هر چقدر بیشتر میگذرد میفهمم برای این حجم از دلتنگی برنامه ریزی نکرده بودم، تسکینی کنار نگذاشته بودم، حسابش را نمیکردم این قدر بیشتر از توقع ام ظاهر شوم. به گمانم آدم از تنها چیزی که در خودش خبر ندارد همین است...
زور بازوی دوست داشتنش...
• مريم قهرمانلو
زور بازوی دوست داشتنش...
• مريم قهرمانلو
همدیگر را دوست داشته باشیم،
به همدیگر عشق بورزیم،
اما نه چسبیده به هم،
بگذاریم باد میان ما بوزد...
• جبران خلیل جبران
به همدیگر عشق بورزیم،
اما نه چسبیده به هم،
بگذاریم باد میان ما بوزد...
• جبران خلیل جبران
براى خودت يک دوست پيدا كن
يک نفر كه تا ابد بماند
يک نفر كه حالت، جانت، يارت، بد و خوبت را، همه را با هم بخواهد
يک نفر كه حالش را بپرسی، خوابش را ببينی آدمها بايد غير از عشق و خانواده، يک نفر را داشته باشند که همهی چيزهايى كه نمیشود به آن دو قبلی گفت، به او بگویند
يک نفر بايد باشد كه تو را از چشمهایت هم بشناسد
هر آدمى بايد يک نفر را داشته باشد كه خيلى دوستش داشته باشد، و با او پير شود، اگر قرار عمرش به سپيديست…
يک نفر كه تا ابد بماند
يک نفر كه حالت، جانت، يارت، بد و خوبت را، همه را با هم بخواهد
يک نفر كه حالش را بپرسی، خوابش را ببينی آدمها بايد غير از عشق و خانواده، يک نفر را داشته باشند که همهی چيزهايى كه نمیشود به آن دو قبلی گفت، به او بگویند
يک نفر بايد باشد كه تو را از چشمهایت هم بشناسد
هر آدمى بايد يک نفر را داشته باشد كه خيلى دوستش داشته باشد، و با او پير شود، اگر قرار عمرش به سپيديست…
من فکر میکنم موقعیتهایی در زندگی پیش میآید که انسان باید سکان کشتی خود را به دست جریان سرنوشت بسپارد،
درست مثل اینکه قدرت مقابله
در برابر امواج آن را ندارد.
در این صورت ممکن است خیلی زود متوجه شود که جریان آب رودخانه، به نفع او بوده است...
این موقعیت را تنها خود او درک میکند
ممکن است شخص دیگری صحنه را ببیند
و فکر کند که کشتی در حال غرق شدن است،
غافل از اینکه هرگز آن کشتی چنین
ناخدای استوار و محکمی نداشته است...
• ژوزه ساراماگو؛ دخمه
درست مثل اینکه قدرت مقابله
در برابر امواج آن را ندارد.
در این صورت ممکن است خیلی زود متوجه شود که جریان آب رودخانه، به نفع او بوده است...
این موقعیت را تنها خود او درک میکند
ممکن است شخص دیگری صحنه را ببیند
و فکر کند که کشتی در حال غرق شدن است،
غافل از اینکه هرگز آن کشتی چنین
ناخدای استوار و محکمی نداشته است...
• ژوزه ساراماگو؛ دخمه
آدمه دیگه!
حق داره گاهی با آرزوهاش زندگی کنه، با نداشتههاش خوش باشه، از داشتههاش فرار کنه. آدمه دیگه!
گاهی دلش میخواد عاشق اون کسی که نیست باشه، با خودش قهر کنه، با بغض بخوابه، با لبخند بیدار شه، زندگی رو زندگی نکنه، با دنیا لجبازی کنه.
آدمه دیگه…
حق داره گاهی با آرزوهاش زندگی کنه، با نداشتههاش خوش باشه، از داشتههاش فرار کنه. آدمه دیگه!
گاهی دلش میخواد عاشق اون کسی که نیست باشه، با خودش قهر کنه، با بغض بخوابه، با لبخند بیدار شه، زندگی رو زندگی نکنه، با دنیا لجبازی کنه.
آدمه دیگه…
اگر به سختی دلشکسته شدی
اما همچنان شهامت مهربان بودن با دیگران را داری،
پس لایق عشقی عمیق تر از اقیانوس هستی..!
• نیکیتا گیل
اما همچنان شهامت مهربان بودن با دیگران را داری،
پس لایق عشقی عمیق تر از اقیانوس هستی..!
• نیکیتا گیل
ای كاش من هم جزء زن هایی بودم که تنها دغدغه ام بالا و پایین شدن قیمت طلاهایم بود...
یا نپوشیدن لباسِ تکراری در فلان مهمانی...
یا ترمیمِ به موقع ناخن ها و اکستنشن مجدد موهایم...
یا هر روز ساعت ها در فضای مجازی به دنبالِ ترکیبِ رنگ موی جدید و جشنواره های تخفیفِ تزریقِ ژل لب و گونه میگشتم...
ای کاش جز زن هایی بودم که نامِ آخرين کتابی که خوانده اند را به یاد نمیاورند اما نامِ تمامِ بازیگران سریال های ترک را با بیوگرافی کامل بلدند...
اما؛ من هنوز آلبالو را به عشقِ گوشواره کردنش میخرم...
در مهمانی ها پیراهن های مردانه ی چهارخانه ام را به دکلته های بلند ترجیح میدهم...
دنبال بهترین راه برای ترمیم و صحافیِ کتاب های قدیمیِ پدر میگردم...
و هر روز ساعت ها به "عشق" فکر میکنم...که کِی و كجا به سراغم خواهد آمد؟!؟
و در دلم دعا میکنم که در بهترین زمان برسد...نه آنقدر دیر که دیگر ذوقی برای استقبالش نمانده باشد و نه آنقدر نزدیک که برای دلم،نوبرانه نباشد...
آنقدر کتاب خوانده ام که نامِ بعضی هایشان را شاید فراموش کرده باشم اما متن هایشان را از بَرَم و میتوانم سال ها برايت از آنها حرف بزنم...
اما خوب میدانم که:
امروز، اینجا، در امپراطوریِ پلنگ ها،
در سرزمینِ چشم های باز و گوش های بسته....
"تنهایی" سرنوشتِ ماست به جرمِ همرنگ نبودن!
• الناز شهرکی
یا نپوشیدن لباسِ تکراری در فلان مهمانی...
یا ترمیمِ به موقع ناخن ها و اکستنشن مجدد موهایم...
یا هر روز ساعت ها در فضای مجازی به دنبالِ ترکیبِ رنگ موی جدید و جشنواره های تخفیفِ تزریقِ ژل لب و گونه میگشتم...
ای کاش جز زن هایی بودم که نامِ آخرين کتابی که خوانده اند را به یاد نمیاورند اما نامِ تمامِ بازیگران سریال های ترک را با بیوگرافی کامل بلدند...
اما؛ من هنوز آلبالو را به عشقِ گوشواره کردنش میخرم...
در مهمانی ها پیراهن های مردانه ی چهارخانه ام را به دکلته های بلند ترجیح میدهم...
دنبال بهترین راه برای ترمیم و صحافیِ کتاب های قدیمیِ پدر میگردم...
و هر روز ساعت ها به "عشق" فکر میکنم...که کِی و كجا به سراغم خواهد آمد؟!؟
و در دلم دعا میکنم که در بهترین زمان برسد...نه آنقدر دیر که دیگر ذوقی برای استقبالش نمانده باشد و نه آنقدر نزدیک که برای دلم،نوبرانه نباشد...
آنقدر کتاب خوانده ام که نامِ بعضی هایشان را شاید فراموش کرده باشم اما متن هایشان را از بَرَم و میتوانم سال ها برايت از آنها حرف بزنم...
اما خوب میدانم که:
امروز، اینجا، در امپراطوریِ پلنگ ها،
در سرزمینِ چشم های باز و گوش های بسته....
"تنهایی" سرنوشتِ ماست به جرمِ همرنگ نبودن!
• الناز شهرکی
در بستر خلقت جان ادمی ، جانی از او در من دمیدند محبتی از او را در وجودم دواندند .
در عمق جوانی و جاهلی و مصیبت های زندگی منی در کوچه پس کوچه های این شهر چشم به ساعت بود تا خودم را با کلاس های خیاطی اش هماهنگ کنم تا که به هنگام عبورش چادر گل شیپوری اش را بر سرش و عطر تنش را در کوچه دیوانه وار دنبال کنم .
زیبا چهره نامش بود، ماه شب چهارده ذات زیبایی اش بود.
وای برمن که صبحگاهی به هنگام نور افتاده بر موهای طلایی اش دیدمَش به هنگام خجالت احوال پرسی اش صحبت و سخن عشق گفتمش
آغازه ی جهانم گفتمش
چشم و چراغ خانه ام گفتمش سرخی لبش را انار یلدایم گفتم
هر چه گویم از او کم گویم از بر زیبایی او
اکنون عمری گذر کرده از من ذوقی در وجودم مرده
آشیانی از عشق ویرانه شده اشتیاقی از زندگی ره سپارِ او شده
رنگ زاغی چشمانش بر پیری چطور است
ابریشم طلایی اش سفید شده است اکنون!؟
و در واقع من ِ واقعی خیلی سال است که در سنگ لاخه های این شهر دفن شده و ظاهری از من در این زیستن پا برجاست که پیری ام را به امید دیدن کسی سر میدهد که با دیدنش در پیری به دیدارش در جوانی پیوند دهد تنها برای آخرین من بودن
• ملیکا
در عمق جوانی و جاهلی و مصیبت های زندگی منی در کوچه پس کوچه های این شهر چشم به ساعت بود تا خودم را با کلاس های خیاطی اش هماهنگ کنم تا که به هنگام عبورش چادر گل شیپوری اش را بر سرش و عطر تنش را در کوچه دیوانه وار دنبال کنم .
زیبا چهره نامش بود، ماه شب چهارده ذات زیبایی اش بود.
وای برمن که صبحگاهی به هنگام نور افتاده بر موهای طلایی اش دیدمَش به هنگام خجالت احوال پرسی اش صحبت و سخن عشق گفتمش
آغازه ی جهانم گفتمش
چشم و چراغ خانه ام گفتمش سرخی لبش را انار یلدایم گفتم
هر چه گویم از او کم گویم از بر زیبایی او
اکنون عمری گذر کرده از من ذوقی در وجودم مرده
آشیانی از عشق ویرانه شده اشتیاقی از زندگی ره سپارِ او شده
رنگ زاغی چشمانش بر پیری چطور است
ابریشم طلایی اش سفید شده است اکنون!؟
و در واقع من ِ واقعی خیلی سال است که در سنگ لاخه های این شهر دفن شده و ظاهری از من در این زیستن پا برجاست که پیری ام را به امید دیدن کسی سر میدهد که با دیدنش در پیری به دیدارش در جوانی پیوند دهد تنها برای آخرین من بودن
• ملیکا
دوست داشتنت وظیفهام که نبود، فریضهام بود بجا آوردمش، تا پای جان، در هر مکان و در هر دقیقهای.
دوست داشتنت عشق که نبود، آیین بود، بدان مشرّف شدم، بی قیل و قال و بی بوق و کرنا. دوست داشتنت نماز که نبود اما گزاردمش، شبانهروزی هزار رکعت، به وقت صبح و ظهر و شام.
دوست داشتنت زکات که نداشت، اما پرداختمش، به هر دمی و به هر بازدمی به هر نفس.
دوست داشتنت دینی بود که مخفیانه به آن ایمان آوردم، دینی که جز تنهایی، ثوابی برایم نداشت…
دوست داشتنت عشق که نبود، آیین بود، بدان مشرّف شدم، بی قیل و قال و بی بوق و کرنا. دوست داشتنت نماز که نبود اما گزاردمش، شبانهروزی هزار رکعت، به وقت صبح و ظهر و شام.
دوست داشتنت زکات که نداشت، اما پرداختمش، به هر دمی و به هر بازدمی به هر نفس.
دوست داشتنت دینی بود که مخفیانه به آن ایمان آوردم، دینی که جز تنهایی، ثوابی برایم نداشت…
گفتم گمونم دارم عاشقت میشم
گفت از کجا میدونی؟
گفتم دارم تو خودم حسش میکنم؟
گفت چون کنارم از ته دلت میخندی؟
یا چون کنارم حالت خوبه؟
گفتم چون نباشی با هیچی حالم خوب نمیشه!
گفتم وقتی اومدی و با حرفات منو خندوندی و غمو از یادم بردی و با کارات بهم ثابت کردی دوست داشتن واقعی چه شکلیه حس کردم داری تو قلبم خونه میکنی!
اما وقتی یه مدت دور شدی و دیدم زندگی ازم دور شده و رنگ و روم پریده و دیگه هیچی مث قبل نیست و دست و دلم به هیچکار نمیره، مطمعن شدم که دلم برات رفته و دیگهام برنمیگرده به قبلِ دوست داشتنت.
تو گفتی منم بارون که اومد و تو نبودی فهمیدم چقدر میخوام که باشی...
میشه حالا بارونِ بعدی رو باشی تا هردومون ببینیم که زندگی چقد میتونه قشنگ باشه؟
گفتم که بفهمیم عشق چقد میتونه قشنگ باشه
قرارِ بعدیمون شد، بارونِ بعدی!
• مانگ میرزایی
گفت از کجا میدونی؟
گفتم دارم تو خودم حسش میکنم؟
گفت چون کنارم از ته دلت میخندی؟
یا چون کنارم حالت خوبه؟
گفتم چون نباشی با هیچی حالم خوب نمیشه!
گفتم وقتی اومدی و با حرفات منو خندوندی و غمو از یادم بردی و با کارات بهم ثابت کردی دوست داشتن واقعی چه شکلیه حس کردم داری تو قلبم خونه میکنی!
اما وقتی یه مدت دور شدی و دیدم زندگی ازم دور شده و رنگ و روم پریده و دیگه هیچی مث قبل نیست و دست و دلم به هیچکار نمیره، مطمعن شدم که دلم برات رفته و دیگهام برنمیگرده به قبلِ دوست داشتنت.
تو گفتی منم بارون که اومد و تو نبودی فهمیدم چقدر میخوام که باشی...
میشه حالا بارونِ بعدی رو باشی تا هردومون ببینیم که زندگی چقد میتونه قشنگ باشه؟
گفتم که بفهمیم عشق چقد میتونه قشنگ باشه
قرارِ بعدیمون شد، بارونِ بعدی!
• مانگ میرزایی
اشتباه میکنیم؛
اشتباه میکنیم که با همه چیز، احساسی و عمیق برخورد میکنیم. اشتباه میکنیم که فکر میکنیم آدمها آمدهاند برای همیشه بمانند، اشتباه میکنیم که فکر میکنیم حق ندارند ترکمان کنند، که برای نگه داشتن و ماندنِ به اجبارِ آنها خاطرات را وکیل میگیریم و مینشینیم به مرور حرفهای گفته شده و حلاجی نگاهها و لبخندهایی که داشتیم. اشتباه میکنیم که فکر میکنیم آدمها ثابت میمانند و عوض نمیشوند، که احساسات و تصورات، تغییر نمیکنند و مگر میشود کسی را که دیروز میخواستی، امروز نخواهی؟ بله عزیز من، میشود. و ما اشتباه میکنیم که فکر میکنیم نمیشود. که اصلا در همه چیز پای عواطف و احساسات را وسط میکشیم.
ما اشتباه میکنیم که درک نمیکنیم لحظهها برای گذشتناند و آدمها برای رفتن. که زیباییِ زندگی به آدمهای تازهایست که مقابلت قرار میدهد تا از معاشرت با آنها چیزهای جدید بیاموزی.
سخت نگیر عزیز من، زیبایی در همان ثانیههاییست که با کسی حرف میزنی و به وجد میآیی و حالت خوب است و مهم نیست که این ارتباط ادامه پیدا میکند یانه، مهم نیست این ثانیهها به تلخی و این معاشرت به سردی میکشد یا نه، و مهم نیست بعدترها آدمها چه احساسی نسبت به تو و تو چه احساسی نسبت به آنها پیدا میکنی. مهم همان ثانیههاست و همان تجربههای خوبی که به دست میآوری.
زیاد سخت نگیر و به بیشتر روابطی که داری، سطحی و نسبی نگاه کن. همه چیز قرار نیست عمیق باشد.
• نرگس صرافیان طوفان
اشتباه میکنیم که با همه چیز، احساسی و عمیق برخورد میکنیم. اشتباه میکنیم که فکر میکنیم آدمها آمدهاند برای همیشه بمانند، اشتباه میکنیم که فکر میکنیم حق ندارند ترکمان کنند، که برای نگه داشتن و ماندنِ به اجبارِ آنها خاطرات را وکیل میگیریم و مینشینیم به مرور حرفهای گفته شده و حلاجی نگاهها و لبخندهایی که داشتیم. اشتباه میکنیم که فکر میکنیم آدمها ثابت میمانند و عوض نمیشوند، که احساسات و تصورات، تغییر نمیکنند و مگر میشود کسی را که دیروز میخواستی، امروز نخواهی؟ بله عزیز من، میشود. و ما اشتباه میکنیم که فکر میکنیم نمیشود. که اصلا در همه چیز پای عواطف و احساسات را وسط میکشیم.
ما اشتباه میکنیم که درک نمیکنیم لحظهها برای گذشتناند و آدمها برای رفتن. که زیباییِ زندگی به آدمهای تازهایست که مقابلت قرار میدهد تا از معاشرت با آنها چیزهای جدید بیاموزی.
سخت نگیر عزیز من، زیبایی در همان ثانیههاییست که با کسی حرف میزنی و به وجد میآیی و حالت خوب است و مهم نیست که این ارتباط ادامه پیدا میکند یانه، مهم نیست این ثانیهها به تلخی و این معاشرت به سردی میکشد یا نه، و مهم نیست بعدترها آدمها چه احساسی نسبت به تو و تو چه احساسی نسبت به آنها پیدا میکنی. مهم همان ثانیههاست و همان تجربههای خوبی که به دست میآوری.
زیاد سخت نگیر و به بیشتر روابطی که داری، سطحی و نسبی نگاه کن. همه چیز قرار نیست عمیق باشد.
• نرگس صرافیان طوفان
در من گنجشک هایی
هر صبح
به رسم بودنت آواز می خوانند
و این یعنی که عشق
هنوز از شهرمان کوچ نکرده است...!
#صبح_بخیر
🌞| T.me/lMoonshine |
هر صبح
به رسم بودنت آواز می خوانند
و این یعنی که عشق
هنوز از شهرمان کوچ نکرده است...!
#صبح_بخیر
🌞| T.me/lMoonshine |
هیچکس کامل نیست،
خوشبختی در آن است که
انسان حد خود را بشناسد
و آن را دوست بدارد...
• رومن رولان؛ ژان کریستف
📚| T.me/lMoonshine |
خوشبختی در آن است که
انسان حد خود را بشناسد
و آن را دوست بدارد...
• رومن رولان؛ ژان کریستف
📚| T.me/lMoonshine |
همه چيز از غم هاي كوچك شروع مي شود،
همين كه دستتان بلرزد و ليوان آب سر بخورد،
همين كه درِ ورودي خانه را محكم ببندي،
همين كه يكي از دكمه هاي پيراهن هر روز جا بماند،
همين كه يادت نباشد كليد را كجا گذاشتي،
همين كه مدتي طولاني در جمع حرف نزنيد....
اين شروعِ فاصله است، بينِ خودتان و اميد.
مهم نیست چه اتفاقي در حال وقوع است،
شما نابودش كنيد، زندگي بدون نشانه هاي وابسته اش، شبيه به مرگي تدريجي ست! از چيزهاي كوچك بيشتر بترسيم! بوسيدن هر روزه قبل از خروج از در براي كارهاي روزمره، به اندازه فراموش نكردن سالگرد مهم است.
• صابر ابر
🍂| T.me/lMoonshine |
همين كه دستتان بلرزد و ليوان آب سر بخورد،
همين كه درِ ورودي خانه را محكم ببندي،
همين كه يكي از دكمه هاي پيراهن هر روز جا بماند،
همين كه يادت نباشد كليد را كجا گذاشتي،
همين كه مدتي طولاني در جمع حرف نزنيد....
اين شروعِ فاصله است، بينِ خودتان و اميد.
مهم نیست چه اتفاقي در حال وقوع است،
شما نابودش كنيد، زندگي بدون نشانه هاي وابسته اش، شبيه به مرگي تدريجي ست! از چيزهاي كوچك بيشتر بترسيم! بوسيدن هر روزه قبل از خروج از در براي كارهاي روزمره، به اندازه فراموش نكردن سالگرد مهم است.
• صابر ابر
🍂| T.me/lMoonshine |