خود
قلب تو را شکسته
هر که به نوبت خود

امید، فرزند خیابان است و نَفَس آن.
#برای_امید

http://Telegram.me/masoudriyahii
منتشر شد

مجموعه‌ داستان «تعمید»
مسعود ریاحی

نشر نیماژ، ١۴٠٠


مجموعه داستان «تعمید» متشکل از 9 داستان است که عنصر پیوند دهنده‌‌‌ی‌شان به‌یکدیگر، حرکتِ دایره‌واری‌ست از تراژدی به کمدی؛ و یا بالعکس. وضعیت‌های ساخته‌شده در این داستان‌ها، با «هم‌زمان»کردنِ «ناهم‌زمانی»‌هایی، تردیدهایی میان پوزخندزدن به آنها، اندوهگین‌شدن و یا ترسیدن از آنها را شکل می‌دهند؛ و همین مولفه آیرونیک است که برای مثال موجبِ خلقِ لحظاتی می‌شود که شغلِ کسی پرتاب کردن هرروزه‌ی خود، از پنجره‌ی خانه‌اش، از طبقه‌ی ششم ساختمان به خیابان باشد؛ و مردم نیز هرروز به تماشای این لحظات بیاستند و در خون او پول بریزند؛ و یا در داستانی، مردم شاهدِ پخشِ زنده‌ی دزدیدنِ بزرگ‌ترین برجِ میدانِ شهرشان باشند و برایِ تماشای دزدها، هل‌هله و شادی سردهند.


لینک تهیه‌ی کتاب
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
برای حبیب، علی شهسواری، نگهبانانِ شب و تمامِ کسانی که شب‌ها نمی‌خوابند یا دیر به خواب می‌روند.

این فیلم را حبیب برایم فرستاد. حبیب نگهبانِ شب‌های #آبادان‌ است، نگهبانِ مخابراتی در آن‌جا. نگهبانِ دمِ در آن مخابرات که صدایِ آبادانی‌ها از سیم‌های آن به‌هم وصل می‌شود. حبیب، شبِ یلدای امسال، همین سی‌آذری که گذشت، متن من را که بر روی فیلمی از آوازخواندن علی شهسواری نوشته‌بودم(همین مردِ باشکوهی که اینجا می‌خواند) خوانده و زده زیر گریه.
حبیب در تلگرام این فیلم را فرستاده‌بود و نوشته‌بود.

من ندیده بودم صبحِ یکمِ دی‌ماه که مردی در آبادان، شب تا صبح ده بار خواندن علی شهسواری را دیده و نوشته‌ام را خوانده و #سیگار کشیده و گریه کرده. این دومین بار در جهان‌است که برایم چنین شده، اولیش برمی‌گردد به نوشتن تک داستان تعمید و گریه‌ی یکی از عزیزترین رفقایم و حالا دومیش، حبیب‌است. من پیام حبیب را از یکم دی‌ماه ندیده بودم. تلگرام پیام‌های نخوانده‌ام را نزده‌بود. امروز نوشته‌ی حبیب را دیدم؛ با این ویدئو؛ نوشته‌اش این‌طور شروع می‌شود: «ککا، من حبیب‌ام، نگهبانِ شبِ مخابراتِ آبادان»
حبیب برایم نوشته که شب یلدا، چون شیف بوده، همسرش موبایلِ اندرویدش را می‌دهد به حبیب که بعد با او تماسِ تصویری بگیرند؛ که مثلا شبِ یلدایش را هم تنها نباشد. نوشته‌بود :«ککا خرابُم کردی.» و بعد: «اینم یه فیلم دیگشه، شهسواری عشقه.»

ککاحبیب، من آن شب نگفتم که همیشه دلم خواسته که نگهبان شوم. نگهبانِ یک‌جایی که مالِ خودم نیست. من عاشقِ نگهبانی از چیزی‌ام که مالِ خودم نیست؛ در شب. وقتی گمان کنم همه خوابند، یا بیشتری‌ها خوابند. اگر مالِ خودم باشد، استرس می‌گیرم. کلا آدم مالک هرچیز باشد، استرس‌ می‌گیرد. من نگفتم که دلم می‌خواست اگر نگهبانی نشد، راننده‌ی کامیون باشم، هایده بگذارم، شب بار بزنم ببرم بندر؛ باد لابه‌لای صدای هایده، از لای پنجره بپاشد داخل، بزند زیرِ زیرپوشِ‌ مشکی‌ام.
من تازه شب که می‌شود کله‌ام دم می‌گیرد؛ توش #نی‌_انبون می‌زنند. نمی‌توانم بخوابم ککا. من بی‌که نگهبانِ جایی باشم که مالِ خودم نیست؛ شب‌ها بیدار می‌مانم. نمی‌دانم چرا. عینِ آن کافه‌ی داستانِ #همینگوی«یک‌جای پرنور و پاک» که شب‌ها باز می‌ماند، مگر کسی به جایی نیاز داشته باشد که عرقی بخورد. اما نمی‌دانم من برای چه بیدار می‌مانم ککا.
حالا یک نفر در جهان هست که هربار که هیچ خوابم نرود، مستقیم، از خطوطِ مخابراتِ آبادان، بی‌که زنگ بزنم، یادت می‌افتم عاموحبیب. شکوهِ علی شهسواری، من را هم گریه می‌اندازد اینجا وقتی می‌خواند: کجاست اون قاصدکی که...

http://Telegram.me/masoudriyahii
ژوئن سال 1944، رم، ایتالیا.
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
ژوئن سال 1944، رم، ایتالیا.
'' uncivilized''
(ابتدا عکس ضمیمه را تماشا کنید)


#مسعود_ریاحی : عکس در ژوئن سال 1944، گرفته‌شده، هم‌جواریِ نیروهای متفقین با بنایِ کولوسئوم. یک هم‌زمانیِ تاریخی کم‌نظیر در جنگ. سربازانی که نزدیک به دوهزار سال پس‌از ساخت این بنا از کنارِ آن عبور می‌کنند؛ سربازانی که قرارست همچون سابق، همچون دوهزارسال پیش، به‌فرمانِ ارباب، بُکشند تا کشته نشوند.

#کولوسئوم کجاست یا چیست؟
کولوسئوم، اگر بزرگ‌ترین قتل‌گاه تاریخِ بشر نباشد، یکی از بزرگ‌ترینِ آن‌هاست. جایی که قریب به یک میلیون گلادیاتور و برده و اعدامی در آن به‌قتل رسیده‌اند. جایی که تماشاگران، برای دیدنِ جنگ گلادیاتور‌ها باهم، جنگ آن‌ها با حیوانات، اعدامِ اسیران با حمله‌ی حیوانات و امثالهم، جمع می‌شدند.
این‌جاست که والتر بنیامین، آن جمله‌ی معروف‌اش را می‌گوید: «هر نشانه‌ای از #تمدن، هم‌زمان نشانه‌ای از توحش نیز هست.» کولوسئوم باشکوه، این تماشاخانه که شاهکارِ کم‌نظیر معماری در تاریخِ بشر بوده و هست، این بنایِ عظیمِ استوار، هم‌چون بیشترِ ابنایِ بشر، بر هزاران خون، بنا شده، همچون اهرامِ مصر، هم‌چون دیوارِ چین، هم‌چون ده‌ها و صد‌ها سندِ تمدنی دیگر.
تمدن، بر خون‌های زیادی بنا شده و می‌شود؛ و کافی‌ست، فقط کمی منافع و نیازها و حریم‌ها و غیره، تهدید شود، تا آن‌رویِ خون‌بارش، آن‌رویِ اصیل‌تر‌ش را نشان دهد و چنان بدرد و سلاخی کند که هزاران سالِ پیش را احضار کند تا اکنون. همچون این تصویر که عده‌ای گلادیاتور، عده‌ای برده، عده‌ای مجبور و مامور و جلاد-قربانی، نه از دوهزار سال پیش، که در 1944، نه انسانِ پیشاتاریخی، نه انسانِ پیشاقرون وسطا، که انسانِ پس‌از عصر روشن‌گری و مدعی ساختِ بهشتِ زمینی، از کنارِ اجدادِ خود بگذرد، از میانِ میلیون‌ها لیتر خون، و باز خون بریزد؛ در لباس‌های متفاوت، با سلاح‌هایی پیشرفته‌تر، دوربُرد، سوار بر کشتی و ناو و هواپیما و تانک و نفربر، مسلح به انواع موشکِ قاره‌پیما و هسته‌ای.
هر سندی از تمدن، هم‌زمان سندی از توحش نیز هست.

تمدن یک‌سری قوانینِ و هنجارهای سستی‌است که محدودکننده‌ی غرایز‌اند. و هر لحظه، چونان لحظاتِ مسیانیک، احتمالِ بازگشت و برملا شدن‌شان هست. احتمالِ شکستِ نقاب‌های تمدنیِ رنگارنگ. توحشِ بالقوه‌ی تمدن، هر لحظه می‌تواند بالفعل شود، #اروپا و #آمریکا و آسیا و آفریقا نمی‌شناسد. تفاوت در ویترین‌های بهتر، بهنجارتر، قشنگ‌تر، گول‌زننده‌تر است. تفاوت در برنده‌بودن رسانه‌ها، برنده‌بودن در جنگِ تصویرها، جنگِ روایت‌هاست.

http://Telegram.me/masoudriyahii
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بخشی از شعر بلند «اسماعیل»، رضا براهنی.

http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Photo
درباره‌ی پرفورمنس «تناقض عمل»، فرانسیس آلیس


#مسعود_ریاحی : فرانسیس آلیس، در پرفورمنسی 9 ساعته در مکزیکوسیتی، قالبِ یخ بزرگی را تا آنجا که محو و «هیچ» شود، بر روی زمین می‌کشد و هل می‌دهد. این پرفورمنس‌اش با این نام‌ها شناخته می‌شود «تناقضِ عمل» یا «گاهی انجام کاری، به هیچ چیزی نمی‌انجامد.»

