Telegram Web Link
💭 البته پارانویایی که در بخش جنایت قرار می‌گیرد. برای مثال راوی در جمله‌ی اول اعتراف می‌کند که خیلی بیمار است، ولی نمی‌تواند درک کند که چرا دیگران فکر می‌کنند او دیوانه است. اولین اعتراف او که می‌گوید: «حقیقت دارد.» یعنی که گناه خود را پذیرفته است. داستان مروری بر وحشت است، ولی بیشتر اختصاص دارد به خاطراتی از وحشت که راوی را به وقایع گذشته ربط می‌دهد و با همین اولین واژه، راوی خواننده را با خود می‌کشد. این داستان در حقیقت داستانی روانشناسی است راجع به مرد دیوانه‌ای که پیرمردی را می‌کشد. داستانِ وحشت است که با اول شخص بیان می‌شود. این داستان، از نقطه‌ نظر توجهِ خوانندگان و تاثیرگذاری، بسیار ستوده شده است و نمونه‌ی بهترین داستان کوتاه در زمان خودش است. در این داستان آلن پو توانایی بیرون‌ آوردن بخش تاریک انسانی را داشته است. این داستان جلودار نووِل مدرن [رمان مدرن] و فیلم‌هایی است که با مسایل رئالِ سایکولوژیکی سر و کار دارند.

💭 راوی داستان برای دفاع از دیوانه‌ نبودن خودش، از بالاترین ظرفیت حس‌هایش استفاده می‌کند. می‌گوید گوش‌هام خیلی تیز شده‌اند. از این قابلیت به عنوان دلیلی برای دیوانه‌ نبودنش استفاده می‌کند و با این تواناییِ خاص، رفتار و منشِ خودش را با دقت فراوان بازگو می‌کند و از ابزارهایی مطابق با سلیقه‌ی روز خودش، برای اثبات نرمال‌ بودنش استفاده می‌کند. به‌ هر حال، آن چیزی که این راوی را دیوانه نشان می‌دهد این است که فهم متصل‌ بودنِ فرم و موضوع را در داستانی که می‌گوید، ندارد. یعنی فرمِ بسیار خاصی را آفریده، اما ناخواسته داستانِ جنایت‌ کاری را می‌گوید که به دیوانه‌ بودن خودش که نمی‌خواهد بپذیردش خیانت می‌کند. یعنی نشان می‌دهد که اتفاقا چقدر هم دیوانه است. مسئله‌ی دیگری که در داستان مرکزیت دارد درگیری استرس و اضطراب میان عشق و نفرت است. پو در اینجا در یک رازِ روانشناسی سفر می‌کند، که راجع به مردمی است که کسی را دوست دارند ولی آزارش می‌دهند.

💭 پو به این تناقضْ پنجاه سال قبل از آن که زیگموند فروید آن را در تئوریِ ذهن بگنجاند و بررسی کند، نگاه کرده است. راوی داستان، پیرمرد را دوست دارد، پول و ثروتش را نمی‌خواهد و هیچ انتقامی هم برای تلافی در کار نیست، بلکه انگیزه‌ای را مطرح می‌کند که معمولا یک جنایتکار بی رحم را برانگیخته می‌کند. از یک طرف دیوانه‌ نبودن خود را مطرح می‌کند و از طرف دیگر روی چشمِ کرکسیِ پیرمرد ثابت مانده یا فیکس شده است.

