Telegram Web Link
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
ویدئو 1 http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا، دو ویدئوی ضمیمه را تماشا کنید]


#مسعود_ریاحی : وقتی شرایط و وضعیتِ استثنایی، تبدیل به قاعده و عادی شود، آن فاجعه رخ داده‌است؛ فاجعه همین روالِ همیشگی وضعیتِ استثنایی‌ست. وضعیت، آن‌قدر خود را طبیعی و عادی نشان می‌دهد که چون این خرچنگ، سوژه نیز مشغولِ خود است، بی‌ربط به آن‌چه درون‌اش ایستاده و تا لحظاتی بعد، او را خواهد کُشت.
خرچنگِ ویدئوی اول، ابتدا در آبی ولرم بوده و به‌آرامی، قُل‌خورده‌است؛ لابد همچون قورباغه‌ها، در آبی که به مرور داغ می‌شود، امکانِ رهایی نمی‌یابد؛ اما خرچنگِ ویدئوِ دوم، در آب داغ افتاده. دستش [چنگک‌اش] سوخته و آن‌قدر تقلا می‌کند برای ماندن که دست‌اش را قطع می‌کند تا مابقیِ آن بدن، رها شود.
قصد، انسان‌انگاری این خرچنگ‌ها نیست. بلکه توضیحِ مکانیزمِ عمل‌شان‌است که اهمیت دارد.
مکانیزمِ رفتار و کُنشِ خرچنگِ اول و وضعیتی که درون‌اش ایستاده، تصویری کاریکاتوری و اغراق‌آمیز‌ از سویه‌های ایدئولوژیکِ #روانشناسی بازاری و زردِ غالبِ‌است؛ آن توصیه‌های گول‌زننده و به‌ظاهر در ستایشِ زندگی و لذت، که بی‌ربط به ساختارها و مهم‌تر، واقعیتِ وضعیت‌است. آن ایدئولوژی‌های بازاری، به‌این سبب پرطرفدارند که مسائل را ساده‌سازانه، سَهل، بی‌تاریخ و بی‌ربط به محدودیت‌های واقعیت و ساختارها، به سوژه‌ها می‌فروشند. این‌ها افیون‌اند برایِ وضعیت‌های استثنایی‌یی که قاعده‌شده‌اند. چون می‌خواهند در وضعیت مداخله نکنند، انگل‌وار به آن می‌چسبند و ذرت را در دَم می‌خورند! چه فریبِ بزرگی که معاصربودن و در لحظه زندگی‌کردن، چنین تقلیل پیدا کرده که سوژه می‌پندارد، نجات و رستگاری و «#موفقیت» فردی‌است! گمان می‌کند اگر بگوید: من کاری به «بیرون» ندارم؛ کارِ خودمو می‌کنم؛ آن بیرون توهمی، به او کاری نخواهد داشت! بیرونی وجود ندارد. ما همگی درون وضعیت‌ هستیم. این مایِ گسسته، درون یک دیگ‌ بزرگ‌است، با طبقاتِ مختلفِ نزدیک به حرارت، با موقعیت‌های مختلف و روکش‌هایِ بدنیِ مختلف، که دیرتر می‌سوزند.
تصویرِ کمیک‌تراژیکِ #خرچنگ ویدئوی اول، برای خندیدن به رفتارِ احمقانه‌ی یک خرچنگ نیست. جدایِ از تصویرِ مینیاتوری رابطه‌ی انسان با سایرِ موجودات، که این‌جا محلِ بحث نیست؛ بخشِ وسیعی از هستیِ بسیاریِ از سوژه‌های این جهان‌ست، بسیاری از آن‌چه #لایف‌_استایل و سبک‌زندگی‌یی نامیده می‌شود که گمان می‌کند، می‌تواند فقط، خودش را نجات بدهد، فقط می‌تواند ذرت‌اش را در #آرامش بخورد؛ او درونِ وضعیتِ استثنایی، قربانیِ خوشحالی‌ست که گمان می‌کند خودش را نجات‌داده و قهرمان زندگی‌ست.
باید از #زندگی دفاع کرد و اتفاقا آن را از چنگالِ این مبلغانِ مدافعِ زنده‌مانی نجات‌داد.

http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
[ابتدا ویدئو ضمیمه را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : این ویدئوی کمیک-تراژیک، گویی به‌شکلی فشرده و مینیاتوری، تحققِ گزاره‌های غالبِ و پرطرفداری چون: «دنیایِ خودتو بساز»، «کاری به بیرون نداشته‌ باش» و امثالهم را به تصویر کشیده. هر سه شخصیت «درون» یک واگن‌اند، متصل به سایرِ واگن‌هایی که یک قطار را ممکن کرده و همگی با سرعتِ یکسانی در حالِ حرکت‌اند و هیچ‌یک زودتر از دیگری نخواهد رسید. در این قاب اما یک شخصیت، به‌جایِ ماسک، «کلاه»ای بر سرش گذاشته‌شده و وصل به دستگاهِ اکسیژنی‌است و درون آن کلاه، توگویی جهانِ دیگری، برپاست، با گل و سبزه و پرنده و ...
گویی آن شخصیتِ کلاه بر سر، بر خلافِ چهره‌های اندوه‌گین و ماسک‌زده‌ای که احتمالا به دلیلِ بحران یا اختلالی در وضعیت، ماسک‌زده‌اند، خوشحال‌است و انگار یک «بیرونِ خیالی» برای خود، در «درون» وضعیت‌ ساخته. بیرونِ خیالی‌ او نسبتی با واقعیتِ وضعیتِ ندارد و احتمالا تا آن‌جا که دستگاهِ اکسیژنِ مصنوعی‌اش کفاف بدهد، یا آن شیشه‌ی نازکِ کلاه‌اش ترک نخورد و نشکند، می‌تواند دل‌خوش به این وهمِ بهبودِ وضعیت‌اش ادامه دهد، احتمالا گمان می‌کند که قهرمانی‌ست که توانسته خود را، در وضعیتِ مختل و اندوه‌گین، رستگار کند.
کلاهی که بر سرش رفته و او را خوشحال نگه‌داشته، کلاهی‌ست که برای یک «فرد»، وضعیتِ مصنوعی‌ِ بیرونِ مطلوبی را ساخته که هیچ نسبتی با واقعیتِ موجود ندارد. چیزی در وضعیتِ موجود درست کار نمی‌کند که دیگران ماسک‌زده‌اند، چیزی درست نیست که چهره‌ها غم‌گین‌اند. احتمالا فروشندگانِ این کلاه به او، گفته‌اند که آن دیگرانِ اندوه‌گین، تقصیرِ خودشان‌است، تلاش نکرده‌اند و حق‌شان این اندوه‌است. احتمالا به او گفته‌اند که «تو، خودتو نجات‌بده» و نجات یعنی خریدِ آن #کلاه، احتمالا به‌ او گفته‌اند که به باید بی‌دلیل بخندد، تا واقعا خنده‌اش بگیرد، به‌جایِ پرسش از وضعیتی که مثلا درآمدش کفافِ زندگی‌اش را نمی‌دهد، رژیمِ لاغری بگیرد، یا به ضررهای گوشت و موادِ غذاییِ گران فکر کند، احتمالا به او گفته‌اند، خوشبختی تماما در ذهنِ اوست، و هیچ نسبتی با میزانِ درآمد و کفاف‌دادن‌اش برای حداقل‌های زنده‌ماندن ندارد؛ مهم نیست تحتِ انواعِ سرکوب‌ها و ظلم‌هاست، باید یک کلاهِ خوب و زیبا بخرد و بخندد و پول‌ بدهد برای آموزشِ دوام آوردن با انواعِ کلاه‌ها.

رستگاری، امری‌ست جمعی. خریدِ کلاهِ زیبا، نسبتی با مداخله در وضعیت و تلاش برای تغییر و بهبودِ آن ندارد. همگی‌ درونِ یک وضعیت‌ هستیم. عده‌ای بی‌دفاع‌تر، بی‌کلاه‌تر، حتی بی‌ماسک‌تر و بدونِ صندلی‌تر در این #قطار مختل.

Video: alfiemotion

http://Telegram.me/masoudriyahii
سلام

این آدرس صفحه «آکادمی هنر بادبان» است.
به همراه تعدادی از دوستانم این آکادمی را به راه انداختیم. بزودی وب سایت آکادمی هم تاسیس می‌شود.

خوشحال می‌شویم در آن کانال هم همراه باشید رفقا.

https://www.tg-me.com/badban_academy
کارگاه نویسندگی(آنلاین)
با تاکید بر مفهوم «تجربه زیسته»

درباره‌ی کارگاه:

در این دوره، علاوه بر طرح مباحث اصول و مبانی و عناصر دراماتیک داستان، تلاش خواهد شد تا هر هنرجو، با توجه به «تجربه زیسته‌» و منحصربه‌فرد خودش، توان و امکان اندیشیدن و نوشتن را پیدا کند. به این اعتبار، مباحث و تمرین‌های کارگاه، پیوندی مستقیم با مباحث روان‌شناختی و مکانیزم عمل دستگاه روان خواهد داشت؛ به‌طوری که بتوان هم به تجربیات پیشین اندیشید و هم تجربه اکنون.

به‌عنوان مثال، برای فهم و توضیح نحوه‌ کار «روان» و تجربیات گذشته و تجربه‌ی اکنون، از رویکردهایی چون روانکاوی(Psychoanalysis) و مایندفول‌نس(Mindfulness) یاری خواهیم گرفت.

طول دوره: ١٠جلسه، ٢ساعته؛ هفته‌ای یک جلسه به مدت دو ماه و نیم.

.
برای ثبت‌نام یا کسب اطلاعات بیشتر به این شماره در واتس اپ ‌پیام دهید:

0992-324-2282
یا در تلگرام:
@kargahnevisandegi

کلاس‌ها در گوگل میت یا اسکای روم برگزار می‌شود.

ساعت و روز برگزاری هم با توافق اعضاست و در ساعات شب خواهد بود؛ 18 تا 20 یا 19 تا 21

شروع کارگاه: هفته اول دی ماه

اگر محتوای این کارگاه مورد تایید شماست، ممنون می‌شم بازنشر کنید.
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
#
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)

#مسعود_ریاحی : این ویدئویِ هجوآمیز، توصیه‌هایِ ایدئولوژیکِ پرطرفدار غالب را از درون تُهی می‌کند. ابدا حرفِ اضافه‌ای نمی‌زند؛ فقط آن توصیه‌های اصطلاحا انگیزشی را هم‌زمان با نشان‌دادنِ چند موقعیت از آدم‌هایی که زیست‌شان در آن لحظات هیچ‌ ارتباطی با آن جملات ندارد را هم‌نشین می‌کند.
بر روی تصویرِ آدمی که در حالِ فرار برای نجاتِ جانِ خود است، می‌شنویم که «ورزش» برای سلامتی مفید است؛ بر روی تصویرِ انداختنِ جنازه‌ای از روی پل به آب، می‌شنویم که با سکوت دریا ارتباط برقرار کنیم. نتیجه‌ی این هم‌نشینی مضحک‌است.
این مضحک بودنِ اغراق‌آمیز، چکیده‌ی مینیاتوری‌‌‌‌ای است از تمامِ آن‌چه در این توصیه‌های ایدئولوژیک مدام بازتولید می‌شود؛ در سخن‌رانی‌ها و کتاب‌ها و فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی و غیره و غیره.
از این‌رو مضحک که مای بیننده در این ویدئو فقط چند زیستِ بی‌ربط را به آن توصیه‌ها دیده‌ایم. همواره این لحظات و زیست‌ها، در زندگی‌ِ واقعیِ بیرون از تصاویر، درجریان‌اند. درست در لحظاتی که یک سخن‌ران و امثالهم دارد این جملات را به تمامِ نوع بشر توصیه می‌کند، برای عده‌ی بسیاری از این نوعِ بشر، این توصیه‌ها مضحک و بی‌ارتباط‌اند. همان‌قدر مضحک که مثلا به کسی که صبح تا شب کار می‌کند و درآمدِ ناچیزِ حاصل از کارش حتی نمی‌تواند در روز دو وعده غذا بخورد، بگویید: «برای خودت وقت‌بذار، ماهی یه سفر خوب برو، به بدنت عشق بده»؛ احتمالا به همان بدنی که در حالِ فروپاشی از سختی کار و سگ‌دو زدن‌هاست!
به‌جای لحظاتِ به‌نمایش درآمده در این ویدئو، می‌توان هزارن لحظه و برش‌هایی از زیست‌ِ آدم‌هایی را نشان داد و هم‌زمان آن جملاتی که رو به «همه» و «برای همه» هستند را بیش‌از پیش از درون تهی کرد و ابتدال‌شان را به رخ کشید.

ایدئولوژی، مسائل پیچیده را ساده‌سازی می‌کند؛ تفاوت‌ها و تناقض‌ها را لاپوشانی می‌کند. ایدئولوژی، وضعیت‌های استثنایی را عادی‌سازی می‌کند و به‌جای قاعده، غالب می‌کند.
این توصیه‌های ایدئولوژیک، پیش‌فرض‌شان این است که با یک توده‌ی بی‌شکل و یک‌دست و برابر و مساوی روبه‌رو هستیم که آن جملات را بدونِ درکِ وضعیتِ متفاوتِ آدمها، بیرون می‌پاشد و بعد، احتمالا عدمِ خوشحالی و سلامت بدنی و روانی را حاصل و ناشی از تلاش نکردنِ آن آدم‌ها می‌پندارد، نه ساختار و سیستم و شرایطی که درونِ آن هستند؛ همه‌چیز تقصیرِ شهروند است، همه‌چیز را او باید بخواهد تا بشود. آن توصیه‌های ضدِ زندگی، از زندگی سیاست‌زدایی می‌کنند و تبدیل‌اش به کالایی دست‌نیافتنی که باید برای فراگیری‌اش مدام وُرک‌شاپ گران گذاشت.

http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)

#مسعود_ریاحی : نزدیک به ده سالِ پیش، این ویدئو را کسی که هیچ‌وقت نشناختم، در اتوبوس واحد برایم فرستاد؛ زمانِ تبادل‌های بلوتوثی. از جذاب‌ترین لحظه‌ها که درونِ یک جمعِ ناشناس، بلوتوث را روشن می‌گذاشتم و چیز‌هایی که انتظارش را نداشتم، دریافت می‌کردم و البته می‌فرستادم. خیلی‌ها متن هم می‌فرستادند برای پیدا کردنِ یار.
این ویدئو را کسی به‌نام «آبادان تنها» برایم فرستاد؛ در عصرِ روزی که شب‌اش شبِ چله بود و من به سیاقِ تمامِ مناسبت‌ها، به‌شکلِ وحشیانه و مبهمی، احساس تنهایی بیش‌تری می‌کردم. هنوز هم چنین‌است. لحظه‌ای که در اوجِ صدایِ موزیکِ یک عروسی یا جشنی پرشور، ته‌دل خالی می‌شود و برای تمامِ تنها‌یان جهان، دلم تنگ می‌شود، تنهایانی که هرگز ندیدم‌شان. یک‌ غَمِ مبهمی که در تمامِ مناسبت‌ها، در تمامِ جمعیت‌ها و درست در لحظه‌ای که گمان می‌کنی همه در بهترینِ حالاتِ خود‌ اند، حمله می‌کند.
آن‌ها که شب، سیگار پشتِ سیگار، از پشتِ پنجره‌ی اتاقی کوچک، به بیرون نگاه می‌کنند و بعد چای نخورده می‌خوابند، تنها. آن‌ها که مناسبت‌ها هیچ فرقی برای‌شان ندارد، هیچ‌وقت نداشته‌است، آن‌ها که کسی برای‌شان تولد نمی‌گیرد و آن‌ها که نگهبانانِ شب‌اند در اتاقی کوچک و مطرود. این دسته‌ی آخر، همیشه و در همه‌ی جشن‌ها و مناسبت‌ها هستند؛ هرچه پرشورتر باشد، نگهبانانِ شبِ تویِ کله‌ام بیش‌تر می‌شوند، نگهبانانِ شامِ نخورده، نگهبانانِ زل‌زده به تلویزیونِ تُخمیِ کوچکی که تصاویرش قطع می‌شود؛ همیشه دل‌تنگ این‌ها می‌شوم در آن مناسبت‌ها. به‌گمانم یک‌جور مرض باشد.
هروقت این ویدئو را می‌بینم، یادِ آن عصر و اتوبوس و آبادان تنها می‌افتم، یادِ یکی از رفقای مدرسه که فکر می‌کرد شبِ سی‌ آذر یک‌ساعت از شبِ قبلش بیشتر است و او می‌تواند یک‌ساعت دیرتر به مدرسه‌ی مزخرف‌مان بیاید.
این‌جا، علی شهسواری، به باشکوه‌ترین شکل و با تمامِ بدن‌اش، با تمامِ حنجره‌اش می‌خواند. علی‌ شهسواری این‌جا کنارِ دوسه نفر دیگراست؛ اما عمیقا تکین و بی‌نظیر و برجسته به نظر می‌رسد که انگار می‌خواهد تمامِ خودش را رو کند. یک جوری سیگار را لای انگشت گرفته که انگار انگشتانِ معشوق‌است، طوری فریاد می‌زند که انگار جهان همین امشب‌است و باید مستانه و مسرور و شورمندانه آواز خواند.
به‌گمانم این شورمندی و مستیِِ میِ ناب، از دلِ آن دل‌تنگی‌ها بیرون می‌زند، از دلِ فکر کردن به همه‌ی نگهبانانِ شب، فریادی برایِ همه‌ی شام نخورده خوابیده‌ها، برایِ آبادانِ تنها، برایِ تنهایِ آبادانی، برای آبادانی‌های تنها، برایِ همه‌ی تنهایانِ جهان. یک‌جور انتقام از تمامِ غم‌ها و دل‌تنگی‌هایش.

http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)


#مسعود_ریاحی : ایشان در لاله‌زار اکنون، ترانه‌های لاله‌زاری که نیست را می‌خواند؛ لب می‌زند. باید لب‌خوانی کرد آن‌چه را که می‌خواند؛ لب‌خوانی در تمامی معانیِ مستقیم و غیرمسقیم و استعاری و نمادین‌اش.

به لب‌خوانی‌اش که نگاه می‌کنید، براحتی می‌فهمید که چیزی با چیزی نمی‌خواند؛ هم‌خوانی ندارد. صدا، یک‌چیز است و لب‌های او یک چیزِ دیگر؛ با منطقِ #دابسمش امروز نمی‌خواند، لب‌ها عقب‌تر یا جلوتر از صدا، تکان می‌خورند.
انگار او این‌جا نشسته‌است برای همینِ دالِ «ناهم‌خوانی»؛ برای تجسدِ عنصری ناهم‌خوان. توگویی این‌جا نشسته‌است تا نشان بدهد، لاله‌زار، نه با نام‌اش(لاله‌زاربودن) هم‌خوانی دارد و نه با آن‌چه بود. ناهم‌خوانی تکانِ لب‌های او با صدای گذشته، لاله‌زار نبودنِ لاله‌زارست. صداهایی که دیگر از گلو و از صفِ طولانیِ سینماها و کافه‌ها و ... بیرون نمی‌آید.

نگاه کردن به این ناهم‌خوانی، این عدمِ تطابقِ، توگویی در ناهم‌خوانی «زندگیِ» اکنونِ اکثریت، با نامِ آن(زندگی) نیز رخ داده. انگار که زندگی، زندگی نمی‌کند؛ لاله‌زار بهانه‌است برای نشان دادنِ این ناهمخوانی میان زنده‌مانی و زندگی اکنون.

او در رفتارِ پایانی‌اش، خیلی بهتر از عارف و تمامِ خوانندگانِ رویِ صحنه، #کنسرت بی‌تماشاگرش را تمام می‌کند؛ باشکوه، با دستانی باز و چهره‌ای شورمند. انگار که بخواهد بگوید این ناهم‌خوانی، این عدمِ تطابقِ چیزها را پایانی‌ست، پایانی بدستِ صداهایِ گذشته و بدن‌های اکنون.
او، کسی‌است که در #لاله‌_زار نشسته؛ مردی نشسته در لاله‌زار که چیزی نمی‌گوید. همین.

#خیابان_لاله_زار

http://Telegram.me/masoudriyahii
استراگون: دلم گرفته.

ولادیمیر: نه بابا! از کِی؟!

استراگون:یادم نیست.

ولادیمیر: حافظه چه دوز و کلک‌های عجیبی سوار می‌کنه.


در انتظار گودو

http://Telegram.me/masoudriyahii
#
کتابم، مجموعه داستان «تعمید» منتشر شد.
#مجموعه_داستان_تعمید
#مسعود_ریاحی
#نشر_نیماژ

عینِ روزی که تولدِ خودت باشد و ندانی دقیقا باید چه‌کنی حالا که روزِ تولدتِ شده، نمی‌دانم باید دقیقا چه بگویم و بنویسم. تا نوشتنِ این سطر ساده: «تعمید منتشر شد»، آن‌هم در این‌جا که تا ثانیه‌هایی پیش، شصت‌تان روی مطلبِ دیگری بود، چند سال زمان برد؛ هفت‌سال؛ و البته که ابدا مدتِ زمان کار بَر یک‌چیز، نتیجه آن‌چیز را تضمین نمی‌کند.
در روزهای آینده، حتما از «تعمید» این‌جا می‌نویسم؛ کتابی که عمیقا دلم می‌خواهد بخوانید و نقدش کنید؛ کتاب نوشته می‌شود که دیالوگ برقرار کند.

پی‌نوشت: فعلا کتاب از طریق وب‌سایت نمایشگاه کتاب قابل تهیه‌است.
ضمنا تا پایان نمایشگاه ارسال کتاب‌های نیماژ به سراسر کشور رایگان است و تخفیفی هم از طرف ناشر دارد.

لینک تهیه کتاب از نمایشگاه کتاب ⬇️

https://book.icfi.ir/book/522617/%D8%AA%D8%B9%D9%85%DB%8C%D8%AF?paginatedParams=page%3D1%26size%3D12%26search%3D%25D8%25AA%25D8%25B9%25D9%2585%25DB%258C%25D8%25AF
منتشر شد

مجموعه‌ داستان «تعمید»
مسعود ریاحی

نشر نیماژ، ١۴٠٠


مجموعه داستان «تعمید» متشکل از 9 داستان است که عنصر پیوند دهنده‌‌‌ی‌شان به‌یکدیگر، حرکتِ دایره‌واری‌ست از تراژدی به کمدی؛ و یا بالعکس. وضعیت‌های ساخته‌شده در این داستان‌ها، با «هم‌زمان»کردنِ «ناهم‌زمانی»‌هایی، تردیدهایی میان پوزخندزدن به آنها، اندوهگین‌شدن و یا ترسیدن از آنها را شکل می‌دهند؛ و همین مولفه آیرونیک است که برای مثال موجبِ خلقِ لحظاتی می‌شود که شغلِ کسی پرتاب کردن هرروزه‌ی خود، از پنجره‌ی خانه‌اش، از طبقه‌ی ششم ساختمان به خیابان باشد؛ و مردم نیز هرروز به تماشای این لحظات بیاستند و در خون او پول بریزند؛ و یا در داستانی، مردم شاهدِ پخشِ زنده‌ی دزدیدنِ بزرگ‌ترین برجِ میدانِ شهرشان باشند و برایِ تماشای دزدها، هل‌هله و شادی سردهند.


این کتاب را می‌توانید از نمایشگاه کتاب، تا 10بهمن، با تخفیف نمایشگاه و ارسال رایگان به سراسر کشور تهیه کنید.

سفارش کتاب 👇
yun.ir/mg7b2c
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)

#مسعود_ریاحی : نام‌اش «امید»است. امید عینِ آن تک‌درنای سیبری که ١۴ سال‌است از سیبری تا مازندران را به تنهایی سفر می‌کند، از مازندران به تهران آمده و از سال ٨۴، در خیابان‌ها سوت می‌زند. امید دو سال از آن درنا، بیشتر تنها بوده در خیابان‌ها. نامی که رویِ آن درنا گذاشته‌اند، امید است. عین همین امید؛ امیدسوتی. نامِ مازندران هم کنار اسمِ هر دوی آن‌ها هم‌نشین می‌شود. اما، آن‌چه آن‌دو را به هم بیش‌تر متصل می‌کند‌، نه‌ شباهت‌های‌شان، که اتفاقا تکین‌بودن‌شان است. نه درنای سیبری شبیهِ هیچ پرنده‌ی دیگری‌ست و نه امیدِ جوادیان، شبیهِ کسی‌ست؛ بعید است که کسی در جهان، ١۶ سال، فقط و فقط در خیابان‌ها سوت بزند. امید تا آن‌جا که اطلاعی از او بدست می‌آید، در مسافرخانه‌ی کوچکی زندگی می‌کند؛ تنها، عینِ درنای سیبری.
امید، بعد از آتش گرفتنِ سینمایی که در آن‌جا کار نظافت می‌کرده، به‌خیابان می‌زند؛ با اولین آهنگ‌اش، «گلِ پامچال». تمامِ لوازم اجرای امید همین‌هاست؛ صفحه‌ی مصاحبه‌اش با روزنامه #همشهری با تیتر غریب : «صدایِ سوت می‌آید»، منویِ آهنگ‌هایی که دو قسمت شده‌اند «#شاد»، «غمگین» و امید همه‌شان را با شماره حفظ‌است و دوست‌دارد این را به رخ همگان بکشد.

امید، عینِ تنها رهبرِ ارکستر #سمفونی خیابان‌های جهان، آن‌قدر جدی و آن‌قدر دقیق اجرا می‌کند که انگار آن ماشین‌ها و آدم‌ها که معمولا به هیچ‌کجای‌شان نیست، ایستاده‌اند به تماشا؛ امید همه‌ی جهان را در دسته‌های چند ده هزار نفری‌ای می‌بیند که ایستاده‌اند در خیابان، در پنجره‌ی خانه‌شان، در دروازه‌های درشان، و او و اجرایِ دقیق‌اش را می‌بینند؛ همه‌ی اجراهایش چنین‌است.
امیدِ نفسِ خیابان‌است. امیدسوتی، آن مردی‌است که در خیابان‌ها می‌دمد. امید، شکلی‌از «آخرین بازمانده»است؛ عین شکلی از آخرین‌بودنِ درنای سیبری.
امید، آن کسی‌است که بی‌آن‌که حرفی بزند، اینجا دارد با تمامِ حنجره‌اش، با تمامِ لب‌ها و دهان‌هایش می‌خواند:

سرزمین من
خسته خسته از جفایی
سرزمین من
بی‌سرود و بی‌صدایی
سرزمین من
دردمند بی دوایی
سرزمین من
سرزمین من
کی غم تو را سروده؟
سرزمین من
کی ره تو را گشوده؟
سرزمین من
کی به تو وفا نموده؟
سرزمین من

امید، در باشکوه‌ترین حالت‌اش این‌جا می‌خواند، در تکین‌ترین حالت‌اش، بی‌که حرف بزند، می‌خواند :

گنج تو را ربودند
از بر اشرف خود
قلب تو را شکسته
هر که به نوبت خود

امید، فرزند خیابان است و نَفَس آن.
#برای_امید

http://Telegram.me/masoudriyahii
2024/09/23 10:31:12
Back to Top
HTML Embed Code: