مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Budapest, 1945 http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا عکس را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی : این عکس در ژانویهی سال 1945 در محاصرهی بوداپستِ مجارستان گرفتهشده؛ حدودا یکماه پیشاز #سقوط و تسلیمِ کامل شهر به متفقین.
دو اسب، چونان امری ناآشنا در میانِ ویرانههای آشنایِ جنگ، عبور میکنند که این قاب بسته میشود؛ در لحظهای بینابینیِ شهری که در آستانهی سقوط است. اسبها بدونِ سوارانشان، مربوط به هیچکدام از طرفِ دعوا و جنگ نیستند، و همین موجب شده تا بهجایِ لولهی تفنگ، یک دوربین به سمتشان نشانه رود. دوربینها، شکلِ والایش یافته و تصعید شدهای از اسلحهاند و تو گویی بههنگامِ فشردنِ دکمهی آن آپاراتوس، لحظهای در لحظهای میمیرد.
#شهر، اینجا در محاصرهاست، و فقط اسبهای نیروهای مجار و اس اس، آزادند که بچرند در شهرِ در آستانهی سقوط. تو گویی که از قتلگاهِ ارلیک خان [خدایِ #جهنم] گریختهباشند. ارلیک خان را در اسطورههای مجارستان، خدایِ جهنم مینامند. خدایی که لعن و نفرین شدهاست و به زیرِ زمین رفتهاست.
برای رضایت ارلیک، گفتهاند که گاه اسبهایی سیاه را قربانی میکردند. اسبهایی چونان اسبهای این قاب. این دو جان، از قتلگاه گریختهاند و گویی در فضایی مابینِ بیداری و خوابِ شهر، چونان روحی سرگردان در حالِ چرخیدناند؛ پنداری، قابیست از رویایِ بوداپست، در ژانویهی سال 45.
جملهای منسوب به ارسطوست که : «امید، رویایِ بیداری است»، یا «#امید، رویایی به هنگامِ بیداری است»؛ تو گویی در این لحظهی تاریخی، رویایِ شهرِ در آستانهی سقوط و متلاشی شدن، رهاییای چونان این دوجانِ گریختهاز قتلگاه است.
امیدی که یک پا در بیداری، و یک پا در رویا دارد. امیدی بینابینی، در میانِ دو فضا، دو چیز که یکدیگر را پس میزنند. این ناهمخوان بودن، این شمایلِ کولاژگونهی قاب؛ همنشینی دو اسبِ بیسوار، وسطِ خیابانی که ویرانهها احاطهاش کرده، آن را به رویا نزدیکتر میکند. تو گویی، رویایِ شهر در این هنگام، میل به چنین قابیست؛ جانهایی رها، میانِ آوار جنگ، ویرانههای تاریخ؛ جانهایی گریختهاز چنگِ ارلیکخان.
تجربهی نگاه به این قاب، توگویی نگاه به لحظهای در تاریخِ یک شهر است که چیزی را در رویای خود دیده؛ در ژانویهی سال 45، اندکی پیش از پایان جنگ دوم. قابی از امیدِ شهر، گیر کرده در فضایی مابین بیداری و خواب.
عکاس:ناشناس
#Budapest 1945
War world 2
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : این عکس در ژانویهی سال 1945 در محاصرهی بوداپستِ مجارستان گرفتهشده؛ حدودا یکماه پیشاز #سقوط و تسلیمِ کامل شهر به متفقین.
دو اسب، چونان امری ناآشنا در میانِ ویرانههای آشنایِ جنگ، عبور میکنند که این قاب بسته میشود؛ در لحظهای بینابینیِ شهری که در آستانهی سقوط است. اسبها بدونِ سوارانشان، مربوط به هیچکدام از طرفِ دعوا و جنگ نیستند، و همین موجب شده تا بهجایِ لولهی تفنگ، یک دوربین به سمتشان نشانه رود. دوربینها، شکلِ والایش یافته و تصعید شدهای از اسلحهاند و تو گویی بههنگامِ فشردنِ دکمهی آن آپاراتوس، لحظهای در لحظهای میمیرد.
#شهر، اینجا در محاصرهاست، و فقط اسبهای نیروهای مجار و اس اس، آزادند که بچرند در شهرِ در آستانهی سقوط. تو گویی که از قتلگاهِ ارلیک خان [خدایِ #جهنم] گریختهباشند. ارلیک خان را در اسطورههای مجارستان، خدایِ جهنم مینامند. خدایی که لعن و نفرین شدهاست و به زیرِ زمین رفتهاست.
برای رضایت ارلیک، گفتهاند که گاه اسبهایی سیاه را قربانی میکردند. اسبهایی چونان اسبهای این قاب. این دو جان، از قتلگاه گریختهاند و گویی در فضایی مابینِ بیداری و خوابِ شهر، چونان روحی سرگردان در حالِ چرخیدناند؛ پنداری، قابیست از رویایِ بوداپست، در ژانویهی سال 45.
جملهای منسوب به ارسطوست که : «امید، رویایِ بیداری است»، یا «#امید، رویایی به هنگامِ بیداری است»؛ تو گویی در این لحظهی تاریخی، رویایِ شهرِ در آستانهی سقوط و متلاشی شدن، رهاییای چونان این دوجانِ گریختهاز قتلگاه است.
امیدی که یک پا در بیداری، و یک پا در رویا دارد. امیدی بینابینی، در میانِ دو فضا، دو چیز که یکدیگر را پس میزنند. این ناهمخوان بودن، این شمایلِ کولاژگونهی قاب؛ همنشینی دو اسبِ بیسوار، وسطِ خیابانی که ویرانهها احاطهاش کرده، آن را به رویا نزدیکتر میکند. تو گویی، رویایِ شهر در این هنگام، میل به چنین قابیست؛ جانهایی رها، میانِ آوار جنگ، ویرانههای تاریخ؛ جانهایی گریختهاز چنگِ ارلیکخان.
تجربهی نگاه به این قاب، توگویی نگاه به لحظهای در تاریخِ یک شهر است که چیزی را در رویای خود دیده؛ در ژانویهی سال 45، اندکی پیش از پایان جنگ دوم. قابی از امیدِ شهر، گیر کرده در فضایی مابین بیداری و خواب.
عکاس:ناشناس
#Budapest 1945
War world 2
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Photo
از فرسوگی تا پرتاب شدن
منتشر شده در مجله مروارید، شماره بیستم.
مسعود ریاحی
در پایانِ نمایشنامهی «در انتظارِ گودو» ساموئل بکت، پس از گفتگویِ پایانیِ استراگون [خب؟ بریم؟] و ولادیمر [آره بریم]، در دستورِ صحنه نوشتهاست {آنها حرکت نمیکنند}؛ نمایشنامهای که با این جمله از استراگون آغاز شده بود : «هیچ کاری نمیشه کرد»، پساز انتظار و گفتگویی طولانی که گودو نمیآید و آن دو شخصیت قصدِ رفتن میکنند، به «حرکت نکردن» منجر میشود؛ اما آن دو بر خلافِ آنچه در دستورات متن نوشتهشدهاست، حرکت میکنند؛ حرکت به سویِ هیچ؛ با هیچکاری کردن، با فرسودنِ خود در مسیرِ هیچ.
ادامه مطلب 👇
https://telegra.ph/%D8%A7%D8%B2-%D9%81%D8%B1%D8%B3%D9%88%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%AA%D8%A7-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%85-08-13
منتشر شده در مجله مروارید، شماره بیستم.
مسعود ریاحی
در پایانِ نمایشنامهی «در انتظارِ گودو» ساموئل بکت، پس از گفتگویِ پایانیِ استراگون [خب؟ بریم؟] و ولادیمر [آره بریم]، در دستورِ صحنه نوشتهاست {آنها حرکت نمیکنند}؛ نمایشنامهای که با این جمله از استراگون آغاز شده بود : «هیچ کاری نمیشه کرد»، پساز انتظار و گفتگویی طولانی که گودو نمیآید و آن دو شخصیت قصدِ رفتن میکنند، به «حرکت نکردن» منجر میشود؛ اما آن دو بر خلافِ آنچه در دستورات متن نوشتهشدهاست، حرکت میکنند؛ حرکت به سویِ هیچ؛ با هیچکاری کردن، با فرسودنِ خود در مسیرِ هیچ.
ادامه مطلب 👇
https://telegra.ph/%D8%A7%D8%B2-%D9%81%D8%B1%D8%B3%D9%88%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%AA%D8%A7-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%85-08-13
Telegraph
از فرسودگی تا پرتاب شدن| مجله مروارید،شماره بیستم
در پایانِ نمایشنامهی «در انتظارِ گودو» ساموئل بکت، پس از گفتگویِ پایانیِ استراگون [خب؟ بریم؟] و ولادیمر [آره بریم]، در دستورِ صحنه نوشتهاست {آنها حرکت نمیکنند}؛ نمایشنامهای که با این جمله از استراگون آغاز شده بود : «هیچ کاری نمیشه کرد»، پساز انتظار…
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
تیشرتی با تصویر سقوط آدمها از هواپیمای فرودگاه کابل.
[ابتدا عکس را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : تبدیل «امر هولآور» به امورِ طبیعی و بهنجار و امثالهم، چگونه ممکن میشود؟ چه مکانیزمی امور نامطبوع، متناقض و آزاردهنده را تبدیل به اموری میکند که دیگر، همچون پیشاز آن، آزاردهنده و نامطبوع به نظر نمیرسند؟ این تبدیلها به نفع چه نیروهاییست و علیه کدام نیروهاست؟
تیشرتهایی با تصویرِ سقوط آدمها از هواپیما در کابل، مدِ لباسِ زنانِ مبارزِ کوبانی توسطِ برند H & M، مدِ لباسِ کودکانی که کار میکنند و عکاسی از مدلی که لباسِ فالگیر و کارتنخوابها را پوشیده و صدها مثالِ اینچنینی، چگونه ممکن میشوند؟
ساز و کاری که این پدیدهها را ممکن کرده، چیزی بیشاز کاسبی با بحران و نکبتاست. این توضیح که صرفا اینها پول درآوردن از هر طریقیاست، یا توضیحِ اینکه سیستمِ اقتصادیِ سرمایهدارانهی غالب، بیاعتنا به هرآنچیزیست جز تبدیلِ آن امر به کسبِ سود؛ توضیحِ کافیای برای این پدیده نیست.
آنچه مهمتر است، ساز و کاریاست که قصد دارد سوژهها را با هر امرِ دهشتناکی که در وضعِ موجود است «بیگانه» کند. بیگانهسازی، از طریقِ بدیهی و بهنجار نشان دادنِ آنچه که دهشتناک، نابهنجار، ظلم، تناقض و امثالهم است. اینها با سرکوب و تقلیلِ حساسیتِ سوژه، به آن امور ممکن میشود. بقولِ سانتاگ، آنجا که در نقدِ عکسهای دایان آربس مینویسد، اشارهی مهمی دارد به اینکه بسیاری از عکسهای او، نشان دادنِ واکنشِ شفقتآمیز را بیربط جلوه میدهند.
مسئله اصلی آنجا بههم نریختناست، اینکه بتوانیم با خونسردی با امرِ هولناک روبهرو شویم.
ساز و کارِ عملِ این تیشرتها، چندان متفاوت با ساز و کارِ گفتمانِ رایجِ شبهروانشناسی بازاریای نیست که وظیفهاش تولید سوژهایست که قرارست با «واقعیت» بیگانه شود؛ واقعیتی که سرشار از امورِ نامطبوع، ظلم، جبر، دهشت و سرکوبِ ساختاریاست.
یکی، واقعیتِ هولناک را از طریقِ بزککردن و جدا کردنِ آن از زمینهاش، سرکوب میکند، و دیگری با انکارِ آن امورِ دهشتناک در واقعیت. در هر دو تناقضات و امور نامطبوع و مکانیزمِ ممکن شدنِ آن دهشتها در واقعیت، و وضعِ موجود لاپوشانی میشود و تناقضات، بهجای حل، بلاموضوع. مثالِ اغراقآمیزی شاید نزدیکی این دو را بههم نشان دهد : «دیدنِ جذابیتهای باران آدم از آسمان»؛ بهجای توجه به چرایی و چگونه ممکنشدن این مرگها.
از دسترفتنِ واقعیتِ، با تناقضات و تعارضاتِ دروناش که اگر افشا شوند، وضعِ موجود را برهم میزنند، یکی از ساز و کارهای محصولاتی این چنینیاست. میخواهد در میدان هنر باشد، یا میدانِ شبهاندیشه، یا میدانِ محصولاتِ تجاریای چون این لباسها.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : تبدیل «امر هولآور» به امورِ طبیعی و بهنجار و امثالهم، چگونه ممکن میشود؟ چه مکانیزمی امور نامطبوع، متناقض و آزاردهنده را تبدیل به اموری میکند که دیگر، همچون پیشاز آن، آزاردهنده و نامطبوع به نظر نمیرسند؟ این تبدیلها به نفع چه نیروهاییست و علیه کدام نیروهاست؟
تیشرتهایی با تصویرِ سقوط آدمها از هواپیما در کابل، مدِ لباسِ زنانِ مبارزِ کوبانی توسطِ برند H & M، مدِ لباسِ کودکانی که کار میکنند و عکاسی از مدلی که لباسِ فالگیر و کارتنخوابها را پوشیده و صدها مثالِ اینچنینی، چگونه ممکن میشوند؟
ساز و کاری که این پدیدهها را ممکن کرده، چیزی بیشاز کاسبی با بحران و نکبتاست. این توضیح که صرفا اینها پول درآوردن از هر طریقیاست، یا توضیحِ اینکه سیستمِ اقتصادیِ سرمایهدارانهی غالب، بیاعتنا به هرآنچیزیست جز تبدیلِ آن امر به کسبِ سود؛ توضیحِ کافیای برای این پدیده نیست.
آنچه مهمتر است، ساز و کاریاست که قصد دارد سوژهها را با هر امرِ دهشتناکی که در وضعِ موجود است «بیگانه» کند. بیگانهسازی، از طریقِ بدیهی و بهنجار نشان دادنِ آنچه که دهشتناک، نابهنجار، ظلم، تناقض و امثالهم است. اینها با سرکوب و تقلیلِ حساسیتِ سوژه، به آن امور ممکن میشود. بقولِ سانتاگ، آنجا که در نقدِ عکسهای دایان آربس مینویسد، اشارهی مهمی دارد به اینکه بسیاری از عکسهای او، نشان دادنِ واکنشِ شفقتآمیز را بیربط جلوه میدهند.
مسئله اصلی آنجا بههم نریختناست، اینکه بتوانیم با خونسردی با امرِ هولناک روبهرو شویم.
ساز و کارِ عملِ این تیشرتها، چندان متفاوت با ساز و کارِ گفتمانِ رایجِ شبهروانشناسی بازاریای نیست که وظیفهاش تولید سوژهایست که قرارست با «واقعیت» بیگانه شود؛ واقعیتی که سرشار از امورِ نامطبوع، ظلم، جبر، دهشت و سرکوبِ ساختاریاست.
یکی، واقعیتِ هولناک را از طریقِ بزککردن و جدا کردنِ آن از زمینهاش، سرکوب میکند، و دیگری با انکارِ آن امورِ دهشتناک در واقعیت. در هر دو تناقضات و امور نامطبوع و مکانیزمِ ممکن شدنِ آن دهشتها در واقعیت، و وضعِ موجود لاپوشانی میشود و تناقضات، بهجای حل، بلاموضوع. مثالِ اغراقآمیزی شاید نزدیکی این دو را بههم نشان دهد : «دیدنِ جذابیتهای باران آدم از آسمان»؛ بهجای توجه به چرایی و چگونه ممکنشدن این مرگها.
از دسترفتنِ واقعیتِ، با تناقضات و تعارضاتِ دروناش که اگر افشا شوند، وضعِ موجود را برهم میزنند، یکی از ساز و کارهای محصولاتی این چنینیاست. میخواهد در میدان هنر باشد، یا میدانِ شبهاندیشه، یا میدانِ محصولاتِ تجاریای چون این لباسها.
http://Telegram.me/masoudriyahii
ما از آیندگان خواهیم خواست که یادآور شکستها و رنجهایمان باشند.
این یک تسلی است. تنها تسلی، برای آنانی که دیگر امیدی به تسلی ندارند.
والتر بنیامین
این یک تسلی است. تنها تسلی، برای آنانی که دیگر امیدی به تسلی ندارند.
والتر بنیامین
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
اجرای مجتبی ضابط http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : چند دوستی این ویدئو را بازنشر کرده بودند؛ یکیشان همراه با ابراز تاسفی که: «هنر را چه شدهاست» و جای هنرمند اینجاست؟ و حیف که این صدا و چرا شناخته شده نیستند اینها و امثالهم. سوالی مبتذل هم با همین مضامین از مخاطباناش پرسیده بود.
شبیه این نظرات را بسیاری دربابِ هنرِ خیابانی هم میگویند.
این نوشته، هم پاسخ سادهای به آن دوست است و هم ذکر چند نکته درباب این تقلیلگرایی:
بله، جایِ هنر، دقیقا همینجاست، متنِ زندگی روزمره. آن هنرمندانِ خیابان هم، در جایِ درستشان هستند؛ در بازپسگیری شهر، در تلاش برای خلق «لحظه رهایی» برای خود و دیگران؛ تولیدِ فضایی برای سازماندهی و شکلدهی مجدد به شهر، به زندگیِ تحتِ انواعِ انقیاد، در تلاش برای زیباییشناسی زندگی روزمره، در تلاش برای تبدیلِ شهر، تبدیلِ زندگی به اثرِ هنری، در تلاش برایِ ارائهی هنر، در شکلِ غیرکالایی و مصرفیشدهاش، در تلاش برای اعادهی هنر، از انقیادِ غالبهای از پیش آمدهشده برای ارایه.
همانگونه که نوازندهی محترمِ این ویدئو مجتبی ضابط در صفحهی اینستاگراماش، دربابِ موسیقی نواحییی که مینوازد، نوشته: «موسیقی در هرجایی، زبان دومآدماست... از بچگی میشنویم و مینوازیم... موسیقی نفسمان و زندگیمان است». مجتبی ضابط کچکار هم هست؛ و خوب میداند دارد چه میکند و نوشته این را.
اما چه میشود که آن پرسشها برای آن دوستِ مذکور و بسیاری دیگر رخ میدهد؟ خودِ این ماجرا، محلِ پرسش مهمتریست. دوستِ مذکور یا بسیاری دیگر، هنگامی که با هنری مواجهه میشوند که از قضا مهارتِ هنرمند در آن، برابر با شکلهای رسمی، و یا بهتر از آنهاست، حیرت میکنند که: «چرا او کشف نشده»، «چرا دیده نشده»
پیشفرض این پرسش، چنین است که توگویی در وضعیت فعلی غالب، همان دیدهشدنهای غالب که چه بسا این هنرمندان در پیاش نیستند؛ بر اساس مهارتها و لیاقتها و فرصتِ رقابتِ برابر بوده! آیا همان مفهومِ عامهپسندِ «موفقبت» در گفتمانِ غالبِ جامعهنمایش و مصرفی، بر اساس پتانسیلها و قدرت و صلاحیت سوژه بوده؟
شاید کارکردِ مسابقههای مبتذلِ استعدادیابی خارجی و داخلی، در از میان بردنِ این پرسشهاست و ایجاد این توهم که دارند کاری برای استعداد میکنند [بلاخره کشف میشوید، نشوید تقصیر خودتان بوده که شرکت نکردید در این اخرین فرصت]، کاری برایِ رقابت برابر. بگذریم از تلاشی که برای بلیعدنِ همان باقیماندههای خلاقی میکنند که هنوز جذبِ شکلِ رسمی و مصرفی هنرِ اخته نشدهاند.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : چند دوستی این ویدئو را بازنشر کرده بودند؛ یکیشان همراه با ابراز تاسفی که: «هنر را چه شدهاست» و جای هنرمند اینجاست؟ و حیف که این صدا و چرا شناخته شده نیستند اینها و امثالهم. سوالی مبتذل هم با همین مضامین از مخاطباناش پرسیده بود.
شبیه این نظرات را بسیاری دربابِ هنرِ خیابانی هم میگویند.
این نوشته، هم پاسخ سادهای به آن دوست است و هم ذکر چند نکته درباب این تقلیلگرایی:
بله، جایِ هنر، دقیقا همینجاست، متنِ زندگی روزمره. آن هنرمندانِ خیابان هم، در جایِ درستشان هستند؛ در بازپسگیری شهر، در تلاش برای خلق «لحظه رهایی» برای خود و دیگران؛ تولیدِ فضایی برای سازماندهی و شکلدهی مجدد به شهر، به زندگیِ تحتِ انواعِ انقیاد، در تلاش برای زیباییشناسی زندگی روزمره، در تلاش برای تبدیلِ شهر، تبدیلِ زندگی به اثرِ هنری، در تلاش برایِ ارائهی هنر، در شکلِ غیرکالایی و مصرفیشدهاش، در تلاش برای اعادهی هنر، از انقیادِ غالبهای از پیش آمدهشده برای ارایه.
همانگونه که نوازندهی محترمِ این ویدئو مجتبی ضابط در صفحهی اینستاگراماش، دربابِ موسیقی نواحییی که مینوازد، نوشته: «موسیقی در هرجایی، زبان دومآدماست... از بچگی میشنویم و مینوازیم... موسیقی نفسمان و زندگیمان است». مجتبی ضابط کچکار هم هست؛ و خوب میداند دارد چه میکند و نوشته این را.
اما چه میشود که آن پرسشها برای آن دوستِ مذکور و بسیاری دیگر رخ میدهد؟ خودِ این ماجرا، محلِ پرسش مهمتریست. دوستِ مذکور یا بسیاری دیگر، هنگامی که با هنری مواجهه میشوند که از قضا مهارتِ هنرمند در آن، برابر با شکلهای رسمی، و یا بهتر از آنهاست، حیرت میکنند که: «چرا او کشف نشده»، «چرا دیده نشده»
پیشفرض این پرسش، چنین است که توگویی در وضعیت فعلی غالب، همان دیدهشدنهای غالب که چه بسا این هنرمندان در پیاش نیستند؛ بر اساس مهارتها و لیاقتها و فرصتِ رقابتِ برابر بوده! آیا همان مفهومِ عامهپسندِ «موفقبت» در گفتمانِ غالبِ جامعهنمایش و مصرفی، بر اساس پتانسیلها و قدرت و صلاحیت سوژه بوده؟
شاید کارکردِ مسابقههای مبتذلِ استعدادیابی خارجی و داخلی، در از میان بردنِ این پرسشهاست و ایجاد این توهم که دارند کاری برای استعداد میکنند [بلاخره کشف میشوید، نشوید تقصیر خودتان بوده که شرکت نکردید در این اخرین فرصت]، کاری برایِ رقابت برابر. بگذریم از تلاشی که برای بلیعدنِ همان باقیماندههای خلاقی میکنند که هنوز جذبِ شکلِ رسمی و مصرفی هنرِ اخته نشدهاند.
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : ریتم یا ضربآهنگ، از تکرارِ پیدرپی یک حرکت پایدار، در مدت زمانی مشخص بهوجود میآید. این تکرارِ پیدرپی، گاه موجبِ فراموشی آن ضربآهنگ میشود. تکرار، امر ناآشنا را، به مرور آشنا و بدیهی نشان میدهد. تشخیصِ این ضربآهنگ، تشیخصِ تکرارِ بیاهمیت و عادیشده، خود سازندهی یک فیگور است.
ویدئوی #ابوفهد_الدوفش، چیزی بیشاز یک ویدئویِ «باحال» و وایرالشدهی مرسومِ فضایِ شبکههای اجتماعی، برای نشاندادن، دارد. این پیوندی که میانِ صدایِ مخدوش و مکررِ ماشینِ لباسشویی [یک بدن] با صدایِ عود و آواز ابوفهد[بدنی دیگر] ایجاد میشود، یک بدنِ سومی را میسازد که فیگورِ قابلِ تعمیمِ یک آرتیست میتواند باشد؛ فیگوری که ضربِآهنگهای وضعیت را شناسایی میکند و هنرش را بر آن بنا میکند. نیت یا هدفِ ابوفهد اینجا اهمیتی ندارد که چه بسا بسیاری بگویند یک ویدئویِ باحالِ ساده که این حرفها را ندارد؛ چیزی که مهماست، فهمِ مکانیزمِ عملِ اوست.
بخشی از کاری که آرتیستِ موزیسین انجام میدهد، شنیدنی کردنِ ناشنیدیهاست؛ به این اعتبار، فیگورِ آرتیست، بداهتزدایی، عادتزدایی از امورِ بدیهی و عادیست. آرتیست، اینها را با فهمِ و شناسایی و رصدِ ضربآهنگِ حیاتِ اجتماعی و طبیعی، خلق میکند.
آرتیستی که هنرش، با بدنِهای حاضر و زنده و در جریانِ وضعیت، پیوند برقرار میکند و بدن سومی را میسازد.
مکانیزمِ عملِ این موزیسین، چونان یک پیکرتراش، طرحِ نادیدنی را در تودههای تکرارشوندهی سنگها، دیدنی و رویتپذیر میکند.
این مکانیزمِ عمل، سازندهی فیگوریاست که نسبتاش با وضعیت و زندگی روزمره، بهگونهای است که هیچ تکرار و ریتمی، موجب نمیشود تا هالهای از فراموشی، هالهای از امرعادی و بدیهی، گِرد آن شکل بگیرد. تکرار، محل توجه و محل پرسش است.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : ریتم یا ضربآهنگ، از تکرارِ پیدرپی یک حرکت پایدار، در مدت زمانی مشخص بهوجود میآید. این تکرارِ پیدرپی، گاه موجبِ فراموشی آن ضربآهنگ میشود. تکرار، امر ناآشنا را، به مرور آشنا و بدیهی نشان میدهد. تشخیصِ این ضربآهنگ، تشیخصِ تکرارِ بیاهمیت و عادیشده، خود سازندهی یک فیگور است.
ویدئوی #ابوفهد_الدوفش، چیزی بیشاز یک ویدئویِ «باحال» و وایرالشدهی مرسومِ فضایِ شبکههای اجتماعی، برای نشاندادن، دارد. این پیوندی که میانِ صدایِ مخدوش و مکررِ ماشینِ لباسشویی [یک بدن] با صدایِ عود و آواز ابوفهد[بدنی دیگر] ایجاد میشود، یک بدنِ سومی را میسازد که فیگورِ قابلِ تعمیمِ یک آرتیست میتواند باشد؛ فیگوری که ضربِآهنگهای وضعیت را شناسایی میکند و هنرش را بر آن بنا میکند. نیت یا هدفِ ابوفهد اینجا اهمیتی ندارد که چه بسا بسیاری بگویند یک ویدئویِ باحالِ ساده که این حرفها را ندارد؛ چیزی که مهماست، فهمِ مکانیزمِ عملِ اوست.
بخشی از کاری که آرتیستِ موزیسین انجام میدهد، شنیدنی کردنِ ناشنیدیهاست؛ به این اعتبار، فیگورِ آرتیست، بداهتزدایی، عادتزدایی از امورِ بدیهی و عادیست. آرتیست، اینها را با فهمِ و شناسایی و رصدِ ضربآهنگِ حیاتِ اجتماعی و طبیعی، خلق میکند.
آرتیستی که هنرش، با بدنِهای حاضر و زنده و در جریانِ وضعیت، پیوند برقرار میکند و بدن سومی را میسازد.
مکانیزمِ عملِ این موزیسین، چونان یک پیکرتراش، طرحِ نادیدنی را در تودههای تکرارشوندهی سنگها، دیدنی و رویتپذیر میکند.
این مکانیزمِ عمل، سازندهی فیگوریاست که نسبتاش با وضعیت و زندگی روزمره، بهگونهای است که هیچ تکرار و ریتمی، موجب نمیشود تا هالهای از فراموشی، هالهای از امرعادی و بدیهی، گِرد آن شکل بگیرد. تکرار، محل توجه و محل پرسش است.
http://Telegram.me/masoudriyahii
Forwarded from مسعود ریاحی | masoud.riyahi
فرانسیس بیکن نقاش، در مصاحبه ای میگوید : «خشونتِ بشر از ازل بوده، حتی در قرنِ متمدنِ خودمان میبینیم شروع به ساختنِ بمبهایی کردیم که قادر است هزاران بار کرۀ زمین را نابود کند. یک هنرمند چه کسی است اگر در زمانۀ خویش تمام این چیزها را به حساب نیاورد. هنرمند نمیتواند غیر از این باشد. من نقاشام، اما نه نقاشِ محض، بلکه نقاشِ قرنِ بیستم: کسی که زندگیاش در جنبشِ انقلابیِ ایرلندی، شین فین، جنگها، هیروشیما، هیتلر، کمپهای مرگ، و خشونتهای روزمرهای گذشت که تمامِ لحظاتِ عمرش آنها را لمس کرده است. با همۀ اینها، از من میخواهند یک مُشت گُلِ صورتی بکشم... ولی من آن چیزی نیستم که میخواهند باشم. تنها اموری که علاقۀ مرا به خود جذب میکند مردماند: حماقتشان، روشهای زندگیشان، اضطرابهایشان، و این آگاهیِ عجیب و باورنکردنی و تصادفیِ بشری که محیطِ زیست را لَتوپار کرده، و شاید روزی به طورِ کامل زمین را نابود کند. من بدبین نیستم. روحیاتم، برعکس، مثبتاندیشانه است، ولی رُک هستم.»
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
"چیزها و اشیاء ما را شوکه نخواهند کرد الا وقتی در فرمی از خاطره بازنمایی گردند. وگرنه فقط میشوند چند قطره خون بر دیوار. اگر بیش از یکی دوبار تکرار شوند نیز توان شوکهکنندگی خود را از دست میدهند. برای شوک دادن به بیننده باید بدل به چیزی شوند بیش از چند قطره خون. باید در روان آدمی طنینانداز شوند و کل جهان پیرامونیات را آزار دهند و دچار اختلال کنند. بسیاری از آنچه هنر نام میگیرد فقط دلانگیز و فریباست و چیزی را در ما عوض نمیکند"
فرانسیس بیکن، خون بر کفِ زمین
http://Telegram.me/masoudriyahii
فرانسیس بیکن، خون بر کفِ زمین
http://Telegram.me/masoudriyahii