💭 او پیرمرد را فقط به یک چشمِ آبی‌رنگ تقلیل می‌دهد و دیگر هیچ. او می‌خواهد که پیرمرد را با چشمِ شیطانیش یکی نبیند، اما نمی‌تواند. اگر می‌توانست مرد را و سنگینی احساسی که آن چشم بر او می‌انداخت را رها می‌کرد. او نمی‌تواند آن چشم آبی را چشمِ خودش و بخشی از هویت خودش در پیرمرد ببیند و با تصورات معیوبی که دارد نمی‌تواند چشم را از هویت پیرمرد جدا کند. پس به این نتیجه می‌رسد که او را بکشد با آن که دوستش هم دارد. خواسته‌ی راوی این است که چشم پیرمرد را که انگیزه‌ی قتل اوست از بین ببرد، ولی نمی‌تواند درک کند که این به معنای از بین بردنِ حیات پیرمرد هم هست و بعد با تکه تکه کردنش او را از انسان بودن هم پاک می‌کند.
یعنی اول می‌آید چشم پیرمرد را از باقی هویت او جدا می‌کند و بعد همه بدنش را از هم جدا می‌کند. همین کار علیه او بلند می‌شود. چنانچه می‌بینیم بعدا در تصوراتش بخشی از بدن پیرمرد که همان قلبش است، علیه او برمی خیزد.

💭 بعدا بیش از حد تیز و حساس بودنِ حس شنواییِ راوی بر او غلبه می‌کند و او دیگر نمی‌تواند مرز بین واقعیت و تصور را تشخیص بدهد. نمی‌داند این صدا از بیرون است یا از درون تصورات او. چون او با حس تشخیص واقعیت مشکل دارد، نسبت به صدای خفیف ضربه‌ها هم وسواس پیدا می‌کند.

💭 در حقیقت پارانویای راوی عاملی است که باعث دور شدنش از دنیای اطراف می‌شود. وقتی پلیس وارد صحنه می‌شود، (البته در این داستان پلیس یک نقش سنتی و قضاوت‌ کننده یا مرکز قدرت و خشونت ندارد. کلا توجهِ آلن پو به قدرتْ بیشتر به قدرتِ آسیب‌شناسیِ ذهن بطور اخص در فردیت است تا به فرم‌های بیرونی قدرت.) راوی خودش را خونسرد نشان می‌دهد و بی‌خیال رفتار می‌کند تا آن که دیگر عاجز می‌شود و از صدای ضربان قلب خودش فرار می‌کند. ضربان قلبی که آن را با ضربان قلب پیرمرد اشتباه می‌گیرد. اصولا طنز در داستان‌های پو بیشتر هیستریک و ریشخندآمیز است.

💭 داستان با اعتراف راوی به جرمش در مقابل دیگران بسته نمی‌شود. خواننده می‌تواند هنوز آن را کش بدهد. در این داستان تاکید راوی بیشتر از این که بر جرمِ انجام‌ یافته باشد یا عواقبِ جرمی که مرتکب شده، بر این است که می‌خواهد ثابت کند که سالم است و دیوانه نیست.
#بررسی #ادگار_آلن_پو
📚 قلب خبرچین (افشاگر)

▫️درسته! عصبی بودم، خیلی وحشتناک عصبی بودم و هستم. اما چرا می گویید دیوانه ام؟ بیماری حس هایم را قوی کرده بود تخریب و یا گنگ نکرده بود. ازهمه بیشتر حس شنیدن را. همه چیز آسمان و زمین را می شنیدم. چیزهای زیادی از جهنم می شنیدم. چطور می توانم دیوانه باشم؟ گوش کنید! و ببینید که چطور در سلامتی و آرامش می توانم کل داستان را برایتان تعریف کنم.

▫️ممکن نیست بتوانم بگویم که چطور این فکر به ذهن ام رسید و شب و روزم را شکار کرد.
منظور خاصي نداشتم. خشم نبود. پیر مرد را دوست داشتم. هیچ وقت با من بد رفتاری نکرد. هیچوقت به من توهین نکرد. اشتیاقی به طلاهایش نداشتم. فکر کنم مسئله چشم اش بود! بله همین!

▫️یکی از چشم هایش من را یاد لاشخور می انداخت. چشمی به رنگ آبی روشن با پرده ای نازک روی آن. هر وقت به من دوخته می شد خون ام یخ می زد. به تدریج تصمیم گرفتم او را بکشم تا برای همیشه از شر نگاه اش خلاص شوم.

▫️حالا نکته این جاست. شما فکر می کنید دیوانه ام. دیوانه ها هیچ چیز نمی دانند. اما باید مرا می دیدید. باید می دیدید که چقدر عاقلانه کارها را پیش بردم. با چه احتیاطی، چه دور اندیشي و چه دو رویی ای این کار را انجام دادم. هیچ وقت به اندازه ی هفته ی قبل از کشتن اش به او مهربان نبودم. نیمه های شب قفل در اتاق اش را باز می کردم و وقتی به حد کافی به اندازه ای که سرم از لای آن رد شود، باز می شد فانوس را در اتاق می گذاشتم آنقدر که هیچ نوری از آن بیرون نزند و بعد به سرم اعتماد می کردم. از این که چقدر مکارانه به سرم اعتماد می کردم خنده تان می گیرد. به آرامی وارد می شدم طوری که مزاحم خواب پیرمرد نشوم. یک ساعت طول می کشید سرم را کاملا" از لای در تو ببرم تا بتوانم او را در حال خوابیدن ببینم. چطور یک دیوانه می تواند اینقدر حساب شده این کار را انجام دهد؟ وقتی کاملا" سرم را داخل اتاق می بردم فتیله فانوس را پایین می کشیدم اینقدر که فقط تابش ضعیفی روی چشم لاشخور بیفتد و این کار را هفت شب طولانی انجام دادم، اما چشم همیشه بسته بود در نتیجه این کار غیر ممکن بود چون این پیر مرد نبود که من را آزار می داد بلکه چشم شیطانی او بود. هر صبح وقتی خورشید طلوع می کرد وارد اتاق می شدم. با او حرف می زدم. صمیمانه نام اش را صدا می زدم و می پرسیدم که شب را چطور گذرانده. پس می بینید که پیرمرد باید خیلی تیز بود تا شک می کرد که هر شب درست ساعت دوازده وقتی خواب بود به او نگاه می کردم.

▫️شب هشتم در باز کردن در اتاق خیلی احتیاط کردم. دقیقه شمار ساعت سریع تر از من حرکت می کرد. هیچ وقت قبل از آن شب به توانایی هایم پی نبرده بودم. ازفکر این که در را آرام آرام باز می کردم و او نمی توانست حتی اعمال و افکار من را تصور کند، احساس درايت مي كردم.
از این فکر با دهان بسته خندیدم و شاید شنید چون ناگهان تکان خورد مثل این که از خواب پریده باشد. حالا شاید فکر کنید من برگشتم اما نه. اتاق او به سیاهی قیر بود (چون کرکره ها از ترس دزد کاملا" بسته بود) به خاطر همین می دانستم که نمی تواند باز شدن در را ببیند، پس به هل دادن در ادامه دادم.

▫️سرم را تو بردم، داشتم فانوس را روشن می کردم که انگشت شستم روی چفت حلبی سر خورد و پیرمرد از خواب پرید وروی تخت نشست.

«کی اونجاست؟»
▫️ساکت ماندم. برای یک ساعت حتی پلک هم نزدم و در عین حال صدای دراز کشیدن اش را نشنیدم. هنوز روی تخت نشسته بود و گوش می داد درست مثل من که هر شب گوش می دادم به صدای مرگ که از روی دیوار همه چیز را نظاره می کرد.

▫️خیلی زود صدای ناله ی خفیفی شنیدم. می دانستم که این ناله از وحشت مرگ است. نه از سردرد یا غصه. نه! این صدای خفیف و سرکوب شده ای است که از اعماق روح بر می خیزد وقتی که از ترس لبریز شده است. صدا را خوب می شناختم. خیلی شب ها، درست در نیمه شب وقتی همه ی دنیا خواب بود از سینه ی من خارج شده بود و با آن انعکاس هولناک اش عمق گرفته بود، ترسهایی که من را پریشان می کرد. گفتم که آن را خوب می شناختم.

▫️احساس پیرمرد را می دانستم و هر چند که در دل ام می خندیدم اما دل ام به حال او می سوخت. می دانستم که با شنیدن اولین صدای خفیف روی تخت بیدار می شود. وقتی که روی تخت غلت مي زد ترس هایش بزرگ تر می شد. بی سبب سعی می کرد آن ها را تصور کند اما نمی توانست. به خودش می گفت (چیزی جز صدای باد در دودکش بخاری نیست. فقط یک موش است که از روی زمین رد می شود یا زنجره ای که فقط یک بار جیرجیر مي كند). بله سعی می کرد با این فرضیات خودش را آرام کند. اما بیهوده بود. بیهوده، چون مرگ، سايه ي سياه اش را برافراشته و او را احاطه كرده بود و این تاثیر حزن آور آن سایه ی غير قابل ادراك بود که باعث می شد که هر چند چیزی نمی شنود و نمی بیند باز هم حضور من را در اتاق احساس کند.
ᵉᶰᵍˡᶤѕʰ ˡᶤᵗᵉʳᵃᵗᵘʳᵉ 📚
📚 قلب خبرچین (افشاگر) ▫️درسته! عصبی بودم، خیلی وحشتناک عصبی بودم و هستم. اما چرا می گویید دیوانه ام؟ بیماری حس هایم را قوی کرده بود تخریب و یا گنگ نکرده بود. ازهمه بیشتر حس شنیدن را. همه چیز آسمان و زمین را می شنیدم. چیزهای زیادی از جهنم می شنیدم. چطور می…
▫️وقتی زمان زیادی را در نهایت بردباري بدون شنیدن صداي تخت صبر کردم، تصمیم گرفتم شکاف خیلی خیلی کوچكی روی فانوس باز کنم و نمی توانید تصور کنید چطور مخفیانه شكاف را باز كردم تا باریکه نوري مثل تار عنکبوت روی چشم لاشخور افتاد. پلك هايش باز بود و وقتی به آن خیره شدم بد جوري ترسيدم. با دقت آن را می دیدم، آبی مرده با حجابی پنهاني که مغز استخوان من را منجمد کرد. اما نمی توانستم چیزي از صورت یا بدن پیرمرد ببینم چرا که تابش نور را درست در نقطه ی مورد نظر تنظیم کرده بودم و حالا به شما نگفتم آن چه که شما اشتباها" دیوانگی می دانید چیزی نیست جز قدرت احساس. صدای بم كش داري مثل صدای ساعتی که لای پنبه پیچیده باشی شنیدم. آن صدا را به خوبی می شناختم. صدای ضربان قلب پیر مرد بود. خشم مرا افزایش می داد درست مثل ضربات روی طبل که جسارت سربازها را تحریک می کند.

▫️اما حتی در این لحظه هم آرام ماندم. به سختی نفس می کشیدم. فانوس را بی حرکت نگه داشتم. سعی کردم تا جایی که ممکن است نور را روی چشم اش نگه دارم. در این وقت صدای ضربه های جهنمی قلب بالا گرفت. تندتر و تندتر شد و هر لحظه بلندتر و بلندتر. باید وحشت زیادی به جان اش افتاده باشد. بلندتر شد، هر لحظه بلندتر! می توانید کاملا" بفهمید که چه می گویم؟ گفتم که عصبی ام و حالا در ساعت پایانی شب در میان سکوت هولناک آن خانه ی قدیمی چنین صدای عجیبی در من با وحشت غیر قابل کنترلی ایجاد هیجان می کرد. باز برای چند دقیقه ای آرام ماندم. اما ضربان بلندتر و بلندتر می شد فکر کردم این قلب باید منفجر شود و حالا نگرانی تازه ای به دل ام چنگ انداخت. شاید این صدا را همسایه ای می شنید.

▫️وقت پیر مرد سر رسیده بود. با نعره ای بلند فانوس روشن را رها کردم و پریدم وسط اتاق. یک بار فریاد کشید فقط یک بار. ظرف یک ثانیه انداختم اش روی زمین و تخت سنگین را روی اش برگرداندم. بعد با خوشحالی لبخند زدم اما برای چند دقیقه قلب با صدای خفه ای تپید. در هر صورت ناراحت ام نکرد. از پشت دیوار هم که شنيده نمي شد. آخر سر متوقف شد. پیرمرد مرده بود. تخت را جا به جا کردم و لاشه را معاینه کردم. بله سنگ شده بود. دست ام را روی قلب اش گذاشتم چند دقیقه نگاه داشتم. هیچ حرکتی نبود. او مرده بود. دیگر چشم هایش نمی توانست مرا آزار دهد. اگر هنوز فکر می کنید دیوانه ام وقتی کارهای عاقلانه ای را که برای پنهان کردن جسد انجام دادم تعریف کنم دیگر این طور فکر نخواهید کرد. شب به پایان می رسید و من با شتاب کار می کردم اما در سکوت.

▫️سه قطعه از تخته های کف زمین اتاق را برداشتم و جسد را آن جا گذاشتم و تخته ها را با مکر و هوشمندی کامل سر جایشان برگرداندم. هیچ کس قادر به دیدن چیز مشکوکی در اتاق نبود. هیچ چیز شستني وجود نداشت. نه لکه ای و نه خون.

▫️وقتی کارم تمام شد ساعت 4 بود. زنگ ساعت كه به صدا در آمد، تقه ای به در خورد. هنوز هوا تاریک بود. با خوشحالی رفتم که در را باز کنم؟ موردی برای ترس نبود. سه مرد که خود را پلیس معرفی کردند وارد شدند. همسایه ها در طول شب صدای فریاد مشكوكي شنيده و گزارش کرده بودند. پلیس برای تحقیق آمده بود.
لبخند زدم چرا باید می ترسیدم؟ به‌ آن ها خوش آمد گفتم.
ᵉᶰᵍˡᶤѕʰ ˡᶤᵗᵉʳᵃᵗᵘʳᵉ 📚
▫️وقتی زمان زیادی را در نهایت بردباري بدون شنیدن صداي تخت صبر کردم، تصمیم گرفتم شکاف خیلی خیلی کوچكی روی فانوس باز کنم و نمی توانید تصور کنید چطور مخفیانه شكاف را باز كردم تا باریکه نوري مثل تار عنکبوت روی چشم لاشخور افتاد. پلك هايش باز بود و وقتی به آن خیره…
بله، من در رویا فریاد کشیدم. پیرمرد ساکن این خانه خارج از کشور است. آن ها را در همه ی خانه چرخاندم. گذاشتم خوب بگردند و آخر سر هم به اتاق پیر مرد بردم. من گنجینه ی او را دست نخورده و سالم به آن ها نشان دادم. در نهايت اعتماد به نفس صندلی ها را به داخل اتاق آوردم و خواستم که آن جا استراحت کنند و صندلی خودم را هم با شجاعت وحشیانه ای از این پیروزی درست روی نقطه ای که لاشه را زیر آن پنهان کرده بودم گذاشتم. پلیس ها قانع شده بودند. رفتارم آن ها را متقاعد کرده بود. راحت بودم. نشستند و درحالی که با خوشحالی به سوال هایشان پاسخ می دادم موارد مشابهی را مورد بحث قرار دادند. اما طولی نکشید احساس کردم که رنگ ام پریده و آرزو دارم که بروند. سرم درد گرفت و صدای زنگی در گوش هایم پیچید. اما هنوز نشسته بودند و گپ می زدند. صدای زنگ در گوش ام مشخص تر شد. با رها شدن از این احساس راحت تر حرف زدم اما ادامه پیدا کرد و قطعیت گرفت تا بالاخره فهمیدم که صدا در گوش هایم نيست. شکی نبود که حالا دیگر خیلی رنگ ام پریده بود. اما خیلی راحت حرف می زدم و با صدایی رسا حرف می زدم. اما صدا بالا گرفت. چکار می تونستم بکنم؟ صدای تیز بم و کندی بود بیشتر مثل صدایی که ساعت می دهد وقتی که لای پنبه پیچیده شده باشد. به سختی می شد نفس بکشم اما هنوز آن ها نمی شنیدند. من تندتر حرف می زدم. مشتاق تر اما صدا بلند تر می شد. بلند شدم و درباره ی موارد جزیی حرف زدم. با صدای بلند و حرکات عصبی، اما صدا باز بلند تر شد. چرا نمی رفتند؟ قدم زدم. با گام های سنگین قدم زدم، مثل این که از دیدن آن ها مضطرب باشم اما صدا باز بلند تر شد و خدای من چه کار می توانستم بکنم.

▫️کف کردم. هذیان گفتم. قسم خوردم. صندلی ای که روی اش نشسته بودم تاب دادم و روی تخته ها کشیدم اما صدا بلند تر شد و به طور ممتد بلند ترشد، بلندتر بلندتر بلندتر و هنوز مردها با خشنودی گپ می زدند و می خندیدند. ممکن بود صدا را نشنوند؟ خدای بزرگ. نه نه شنیده بودند. مشکوک شده بودند می دانستند. با استفاده از ترسم مسخره ام می کردند. هرچیزی از این رنج بهتر بود! هرچیزی را می شد بهتر از این تمسخر تحمل کرد. آن لبخند های ریاکارانه قابل تحمل نبود. حس کردم یا باید فریاد بزنم با بمیرم! و حالا باز گوش بدهید بلندتر، بلند بلندتر، بلندتر!
فریاد زدم بی شرف ها بیشتر از این تظاهر نکنید:

(( من مجرم ام. الوار ها را برداشتم! این جا! این جا، این ضربان قلب پنهان شده ی اوست! ))

مترجم: مهناز دقیق نیا
#ترجمه #داستان_کوتاه #ادبیات_انگلیسی
🔹Edgar Allan Poe
American short-story writer, poet, critic, and editor who is famous for his cultivation of mystery and the macabre. His tale “The Murders in the Rue Morgue” (1841) initiated the modern detective story, and the atmosphere in his tales of horror is unrivaled in American fiction. His “The Raven” (1845) numbers among the best-known poems in the national literature.
#Englishliterature #literature
ᵉᶰᵍˡᶤѕʰ ˡᶤᵗᵉʳᵃᵗᵘʳᵉ 📚
🔹Edgar Allan Poe American short-story writer, poet, critic, and editor who is famous for his cultivation of mystery and the macabre. His tale “The Murders in the Rue Morgue” (1841) initiated the modern detective story, and the atmosphere in his tales of horror is…
🔹ادگار آلن پو 

(زادهٔ ۱۹ ژانویه ۱۸۰۹ – درگذشتهٔ ۷ اکتبر ۱۸۴۹) نویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی اهلِ بوستون آمریکا بود که از او به عنوان پایه‌گذاران جنبش رمانتیک آمریکا یاد می‌شود. داستان‌های پو به خاطر رازآلود و ترسناک بودن مشهور شده‌اند. پو از اولین نویسندگان داستان کوتاه آمریکایی به حساب می‌آید و از او به عنوان مبدع داستان‌های کارآگاهی نیز یاد می‌شود. همچنین از نخستین افرادی بود که از ژانر علمی‌ تخیلی استفاده کرد. او اولین نویسنده مشهور آمریکایی بود که سعی کرد تنها از راه نویسندگی مخارج زندگی‌اش را تأمین کند که به همین خاطر دچار مشکلات مالی در کار و زندگی‌اش شد. یکی از آثار زیبای او تیمارستان استون‌هیرست است که فیلمی از آن ساخته شده‌ است.
#englishliterature #poem #edgarallanpoe
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"We must kill the false woman who is preventing the live one from from breathing."

Helene Cixous
#ProminentFigures
#Feminism
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
𖤐⃟🖤...ѕιleɴce ιѕ вeαυтιғυl wнιle people lιe

سکوت چه زیباست وقتی همه دروغ می‌گویند...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎼 La Ultima Cancio
🎧Yasmin Levy

🎸Adiós, tengo que irme
Me está esperando la soledad
Solo he venido a despedirme
Ya no puedo quedarme más
بدرود، باید بروم
تنهایی، در انتظار من است
فقط برای خداحافظی آمده ام
دیگر بیش از این نمیتوانم بمانم

🎻No, no me voy sola
Me llevo mi propio canto
Esto, que es todo lo que me queda
Esta es mi salvación
نه،تنها نمیروم.
آوازم را هم، با خود میبرم
این، تنها چیزیست که برایم مانده
نجات من  فقط همین است.
🎸Esta es la última canción
De mi vida
Ay, madre mía
Llorando cuenta el jardín:
«Llego el fin la floración del jazmín»
این آخرین آواز زندگی من است.
آه،مادرم
گریان در باغ میخواند:
"سر انجام شکوفایی یاسمین فرا رسید"

🎻Oh, tristeza, bienvenida
Parece que viniste para quedarte
Ven, siéntate a mi lado
Siempre me fuiste leal
ای اندوه،خوش آمدی
گویا برای ماندن آمدی.
بیا! به کنارم بنشین!
همیشه به تو وفادار بودم

🎸Engáñame, de vez en cuando
Cuéntame que alguien pregunto
por mí
Déjame tener la ilusión, de que
Mis canciones nunca morirán
گاهگاهی فریبم میدهی
برایم بگو از آنهایی که سراغم را میگیرند
بگذار این امید را داشته باشم  که
"آوازهایم هرگز نمیمیرند"
🎻Esta es la última canción
De mi vida
Ay, madre mía
Llorando cuenta el jardín:
«Llego el fin la floración del jazmín»
این آخرین آواز زندگی من است.
آه،مادرم
گریان در باغ میخواند:
"سر انجام شکوفایی یاسمین فرا رسید"
#متن_موزيك
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"Of all the liars in the world, sometimes the worst are our own fears."

Rudyard Kipling
ᵉᶰᵍˡᶤѕʰ ˡᶤᵗᵉʳᵃᵗᵘʳᵉ 📚
"Of all the liars in the world, sometimes the worst are our own fears." Rudyard Kipling
🔹Joseph Rudyard Kipling was an English novelist, short-story writer, poet, and journalist. He was born in British India, which inspired much of his work.

▫️Kipling's works of fiction include the Jungle Book duology (The Jungle Book, 1894; The Second Jungle Book, 1895), Kim (1901), the Just So Stories (1902) and many short stories, including "The Man Who Would Be King" (1888). His poems include "Mandalay" (1890), "Gunga Din" (1890), "The Gods of the Copybook Headings" (1919), "The White Man's Burden" (1899), and "If—" (1910). He is seen as an innovator in the art of the short story. His children's books are classics; one critic noted "a versatile and luminous narrative gift".
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
𝗔 𝗧𝗛𝗢𝗨𝗦𝗔𝗡𝗗 𝗢𝗙 𝗣𝗔𝗚𝗘
ᴄᴏᴜʟᴅ ʙᴇ ᴡʀɪᴛᴛᴇɴ ᴀʙᴏᴜᴛ
ᴍʏ ʟᴏɴᴇʟɪɴᴇss

میشه‌اَز‌تَنهاییای‌ِماهِزار‌صَفحه‌نِوشت‌...
2024/10/04 09:32:05
Back to Top
HTML Embed Code: