مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : فضای شهری، مجموعهای از هستیهای اجتماعی و بدنهاییست که در ارتباط با یکدیگر شکل میگیرد. شهر به مثابه یک کالبدِ بدنمند، با بدنِ شهروندان ارتباط برقرار میکند؛ و این اتصال و ارتباط است که چیزی به نامِ فضایِ شهری را ممکن میکند.
این اتصال و پیوند که در خیابانِ استقلالِ استانبول ترکیه ممکنشده و بدنِ دو هموطن را خارج از #وطن خویش، به یکدیگر پیوند داده؛ به میانجیِ آن هنرِ جاری در خیابانست؛ به میانجی آن صدایِ کمانچهای که ولو ناشیانه هم نواخته میشود، اما با بدنهای حاضر در آن فضا اتصال برقرار میکند و بدنِ این خواننده را، که دوستی ناماش را اقبالِ ناصر معرفی کرد، با آن صدا و آن بدن پیوند میدهد و کمکم این اتصال موجبِ فراخوانِ سایرِ بدنها نیز میشود.
هنرِ جاری در فضایِ عمومی، برای همه و هیچکس ارائه میشود. برایِ همه، از آن سو که برای سوژهی به خصوصی ارائه نشده و همگان میتوانند در آن فضا، اثر را تجربه کنند و برای هیچکس، از آن سو که شخصِ خاصی مالکِ آن نیست. هنری که در چنین فرم و فضایی ممکن میشود، اتصالِ دیگرگون و اثر متفاوتی نسبت به سایرِ فرمهای ارایه بر سوژههای حاضر میگذارد.
شهر و زندگیِ روزمرهی ممکن شده در آن میتواند محلی باشد برای بازتعریفِ مداومِ سوژهها در آن. بازتعریفی که درونِ یک دورِ تکراریِ وسواسی مصرفی گیر نیوفتاده. زیستِ تکراریِ سوژهی مصرفکننده، درونِ یک دایرهاست که سراسرش را لحظاتی تکراری از مصرفی به مصرفِ دیگر احاطه کرده و هیچکجایِ این دایره، لحظهای نیست که تا سوژه بیاستد و حتی به حرکتِ تکراری خود نگاه و درنگی کند؛ چه رسد به ایجادِ شکست در این رفتارِ وسواسیِ هولناکِ تکراری.
هنرِ جاریشده یا ارائهشده در فضایِ عمومی شهری، شکلی از گسست در همین چرخههای تکراری است. سوژهی مواجهشده با یک اثر –بنا به ژانر و نوع آن- لحظهای، فارغ از دلایلِ منطقیِ زندگی روزمرهی تکراریشدهاش، میایستد، به چیزی نگاه میکند، به چیزی گوش میدهد، چیزی را میخواند. این دیدنها و شنیدنها، بدنِ او را لحظهای در نقطهای نگه میدارد که پیش از آن، فقط از آن نقطه، عبور میکرده. چیزی تغییر کرده در حتی رفتارِ مداومِ بدنمند او که هیچ میخی در آن فضا، در حافظهاش نداشته. خاطره و شکلگیری آن، وجودِ عنصری برای بهیاد آوردنِ چیزی، چنین مکانیزمی دارد. شکلگرفتنِ احساسی چونان احساسِ تعلق به یک شهر، به یک جمعیت، به یک فضا، بر چنین لحظاتی از زندگی، میایستد، همینطور شکلگیری آنچه حافظه مینامندش نیز بر همین لحظاتِ بهظاهر ساده و پیشپا افتاده.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : فضای شهری، مجموعهای از هستیهای اجتماعی و بدنهاییست که در ارتباط با یکدیگر شکل میگیرد. شهر به مثابه یک کالبدِ بدنمند، با بدنِ شهروندان ارتباط برقرار میکند؛ و این اتصال و ارتباط است که چیزی به نامِ فضایِ شهری را ممکن میکند.
این اتصال و پیوند که در خیابانِ استقلالِ استانبول ترکیه ممکنشده و بدنِ دو هموطن را خارج از #وطن خویش، به یکدیگر پیوند داده؛ به میانجیِ آن هنرِ جاری در خیابانست؛ به میانجی آن صدایِ کمانچهای که ولو ناشیانه هم نواخته میشود، اما با بدنهای حاضر در آن فضا اتصال برقرار میکند و بدنِ این خواننده را، که دوستی ناماش را اقبالِ ناصر معرفی کرد، با آن صدا و آن بدن پیوند میدهد و کمکم این اتصال موجبِ فراخوانِ سایرِ بدنها نیز میشود.
هنرِ جاری در فضایِ عمومی، برای همه و هیچکس ارائه میشود. برایِ همه، از آن سو که برای سوژهی به خصوصی ارائه نشده و همگان میتوانند در آن فضا، اثر را تجربه کنند و برای هیچکس، از آن سو که شخصِ خاصی مالکِ آن نیست. هنری که در چنین فرم و فضایی ممکن میشود، اتصالِ دیگرگون و اثر متفاوتی نسبت به سایرِ فرمهای ارایه بر سوژههای حاضر میگذارد.
شهر و زندگیِ روزمرهی ممکن شده در آن میتواند محلی باشد برای بازتعریفِ مداومِ سوژهها در آن. بازتعریفی که درونِ یک دورِ تکراریِ وسواسی مصرفی گیر نیوفتاده. زیستِ تکراریِ سوژهی مصرفکننده، درونِ یک دایرهاست که سراسرش را لحظاتی تکراری از مصرفی به مصرفِ دیگر احاطه کرده و هیچکجایِ این دایره، لحظهای نیست که تا سوژه بیاستد و حتی به حرکتِ تکراری خود نگاه و درنگی کند؛ چه رسد به ایجادِ شکست در این رفتارِ وسواسیِ هولناکِ تکراری.
هنرِ جاریشده یا ارائهشده در فضایِ عمومی شهری، شکلی از گسست در همین چرخههای تکراری است. سوژهی مواجهشده با یک اثر –بنا به ژانر و نوع آن- لحظهای، فارغ از دلایلِ منطقیِ زندگی روزمرهی تکراریشدهاش، میایستد، به چیزی نگاه میکند، به چیزی گوش میدهد، چیزی را میخواند. این دیدنها و شنیدنها، بدنِ او را لحظهای در نقطهای نگه میدارد که پیش از آن، فقط از آن نقطه، عبور میکرده. چیزی تغییر کرده در حتی رفتارِ مداومِ بدنمند او که هیچ میخی در آن فضا، در حافظهاش نداشته. خاطره و شکلگیری آن، وجودِ عنصری برای بهیاد آوردنِ چیزی، چنین مکانیزمی دارد. شکلگرفتنِ احساسی چونان احساسِ تعلق به یک شهر، به یک جمعیت، به یک فضا، بر چنین لحظاتی از زندگی، میایستد، همینطور شکلگیری آنچه حافظه مینامندش نیز بر همین لحظاتِ بهظاهر ساده و پیشپا افتاده.
http://Telegram.me/masoudriyahii
بخشی از شعر بلند «اسماعیل»، رضا براهنی :
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
@masoudriyahii
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
@masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
عکس «نزاع در ایستگاه» از sam Rowley، لندن 2019 http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا عکس ضمیمه را ببینید ]
#مسعود_ریاحی : عکس را Sam Rowley، سال 2019، شبهنگام در متروی لندن گرفته. در مصاحبهای که بابت جایزه بردناش با این عکس داشته میگوید که: موشها اینجا به ندرت دعوا و نزاع میکنند، چراکه آدمها برایشان زیاد غذا میریزند.
اما در این عکس، او لحظهی نزاعشان را ثبت کرده؛ بر سر تکهای غذا.
- آنچه عکاس گفته، خاطرهی یک مترجم و جامعهشناسِ ایرانی را به یاد میآورد که سالها پیش در یکی از سخنرانیهایش که بحثِ #مترو تهران به وسط کشیده شد، گفت، چند روز پیش در لندن، هنگامی که از خانه بیرون میزند، به طعنه به رفیقاش میگوید که عه! اینجا که #تهران خودمونه...؛ در #خیابان داد و هوار میکشند، تاکسی کم هست، اتوبوس در حدِ انفجار آدم پر کرده و عدهای جا ماندهاند و بیحوصله، منتظرِ بعدیاند و امثالهم. و بعد دوستی میگوید که متروی لندن، نمیدانم به فلان دلیل سه روز تعطیل است.
- دو لحظهی متفاوت، و البته شبیه بههمدیگر که آن عکاس و آن مترجم گفتهاند؛ شکلگرفتنِ رفتارهایِ بعید را در موقعیتهایی که کمتر موجبِ شکلگیری آن رفتار میشد را نشان میدهند. موجودات و سوژههایی که در موقعیتهای گوناگون، خود و رفتار خود را مدام بازتعریف میکنند. سوژههایی که در موقعیتِ نبودِ مترو، بر روی زمین و خیابان میآیند و اتوبوس و تاکسی و غیره، به اندازهای نیست که هرکس بتواند بدونِ فشار به دیگری و نزاعی حداقلی، به مقصدش برسد. اینجاست که گزارههای سیاستزدایانه و ساختارزدایانه وارد میشوند و تفسیرهای مبتذلی از #فرهنگ یک اجتماع بهدست میدهد؛ فرهنگی که سیاسیتزدایی شده و در یک بیتاریخی و ناکجا شکلگرفته. شهروند، با شهر، و عناصر و آپاراتوسهای شهر وارد دیالوگ میشود، با شهروندانِ دیگر نیز همچنین؛ و اگر خود و حیات خود و منافعِ خود را در خطر ببینند، و تنها شکلِ رسیدن خود به مقصد را هُلدادن دیگری ببیند (شکلِ تقریبا همیشگی متروی تهران)، نه به مرور، که بهسرعت با ساختارِ جدید واردِ دیالوگ میشوند.
بحث، اینجا نه انکارِ #مقاومت سوژهاست و نه مجوز دادن به هر رفتار با تنزلِ آن به طبیعیانگاری و امثالهم. بحث سر توضیحِ چگونه ممکنشدن دو لحظه و دو رفتاراست، فارغ از گزارههای تنزلگرایی چون : پس چه چیزی خوباست؟ یا چه چیزی بد؟
کارگزاران سیاستزدایی از فرهنگ، در این لحظات، بهدنبالِ آموزش سوژهها میروند، نه تغییرِ ساز و کارِ ممکنشدن این رفتارِ سوژهها (مثلا توسعهی حمل و نقلِ #عمومی به اندازهای که جا برای همگان، براحتی ممکن باشد)
غذا که کم باشد، موجودات، بیشتر نزاع میکنند.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : عکس را Sam Rowley، سال 2019، شبهنگام در متروی لندن گرفته. در مصاحبهای که بابت جایزه بردناش با این عکس داشته میگوید که: موشها اینجا به ندرت دعوا و نزاع میکنند، چراکه آدمها برایشان زیاد غذا میریزند.
اما در این عکس، او لحظهی نزاعشان را ثبت کرده؛ بر سر تکهای غذا.
- آنچه عکاس گفته، خاطرهی یک مترجم و جامعهشناسِ ایرانی را به یاد میآورد که سالها پیش در یکی از سخنرانیهایش که بحثِ #مترو تهران به وسط کشیده شد، گفت، چند روز پیش در لندن، هنگامی که از خانه بیرون میزند، به طعنه به رفیقاش میگوید که عه! اینجا که #تهران خودمونه...؛ در #خیابان داد و هوار میکشند، تاکسی کم هست، اتوبوس در حدِ انفجار آدم پر کرده و عدهای جا ماندهاند و بیحوصله، منتظرِ بعدیاند و امثالهم. و بعد دوستی میگوید که متروی لندن، نمیدانم به فلان دلیل سه روز تعطیل است.
- دو لحظهی متفاوت، و البته شبیه بههمدیگر که آن عکاس و آن مترجم گفتهاند؛ شکلگرفتنِ رفتارهایِ بعید را در موقعیتهایی که کمتر موجبِ شکلگیری آن رفتار میشد را نشان میدهند. موجودات و سوژههایی که در موقعیتهای گوناگون، خود و رفتار خود را مدام بازتعریف میکنند. سوژههایی که در موقعیتِ نبودِ مترو، بر روی زمین و خیابان میآیند و اتوبوس و تاکسی و غیره، به اندازهای نیست که هرکس بتواند بدونِ فشار به دیگری و نزاعی حداقلی، به مقصدش برسد. اینجاست که گزارههای سیاستزدایانه و ساختارزدایانه وارد میشوند و تفسیرهای مبتذلی از #فرهنگ یک اجتماع بهدست میدهد؛ فرهنگی که سیاسیتزدایی شده و در یک بیتاریخی و ناکجا شکلگرفته. شهروند، با شهر، و عناصر و آپاراتوسهای شهر وارد دیالوگ میشود، با شهروندانِ دیگر نیز همچنین؛ و اگر خود و حیات خود و منافعِ خود را در خطر ببینند، و تنها شکلِ رسیدن خود به مقصد را هُلدادن دیگری ببیند (شکلِ تقریبا همیشگی متروی تهران)، نه به مرور، که بهسرعت با ساختارِ جدید واردِ دیالوگ میشوند.
بحث، اینجا نه انکارِ #مقاومت سوژهاست و نه مجوز دادن به هر رفتار با تنزلِ آن به طبیعیانگاری و امثالهم. بحث سر توضیحِ چگونه ممکنشدن دو لحظه و دو رفتاراست، فارغ از گزارههای تنزلگرایی چون : پس چه چیزی خوباست؟ یا چه چیزی بد؟
کارگزاران سیاستزدایی از فرهنگ، در این لحظات، بهدنبالِ آموزش سوژهها میروند، نه تغییرِ ساز و کارِ ممکنشدن این رفتارِ سوژهها (مثلا توسعهی حمل و نقلِ #عمومی به اندازهای که جا برای همگان، براحتی ممکن باشد)
غذا که کم باشد، موجودات، بیشتر نزاع میکنند.
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Photo
صنعت زیبایی
[ابتدا عکسهای ضمیمه را ببینید]
1_آگهی و تبلیغ وسیلهای برای ایجاد چالِ لُپ
2_رفع کک و مک (مجارستان)
3_ماسک کائوچویی، برای رفعِ چین و چروک
4_کلاه فرِ مو (آلمان)
5_سیاه کردن دندان (ژاپن)
6_باندپیچی پا، برای کوچک کردن آن (چین)
7_اتو کردن مو (آمریکا)
8_سشوارِ برقی سیار و قابل حمل (آمریکا)
9_آگهی ای در روزنامه برای خوش فرمی بینی
#مسعود_ریاحی : بدنِ انسان، همواره نقطهی نزاع و حملهی نیروهایِ تاریخی بودهاست؛ نیروهایی که تحتِ عنوانهایی چون، برپایی نظم و امنیت در جامعه، زیباییشناسی، بهداشت و آموزش و غیره، بدنها را سازماندهی و تربیت و اهلی و کنترل کردهاند.
برای این تربیت و سازماندهی، الزما نیازی به خشونتِ آشکار و زور مستقیم نیست؛ ایدئولوژیهای غالبِ و موجودی که در دم و دستگاههای مختلف (انواعِ رسانهها، هنر، مدرسه، دانشگاه، تبلیغاتِ کالاها و غیره)، زیباییشناسی خاصِ خود را تولید کنند و شرایطِ ارزشی، مثلا برای «زیبایی» تولید کنند، سوژههای تحتِ انقیادِ آن ایدئولوژِیها، زیبایی را در نسبتی با آن تولیدات و الگوها و حدود، بازتعریف میکند.
فارغ از بازار مستحکم و سوپرسودآوری که حولِ این «صنعتِ زیبایی» شکل میگیرد( و مجددا به آن شکلی میبخشد و به آن الگوها، مشروعیت و مقبولیت و جذابیتِ صدچندانی میبخشد)؛ مهمتر اینکه ذیلِ نامی چون زیبایی و زیباییشناسی، بدنِ سوژهها بیش از پیش، تحتِ نظارت و انضباط و قدرتِ مستقر قرار میگیرد و میتوان این پرسش را مطرح کرد که آنچه ذهن و روانِ آزاد نامیده میشود، در چه نسبتی با بدنهای تحتِ سلطه و زندانیِ ایدئولوژیهاست؟ آیا میتوان با بدنهایی تحتِ سلطه، بدنهایی تحتِ شدیدترین نظارتها و انقیادِ ایدئولوژیها و رژیمهای زیباییشناسی و تربیتی و کنترلی، آزادانه اندیشید؟ اساسا، آنچه آزادی نامیده میشود، در چه نسبتی با بدنهاست؟
در این تصاویر، بیشتر تصاویرِ زنان دیده میشود، بدنی که بیشتر و شدیدتر نیز تحتِ انقیاد و سرکوب بوده و حالا، توگویی شکلِ آن تغییر یافته و ذیلِ نامی چون #زیبایی، با همدستی بازارهای حولِ آن، انقیاد و سرکوبِ دیگری را سازماندهی میکند، سازماندهیای که البته، به عنوانِ بدنی #فرودست، خود را مطابقِ میلِ بدنِ مردانهای بازتعریف میکند.
تصاویر مربوط به سالهایِ پیشاند و اکنون دیگر این خشونتشان در تصویر نیز پنهان در اتاقهای #جراحی و ابزار دیگری شده.
بحث، ابدا این نیست که چه خوب یا چه بد است، یا چه خیر است و چه شر، مراد، تلاش برای توضیحِ مکانیزمهای ممکنشدن و چگونه کار کردنِ این دم و دستگاههاست.
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا عکسهای ضمیمه را ببینید]
1_آگهی و تبلیغ وسیلهای برای ایجاد چالِ لُپ
2_رفع کک و مک (مجارستان)
3_ماسک کائوچویی، برای رفعِ چین و چروک
4_کلاه فرِ مو (آلمان)
5_سیاه کردن دندان (ژاپن)
6_باندپیچی پا، برای کوچک کردن آن (چین)
7_اتو کردن مو (آمریکا)
8_سشوارِ برقی سیار و قابل حمل (آمریکا)
9_آگهی ای در روزنامه برای خوش فرمی بینی
#مسعود_ریاحی : بدنِ انسان، همواره نقطهی نزاع و حملهی نیروهایِ تاریخی بودهاست؛ نیروهایی که تحتِ عنوانهایی چون، برپایی نظم و امنیت در جامعه، زیباییشناسی، بهداشت و آموزش و غیره، بدنها را سازماندهی و تربیت و اهلی و کنترل کردهاند.
برای این تربیت و سازماندهی، الزما نیازی به خشونتِ آشکار و زور مستقیم نیست؛ ایدئولوژیهای غالبِ و موجودی که در دم و دستگاههای مختلف (انواعِ رسانهها، هنر، مدرسه، دانشگاه، تبلیغاتِ کالاها و غیره)، زیباییشناسی خاصِ خود را تولید کنند و شرایطِ ارزشی، مثلا برای «زیبایی» تولید کنند، سوژههای تحتِ انقیادِ آن ایدئولوژِیها، زیبایی را در نسبتی با آن تولیدات و الگوها و حدود، بازتعریف میکند.
فارغ از بازار مستحکم و سوپرسودآوری که حولِ این «صنعتِ زیبایی» شکل میگیرد( و مجددا به آن شکلی میبخشد و به آن الگوها، مشروعیت و مقبولیت و جذابیتِ صدچندانی میبخشد)؛ مهمتر اینکه ذیلِ نامی چون زیبایی و زیباییشناسی، بدنِ سوژهها بیش از پیش، تحتِ نظارت و انضباط و قدرتِ مستقر قرار میگیرد و میتوان این پرسش را مطرح کرد که آنچه ذهن و روانِ آزاد نامیده میشود، در چه نسبتی با بدنهای تحتِ سلطه و زندانیِ ایدئولوژیهاست؟ آیا میتوان با بدنهایی تحتِ سلطه، بدنهایی تحتِ شدیدترین نظارتها و انقیادِ ایدئولوژیها و رژیمهای زیباییشناسی و تربیتی و کنترلی، آزادانه اندیشید؟ اساسا، آنچه آزادی نامیده میشود، در چه نسبتی با بدنهاست؟
در این تصاویر، بیشتر تصاویرِ زنان دیده میشود، بدنی که بیشتر و شدیدتر نیز تحتِ انقیاد و سرکوب بوده و حالا، توگویی شکلِ آن تغییر یافته و ذیلِ نامی چون #زیبایی، با همدستی بازارهای حولِ آن، انقیاد و سرکوبِ دیگری را سازماندهی میکند، سازماندهیای که البته، به عنوانِ بدنی #فرودست، خود را مطابقِ میلِ بدنِ مردانهای بازتعریف میکند.
تصاویر مربوط به سالهایِ پیشاند و اکنون دیگر این خشونتشان در تصویر نیز پنهان در اتاقهای #جراحی و ابزار دیگری شده.
بحث، ابدا این نیست که چه خوب یا چه بد است، یا چه خیر است و چه شر، مراد، تلاش برای توضیحِ مکانیزمهای ممکنشدن و چگونه کار کردنِ این دم و دستگاههاست.
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : این فریادهای شورمندانه و رشکبرانگیز، تمامِ آنچیزیست که از #کودکی تابهحال بهدنبالش گشتهام؛ داد زدن از سرِ لذتِ انجامِ کاری، داد زدن از سرِ خوشحالییی که صدا را دورگه میکند و میلرزاند. آنکه صدایش از فرطِ لذت و شور، دورگه و لرزان نشده، چهچیز را زیسته؟
داد زدن از سرِ آن لحظهی باشکوهی که: «ساقی گوید یک جامِ دگر بگیر و بتوانی»؛ فقط برای اینکه بدانی تاکجا میتوانی. لحظهای چون آن میلِ شخصیتِ امیروی فیلمِ دوندهی امیرِ نادری که: «میدود تا بداند که تاکجا میتواند بدود»؛ تا برسد به سرمستی و وجد و شورِ آن آخرین #سکانس، به ارگاسم و خُنکی آن یخها و بعد بمالد به سر و صورتاش.
دویدن،کمی بیشتر از پیشبینیِ حد و حدودِ توان، گرفتن و نوشیدن از آن جامِ، پس از آخری، تجربهِ دیدن و شنیدنِ چیزی که بیشاز انتظار و پیشبینی و حدهاست، آن لحظهی باشکوهِ سرمستیست، لحظهی فریادهای دورگه و لرزان.
درونِ گفتمانهای رایج و غالبِ و زاهدانهی تربیتی، سازِ و کارِ سیستمهای شور کُش و انضباطی و سرکوبگر، نمیتوان چنین شوری را تجربه کرد. انسانِ شورمند، انسانِ خطرناکیست. انسانِ شورمند، در مقاومت نیز #خلاق و پرشور و وحشیست.
#excitement #frenzy #emotion
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : این فریادهای شورمندانه و رشکبرانگیز، تمامِ آنچیزیست که از #کودکی تابهحال بهدنبالش گشتهام؛ داد زدن از سرِ لذتِ انجامِ کاری، داد زدن از سرِ خوشحالییی که صدا را دورگه میکند و میلرزاند. آنکه صدایش از فرطِ لذت و شور، دورگه و لرزان نشده، چهچیز را زیسته؟
داد زدن از سرِ آن لحظهی باشکوهی که: «ساقی گوید یک جامِ دگر بگیر و بتوانی»؛ فقط برای اینکه بدانی تاکجا میتوانی. لحظهای چون آن میلِ شخصیتِ امیروی فیلمِ دوندهی امیرِ نادری که: «میدود تا بداند که تاکجا میتواند بدود»؛ تا برسد به سرمستی و وجد و شورِ آن آخرین #سکانس، به ارگاسم و خُنکی آن یخها و بعد بمالد به سر و صورتاش.
دویدن،کمی بیشتر از پیشبینیِ حد و حدودِ توان، گرفتن و نوشیدن از آن جامِ، پس از آخری، تجربهِ دیدن و شنیدنِ چیزی که بیشاز انتظار و پیشبینی و حدهاست، آن لحظهی باشکوهِ سرمستیست، لحظهی فریادهای دورگه و لرزان.
درونِ گفتمانهای رایج و غالبِ و زاهدانهی تربیتی، سازِ و کارِ سیستمهای شور کُش و انضباطی و سرکوبگر، نمیتوان چنین شوری را تجربه کرد. انسانِ شورمند، انسانِ خطرناکیست. انسانِ شورمند، در مقاومت نیز #خلاق و پرشور و وحشیست.
#excitement #frenzy #emotion
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Photo
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید ]
#مسعود_ریاحی : در هنرِ رقص، این خودِ «بدن»است که به اثر هنری بدل میشود. نگاه به بدنِ یک بالرینِ در حالِ رقص، با آن پیچ و تابهای بسیار سخت و عجیب، نگاه به چه چیزیست؟ نگاهِ این عکسها، چگونه نگاهیست و نگاه به چه چیز؟ و چگونه نگاهی میتواند هر دوپایِ این تصاویر را در بدنِ #بالرین، هنگام رقص ببیند؟
بدونِ فهمِ چگونه «ممکنشدنِ» یک پدیده یا یک وضعیت، اساسا فهمی در کار نیست. فهمِ یک چیز، به چگونگی «بودن» و «هستی» آنچیز گره خوردهاست؛ به تعبیری سادهتر و صریحتر : برای فهم یک پدیده، اولا باید پرسید که آن پدیده، چگونه امکان وقوع پیدا کرده؟ در چه بستر و زمینه و آرایشی از نیروها شکل گرفته؟ چه نیروهایی آن را ساختهاند و حفظاش میکنند و چه نیروهایی علیهِ آناند؟
بازگردیم به این پاها؛ #رقص #باله فشارِ وحشتناکی به پاها، مخصوصا مچ و ساق و انگشتان میآورد. پاها را #زخم میکند، انگشت را میشکند، خونمردگی و زخم و شکستگی، چیزیست روزمره در رقصندههای باله.
اینها بخشی از روایتِ «حذفشده» و «نادیدهگرفتهشده» و یا «عادی»شدهی این پدیده است. این عکسها، مکانیزمها و سازوکارهای ممکنشدنِ #رقص_باله را که معمولا پنهان میشوند را افشا میکنند.
این عکسها شکلی از اندیشیدنِ به پدیدهها و وضعیت را پیشنهاد میدهند؛ اندیشیدن به پدیدهها به گونهای که نیروهای متضاد، نیروهای نادیدهگرفتهشده، «ناخوشایند»، «نامطبوع» و امثالهم را هم میبیند و افشا میکند. برای مثال کارِ سختی نیست که بهجای باله، یک پدیدهی دیگر جایگزین شود و اینگونه بدان اندیشیده شود.
اندیشهای که نه با نگاهِ پاستورال و تکسویه به پدیدهها نسبتی دارد و نه شیفته و متنفر است. این شکلاز اندیشیدن، با چگونگی ممکنشدن و چگونگی بودنِ چیزها کار دارد، با فهمِ آن در میدانی از نیروهای متضاد و همسو؛ همانقدر که به رویتپذیرشدهها کار دارد، با پنهانشدهها و نادیدهها و محذوفان نیز سر و کار دارد؛ چراکه اساسا وضعیت را حاصلِ نزاع این نیروها میداند، نزاعی که در آن یکی غالب و دیگری مغلوب و محذوفشده. این اندیشه، با زخمهای پنهان، با تروما، با خونها، با خونمردگیها و شکستگیها سرکار دارد، با چسبهای زخمی که پنهان میکنند. این اندیشه، چسبها را کنار میزند و زخمها را میبیند.
Photo : sognalopensalorealizzalo
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : در هنرِ رقص، این خودِ «بدن»است که به اثر هنری بدل میشود. نگاه به بدنِ یک بالرینِ در حالِ رقص، با آن پیچ و تابهای بسیار سخت و عجیب، نگاه به چه چیزیست؟ نگاهِ این عکسها، چگونه نگاهیست و نگاه به چه چیز؟ و چگونه نگاهی میتواند هر دوپایِ این تصاویر را در بدنِ #بالرین، هنگام رقص ببیند؟
بدونِ فهمِ چگونه «ممکنشدنِ» یک پدیده یا یک وضعیت، اساسا فهمی در کار نیست. فهمِ یک چیز، به چگونگی «بودن» و «هستی» آنچیز گره خوردهاست؛ به تعبیری سادهتر و صریحتر : برای فهم یک پدیده، اولا باید پرسید که آن پدیده، چگونه امکان وقوع پیدا کرده؟ در چه بستر و زمینه و آرایشی از نیروها شکل گرفته؟ چه نیروهایی آن را ساختهاند و حفظاش میکنند و چه نیروهایی علیهِ آناند؟
بازگردیم به این پاها؛ #رقص #باله فشارِ وحشتناکی به پاها، مخصوصا مچ و ساق و انگشتان میآورد. پاها را #زخم میکند، انگشت را میشکند، خونمردگی و زخم و شکستگی، چیزیست روزمره در رقصندههای باله.
اینها بخشی از روایتِ «حذفشده» و «نادیدهگرفتهشده» و یا «عادی»شدهی این پدیده است. این عکسها، مکانیزمها و سازوکارهای ممکنشدنِ #رقص_باله را که معمولا پنهان میشوند را افشا میکنند.
این عکسها شکلی از اندیشیدنِ به پدیدهها و وضعیت را پیشنهاد میدهند؛ اندیشیدن به پدیدهها به گونهای که نیروهای متضاد، نیروهای نادیدهگرفتهشده، «ناخوشایند»، «نامطبوع» و امثالهم را هم میبیند و افشا میکند. برای مثال کارِ سختی نیست که بهجای باله، یک پدیدهی دیگر جایگزین شود و اینگونه بدان اندیشیده شود.
اندیشهای که نه با نگاهِ پاستورال و تکسویه به پدیدهها نسبتی دارد و نه شیفته و متنفر است. این شکلاز اندیشیدن، با چگونگی ممکنشدن و چگونگی بودنِ چیزها کار دارد، با فهمِ آن در میدانی از نیروهای متضاد و همسو؛ همانقدر که به رویتپذیرشدهها کار دارد، با پنهانشدهها و نادیدهها و محذوفان نیز سر و کار دارد؛ چراکه اساسا وضعیت را حاصلِ نزاع این نیروها میداند، نزاعی که در آن یکی غالب و دیگری مغلوب و محذوفشده. این اندیشه، با زخمهای پنهان، با تروما، با خونها، با خونمردگیها و شکستگیها سرکار دارد، با چسبهای زخمی که پنهان میکنند. این اندیشه، چسبها را کنار میزند و زخمها را میبیند.
Photo : sognalopensalorealizzalo
http://Telegram.me/masoudriyahii