•◇• - نگفتی اوضاع ایران چطوره؟
گوشی را با سرشانهاش نگه میدارد و میگوید: «افتضاح، هیچی پیدا نمیشه!»
در خانه را با پا میبندد. پلاستیکهای خرید را با احتیاط درون تشت میگذارد.
- میگن دستکشو اینطور چیزا رایگان میارن دم خونهها!
دستکش را که درمیآورد، یادش میافتد مایع دستشویی نخریده است. با پوزخند جواب میدهد: «همش دروغه!»
همسرش به دنبال مادهی ضدعفونی، کابینتها را زیر و رو میکند. از جعبهی اهدایی جهادگران، شیشهی الکل را در میآورد. مرد دستهایش را به محلول آغشته میکند. هنوز روی لبهایش پوزخند دارد.
| فاطمه اکبری اصل
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
گوشی را با سرشانهاش نگه میدارد و میگوید: «افتضاح، هیچی پیدا نمیشه!»
در خانه را با پا میبندد. پلاستیکهای خرید را با احتیاط درون تشت میگذارد.
- میگن دستکشو اینطور چیزا رایگان میارن دم خونهها!
دستکش را که درمیآورد، یادش میافتد مایع دستشویی نخریده است. با پوزخند جواب میدهد: «همش دروغه!»
همسرش به دنبال مادهی ضدعفونی، کابینتها را زیر و رو میکند. از جعبهی اهدایی جهادگران، شیشهی الکل را در میآورد. مرد دستهایش را به محلول آغشته میکند. هنوز روی لبهایش پوزخند دارد.
| فاطمه اکبری اصل
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [ترس]
دخترک سرش روی زانوی مادرش بود. از مادرش پرسید: تا کی آجرپزی تعطیله؟
که صدای رادیو جیبی پدربزرگ بلند شد.
گوینده: کرونا سایه ترس و ناامنی غذایی را در تمام جهان گستراند.
| سمیه شرفی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
دخترک سرش روی زانوی مادرش بود. از مادرش پرسید: تا کی آجرپزی تعطیله؟
که صدای رادیو جیبی پدربزرگ بلند شد.
گوینده: کرونا سایه ترس و ناامنی غذایی را در تمام جهان گستراند.
| سمیه شرفی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [ببخشید]
به صفحه تلویزیون خیره شد. یاد روزی افتاد که با رمز یا امام رضا (ع) سنگرشکن بیسنگر شد، صفحه تلویزیون همچنان تلاش پرستاران را نشان میداد که از جان و دل به بیماران کرونا خدمت میکردند، فکر کرد چه کار میتواند بکند؟
سرش را به تکیهگاه پشتی ویلچر تکیه داد و اشک تمام چهرهاش را پوشاند.
- پرستاران ببخشید که دست ندارم.
| محمدرضا پستک
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
به صفحه تلویزیون خیره شد. یاد روزی افتاد که با رمز یا امام رضا (ع) سنگرشکن بیسنگر شد، صفحه تلویزیون همچنان تلاش پرستاران را نشان میداد که از جان و دل به بیماران کرونا خدمت میکردند، فکر کرد چه کار میتواند بکند؟
سرش را به تکیهگاه پشتی ویلچر تکیه داد و اشک تمام چهرهاش را پوشاند.
- پرستاران ببخشید که دست ندارم.
| محمدرضا پستک
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [ترسناکتر از کرونا]
گوشیم زنگ خورد. جواب دادم. گفت: من همونیام که تو باید از کرونا بیشتر ازش بترسی.
گفتم چطور؟
گفت: یه طلبکار، که چکت دستشه.
| سمیه عبدی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
گوشیم زنگ خورد. جواب دادم. گفت: من همونیام که تو باید از کرونا بیشتر ازش بترسی.