در انتظارِ #گودو بکت، با این جمله آغاز می‌شود «کاری نمی‌شود کرد»؛ و البته چندهزار کلمه بعد از این جمله‌ی آغازین نوشته می‌شود، جملاتی پس‌از اینکه «کاری نمی‌شود کرد.» استراگون و ولادیمر چرا بعد از اینکه کاری نمی‌شود کرد، آنقدر حرف می‌زنند و منتظرِ آمدنِ گودو می‌مانند؟ یا چرا قالبِ یخ‌شان را هُل می‌دهند؟ به چه سمتی؟

و اما در هُل‌دادن یک قالب #یخ بزرگ، چه رخ می‌دهد؟(در این پرفورمنس)

در این وضعیت، نه مقصدی وجود دارد و نه مسیرِ خاصی. وقتی مقصد، یا جایی که باید به آن رسید، وجود ندارد، مسیری نیز در کار نخواهد بود. حرکت [حرکت به سمتِ هیچ] تا آن‌جایی ممکن است که یخ، هنوز به‌کلی محو نشده است، پایان آن‌جاست که یخ تمام می‌شود. نقطه‌ی پایان، نه پیش از حرکت مشخص‌ است و نه حین حرکت و اصلا مهم نیست آن نقطه‌ی پایان کجاست، تنها حرکت و فرسودنِ آن یخ است تا تمام شود. شکلی‌از محکومیتِ سیزیف‌وار، اما این‌بار نه در کوه، که در خیابان، در مکزیکوسیتی، با یخ.
در فرسودگی، بر خلافِ خستگی، این امر ممکن و خودِ سوژه است که فرسوده می‌شود. در خستگی، نای حرکت نیست، اما مسیرها و امکان‌ها حضور دارند. در فرسودگی اما نه مسیری مانده، نه امکانی و نه سوژه‌گی‌ای که انتخابی داشته باشد.
آلیس در مصاحبه‌ای درباره‌ی مهاجرتش از زادگاهش بلژیک به #مکزیکوسیتی، عنوان می‌کند که انگار این نگاه در بلژیک یا اروپا وجود دارد که خُب زندگی همین است که هست؛ یعنی اینی که هست بهترینِ آن چیزی است که می‌توانسته باشد؛ ولی در مکزیکوسیتی، آن‌چه هست با آنچه می‌تواند بشود خیلی فاصله دارد؛ اوضاع می‌تواند خیلی بهتر باشد؛ و می‌شود در آنجا خیالش کرد.
اما احتمالا خیالی که نهایتا به هیچ منجر می‌شود. آنچه خیال می‌شود و به سمتش دویده می‌شود؛ سراب است. حرکت به سمتِ سراب‌ها و خیال‌ها.
در وضعیتِ فرسودگی، چونان #پرفورمنس آلیس، یخ، این تنها امر ممکنِ باقی مانده، تا آن‌جا فرسوده می‌شود که تمام شود؛ چونان پایانِ نمایشنامه‌ی در انتظارِ گودو. پایان، آنجایی‌ست که تمام‌شدن رخ دهد، ساختار و نظم و تحققِ چیزِ خاصی مد نظر نیست. تنها، حرکت مانده، حرکت به سمتِ هیچ؛ به سمتِ سراب‌ها.

http://Telegram.me/masoudriyahii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پرفورمنس «تناقض عمل» فرانسیس آلیس، مکزیکوسیتی.

http://Telegram.me/masoudriyahii
کارگاه نویسندگی(آنلاین)
با تاکید بر«تجربه زیسته» و «نسبت نوشتن با دستگاه روان»

در دو سطح برگزار می‌شود

ترم ١:
شرکت در این ترم، پیشنیاز نویسندگی لازم ندارد
در این دوره علاوه بر طرح مباحث مبانی و عناصر دراماتیک داستان، تلاش خواهد شد تا هنرجو با توجه به«تجربه زیسته‌» خودش، توان و امکان اندیشیدن و نوشتن را پیدا کند. مباحث و تمرین‌های کارگاه پیوند مستقیمی با مباحث روانشناختی خواهد داشت به‌طوری که بتوان هم به تجربیات پیشین اندیشید و هم تجربه اکنون. برای فهم و توضیح نحوه‌ کار«روان» و تجارب گذشته و اکنون از رویکردهایی چون روانکاوی و مایندفولنس(Mindfulness)یاری خواهیم گرفت

ترم ٢:
این ترم مناسب کسانی‌است که سابقه نوشتن دارند(دو نمونه اثر داستانی جهت بررسی ارسال کنید)

طول دوره: ١٠جلسه، ٢ساعته؛ هفته‌ای ١جلسه

برای ثبت‌نام یا کسب اطلاعات به این شماره در واتس‌اپ ‌پیام دهید(فایل صوتی توضیحات تکمیلی برایتان ارسال می‌شود)

٠٩٩٢‌٣٢۴٢٢٨٢
یا تلگرام :
@kargahnevisandegi

جلسات در«googlemeet» برگزار خواهند شد

ساعت و روز با توافق اعضاست ولی روزهای پیشنهادی این‌هاست:

یکشنبه 19 تا 21
دوشنبه 19 تا 21

شروع از هفته اول اردیبهشت
2024/09/29 04:32:01
Back to Top
HTML Embed Code: