ما از آیندگان خواهیم خواست که یادآور شکستها و رنجهایمان باشند.
این یک تسلی است. تنها تسلی، برای آنانی که دیگر امیدی به تسلی ندارند.
والتر بنیامین
این یک تسلی است. تنها تسلی، برای آنانی که دیگر امیدی به تسلی ندارند.
والتر بنیامین
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
اجرای مجتبی ضابط http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : چند دوستی این ویدئو را بازنشر کرده بودند؛ یکیشان همراه با ابراز تاسفی که: «هنر را چه شدهاست» و جای هنرمند اینجاست؟ و حیف که این صدا و چرا شناخته شده نیستند اینها و امثالهم. سوالی مبتذل هم با همین مضامین از مخاطباناش پرسیده بود.
شبیه این نظرات را بسیاری دربابِ هنرِ خیابانی هم میگویند.
این نوشته، هم پاسخ سادهای به آن دوست است و هم ذکر چند نکته درباب این تقلیلگرایی:
بله، جایِ هنر، دقیقا همینجاست، متنِ زندگی روزمره. آن هنرمندانِ خیابان هم، در جایِ درستشان هستند؛ در بازپسگیری شهر، در تلاش برای خلق «لحظه رهایی» برای خود و دیگران؛ تولیدِ فضایی برای سازماندهی و شکلدهی مجدد به شهر، به زندگیِ تحتِ انواعِ انقیاد، در تلاش برای زیباییشناسی زندگی روزمره، در تلاش برای تبدیلِ شهر، تبدیلِ زندگی به اثرِ هنری، در تلاش برایِ ارائهی هنر، در شکلِ غیرکالایی و مصرفیشدهاش، در تلاش برای اعادهی هنر، از انقیادِ غالبهای از پیش آمدهشده برای ارایه.
همانگونه که نوازندهی محترمِ این ویدئو مجتبی ضابط در صفحهی اینستاگراماش، دربابِ موسیقی نواحییی که مینوازد، نوشته: «موسیقی در هرجایی، زبان دومآدماست... از بچگی میشنویم و مینوازیم... موسیقی نفسمان و زندگیمان است». مجتبی ضابط کچکار هم هست؛ و خوب میداند دارد چه میکند و نوشته این را.
اما چه میشود که آن پرسشها برای آن دوستِ مذکور و بسیاری دیگر رخ میدهد؟ خودِ این ماجرا، محلِ پرسش مهمتریست. دوستِ مذکور یا بسیاری دیگر، هنگامی که با هنری مواجهه میشوند که از قضا مهارتِ هنرمند در آن، برابر با شکلهای رسمی، و یا بهتر از آنهاست، حیرت میکنند که: «چرا او کشف نشده»، «چرا دیده نشده»
پیشفرض این پرسش، چنین است که توگویی در وضعیت فعلی غالب، همان دیدهشدنهای غالب که چه بسا این هنرمندان در پیاش نیستند؛ بر اساس مهارتها و لیاقتها و فرصتِ رقابتِ برابر بوده! آیا همان مفهومِ عامهپسندِ «موفقبت» در گفتمانِ غالبِ جامعهنمایش و مصرفی، بر اساس پتانسیلها و قدرت و صلاحیت سوژه بوده؟
شاید کارکردِ مسابقههای مبتذلِ استعدادیابی خارجی و داخلی، در از میان بردنِ این پرسشهاست و ایجاد این توهم که دارند کاری برای استعداد میکنند [بلاخره کشف میشوید، نشوید تقصیر خودتان بوده که شرکت نکردید در این اخرین فرصت]، کاری برایِ رقابت برابر. بگذریم از تلاشی که برای بلیعدنِ همان باقیماندههای خلاقی میکنند که هنوز جذبِ شکلِ رسمی و مصرفی هنرِ اخته نشدهاند.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : چند دوستی این ویدئو را بازنشر کرده بودند؛ یکیشان همراه با ابراز تاسفی که: «هنر را چه شدهاست» و جای هنرمند اینجاست؟ و حیف که این صدا و چرا شناخته شده نیستند اینها و امثالهم. سوالی مبتذل هم با همین مضامین از مخاطباناش پرسیده بود.
شبیه این نظرات را بسیاری دربابِ هنرِ خیابانی هم میگویند.
این نوشته، هم پاسخ سادهای به آن دوست است و هم ذکر چند نکته درباب این تقلیلگرایی:
بله، جایِ هنر، دقیقا همینجاست، متنِ زندگی روزمره. آن هنرمندانِ خیابان هم، در جایِ درستشان هستند؛ در بازپسگیری شهر، در تلاش برای خلق «لحظه رهایی» برای خود و دیگران؛ تولیدِ فضایی برای سازماندهی و شکلدهی مجدد به شهر، به زندگیِ تحتِ انواعِ انقیاد، در تلاش برای زیباییشناسی زندگی روزمره، در تلاش برای تبدیلِ شهر، تبدیلِ زندگی به اثرِ هنری، در تلاش برایِ ارائهی هنر، در شکلِ غیرکالایی و مصرفیشدهاش، در تلاش برای اعادهی هنر، از انقیادِ غالبهای از پیش آمدهشده برای ارایه.
همانگونه که نوازندهی محترمِ این ویدئو مجتبی ضابط در صفحهی اینستاگراماش، دربابِ موسیقی نواحییی که مینوازد، نوشته: «موسیقی در هرجایی، زبان دومآدماست... از بچگی میشنویم و مینوازیم... موسیقی نفسمان و زندگیمان است». مجتبی ضابط کچکار هم هست؛ و خوب میداند دارد چه میکند و نوشته این را.
اما چه میشود که آن پرسشها برای آن دوستِ مذکور و بسیاری دیگر رخ میدهد؟ خودِ این ماجرا، محلِ پرسش مهمتریست. دوستِ مذکور یا بسیاری دیگر، هنگامی که با هنری مواجهه میشوند که از قضا مهارتِ هنرمند در آن، برابر با شکلهای رسمی، و یا بهتر از آنهاست، حیرت میکنند که: «چرا او کشف نشده»، «چرا دیده نشده»
پیشفرض این پرسش، چنین است که توگویی در وضعیت فعلی غالب، همان دیدهشدنهای غالب که چه بسا این هنرمندان در پیاش نیستند؛ بر اساس مهارتها و لیاقتها و فرصتِ رقابتِ برابر بوده! آیا همان مفهومِ عامهپسندِ «موفقبت» در گفتمانِ غالبِ جامعهنمایش و مصرفی، بر اساس پتانسیلها و قدرت و صلاحیت سوژه بوده؟
شاید کارکردِ مسابقههای مبتذلِ استعدادیابی خارجی و داخلی، در از میان بردنِ این پرسشهاست و ایجاد این توهم که دارند کاری برای استعداد میکنند [بلاخره کشف میشوید، نشوید تقصیر خودتان بوده که شرکت نکردید در این اخرین فرصت]، کاری برایِ رقابت برابر. بگذریم از تلاشی که برای بلیعدنِ همان باقیماندههای خلاقی میکنند که هنوز جذبِ شکلِ رسمی و مصرفی هنرِ اخته نشدهاند.
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : ریتم یا ضربآهنگ، از تکرارِ پیدرپی یک حرکت پایدار، در مدت زمانی مشخص بهوجود میآید. این تکرارِ پیدرپی، گاه موجبِ فراموشی آن ضربآهنگ میشود. تکرار، امر ناآشنا را، به مرور آشنا و بدیهی نشان میدهد. تشخیصِ این ضربآهنگ، تشیخصِ تکرارِ بیاهمیت و عادیشده، خود سازندهی یک فیگور است.
ویدئوی #ابوفهد_الدوفش، چیزی بیشاز یک ویدئویِ «باحال» و وایرالشدهی مرسومِ فضایِ شبکههای اجتماعی، برای نشاندادن، دارد. این پیوندی که میانِ صدایِ مخدوش و مکررِ ماشینِ لباسشویی [یک بدن] با صدایِ عود و آواز ابوفهد[بدنی دیگر] ایجاد میشود، یک بدنِ سومی را میسازد که فیگورِ قابلِ تعمیمِ یک آرتیست میتواند باشد؛ فیگوری که ضربِآهنگهای وضعیت را شناسایی میکند و هنرش را بر آن بنا میکند. نیت یا هدفِ ابوفهد اینجا اهمیتی ندارد که چه بسا بسیاری بگویند یک ویدئویِ باحالِ ساده که این حرفها را ندارد؛ چیزی که مهماست، فهمِ مکانیزمِ عملِ اوست.
بخشی از کاری که آرتیستِ موزیسین انجام میدهد، شنیدنی کردنِ ناشنیدیهاست؛ به این اعتبار، فیگورِ آرتیست، بداهتزدایی، عادتزدایی از امورِ بدیهی و عادیست. آرتیست، اینها را با فهمِ و شناسایی و رصدِ ضربآهنگِ حیاتِ اجتماعی و طبیعی، خلق میکند.
آرتیستی که هنرش، با بدنِهای حاضر و زنده و در جریانِ وضعیت، پیوند برقرار میکند و بدن سومی را میسازد.
مکانیزمِ عملِ این موزیسین، چونان یک پیکرتراش، طرحِ نادیدنی را در تودههای تکرارشوندهی سنگها، دیدنی و رویتپذیر میکند.
این مکانیزمِ عمل، سازندهی فیگوریاست که نسبتاش با وضعیت و زندگی روزمره، بهگونهای است که هیچ تکرار و ریتمی، موجب نمیشود تا هالهای از فراموشی، هالهای از امرعادی و بدیهی، گِرد آن شکل بگیرد. تکرار، محل توجه و محل پرسش است.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : ریتم یا ضربآهنگ، از تکرارِ پیدرپی یک حرکت پایدار، در مدت زمانی مشخص بهوجود میآید. این تکرارِ پیدرپی، گاه موجبِ فراموشی آن ضربآهنگ میشود. تکرار، امر ناآشنا را، به مرور آشنا و بدیهی نشان میدهد. تشخیصِ این ضربآهنگ، تشیخصِ تکرارِ بیاهمیت و عادیشده، خود سازندهی یک فیگور است.
ویدئوی #ابوفهد_الدوفش، چیزی بیشاز یک ویدئویِ «باحال» و وایرالشدهی مرسومِ فضایِ شبکههای اجتماعی، برای نشاندادن، دارد. این پیوندی که میانِ صدایِ مخدوش و مکررِ ماشینِ لباسشویی [یک بدن] با صدایِ عود و آواز ابوفهد[بدنی دیگر] ایجاد میشود، یک بدنِ سومی را میسازد که فیگورِ قابلِ تعمیمِ یک آرتیست میتواند باشد؛ فیگوری که ضربِآهنگهای وضعیت را شناسایی میکند و هنرش را بر آن بنا میکند. نیت یا هدفِ ابوفهد اینجا اهمیتی ندارد که چه بسا بسیاری بگویند یک ویدئویِ باحالِ ساده که این حرفها را ندارد؛ چیزی که مهماست، فهمِ مکانیزمِ عملِ اوست.
بخشی از کاری که آرتیستِ موزیسین انجام میدهد، شنیدنی کردنِ ناشنیدیهاست؛ به این اعتبار، فیگورِ آرتیست، بداهتزدایی، عادتزدایی از امورِ بدیهی و عادیست. آرتیست، اینها را با فهمِ و شناسایی و رصدِ ضربآهنگِ حیاتِ اجتماعی و طبیعی، خلق میکند.
آرتیستی که هنرش، با بدنِهای حاضر و زنده و در جریانِ وضعیت، پیوند برقرار میکند و بدن سومی را میسازد.
مکانیزمِ عملِ این موزیسین، چونان یک پیکرتراش، طرحِ نادیدنی را در تودههای تکرارشوندهی سنگها، دیدنی و رویتپذیر میکند.
این مکانیزمِ عمل، سازندهی فیگوریاست که نسبتاش با وضعیت و زندگی روزمره، بهگونهای است که هیچ تکرار و ریتمی، موجب نمیشود تا هالهای از فراموشی، هالهای از امرعادی و بدیهی، گِرد آن شکل بگیرد. تکرار، محل توجه و محل پرسش است.
http://Telegram.me/masoudriyahii
Forwarded from مسعود ریاحی | masoud.riyahi
فرانسیس بیکن نقاش، در مصاحبه ای میگوید : «خشونتِ بشر از ازل بوده، حتی در قرنِ متمدنِ خودمان میبینیم شروع به ساختنِ بمبهایی کردیم که قادر است هزاران بار کرۀ زمین را نابود کند. یک هنرمند چه کسی است اگر در زمانۀ خویش تمام این چیزها را به حساب نیاورد. هنرمند نمیتواند غیر از این باشد. من نقاشام، اما نه نقاشِ محض، بلکه نقاشِ قرنِ بیستم: کسی که زندگیاش در جنبشِ انقلابیِ ایرلندی، شین فین، جنگها، هیروشیما، هیتلر، کمپهای مرگ، و خشونتهای روزمرهای گذشت که تمامِ لحظاتِ عمرش آنها را لمس کرده است. با همۀ اینها، از من میخواهند یک مُشت گُلِ صورتی بکشم... ولی من آن چیزی نیستم که میخواهند باشم. تنها اموری که علاقۀ مرا به خود جذب میکند مردماند: حماقتشان، روشهای زندگیشان، اضطرابهایشان، و این آگاهیِ عجیب و باورنکردنی و تصادفیِ بشری که محیطِ زیست را لَتوپار کرده، و شاید روزی به طورِ کامل زمین را نابود کند. من بدبین نیستم. روحیاتم، برعکس، مثبتاندیشانه است، ولی رُک هستم.»
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
"چیزها و اشیاء ما را شوکه نخواهند کرد الا وقتی در فرمی از خاطره بازنمایی گردند. وگرنه فقط میشوند چند قطره خون بر دیوار. اگر بیش از یکی دوبار تکرار شوند نیز توان شوکهکنندگی خود را از دست میدهند. برای شوک دادن به بیننده باید بدل به چیزی شوند بیش از چند قطره خون. باید در روان آدمی طنینانداز شوند و کل جهان پیرامونیات را آزار دهند و دچار اختلال کنند. بسیاری از آنچه هنر نام میگیرد فقط دلانگیز و فریباست و چیزی را در ما عوض نمیکند"
فرانسیس بیکن، خون بر کفِ زمین
http://Telegram.me/masoudriyahii
فرانسیس بیکن، خون بر کفِ زمین
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : فضای شهری، مجموعهای از هستیهای اجتماعی و بدنهاییست که در ارتباط با یکدیگر شکل میگیرد. شهر به مثابه یک کالبدِ بدنمند، با بدنِ شهروندان ارتباط برقرار میکند؛ و این اتصال و ارتباط است که چیزی به نامِ فضایِ شهری را ممکن میکند.
این اتصال و پیوند که در خیابانِ استقلالِ استانبول ترکیه ممکنشده و بدنِ دو هموطن را خارج از #وطن خویش، به یکدیگر پیوند داده؛ به میانجیِ آن هنرِ جاری در خیابانست؛ به میانجی آن صدایِ کمانچهای که ولو ناشیانه هم نواخته میشود، اما با بدنهای حاضر در آن فضا اتصال برقرار میکند و بدنِ این خواننده را، که دوستی ناماش را اقبالِ ناصر معرفی کرد، با آن صدا و آن بدن پیوند میدهد و کمکم این اتصال موجبِ فراخوانِ سایرِ بدنها نیز میشود.
هنرِ جاری در فضایِ عمومی، برای همه و هیچکس ارائه میشود. برایِ همه، از آن سو که برای سوژهی به خصوصی ارائه نشده و همگان میتوانند در آن فضا، اثر را تجربه کنند و برای هیچکس، از آن سو که شخصِ خاصی مالکِ آن نیست. هنری که در چنین فرم و فضایی ممکن میشود، اتصالِ دیگرگون و اثر متفاوتی نسبت به سایرِ فرمهای ارایه بر سوژههای حاضر میگذارد.
شهر و زندگیِ روزمرهی ممکن شده در آن میتواند محلی باشد برای بازتعریفِ مداومِ سوژهها در آن. بازتعریفی که درونِ یک دورِ تکراریِ وسواسی مصرفی گیر نیوفتاده. زیستِ تکراریِ سوژهی مصرفکننده، درونِ یک دایرهاست که سراسرش را لحظاتی تکراری از مصرفی به مصرفِ دیگر احاطه کرده و هیچکجایِ این دایره، لحظهای نیست که تا سوژه بیاستد و حتی به حرکتِ تکراری خود نگاه و درنگی کند؛ چه رسد به ایجادِ شکست در این رفتارِ وسواسیِ هولناکِ تکراری.
هنرِ جاریشده یا ارائهشده در فضایِ عمومی شهری، شکلی از گسست در همین چرخههای تکراری است. سوژهی مواجهشده با یک اثر –بنا به ژانر و نوع آن- لحظهای، فارغ از دلایلِ منطقیِ زندگی روزمرهی تکراریشدهاش، میایستد، به چیزی نگاه میکند، به چیزی گوش میدهد، چیزی را میخواند. این دیدنها و شنیدنها، بدنِ او را لحظهای در نقطهای نگه میدارد که پیش از آن، فقط از آن نقطه، عبور میکرده. چیزی تغییر کرده در حتی رفتارِ مداومِ بدنمند او که هیچ میخی در آن فضا، در حافظهاش نداشته. خاطره و شکلگیری آن، وجودِ عنصری برای بهیاد آوردنِ چیزی، چنین مکانیزمی دارد. شکلگرفتنِ احساسی چونان احساسِ تعلق به یک شهر، به یک جمعیت، به یک فضا، بر چنین لحظاتی از زندگی، میایستد، همینطور شکلگیری آنچه حافظه مینامندش نیز بر همین لحظاتِ بهظاهر ساده و پیشپا افتاده.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : فضای شهری، مجموعهای از هستیهای اجتماعی و بدنهاییست که در ارتباط با یکدیگر شکل میگیرد. شهر به مثابه یک کالبدِ بدنمند، با بدنِ شهروندان ارتباط برقرار میکند؛ و این اتصال و ارتباط است که چیزی به نامِ فضایِ شهری را ممکن میکند.
این اتصال و پیوند که در خیابانِ استقلالِ استانبول ترکیه ممکنشده و بدنِ دو هموطن را خارج از #وطن خویش، به یکدیگر پیوند داده؛ به میانجیِ آن هنرِ جاری در خیابانست؛ به میانجی آن صدایِ کمانچهای که ولو ناشیانه هم نواخته میشود، اما با بدنهای حاضر در آن فضا اتصال برقرار میکند و بدنِ این خواننده را، که دوستی ناماش را اقبالِ ناصر معرفی کرد، با آن صدا و آن بدن پیوند میدهد و کمکم این اتصال موجبِ فراخوانِ سایرِ بدنها نیز میشود.
هنرِ جاری در فضایِ عمومی، برای همه و هیچکس ارائه میشود. برایِ همه، از آن سو که برای سوژهی به خصوصی ارائه نشده و همگان میتوانند در آن فضا، اثر را تجربه کنند و برای هیچکس، از آن سو که شخصِ خاصی مالکِ آن نیست. هنری که در چنین فرم و فضایی ممکن میشود، اتصالِ دیگرگون و اثر متفاوتی نسبت به سایرِ فرمهای ارایه بر سوژههای حاضر میگذارد.
شهر و زندگیِ روزمرهی ممکن شده در آن میتواند محلی باشد برای بازتعریفِ مداومِ سوژهها در آن. بازتعریفی که درونِ یک دورِ تکراریِ وسواسی مصرفی گیر نیوفتاده. زیستِ تکراریِ سوژهی مصرفکننده، درونِ یک دایرهاست که سراسرش را لحظاتی تکراری از مصرفی به مصرفِ دیگر احاطه کرده و هیچکجایِ این دایره، لحظهای نیست که تا سوژه بیاستد و حتی به حرکتِ تکراری خود نگاه و درنگی کند؛ چه رسد به ایجادِ شکست در این رفتارِ وسواسیِ هولناکِ تکراری.
هنرِ جاریشده یا ارائهشده در فضایِ عمومی شهری، شکلی از گسست در همین چرخههای تکراری است. سوژهی مواجهشده با یک اثر –بنا به ژانر و نوع آن- لحظهای، فارغ از دلایلِ منطقیِ زندگی روزمرهی تکراریشدهاش، میایستد، به چیزی نگاه میکند، به چیزی گوش میدهد، چیزی را میخواند. این دیدنها و شنیدنها، بدنِ او را لحظهای در نقطهای نگه میدارد که پیش از آن، فقط از آن نقطه، عبور میکرده. چیزی تغییر کرده در حتی رفتارِ مداومِ بدنمند او که هیچ میخی در آن فضا، در حافظهاش نداشته. خاطره و شکلگیری آن، وجودِ عنصری برای بهیاد آوردنِ چیزی، چنین مکانیزمی دارد. شکلگرفتنِ احساسی چونان احساسِ تعلق به یک شهر، به یک جمعیت، به یک فضا، بر چنین لحظاتی از زندگی، میایستد، همینطور شکلگیری آنچه حافظه مینامندش نیز بر همین لحظاتِ بهظاهر ساده و پیشپا افتاده.
http://Telegram.me/masoudriyahii
بخشی از شعر بلند «اسماعیل»، رضا براهنی :
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
@masoudriyahii
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
@masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
عکس «نزاع در ایستگاه» از sam Rowley، لندن 2019 http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا عکس ضمیمه را ببینید ]
#مسعود_ریاحی : عکس را Sam Rowley، سال 2019، شبهنگام در متروی لندن گرفته. در مصاحبهای که بابت جایزه بردناش با این عکس داشته میگوید که: موشها اینجا به ندرت دعوا و نزاع میکنند، چراکه آدمها برایشان زیاد غذا میریزند.
اما در این عکس، او لحظهی نزاعشان را ثبت کرده؛ بر سر تکهای غذا.
- آنچه عکاس گفته، خاطرهی یک مترجم و جامعهشناسِ ایرانی را به یاد میآورد که سالها پیش در یکی از سخنرانیهایش که بحثِ #مترو تهران به وسط کشیده شد، گفت، چند روز پیش در لندن، هنگامی که از خانه بیرون میزند، به طعنه به رفیقاش میگوید که عه! اینجا که #تهران خودمونه...؛ در #خیابان داد و هوار میکشند، تاکسی کم هست، اتوبوس در حدِ انفجار آدم پر کرده و عدهای جا ماندهاند و بیحوصله، منتظرِ بعدیاند و امثالهم. و بعد دوستی میگوید که متروی لندن، نمیدانم به فلان دلیل سه روز تعطیل است.
- دو لحظهی متفاوت، و البته شبیه بههمدیگر که آن عکاس و آن مترجم گفتهاند؛ شکلگرفتنِ رفتارهایِ بعید را در موقعیتهایی که کمتر موجبِ شکلگیری آن رفتار میشد را نشان میدهند. موجودات و سوژههایی که در موقعیتهای گوناگون، خود و رفتار خود را مدام بازتعریف میکنند. سوژههایی که در موقعیتِ نبودِ مترو، بر روی زمین و خیابان میآیند و اتوبوس و تاکسی و غیره، به اندازهای نیست که هرکس بتواند بدونِ فشار به دیگری و نزاعی حداقلی، به مقصدش برسد. اینجاست که گزارههای سیاستزدایانه و ساختارزدایانه وارد میشوند و تفسیرهای مبتذلی از #فرهنگ یک اجتماع بهدست میدهد؛ فرهنگی که سیاسیتزدایی شده و در یک بیتاریخی و ناکجا شکلگرفته. شهروند، با شهر، و عناصر و آپاراتوسهای شهر وارد دیالوگ میشود، با شهروندانِ دیگر نیز همچنین؛ و اگر خود و حیات خود و منافعِ خود را در خطر ببینند، و تنها شکلِ رسیدن خود به مقصد را هُلدادن دیگری ببیند (شکلِ تقریبا همیشگی متروی تهران)، نه به مرور، که بهسرعت با ساختارِ جدید واردِ دیالوگ میشوند.
بحث، اینجا نه انکارِ #مقاومت سوژهاست و نه مجوز دادن به هر رفتار با تنزلِ آن به طبیعیانگاری و امثالهم. بحث سر توضیحِ چگونه ممکنشدن دو لحظه و دو رفتاراست، فارغ از گزارههای تنزلگرایی چون : پس چه چیزی خوباست؟ یا چه چیزی بد؟
کارگزاران سیاستزدایی از فرهنگ، در این لحظات، بهدنبالِ آموزش سوژهها میروند، نه تغییرِ ساز و کارِ ممکنشدن این رفتارِ سوژهها (مثلا توسعهی حمل و نقلِ #عمومی به اندازهای که جا برای همگان، براحتی ممکن باشد)
غذا که کم باشد، موجودات، بیشتر نزاع میکنند.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : عکس را Sam Rowley، سال 2019، شبهنگام در متروی لندن گرفته. در مصاحبهای که بابت جایزه بردناش با این عکس داشته میگوید که: موشها اینجا به ندرت دعوا و نزاع میکنند، چراکه آدمها برایشان زیاد غذا میریزند.
اما در این عکس، او لحظهی نزاعشان را ثبت کرده؛ بر سر تکهای غذا.
- آنچه عکاس گفته، خاطرهی یک مترجم و جامعهشناسِ ایرانی را به یاد میآورد که سالها پیش در یکی از سخنرانیهایش که بحثِ #مترو تهران به وسط کشیده شد، گفت، چند روز پیش در لندن، هنگامی که از خانه بیرون میزند، به طعنه به رفیقاش میگوید که عه! اینجا که #تهران خودمونه...؛ در #خیابان داد و هوار میکشند، تاکسی کم هست، اتوبوس در حدِ انفجار آدم پر کرده و عدهای جا ماندهاند و بیحوصله، منتظرِ بعدیاند و امثالهم. و بعد دوستی میگوید که متروی لندن، نمیدانم به فلان دلیل سه روز تعطیل است.
- دو لحظهی متفاوت، و البته شبیه بههمدیگر که آن عکاس و آن مترجم گفتهاند؛ شکلگرفتنِ رفتارهایِ بعید را در موقعیتهایی که کمتر موجبِ شکلگیری آن رفتار میشد را نشان میدهند. موجودات و سوژههایی که در موقعیتهای گوناگون، خود و رفتار خود را مدام بازتعریف میکنند. سوژههایی که در موقعیتِ نبودِ مترو، بر روی زمین و خیابان میآیند و اتوبوس و تاکسی و غیره، به اندازهای نیست که هرکس بتواند بدونِ فشار به دیگری و نزاعی حداقلی، به مقصدش برسد. اینجاست که گزارههای سیاستزدایانه و ساختارزدایانه وارد میشوند و تفسیرهای مبتذلی از #فرهنگ یک اجتماع بهدست میدهد؛ فرهنگی که سیاسیتزدایی شده و در یک بیتاریخی و ناکجا شکلگرفته. شهروند، با شهر، و عناصر و آپاراتوسهای شهر وارد دیالوگ میشود، با شهروندانِ دیگر نیز همچنین؛ و اگر خود و حیات خود و منافعِ خود را در خطر ببینند، و تنها شکلِ رسیدن خود به مقصد را هُلدادن دیگری ببیند (شکلِ تقریبا همیشگی متروی تهران)، نه به مرور، که بهسرعت با ساختارِ جدید واردِ دیالوگ میشوند.
بحث، اینجا نه انکارِ #مقاومت سوژهاست و نه مجوز دادن به هر رفتار با تنزلِ آن به طبیعیانگاری و امثالهم. بحث سر توضیحِ چگونه ممکنشدن دو لحظه و دو رفتاراست، فارغ از گزارههای تنزلگرایی چون : پس چه چیزی خوباست؟ یا چه چیزی بد؟
کارگزاران سیاستزدایی از فرهنگ، در این لحظات، بهدنبالِ آموزش سوژهها میروند، نه تغییرِ ساز و کارِ ممکنشدن این رفتارِ سوژهها (مثلا توسعهی حمل و نقلِ #عمومی به اندازهای که جا برای همگان، براحتی ممکن باشد)
غذا که کم باشد، موجودات، بیشتر نزاع میکنند.
http://Telegram.me/masoudriyahii