کانـــون یاریگـــران 285

380 views10:30

#داستان اون جا بود... هر شب که خسته و کوفته از سرکار برمیگشتم اون جا بود... تو هوای داغ تابستون و یخ زمستون اون جا بود... کل دنیاش شده بود التماس، التماس و نگاه... التماس و دویدن... التماس و ناسزا شنیدن... التماس و تحقیر شدن... خیلی کوچولو بود... اونقدری که…

#روز_جهانی_کودکان_کار
#داستان

با حالت تهوع از خواب بیدار شدم
سرم اونقدر گیج میرفت که به سختی تونستم بشینم لبه تخت
با حس وحشنتاکی بلند شدم و راه افتادم
قدم اول
قدم دوم
از قدم بعدی نفهمیدم چی بهم گذشت

با حالت تهوع از خواب بیدار شدم
من کجا بودم
چشم چرخوندم
دور تا دور پرده های ابی کمرنگ اویزون بود
بلند شدم
سرم تیر کشید
اخ

پرده سمت راستم کنار رفت
پرستار اومد جلو
لبخند زد : بالاخره بیدار شدی؟
مامانت از نگرانی داشت دیوونه میشد
رفته برات آبمیوه بخره
الان برمیگرده
دیگه طاقت طاق باز خوابیدنو نداشتم به پهلو چپم چرخیدم
پروندمو بررسی کرد
سرم رو چک کرد
یه امپول خالی کرد توی سرم
و رفت
اما پرده رو نکشید

پرستار بالای سر تخت مریضی که سمت راستم خوابیده بود شروع کرد به صحبت‌ کردن
با یک پرستار یا یک پزشک دیگه
نمیدونم
مهم نبود
+ وضعیت قلبش اصلا خوب نیست، یکی در میون میزنه
_ نمیدونم چرا هرچی بهش تاکید میکنم قرصاشو سر وقت بخوره گوشش بدهکار نیست
پیش خودم گفتم همه پیرمردا همینجورین، لج باز و یکدنده

+ سی تی اسکن آرتروز گردنشو آورد؟مثل اینکه شدیدتر شده، میگه نمیتونم گردنمو چپ و راست تکون بدم
_ نه نیاورده هنوز، فکر کنم اصلا انجامش نداده
پیش خودم گفتم این همه زحمت بکش بچه هات بزرگ شن اخرشم هیچ کدوم برات وقت ندارن ببرنت دکتر یک سی تی اسکن ساده رو انجام بدی

+ چشماشم ضعیف تر شده، قبول هم که نمیکنه عینکشو عوض کنه، بهونه الکی میاره و میگه وقت ندارم
_ میترسم آخر سر این بالا رفتن شماره چشماش کار دستش بده، کاش میذاشت حداقل ما برا‌ش عینک جدید بگیریم
پیش خودم گفتم نمیخواد شماها براش دلسوزی بکنید، پیرمردی که سر بچه هاش تا این حد شلوغه که نمیان بهش سر بزنن اندازه پول یک عینک جدید میتونن براش هزینه کنن

+ رنگ و روشو نگا کن معلومه وضعیت مزاج و گوارشش بهتر نشده، مثل قبل هنوز اذیتش میکنه
_ نفس هاشم منظم نیست، حال ریه هاش بده، گمونم از دود و دم اطرافش کم نشده
پیش خودم گفتم اخه پیرمرد یکم به فکر خودت باش، این همه گوشت و غذای چرب و سنگین میخوری گوارشت بهم میریزه، اون هیچی با این سن سیگار و قلیون کشیدنت چیه اخه

+ دستای کوچولوشو نگا کن، چقدر چروک شده، چقدر جای زخم و پینه روشه، چقدر کدر شده و کبوده
_ صورت کوچولوشو نگا کن، چقدر لاغر و استخونیه، چقدر شکسته و خسته شده، چقدر غم توشه
دلم ریخت

+ صبح که مادرش آوردش و گفت با سرگیجه و حالت تهوع بیهوش شده فک کردم دیگه بهوش نمیاد، فک کردم دیگه جسم کوچیکش نمیتونه تحمل کنه و این بار اخریه که میبینمش، از همیشه ضعیف تر شده بود
_ مادرش، خیلی ترسیده بود، رنگ به چهرش نمونده بود، لنکت زبون گرفته بود و تمام وجودش میلرزید، براش آبمیوه باز کردم اما نخورد
دلم ریخت

+ شیف من تموم شده، دارم میرم، اسپنددودکنشو گذاشتم کنار کیف مدرسش توی کمد کنار تخت، وقتی خواستن برن بده بهشون
_ برو بسلامت
چرخیدم به پهلوی سمت راست

نمیدونم چند سالش بود
اما اینقدر کوچولو بود که قدش به روز به نصف تخت میرسید
نمیدونم چرا با سرگیجه و حالت تهوع بیهوش شده بود
اما اینقدر حالش بد بود که هراز گاهی چهرش مچاله میشد، ناله میکرد و دوباره ساکت میشد
نمیدونم بچه ی مریض تخت کناریم کی بود
اما اینقدر درد داشت که پیرتر از یک پیرمرده نود ساله خودشو نشون میداد...

443 views17:30