یکی از چیزهایی که تو ملاقات با آدمها من رو به خودش جذب میکنه و بهم حس امنیت میده اینه که حس کنم اونها به چیزی توی زندگی اعتقاد دارن،
اعتقاد به چیزی که تو موقعیتهای متفاوت اونهارو از هرچیزی که انسانیتشون رو زیر سوال میبره دور نگه داره.
چیزی که باعث بشه وجدانشون بیدار باشه و هر فکری، حرفی، کاری اونهارو راهیِ راهی که نباید نکنه.
بقول مامان حتی شده اعتقاد به سنگ،
برای اینکه بدونی هرچی که شد،
هر بهونهای پیش اومد تو به نقطهای وصلی، جزئی از یک کل بینهایتی و نباید بذاری آینهی روحت با رفتن سمت چیزی که آرامش رو از اون میگیره زنگار بگیره،
که تو این روزهای کدر، زلال بمونی.
اعتقاد به چیزی که تو موقعیتهای متفاوت اونهارو از هرچیزی که انسانیتشون رو زیر سوال میبره دور نگه داره.
چیزی که باعث بشه وجدانشون بیدار باشه و هر فکری، حرفی، کاری اونهارو راهیِ راهی که نباید نکنه.
بقول مامان حتی شده اعتقاد به سنگ،
برای اینکه بدونی هرچی که شد،
هر بهونهای پیش اومد تو به نقطهای وصلی، جزئی از یک کل بینهایتی و نباید بذاری آینهی روحت با رفتن سمت چیزی که آرامش رو از اون میگیره زنگار بگیره،
که تو این روزهای کدر، زلال بمونی.
تسلای این جهان این است که رنج مدام و پیوسته وجود ندارد. غمی میرود و شادیای باز زاده میشود. اینها همه در تعادلاند.
این جهان، جهان جبرانهاست. و حتی اگر ارادهٔ ما از این جهانِ متحول و شدن، اندوهی ممتاز بیرون بکشد که ما آن را بدل به نیرویی میکنیم تا دائماً احساسش کنیم، این انتخاب دلیلی است برای این که ما این رنج و اندوه را خیر میدانیم و این بار جبران در همین رنج و اندوه است.
• آلبرکامو؛ یادداشتها📚
این جهان، جهان جبرانهاست. و حتی اگر ارادهٔ ما از این جهانِ متحول و شدن، اندوهی ممتاز بیرون بکشد که ما آن را بدل به نیرویی میکنیم تا دائماً احساسش کنیم، این انتخاب دلیلی است برای این که ما این رنج و اندوه را خیر میدانیم و این بار جبران در همین رنج و اندوه است.
• آلبرکامو؛ یادداشتها📚
وقتی به این درک برسیم که در درون هر آدمی دنیای کاملا متفاوتی وجود داره، نه به جون خودمون میفتیم، نه به جون دیگران، که اندازهها رو تغییر بدیم…
با تو قدم بزند، با تو برقصد، تو را ببوسد، در آغوشت بگیرد، با تو بخوابد، با تو بیدار شود. نه! هیچکدام از اینها عشق نیست.
عشق فقط لحظهایست که سعی دارد با تو حرف بزند. عریان کردن مغز، کاریست که کمتر کسی با تو میکند…
عشق فقط لحظهایست که سعی دارد با تو حرف بزند. عریان کردن مغز، کاریست که کمتر کسی با تو میکند…
بدنش را چگونه باید گفت...؟
ساده نیست آنچه در سرم دارم...
من که در وصفِ یک سرانگشتش
یک لغتنامه واژه کم دارم...!
• علیرضا آذر
ساده نیست آنچه در سرم دارم...
من که در وصفِ یک سرانگشتش
یک لغتنامه واژه کم دارم...!
• علیرضا آذر
هفتهی دیگه تنهاییت تموم میشه،از انفرادی میآی بیرون، نظرت چیه؟
دوست داشتم توی صورتش بخندم!
چطوری تنهایی آدم تمام میشود؟
خندهدارتر از این نشنیده بودم.
• پاتریک مککیب؛ شاگرد قصاب📚
دوست داشتم توی صورتش بخندم!
چطوری تنهایی آدم تمام میشود؟
خندهدارتر از این نشنیده بودم.
• پاتریک مککیب؛ شاگرد قصاب📚
Letting some people go is like starting a diet, you know you're healthier without them, but all you want is just one more delicious bite.
ترک کردن بعضی از ادما مثل شروع کردن یه رژیم غذاییه، میدونی که بدون اونا سالم تری ولی تنها چیزی که میخوای یه گاز خوشمزه ی دیگست.
ترک کردن بعضی از ادما مثل شروع کردن یه رژیم غذاییه، میدونی که بدون اونا سالم تری ولی تنها چیزی که میخوای یه گاز خوشمزه ی دیگست.
”هواتو دارم” چقدر جملهی محکمیه، نه؟!
یه دنیا دلگرمی توش هست. دل آدم رو بدجوری قُرص میکنه. این جمله رو بهت گفت تا بهت بفهمونه تحت هر شرایطی کنارته.
به نظرم این جمله ارزشش از هزار تا “دوستت دارم” بیشتره…
یه دنیا دلگرمی توش هست. دل آدم رو بدجوری قُرص میکنه. این جمله رو بهت گفت تا بهت بفهمونه تحت هر شرایطی کنارته.
به نظرم این جمله ارزشش از هزار تا “دوستت دارم” بیشتره…
دیروز به یه کلمهی قشنگ انگلیسی به اسم "Redamancy" توی صفحههای کتابم برخورد کردم؛ معنیش میشه عشق متقابل یا اونی که دوسش داری درست به همون اندازه که تو دوسش داری دوستت داشته باشه. به نظرم اصل هر رابطهای باید روی این کلمه بنا بشه. براتون آرزو میکنم که عاشق شدنتون به Redamancy ختم بشه...
ما در دنیایی زندگی میکنیم که مرتب بر حجم اطلاعات افزوده میشود و معنا کمتر و کمتر میشود.
• ژان بودریار
• ژان بودریار
از تنهاییات دلگیر نباش، وقتی که داری قلهی آرزوهای خودت را فتح میکنی. دلگیر نباش از این که هرچه بالاتر میروی و از تکرارها فاصله میگیری، دوستانت کمتر و کمتر میشوند، درست شبیه به پرندهای که هرچه بیشتر اوج میگیرد، تنهاتر میشود. دلگیر نباش، که این خاصیت پرواز است. مسیرت را ادامه بده، و فراموش نکن که این قانون زندگیست.
“برنده”، همیشه تنهاست…
“برنده”، همیشه تنهاست…
دنیا دنیا بیایند و بروند هیچ کدام تو نمیشوند
من یک لبخندت، حرفت، یک نگاهت را...
به تمامِ دنیا نمیدهم...
من یک لبخندت، حرفت، یک نگاهت را...
به تمامِ دنیا نمیدهم...
در دنیا هیچ چیز پایدار نیست و اگر انسان توقعِ بقای چیزی را داشته باشد ، احمق است
اما اگر از آنچه که برای مدتِ کوتاهی دارد لذت نبرد
از آن هم احمقتر است!
• سامرست موآم
اما اگر از آنچه که برای مدتِ کوتاهی دارد لذت نبرد
از آن هم احمقتر است!
• سامرست موآم
کسی را به خلوتت راه بده،
که برای بودن و ماندنش نیازی نباشد
دست به قد و قوارهات بزنی.
نیازی نباشد برای راضی نگه داشتنش،
رنگ مورد علاقهات، تفریحت، راه رفتنت،
پوشیدنت، و خندیدنت را عوض کنی،
و بشوی آدمی که هیچوقت نبودهای.
کسی را به خلوت دلت راه بده،
که تو را با همین چهره و باطن بخواهد
با همین لبخند، با همین طرز راه رفتن،
با همین لحن صحبت کردن و نوع زندگی.
کسی را بخواه که تو را دوست داشته باشد
بخاطر آنچه که هستی، نه بخاطر آنچه
که او دوست دارد باشی…
که برای بودن و ماندنش نیازی نباشد
دست به قد و قوارهات بزنی.
نیازی نباشد برای راضی نگه داشتنش،
رنگ مورد علاقهات، تفریحت، راه رفتنت،
پوشیدنت، و خندیدنت را عوض کنی،
و بشوی آدمی که هیچوقت نبودهای.
کسی را به خلوت دلت راه بده،
که تو را با همین چهره و باطن بخواهد
با همین لبخند، با همین طرز راه رفتن،
با همین لحن صحبت کردن و نوع زندگی.
کسی را بخواه که تو را دوست داشته باشد
بخاطر آنچه که هستی، نه بخاطر آنچه
که او دوست دارد باشی…
حال خوب می خواهی؟
یاد بگیر روی پای خودت بایستی،
به خودت تکیه کنی و
همه کاره ی دنیای خودت باش...
یاد بگیر روی پای خودت بایستی،
به خودت تکیه کنی و
همه کاره ی دنیای خودت باش...
گاهی آنقدر دلم میگیرد
که مچاله می شوم در تنهایی هایم
دلم میگیرد از تکاپویم برای ماندن،
زیستن و بودنم...و چقدر دلم میخواهد
جویباری باشم، بگذرم، بروم
راهی دنیایی دگر شوم
نه جایی که همیشه سرازیر شده ام
چقدر دلم میخواهد کتاب بخوانم
ساز بزنم و حال دلم را کوک کنم
لب پنجره به بام همسایه خیره شوم
که شاید کودک همسایه بادبادکش را هوا کند...
شمدانی ها سوژه ی حس نابم باشن
و من کبوتر لب بام را دانه دهم
بگذریم...این روزها دلم برای خودم تنگ شده،
گم شدم و چقدر دلم میخواهد پیدایم کنند
غم هایم را بتکانند، آهسته بگویند
غصه ت نباشد رویاها زنده اند
و تو همان باران اول پاییزی
• باران جلالی
که مچاله می شوم در تنهایی هایم
دلم میگیرد از تکاپویم برای ماندن،
زیستن و بودنم...و چقدر دلم میخواهد
جویباری باشم، بگذرم، بروم
راهی دنیایی دگر شوم
نه جایی که همیشه سرازیر شده ام
چقدر دلم میخواهد کتاب بخوانم
ساز بزنم و حال دلم را کوک کنم
لب پنجره به بام همسایه خیره شوم
که شاید کودک همسایه بادبادکش را هوا کند...
شمدانی ها سوژه ی حس نابم باشن
و من کبوتر لب بام را دانه دهم
بگذریم...این روزها دلم برای خودم تنگ شده،
گم شدم و چقدر دلم میخواهد پیدایم کنند
غم هایم را بتکانند، آهسته بگویند
غصه ت نباشد رویاها زنده اند
و تو همان باران اول پاییزی
• باران جلالی