گفتم چطور؟
گفت: یه طلبکار، که چکت دستشه.
| سمیه عبدی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [امتحان تاریخ]
سالها بعد، دبیر تاریخ، برگههای آزمون را میان دانشآموزانش توزیع میکند:
۱- امپراطوری کرونا در قرن 21 میلادی کدام کشورها را مستعمره خود ساخت و چگونه منقرض گردید؟
۲- ...
| محمدحسن مردانی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
سالها بعد، دبیر تاریخ، برگههای آزمون را میان دانشآموزانش توزیع میکند:
۱- امپراطوری کرونا در قرن 21 میلادی کدام کشورها را مستعمره خود ساخت و چگونه منقرض گردید؟
۲- ...
| محمدحسن مردانی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [وصیت]
کتابی را که پسرم روی میز اتاق گذاشته ورق میزنم. وصیتنامه شهید حسین بیدخ بیسیمچی گردان بلال دزفول، نظرم را جلب میکند:
«دوربين فيلمبرداري خدا را كه هيچگاه نديدم حالا ديدم، گويي فرشتگان مامور، در حال گرفتن فيلم از مايند، برادرم چنان زندگي كن كه هميشه دوربين خدا را در حال گرفتن فيلم از خود ببيني.»
یاد ماسکهای پستوی مغازه میافتم. به مغازه میروم و روی کاغذی مینویسم:
«ماسک ارزان موجود است رایگان برای نیازمندان.»
| محمدرضا پستک
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
کتابی را که پسرم روی میز اتاق گذاشته ورق میزنم. وصیتنامه شهید حسین بیدخ بیسیمچی گردان بلال دزفول، نظرم را جلب میکند:
«دوربين فيلمبرداري خدا را كه هيچگاه نديدم حالا ديدم، گويي فرشتگان مامور، در حال گرفتن فيلم از مايند، برادرم چنان زندگي كن كه هميشه دوربين خدا را در حال گرفتن فيلم از خود ببيني.»
یاد ماسکهای پستوی مغازه میافتم. به مغازه میروم و روی کاغذی مینویسم:
«ماسک ارزان موجود است رایگان برای نیازمندان.»
| محمدرضا پستک
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [سرایت]
گفتند شاید کرونا باشد. آقاجان را که بردند، اول بابا خودش را قرنطینه کرد. بعد عموها و عمهها و عروسها و دامادها و نوهها. در قرنطینه بودم که خبر دادند آقاجان مرد. اول بابا از قرنطینه بیرون آمد. بعد عموها و عمهها و عروسها و دامادها و نوهها. مریضی به کسی از اهالی خانواده سرایت نکرده بود. علت مرگ را نوشته بودند: ایست قلبی.
| مصطفی توفیقی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
گفتند شاید کرونا باشد. آقاجان را که بردند، اول بابا خودش را قرنطینه کرد. بعد عموها و عمهها و عروسها و دامادها و نوهها. در قرنطینه بودم که خبر دادند آقاجان مرد. اول بابا از قرنطینه بیرون آمد. بعد عموها و عمهها و عروسها و دامادها و نوهها. مریضی به کسی از اهالی خانواده سرایت نکرده بود. علت مرگ را نوشته بودند: ایست قلبی.
| مصطفی توفیقی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• به سختی روی پاهای استخوانیاش ایستاده بود. دستانش هم پشت کمر خمیدهاش، قلاب شده بود. سرش را که بالا گرفت، قطرههای اشک از گوشهی چروکیدهی چشمانش، پایین چکید. دلم برای حال زارش رفت، ولی گفتم: به خدا برای خودتون میگیم پدرجان. خدا همسرتونو بیامرزه. اما جسد میت هم ناقل کروناست.
گفت: فقط میخوام برای آخرین بار نگاش کنم و معذرت بخوام.
بعد با دستی که میلرزید ماسکی را جلوی چشمانم گرفت.
- گفته بود ماسک بزنم. گوش ندادم و افتادم بیمارستان. حالا که مرخص شدم، اون داره میره.
گریهاش بیشتر شد.
- دکترها گفتن از من گرفته.
| فاطمه اکبری اصل
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
گفت: فقط میخوام برای آخرین بار نگاش کنم و معذرت بخوام.
بعد با دستی که میلرزید ماسکی را جلوی چشمانم گرفت.
- گفته بود ماسک بزنم. گوش ندادم و افتادم بیمارستان. حالا که مرخص شدم، اون داره میره.
گریهاش بیشتر شد.
- دکترها گفتن از من گرفته.
| فاطمه اکبری اصل
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [لحظه]
هيچوقت سبز شدن لحظهاي و روز به روز درخت توت جلو خانهمان را نديده بودم.
خوب شد اسبابکشي عقب افتاد.
| ميترا تقي زاده
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
هيچوقت سبز شدن لحظهاي و روز به روز درخت توت جلو خانهمان را نديده بودم.
خوب شد اسبابکشي عقب افتاد.
| ميترا تقي زاده
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [انسانیت]
به تعطیلات نوروز که نزدیکتر میشدیم، تیتر اخبار هم تغییر میکرد.
هموطنان، اصول اخلاقی به کارمان نیامد، لطفا اصول بهداشتی را رعایت کنید...
| رویا رسولی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
به تعطیلات نوروز که نزدیکتر میشدیم، تیتر اخبار هم تغییر میکرد.
هموطنان، اصول اخلاقی به کارمان نیامد، لطفا اصول بهداشتی را رعایت کنید...
| رویا رسولی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [ابهت]
برای خودش امپراطوری به راه انداخته بود. خیلیها فکر میکردند بدون او نمیشود زندگی کرد. تکنولوژی را میگویم. کرونا اما ابهت او را شکست.
| الهه ایزدی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
برای خودش امپراطوری به راه انداخته بود. خیلیها فکر میکردند بدون او نمیشود زندگی کرد. تکنولوژی را میگویم. کرونا اما ابهت او را شکست.
| الهه ایزدی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [قهرمان]
دکتر نگاهی به بیمار انداخت. خوابیده بود. بالای سرش نوشته شده بود «نرجس خانعلیزاده» علائم حیاتش را چک کرد. نفس عمیقی کشید. خودکارش را از داخل جیبش در آورد و چیزهایی داخل پروندهاش نوشت. دکتر پرونده نرجس را سر جایش گذاشت. خواست سراغ بیمار دیگری برود اما با صدای نرجس ایستاد «دکتر حال اون دختر بچه خوب شد» از ته دل آهی کشید و گفت «آره خانم خانعلی زاده» همچنان که اشک در چشمانش بود از آنجا دور شد. نرجس با خوشحالی چشمانش را بست.
تقدیم به روح پاک پرستار قهرمان «نرجس خانعلی زاده»
| حیدر حسینی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
دکتر نگاهی به بیمار انداخت. خوابیده بود. بالای سرش نوشته شده بود «نرجس خانعلیزاده» علائم حیاتش را چک کرد. نفس عمیقی کشید. خودکارش را از داخل جیبش در آورد و چیزهایی داخل پروندهاش نوشت. دکتر پرونده نرجس را سر جایش گذاشت. خواست سراغ بیمار دیگری برود اما با صدای نرجس ایستاد «دکتر حال اون دختر بچه خوب شد» از ته دل آهی کشید و گفت «آره خانم خانعلی زاده» همچنان که اشک در چشمانش بود از آنجا دور شد. نرجس با خوشحالی چشمانش را بست.
تقدیم به روح پاک پرستار قهرمان «نرجس خانعلی زاده»
| حیدر حسینی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [سال کرونا]
پسر: متولد چه سالی هستی؟
دختر: سال کرونا؟
پسر: 1399
دختر: بله، همون سالی که من بدنیا آمدم و مادربزرگم با کرونا از دنیا رفت.
| میترا یزدچی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
پسر: متولد چه سالی هستی؟
دختر: سال کرونا؟
پسر: 1399
دختر: بله، همون سالی که من بدنیا آمدم و مادربزرگم با کرونا از دنیا رفت.
| میترا یزدچی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• ناگهان پیرزن وسط پیادهرو روی زمین افتاد. جوانی سراسیمه بر بالین پیرزن حاضر شد. و پیرزن را تنفس مصنوعی داد. شخصی از میان جمعیت داد زد. من دیدم او سرفه میکرد. شخص دیگری گفت: مشکوک به کروناست. دیگری گفت: جوون چرا احتیاط نمیکنی.
و همهمهای در میان جمعیت اندک به پا شد. پیرزن چشمانش را باز کرد. جوان لبخندی زد و گفت: اون مادرمه.
| حسین صادقیزاده
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
و همهمهای در میان جمعیت اندک به پا شد. پیرزن چشمانش را باز کرد. جوان لبخندی زد و گفت: اون مادرمه.
| حسین صادقیزاده
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [نوروز آن سال]
یک مشت دانهی ریحان خریدم. گفتم: چه عیدی بشود عید امسال
تلویزیون خبر از تعداد مریضها میداد. به نیت سلامتی هرکدامشان یک دانهی ریحان کاشتم. آخر عید، باغچهی حیاط پر شده بود از ریحانهای سبز و بنفش.
تلویزیون خبر از خوب شدن مریضها میداد.
| مصطفی توفیقی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
یک مشت دانهی ریحان خریدم. گفتم: چه عیدی بشود عید امسال
تلویزیون خبر از تعداد مریضها میداد. به نیت سلامتی هرکدامشان یک دانهی ریحان کاشتم. آخر عید، باغچهی حیاط پر شده بود از ریحانهای سبز و بنفش.
تلویزیون خبر از خوب شدن مریضها میداد.
| مصطفی توفیقی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [سال کرونا]
مادربزرگ در تحویل سال ۱۴۵۰: خدا اموات عید سال کرونا را بیامرزه...
نوه: عید سال کرونا چه سالی بود؟
مادربزرگ: سال 1399 که خیلی رفتند تا ما بمانیم و امروز باز هم عید داشته باشیم.
| میترا یزدچی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
مادربزرگ در تحویل سال ۱۴۵۰: خدا اموات عید سال کرونا را بیامرزه...
نوه: عید سال کرونا چه سالی بود؟
مادربزرگ: سال 1399 که خیلی رفتند تا ما بمانیم و امروز باز هم عید داشته باشیم.
| میترا یزدچی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [تاج
هیچ تاجی بر سرِ هیچ پادشاهی نمانده که تاجِ تو بر سرت بماند. یا خودت از بین میروی و یا به کمکِ مردم و پزشکان و دانشمندان نابود خواهی شد..
- مادر؟! با کی حرف میزنی؟!
- با همین ویروسِ کرونا مادرجان...
| بیبی زهرا بهشتی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
هیچ تاجی بر سرِ هیچ پادشاهی نمانده که تاجِ تو بر سرت بماند. یا خودت از بین میروی و یا به کمکِ مردم و پزشکان و دانشمندان نابود خواهی شد..
- مادر؟! با کی حرف میزنی؟!
- با همین ویروسِ کرونا مادرجان...
| بیبی زهرا بهشتی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• دفترمشق بچهها را گرفتم تا تصحیح کنم؛
شبی که حرف «پ» را یادشان داده بودم در دفترش نوشته بود:
بابا آمد.
بابا با لباس سفیدش آمد.
بابای من «پزشک» است.
امروز که درسمان حرف «ک» بود نوشته بود:
«کرونا» آمد.
کرونا خیلی بیرحم است.
پدر دیگر نیامد.
| محمدحسین بهزادفر
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
شبی که حرف «پ» را یادشان داده بودم در دفترش نوشته بود:
بابا آمد.
بابا با لباس سفیدش آمد.
بابای من «پزشک» است.
امروز که درسمان حرف «ک» بود نوشته بود:
«کرونا» آمد.
کرونا خیلی بیرحم است.
پدر دیگر نیامد.
| محمدحسین بهزادفر
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [عمومی، بهصورت خاص]
با فاصلهی زیاد از هم ایستادیم. روی جنازه بتون نگذاشتند. آب آهک هم نریختند. و کسی هم نپرسید چرا در بلوک عمومی قبرستان دفنش کردند.
| مصطفی توفیقی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
با فاصلهی زیاد از هم ایستادیم. روی جنازه بتون نگذاشتند. آب آهک هم نریختند. و کسی هم نپرسید چرا در بلوک عمومی قبرستان دفنش کردند.
| مصطفی توفیقی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• پدرم کارگر ساده است و ما اوضاع مالی خوبی نداریم، با اینکه کرونا اومده. ولی ما هر شب غذای گرم میخوریم.
یه روز از پشت پنجره شیرمحمود را در حالی که یه نیسان برنج توی پارکینگ خونش خالی میکرد دیدم.
من به مادرم گفتم: ببین این مرتیکه تو این وضعیت داره برنج احتکار میکنه.
موقع شام صدای زنگ خونه به صدا دراومد. در را که باز کردم، پسر شیرمحمود چند تا پرس غذا بهم داد.
| حسین صادقیزاده
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
یه روز از پشت پنجره شیرمحمود را در حالی که یه نیسان برنج توی پارکینگ خونش خالی میکرد دیدم.
من به مادرم گفتم: ببین این مرتیکه تو این وضعیت داره برنج احتکار میکنه.
موقع شام صدای زنگ خونه به صدا دراومد. در را که باز کردم، پسر شیرمحمود چند تا پرس غذا بهم داد.
| حسین صادقیزاده
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir