📶درسگفتارهای جامعه شناسی
☄انقلاب مستمر 🔻محمدرضا تاجیک @kavosh_garan
☄انقلاب مستمر
🔻محمدرضا تاجیک
🔹یک
دلوز و گتاری میگویند، هیچگاه نمیتوان از نفوذ و رخنهی ناخودآگاه عشق به قدرت و سلطهی خردهفاشیسم در امان بود. از اینرو، آنان ما را دعوت به یک انقلاب مداوم یا انقلاب فرهنگی در سطح میکرو و مولکولی میکنند. از نظر آنان، مشکل از زمانی آغاز میشود که اقلیت یا سوژهی شیزو، بعد از فروپاشی نظام اکسیومی مستقر و مسلط، خود مبدع و موجد نظام اکسیومی دیگر میشود، جامهی اکثریت بر تن میکند، بازگشت امر سرکوبشده با سرکوب توام میشود، بازگشت امر تروماتیک خود تروما میافزاید، سوبژکتیویتهی بد جای سوبژکتیویتهی خوب مینشیند، و میلِ ماشینهای میلگر جدید باز دوباره نوعی ادیپیشدن، فاشیستشدن، تن به قدرت و بوروکراسی و سرکوبِ میل دادن را، طلب میکند، انقلاب فرهنگی، در سطح میکرو و مولکولی یا انقلاب مداوم را در خود و بر خود نمیپسندد و نمیپذیرد، و پیرامون سیاستهای هویتی خویش حصارهایی از جنس ایدئولوژی برپا میکند و دگرهایی را که از امکان و استعداد اکثریتشدن برخوردار نیستند، حذف یا طرد رادیکال و یا حذف ادغامی و ادغام حذفی (به تعبیر آگامبن) مینماید.
در این حالت، سیاست ادامهی همان سیاست قبلی، اما با ابزار و وسایلی دیگر میشود، سیاست ناظر بر «چه میتوان کرد»ی در راستای بقا و تامین و تضمین قدرت، و معطوف به همان میلی میشود که هیچگاه در شکل ناباش –که میتواند جهانی را به آتش بکشد– بروز و ظهور نمیکند، بلکه همواره با شکل غیرناب آن که توسط نهادها وساطت یافتهاند و اخته شدهاند، بالفعل میگردد. این سیاست، دیگر سیاست مقاومت نیست، بلکه سیاستِ قدرت و هویت است، سیاستی است که سر در جیب قدرت و منفعت دارد و از مراقبت و اخلاق و زیباشناسی میگریزد و در برابر لحظهی اکنون و امر بالفعل موجود سر فرود میآورد، بهنوعی عرفان رضایتمندانه و فانتسمپرور تن میدهد، قلمروزایی را جایگزین قلمروزدایی میکند، از خط گریز میگریزد، و بدن بدون اندام را به تمسخر میگیرد.
در این وضعیت، با سیاست و انقلابیون متحولشدهای مواجه میشویم که قدرت توانسته آن را به کالایی بیضرر و بیخطر و یکی از اشکال فرار از واقعیت، و نه تغییر آن، بدل کند، و در این وضعیت، بهتصریح بدیو، خیانت به انقلاب در شقوق مختلف آن رخ میدهد. برخی از این شقوق خیانت را میتوان در تحلیل ژیژک از انقلاب اکتبر مورد تامل قرار داد، آنجا که مینویسد: انقلاب اکتبر به ما اجازه میدهد تا سه راه خیانت به رخداد-حقیقت را آشکارا تمیز دهیم: نخست، انکار صرف، یا تلاش برای پیروی از الگوهای قدیمی، تو گویی هیچ اتفاقی رخ نداده، مگر اغتشاشی جزئی. دو دیگر، تقلید دروغین از رخداد حقیقت (اجرای فاشیستی انقلاب محافظهکارانه بهمنزلهی یک شبهرخداد). سه دیگر، «هستیشناختیکردن» مستقیم رخداد حقیقت، یا همان تقلیل آن به نظم ایجابی جدیدی از وجود (استالینیسم). دقیقا در نتیجهی چنین خیانتهایی است که سوژهی وفادار به رخداد انقلابی، دچار بحران در ایمان و امید و عشق (سهگانه سن پل و بدیو) میشود و پشیمان و خجل و شرمنده از «مداخلهی تفسیرگر» خود، به وفاداری خود پایان میدهد.
🔹دو
انقلاب کرامول، نمونهایست از انقلابی که به محض رویدادن، به آن خیانت شد. کرامول، در واقع، خائن خارقالعادهای بود که به انقلابی که خود بهراه انداخته بود خیانت کرد. کل قرن هفدهم سرشار از تأملاتی در این باب است که چگونه میتوان از خیانت به یک انقلاب جلوگیری کرد. انقلابیون همواره به این اندیشیدهاند که چرا همیشه به انقلابها خیانت میشود، و در شرایطی که یک انقلاب مورد خیانت قرار گرفته و بهنظر میرسد که مورد خیانت قرارگرفتن سرنوشت محتومش بوده، چگونه میتوان زندگی کرد؟ در آن زمان هیچکس از انقلاب سخنی نمیگفت، نه به این خاطر که چیزی معادل انقلاب در سر نداشتند، دلیل کاملاً متفاوتی در کار بود؛ به این خاطر که کلمهی انقلاب با نام کرامول گره خورده بود. آنچه در این انقلاب تاریخی نیز، بازمیگشته است، به بیان بدیو، نسبت دیفرانسیل ثابتی است که یک تعین اجتماعی-سیاسی را با نقابی دیگر ظاهر میکند؛ تعینی که تنها بازگشت دایرهوار همان است.
نمونهی شکست کمون پاریس نیز، همانگونه که مارکس و لنین میگویند، ما را به بیمسئولیتی رهبران کمون و در نتیجه فقدان سازماندهی جنبش انقلابی ١٨٧١ فرانسه، رهنمون میکند. انقلاب، از نظر لنین یک هنر است، لذا تداوم و استمرار آن در گرو آفرینش سبکها و ژانرها و فیگورهای گوناگون هنری در طول زمان است، که کمون پاریس فاقد این شناسهها و ویژگیها بود.
🔻محمدرضا تاجیک
🔹یک
دلوز و گتاری میگویند، هیچگاه نمیتوان از نفوذ و رخنهی ناخودآگاه عشق به قدرت و سلطهی خردهفاشیسم در امان بود. از اینرو، آنان ما را دعوت به یک انقلاب مداوم یا انقلاب فرهنگی در سطح میکرو و مولکولی میکنند. از نظر آنان، مشکل از زمانی آغاز میشود که اقلیت یا سوژهی شیزو، بعد از فروپاشی نظام اکسیومی مستقر و مسلط، خود مبدع و موجد نظام اکسیومی دیگر میشود، جامهی اکثریت بر تن میکند، بازگشت امر سرکوبشده با سرکوب توام میشود، بازگشت امر تروماتیک خود تروما میافزاید، سوبژکتیویتهی بد جای سوبژکتیویتهی خوب مینشیند، و میلِ ماشینهای میلگر جدید باز دوباره نوعی ادیپیشدن، فاشیستشدن، تن به قدرت و بوروکراسی و سرکوبِ میل دادن را، طلب میکند، انقلاب فرهنگی، در سطح میکرو و مولکولی یا انقلاب مداوم را در خود و بر خود نمیپسندد و نمیپذیرد، و پیرامون سیاستهای هویتی خویش حصارهایی از جنس ایدئولوژی برپا میکند و دگرهایی را که از امکان و استعداد اکثریتشدن برخوردار نیستند، حذف یا طرد رادیکال و یا حذف ادغامی و ادغام حذفی (به تعبیر آگامبن) مینماید.
در این حالت، سیاست ادامهی همان سیاست قبلی، اما با ابزار و وسایلی دیگر میشود، سیاست ناظر بر «چه میتوان کرد»ی در راستای بقا و تامین و تضمین قدرت، و معطوف به همان میلی میشود که هیچگاه در شکل ناباش –که میتواند جهانی را به آتش بکشد– بروز و ظهور نمیکند، بلکه همواره با شکل غیرناب آن که توسط نهادها وساطت یافتهاند و اخته شدهاند، بالفعل میگردد. این سیاست، دیگر سیاست مقاومت نیست، بلکه سیاستِ قدرت و هویت است، سیاستی است که سر در جیب قدرت و منفعت دارد و از مراقبت و اخلاق و زیباشناسی میگریزد و در برابر لحظهی اکنون و امر بالفعل موجود سر فرود میآورد، بهنوعی عرفان رضایتمندانه و فانتسمپرور تن میدهد، قلمروزایی را جایگزین قلمروزدایی میکند، از خط گریز میگریزد، و بدن بدون اندام را به تمسخر میگیرد.
در این وضعیت، با سیاست و انقلابیون متحولشدهای مواجه میشویم که قدرت توانسته آن را به کالایی بیضرر و بیخطر و یکی از اشکال فرار از واقعیت، و نه تغییر آن، بدل کند، و در این وضعیت، بهتصریح بدیو، خیانت به انقلاب در شقوق مختلف آن رخ میدهد. برخی از این شقوق خیانت را میتوان در تحلیل ژیژک از انقلاب اکتبر مورد تامل قرار داد، آنجا که مینویسد: انقلاب اکتبر به ما اجازه میدهد تا سه راه خیانت به رخداد-حقیقت را آشکارا تمیز دهیم: نخست، انکار صرف، یا تلاش برای پیروی از الگوهای قدیمی، تو گویی هیچ اتفاقی رخ نداده، مگر اغتشاشی جزئی. دو دیگر، تقلید دروغین از رخداد حقیقت (اجرای فاشیستی انقلاب محافظهکارانه بهمنزلهی یک شبهرخداد). سه دیگر، «هستیشناختیکردن» مستقیم رخداد حقیقت، یا همان تقلیل آن به نظم ایجابی جدیدی از وجود (استالینیسم). دقیقا در نتیجهی چنین خیانتهایی است که سوژهی وفادار به رخداد انقلابی، دچار بحران در ایمان و امید و عشق (سهگانه سن پل و بدیو) میشود و پشیمان و خجل و شرمنده از «مداخلهی تفسیرگر» خود، به وفاداری خود پایان میدهد.
🔹دو
انقلاب کرامول، نمونهایست از انقلابی که به محض رویدادن، به آن خیانت شد. کرامول، در واقع، خائن خارقالعادهای بود که به انقلابی که خود بهراه انداخته بود خیانت کرد. کل قرن هفدهم سرشار از تأملاتی در این باب است که چگونه میتوان از خیانت به یک انقلاب جلوگیری کرد. انقلابیون همواره به این اندیشیدهاند که چرا همیشه به انقلابها خیانت میشود، و در شرایطی که یک انقلاب مورد خیانت قرار گرفته و بهنظر میرسد که مورد خیانت قرارگرفتن سرنوشت محتومش بوده، چگونه میتوان زندگی کرد؟ در آن زمان هیچکس از انقلاب سخنی نمیگفت، نه به این خاطر که چیزی معادل انقلاب در سر نداشتند، دلیل کاملاً متفاوتی در کار بود؛ به این خاطر که کلمهی انقلاب با نام کرامول گره خورده بود. آنچه در این انقلاب تاریخی نیز، بازمیگشته است، به بیان بدیو، نسبت دیفرانسیل ثابتی است که یک تعین اجتماعی-سیاسی را با نقابی دیگر ظاهر میکند؛ تعینی که تنها بازگشت دایرهوار همان است.
نمونهی شکست کمون پاریس نیز، همانگونه که مارکس و لنین میگویند، ما را به بیمسئولیتی رهبران کمون و در نتیجه فقدان سازماندهی جنبش انقلابی ١٨٧١ فرانسه، رهنمون میکند. انقلاب، از نظر لنین یک هنر است، لذا تداوم و استمرار آن در گرو آفرینش سبکها و ژانرها و فیگورهای گوناگون هنری در طول زمان است، که کمون پاریس فاقد این شناسهها و ویژگیها بود.
📶درسگفتارهای جامعه شناسی
☄انقلاب مستمر 🔻محمدرضا تاجیک @kavosh_garan
🔹سه
در پرتو این تمهید نظری و تاریخی، میخواهم بگویم که امروز تنها یک انقلاب میتواند انقلاب را نجات دهد: انقلاب مستمر یا انقلاب فرهنگی. کرامولهای انقلاب ما، اینروزها سخت در حال خیانتکردن به انقلاب و خیانت به باور و امید و عشقِ سوژههای وفادار هستند. آنان، بهجای بازتولید مستمر تکانههای انقلاب و خلق مستمر امر نو، نظام اکسیومی و ایدئولوژیک متصلب و منجمدی را پیرامون آن تنیدهاند، ارادهی معطوف به بقا و ثبات را جایگزین ارادهی ناظر بر تغییر و شدن (صیرورت) کردهاند، معرکهی دگرسازی و حذف و طرد راه انداختهاند، و هر آنچه کردهاند از پلشتی و زشتی، حکم انقلاباش خواندهاند، و از انقلاب آپاراتوس (دستگاه قدرت) و برج بابلی ساختهاند برای تامین و تضمین قدرت و منفعت خویش. اینگونه شد که روایت انقلاب دگرگونه شد، و با بیانی بدیویی، آن آغاز و امکانی که یک وضعیت نویی آفریده بود، نتوانست توسط سازماندهی و عاملیت، متداوم شود و به شکلگیری «بدنهی حقیقت» و سوژهی وفاداری که تغییر و غایت را نه در خود رخداد انقلاب، بلکه در تلاش برای تداومِ امکانهای گشودهشده توسط رخداد بداند، و با درگیرشدن در وضعیت بتواند حقیقت جدیدی را خلق کند، ره برد. در این وضعیت سنگی، یا به تعبیر علیرضا قزوه «باغ سنگی»، انتظار فروردین، تنها آرزو را رنگ واقعیت بخشیدن است. نباید فریب فصل و تقویم و گل را خورد، زیرا از اسفندی که تجربه میکنیم پیداست که فروردین نخواهد شد. باید در جستوجوی ربنای تازه بود، وگرنه صد دعا زیندست، یک نفرین نخواهد شد (ن.ک. به شعر «بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد» علیرضا قزوه).
@kavosh_garan
در پرتو این تمهید نظری و تاریخی، میخواهم بگویم که امروز تنها یک انقلاب میتواند انقلاب را نجات دهد: انقلاب مستمر یا انقلاب فرهنگی. کرامولهای انقلاب ما، اینروزها سخت در حال خیانتکردن به انقلاب و خیانت به باور و امید و عشقِ سوژههای وفادار هستند. آنان، بهجای بازتولید مستمر تکانههای انقلاب و خلق مستمر امر نو، نظام اکسیومی و ایدئولوژیک متصلب و منجمدی را پیرامون آن تنیدهاند، ارادهی معطوف به بقا و ثبات را جایگزین ارادهی ناظر بر تغییر و شدن (صیرورت) کردهاند، معرکهی دگرسازی و حذف و طرد راه انداختهاند، و هر آنچه کردهاند از پلشتی و زشتی، حکم انقلاباش خواندهاند، و از انقلاب آپاراتوس (دستگاه قدرت) و برج بابلی ساختهاند برای تامین و تضمین قدرت و منفعت خویش. اینگونه شد که روایت انقلاب دگرگونه شد، و با بیانی بدیویی، آن آغاز و امکانی که یک وضعیت نویی آفریده بود، نتوانست توسط سازماندهی و عاملیت، متداوم شود و به شکلگیری «بدنهی حقیقت» و سوژهی وفاداری که تغییر و غایت را نه در خود رخداد انقلاب، بلکه در تلاش برای تداومِ امکانهای گشودهشده توسط رخداد بداند، و با درگیرشدن در وضعیت بتواند حقیقت جدیدی را خلق کند، ره برد. در این وضعیت سنگی، یا به تعبیر علیرضا قزوه «باغ سنگی»، انتظار فروردین، تنها آرزو را رنگ واقعیت بخشیدن است. نباید فریب فصل و تقویم و گل را خورد، زیرا از اسفندی که تجربه میکنیم پیداست که فروردین نخواهد شد. باید در جستوجوی ربنای تازه بود، وگرنه صد دعا زیندست، یک نفرین نخواهد شد (ن.ک. به شعر «بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد» علیرضا قزوه).
@kavosh_garan
فرمانروایان توتالیتر از آنجایی که هنوز هم به بسیج مردم نیاز دارند بر اجباری تکیه میکنند، که ما به دست خود بر خودمان تحمیل میکنیم. این اجبار درونی همان بیدادگری منطقی است که جز استعداد بزرگ انسانها برای آغازگری چیزهای تازه، هیچ چیز دیگری نمیتواند در برابرش ایستادگی کند.
انسان با تسلیم به این منطق بیدادگر و زانو زدن دربرابر یک بیدادگر بیرون از خود، آزادی درونیاش را به همراه آزادی حرکتش واگذار میکند.
آزادی به عنوان یک استعداد درونی انسان، برابر است با استعداد آغازگری؛ درست همچنان که واقعیت سیاسی معادل است با فضای لازم برای حرکت در میان انسانها.
همچنان که به ارعاب نیاز است تا مبادا با زایش یک بشر نوین آغاز تازه ای از سر گرفته شود و صدایش در جهان به گوش رسد، به بسیج نیروی الزام آور منطق نیز نیاز است تا مبادا کسی تفکری را آغاز کند.
حکومت توتالیتر تنها زمانی احساس امنیت خواهد کرد که بتواند برای واداشتن انسانها به همگامی، از اراده خود آنها استفاده کند. این سیستم، نوع بشر را به عنوان مواد خویش مورد استفاده قرار میدهد و در حرکت خویش نه مرگ میشناسد و نه زندگی.
#هانا_آرنت
#توتالیتاریسم
@kavosh_garan
انسان با تسلیم به این منطق بیدادگر و زانو زدن دربرابر یک بیدادگر بیرون از خود، آزادی درونیاش را به همراه آزادی حرکتش واگذار میکند.
آزادی به عنوان یک استعداد درونی انسان، برابر است با استعداد آغازگری؛ درست همچنان که واقعیت سیاسی معادل است با فضای لازم برای حرکت در میان انسانها.
همچنان که به ارعاب نیاز است تا مبادا با زایش یک بشر نوین آغاز تازه ای از سر گرفته شود و صدایش در جهان به گوش رسد، به بسیج نیروی الزام آور منطق نیز نیاز است تا مبادا کسی تفکری را آغاز کند.
حکومت توتالیتر تنها زمانی احساس امنیت خواهد کرد که بتواند برای واداشتن انسانها به همگامی، از اراده خود آنها استفاده کند. این سیستم، نوع بشر را به عنوان مواد خویش مورد استفاده قرار میدهد و در حرکت خویش نه مرگ میشناسد و نه زندگی.
#هانا_آرنت
#توتالیتاریسم
@kavosh_garan
Forwarded from نگاهی به جامعه
عید نوروز چیزی جز نو کردن "جامه"،"ایمان"و "اذهان" نیست. یک باورمند به نوروز به هیچ چیز کهنه بسنده نمی کند حتی به خدای کهنه و پلاسیده خود. انسان نوروزی همیشه در اندیشه و ادراکات خود از پیرامون و آنچه بر او احاطه دارد در حال بازنگری و بازسازی است.
نوروز صیقل دادن پوسته های ضخیمی است که در گذر زمان بر روی منابع معرفتی انسان ها، اذهان و خدای انسانها نشسته است. با صیقل دادن، خدای تازه، ذهن تازه،و معرفت تازه بوجود می آید. بهمین جهت سرمنشاء همه بالندگی انسانها در صیقل دادن منابع معرفتی و تغییر الگوهای ذهنی در انسان هاست.
#علیرضاهمدست
سال نو خوبی در انتظار داشته باشید.
نوروزتان مبارک🌹🌹🌹
نوروز صیقل دادن پوسته های ضخیمی است که در گذر زمان بر روی منابع معرفتی انسان ها، اذهان و خدای انسانها نشسته است. با صیقل دادن، خدای تازه، ذهن تازه،و معرفت تازه بوجود می آید. بهمین جهت سرمنشاء همه بالندگی انسانها در صیقل دادن منابع معرفتی و تغییر الگوهای ذهنی در انسان هاست.
#علیرضاهمدست
سال نو خوبی در انتظار داشته باشید.
نوروزتان مبارک🌹🌹🌹
از پلیدیهای استبداد، یکی هم این است که شریف زیستن را مدام دشوارتر میکند.
استبداد کارش این است که هر روز آدمهای بیشتری را مجبور به انتخاب بین شرافت و آسایش کند. استبداد کارش این است که هر روز شریفانه زیستن را دشوارتر کند.
استبداد کارش این است که هر روز بنشیند به تماشای آدمهایی که در ترجیح شرافت بر آسایش یک جا میلغزند ( و از چشم دیگران میفتند. )
استبداد کارش این است که هر روز هزینه شرافت را بالا ببرد تا تعداد کمتری قادر به پرداخت آن باشند. استبداد کارش همین است،تهیسازی جامعه از شرافت
#قدرت_بیقدرتان
#واتسلاو_هاول
@kavosh_garan
استبداد کارش این است که هر روز آدمهای بیشتری را مجبور به انتخاب بین شرافت و آسایش کند. استبداد کارش این است که هر روز شریفانه زیستن را دشوارتر کند.
استبداد کارش این است که هر روز بنشیند به تماشای آدمهایی که در ترجیح شرافت بر آسایش یک جا میلغزند ( و از چشم دیگران میفتند. )
استبداد کارش این است که هر روز هزینه شرافت را بالا ببرد تا تعداد کمتری قادر به پرداخت آن باشند. استبداد کارش همین است،تهیسازی جامعه از شرافت
#قدرت_بیقدرتان
#واتسلاو_هاول
@kavosh_garan
☄توسعه: گذار از انسان عاقل به شهروند عقلانی
توسعه را می توان فرایند تحول عقلانیت یک ملت نیز تعبیر کرد. در جامعه ما تفاوت روشنی میان «عقل» و «عقلانیت» قائل نمی شوند. در حالی که عقل یک پدیده فیزیولوژیک است و عقلانیت یک پدیده تاریخی و اجتماعی است. جامعه ما همواره خود را دارای بهره هوشی بالایی ارزیابی کرده است. گرچه آمارهای بهره هوشی کشورها که توسط سازمان بهداشت جهانی منتشر شده است این ارزیابی را تایید نمی کند و بهره هوشی ایرانیان را در میان هوشهای متوسط قرار می دهد، اما فرض کنیم چنین است یعنی فرض کنیم ایرانیان یکی از ملل هوشمند دنیا باشند. اما مساله این جاست که برای توسعه یافتن ما نیازمند عقلانیت هستیم نه نیازمند عقل. ظرفیت عقلی انسان آنچنان عظیم است که اگر در میان کم هوشان هم باشیم باز آن ظرفیت چنان فراخ است که میتواند مرزهای وسیع توسعه را در خودش جای دهد. آنچه ما نیازمند آن هستیم، کسب عقلانیت است که یک مساله اکتسابی است. عقل یک موهب الهی است که با خلق بدن فیزیولوژیک ما به ما اهدا می شود و جز در دوران جنینی و احتمالا ماههای نخستین نوزادی، دیگر در طول زندگی خیلی نمیتوانیم بر میزان آن تاثیر بگذاریم. اما عقلانیت یک پدیده اکتسابی است که در بستری تاریخی و اجتماعی شکل میگیرد و تکامل می یابد و می تواند ارتقا یابد یا تخریب شود و نطفه توسعه نیز در همین عقلانیت یک ملت کاشته می شود.
در واقع اگر وجه تمایز انسان و حیوان را قوه «عقل» بدانیم در میان ملت ها عامل اصلی تمایز، «عقلانیت» آنهاست. متاسفانه نظام آموزشی ما به گونهای عقل محور طراحی شده است و نه عقلانیت محور. به همین علت این نظام بر بهره هوشی یا همان IQ تمرکز می کند در حالی که اگر نظام آموزشی را کارخانه تولید مواد اولیه برای توسعه یعنی انسانهایی با ویژگیهای توسعه خواهانه تعریف کنیم، این نظام باید با هدف گسترش و تعمیق عقلانیت طراحی شود و برای تحقق این منظور لازم است تمرکز خود را نه بر «بهره هوشی» که بر «هوش اجتماعی» قرار دهد.
بسیاری از هنجارها، رفتارها و شیوهها که ممکن است از نظرعقل حسابگر ابزاری – که متکی بر بهره هوشی است –عقلانی نباشند، در سایه هوش اجتماعی، عقلانی و بلکه مفید و لازم اند. ملتی که عقل دارد طبیعی است که می گردد تا راههای فرار مالیات را کشف کند اما ملتی که عقلانیت دارد ممکن است پرداخت مالیات را مفید و پرسود ارزیابی کند. ملتی که متکی بر عقل خویش است، ممکن است ثبت نام در یارانه های نقدی را مثبت ارزیابی کند اما ملتی که عقلانیت دارد ممکن است انصراف از دریافت یارانه نقدی را عقلانی بداند.
متاسفانه آنچه در دو دهه اخیر در جامعه ما رخ داده است تقویت عقل بیشینه ساز در برابر عقلانیت بهینه ساز است. «رشد»، محصول بیشنیه سازی یک جامعه است و «توسعه» محصول بهینه سازی یک جامعه. رشد با عقل خام نیز حاصل می شود اما توسعه با عقلانیت پخته حاصل می شود. پروژه توسعه در ایران هموراه زمین خورده است چون متکی به عقل خام بوده است در حالی که توسعه یک پروسه است که باید متکی به رشد آرام عقلانیت باشد.
کتاب «عقلانیت نابهروال» تلاش کوچکی است که می تواند مساله اندیشه در باب عقلانیت در جامعه ما را تقویت کند. به گمان من یکی از نقص های جدی روشنفکری در کل دوران پس از مشروطیت این بوده است که تمام توان و همت خود را معطوف به مبارزه سیاسی و کسب آزادی کرده است. روشنفکری ایرانی همواره تمام توجه جمعی خود را به سوی اصلاح در سپهر سیاسی ایران معطوف کرده است. سپهر اجتماعی مساله دوم روشنفکری ایرانی بوده است و در سپهر اجتماعی نیز موضوعاتی هم چون عدالت اجتماعی، برابری جنسیتی، مذهب و نظایر اینها در مرکز توجه بود است. هیچ تحولی در فرایند توسعه عمیق تر و ماندگارتر از تحول در عقلانیت یک ملت نیست و روشنفکری ایرانی باید با یک گردش بزرگ تاریخی مرکزیت توجه خود را به سوی مسائل زیربنایی تر تغییر دهد.
برای مثال آموزش زنان، به عنوان بخشی از هدف بزرگ آزادی و برابری زن و مرد در جامعه ما، و به عنوان یکی از دغدغههای روشنفکری ایرانی، زنان ما را دانشمندتر کرد اما توانمندتر نساخت. توانمندسازی اجتماعی زنان، بخشی از پروژه عقلانیت است. اما دانشمندسازی آنان الزاما به افزایش عقلانیت عمومی زنان جامعه ما نمی انجامد.
من امیدوارم بخشی از اندیشه و تلاش متفکران ایرانی به سوی مساله «عقلانیت ایرانی» معطوف شود. عقب ماندگی تاریخی ما را با تبیین عقلانیت ایرانی احتمالا بهتر بتوان توضیح داد تا با تحلیلهای توصیفی که بیشتر بر پیامدها متمرکزند تا علل. امید که روزگاری شهرهای ما در کنار فرهنگسراها و دانشگاهها و شهر کتابشان، خانه هایی پر از عقلانیت داشته باشند.
✍دکتر محسن رنانی
@kavosh_garan
توسعه را می توان فرایند تحول عقلانیت یک ملت نیز تعبیر کرد. در جامعه ما تفاوت روشنی میان «عقل» و «عقلانیت» قائل نمی شوند. در حالی که عقل یک پدیده فیزیولوژیک است و عقلانیت یک پدیده تاریخی و اجتماعی است. جامعه ما همواره خود را دارای بهره هوشی بالایی ارزیابی کرده است. گرچه آمارهای بهره هوشی کشورها که توسط سازمان بهداشت جهانی منتشر شده است این ارزیابی را تایید نمی کند و بهره هوشی ایرانیان را در میان هوشهای متوسط قرار می دهد، اما فرض کنیم چنین است یعنی فرض کنیم ایرانیان یکی از ملل هوشمند دنیا باشند. اما مساله این جاست که برای توسعه یافتن ما نیازمند عقلانیت هستیم نه نیازمند عقل. ظرفیت عقلی انسان آنچنان عظیم است که اگر در میان کم هوشان هم باشیم باز آن ظرفیت چنان فراخ است که میتواند مرزهای وسیع توسعه را در خودش جای دهد. آنچه ما نیازمند آن هستیم، کسب عقلانیت است که یک مساله اکتسابی است. عقل یک موهب الهی است که با خلق بدن فیزیولوژیک ما به ما اهدا می شود و جز در دوران جنینی و احتمالا ماههای نخستین نوزادی، دیگر در طول زندگی خیلی نمیتوانیم بر میزان آن تاثیر بگذاریم. اما عقلانیت یک پدیده اکتسابی است که در بستری تاریخی و اجتماعی شکل میگیرد و تکامل می یابد و می تواند ارتقا یابد یا تخریب شود و نطفه توسعه نیز در همین عقلانیت یک ملت کاشته می شود.
در واقع اگر وجه تمایز انسان و حیوان را قوه «عقل» بدانیم در میان ملت ها عامل اصلی تمایز، «عقلانیت» آنهاست. متاسفانه نظام آموزشی ما به گونهای عقل محور طراحی شده است و نه عقلانیت محور. به همین علت این نظام بر بهره هوشی یا همان IQ تمرکز می کند در حالی که اگر نظام آموزشی را کارخانه تولید مواد اولیه برای توسعه یعنی انسانهایی با ویژگیهای توسعه خواهانه تعریف کنیم، این نظام باید با هدف گسترش و تعمیق عقلانیت طراحی شود و برای تحقق این منظور لازم است تمرکز خود را نه بر «بهره هوشی» که بر «هوش اجتماعی» قرار دهد.
بسیاری از هنجارها، رفتارها و شیوهها که ممکن است از نظرعقل حسابگر ابزاری – که متکی بر بهره هوشی است –عقلانی نباشند، در سایه هوش اجتماعی، عقلانی و بلکه مفید و لازم اند. ملتی که عقل دارد طبیعی است که می گردد تا راههای فرار مالیات را کشف کند اما ملتی که عقلانیت دارد ممکن است پرداخت مالیات را مفید و پرسود ارزیابی کند. ملتی که متکی بر عقل خویش است، ممکن است ثبت نام در یارانه های نقدی را مثبت ارزیابی کند اما ملتی که عقلانیت دارد ممکن است انصراف از دریافت یارانه نقدی را عقلانی بداند.
متاسفانه آنچه در دو دهه اخیر در جامعه ما رخ داده است تقویت عقل بیشینه ساز در برابر عقلانیت بهینه ساز است. «رشد»، محصول بیشنیه سازی یک جامعه است و «توسعه» محصول بهینه سازی یک جامعه. رشد با عقل خام نیز حاصل می شود اما توسعه با عقلانیت پخته حاصل می شود. پروژه توسعه در ایران هموراه زمین خورده است چون متکی به عقل خام بوده است در حالی که توسعه یک پروسه است که باید متکی به رشد آرام عقلانیت باشد.
کتاب «عقلانیت نابهروال» تلاش کوچکی است که می تواند مساله اندیشه در باب عقلانیت در جامعه ما را تقویت کند. به گمان من یکی از نقص های جدی روشنفکری در کل دوران پس از مشروطیت این بوده است که تمام توان و همت خود را معطوف به مبارزه سیاسی و کسب آزادی کرده است. روشنفکری ایرانی همواره تمام توجه جمعی خود را به سوی اصلاح در سپهر سیاسی ایران معطوف کرده است. سپهر اجتماعی مساله دوم روشنفکری ایرانی بوده است و در سپهر اجتماعی نیز موضوعاتی هم چون عدالت اجتماعی، برابری جنسیتی، مذهب و نظایر اینها در مرکز توجه بود است. هیچ تحولی در فرایند توسعه عمیق تر و ماندگارتر از تحول در عقلانیت یک ملت نیست و روشنفکری ایرانی باید با یک گردش بزرگ تاریخی مرکزیت توجه خود را به سوی مسائل زیربنایی تر تغییر دهد.
برای مثال آموزش زنان، به عنوان بخشی از هدف بزرگ آزادی و برابری زن و مرد در جامعه ما، و به عنوان یکی از دغدغههای روشنفکری ایرانی، زنان ما را دانشمندتر کرد اما توانمندتر نساخت. توانمندسازی اجتماعی زنان، بخشی از پروژه عقلانیت است. اما دانشمندسازی آنان الزاما به افزایش عقلانیت عمومی زنان جامعه ما نمی انجامد.
من امیدوارم بخشی از اندیشه و تلاش متفکران ایرانی به سوی مساله «عقلانیت ایرانی» معطوف شود. عقب ماندگی تاریخی ما را با تبیین عقلانیت ایرانی احتمالا بهتر بتوان توضیح داد تا با تحلیلهای توصیفی که بیشتر بر پیامدها متمرکزند تا علل. امید که روزگاری شهرهای ما در کنار فرهنگسراها و دانشگاهها و شهر کتابشان، خانه هایی پر از عقلانیت داشته باشند.
✍دکتر محسن رنانی
@kavosh_garan
«عصری كه میوه درخت معرفت را چشیده باشد محكوم است بداند كه نمی تواند براساس نتایج تحلیل جهان، حتی كامل ترین تحلیل جهان، معنای جهان را دریابد، بلكه خود باید این معنا را بیافریند. و نیز باید بداند كه حاصل دانش تجربی روزافزون ما هرگز نمی تواند دیدگاه های كلی به زندگی و جهان باشد و هم این كه، والاترین آرمان ها - كه نیرومندترین قوه محركه ما هستند- فقط در مصاف با آرمان هایی دیگر شكل می گیرند كه برای دیگران همانقدر مقدس اند كه آرمان های ما برای ما.» (وبر، ص۹۶)
@kavosh_garan
@kavosh_garan
تحلیل ریمون آرون از جامعه شناسی تفهمی ماكس وبر یكی از تحلیل های ناب و اصیل است كه تا به امروز بهتر از آن نوشته نشده است. وی در كتاب جامع خود می نویسد: «از آنجا كه جامعه شناسی علم تفهمی كنش اجتماعی است، تفهم مستلزم درك معنایی است كه فاعل كنش برای رفتار خویش می پذیرد. پارتو منطق كنش ها را با استناد به شناخت های ناظر كنش می سنجید، در حالی كه هدف و منظور وبر عبارت است از تفهم معناداری كه هر فاعل رفتار به رفتار خاص خویش می دهد. (ریمون آرون، ص۲۱۱)
@kavosh_garan
@kavosh_garan
ژولین فروند معتقد است كه: «وقتی وبر عنوان جامعه شناسی تفهمی را به كار می برد، به هیچ وجه قصدش این نیست كه برای تفهم، نسبت به تبیین، شرف بیشتری قائل شود، یا دیگر گرایش های جامعه شناسی را تخطئه كند، بلكه می خواهد منحصراً ناكافی بودنشان را كه گاهی تعمدی است، برنموده و تنگی برخی از دیدگاه ها را نشان دهد. جامعه شناسی تفهمی در معنایی كه چشم اندازهای نوینی به روی جامعه شناسی سنتی می گشاید تفهمی است.» (ژولین فروند، ص۹۹)
@kavosh_garan
@kavosh_garan
«مقصود از تفهم در اندیشه وبر به هیچ وجه نوعی استعداد اسرارآمیز، استعدادی خارج یا برتر از عقل یا ورای مشی منطقی علوم طبیعی نیست.» (ریمون آرون، ص۲۱۵)
روش تفهمی نیز خود به ۲نوع تقسیم می شود: یكی فهم مشاهده ای بی واسطه و دیگر فهم تبیینی. فهم مشاهده ای بی واسطه همان ارتباط رو در رو است. همان نفس به نفس است كه با هر تغییر حالتی در چهره (خوشحال یا ناراحت) می توانیم بفهمیم كه فرد رو به روی ما چگونه احوالی دارد. اما جامعه شناسی وبر سعی دارد از این فراتر رفته و به چرایی مسأله برسد. چرایی مسأله همان فهمی تبیینی است كه «برایان فی» آن را در قالب فلسفه اجتماعی چند فرهنگی به تفصیل توضیح داده است.
@kavosh_garan
روش تفهمی نیز خود به ۲نوع تقسیم می شود: یكی فهم مشاهده ای بی واسطه و دیگر فهم تبیینی. فهم مشاهده ای بی واسطه همان ارتباط رو در رو است. همان نفس به نفس است كه با هر تغییر حالتی در چهره (خوشحال یا ناراحت) می توانیم بفهمیم كه فرد رو به روی ما چگونه احوالی دارد. اما جامعه شناسی وبر سعی دارد از این فراتر رفته و به چرایی مسأله برسد. چرایی مسأله همان فهمی تبیینی است كه «برایان فی» آن را در قالب فلسفه اجتماعی چند فرهنگی به تفصیل توضیح داده است.
@kavosh_garan
☄سندروم آتیلا ؛ شتر دزدان و تخم مرغ دزدان
آتیلا آمبروش (Attila Ambrus) معروف به دزد ویسکی، آدم کمسواد، ناتوان و درماندهی یهلاقبایی بود که در رومانی کمونیستی و فقیر دوران چائوشسکو با بدبختی بهشکل غیرقانونی از مرز گذشت و به امید زندگی بهتر راهی مجارستان شد. آتیلا بدن ورزیدهای داشت. آتیلا در زمان فروپاشی کمونیسم و شیرتوشیر شدن اوضاع مملکت که مقامات رژیم سابق و رژیم بعد از فروپاشی هر کدام به نحوی داشتند فساد و اختلاس و دزدی میکردند، استعداد خاص خودش را کشف میکند؛ استفاده از قابلیت و توانمندی بدنی برای دزدی از بانکها، دفاتر پست و هر جایی که در آن پول نقد وجود داشت. به این ترتیب او راه دزدی از این مراکز را پیش میگیرد و بعد از چند دزدی به مجرم سریالی سرقت بانکها، بیمهها، دفاتر پست و ... تبدیل میشود.
نکته جامعهشناختی جالب داستان این است که وقتی پلیس مجارستان در مقطعی، تصویری بازسازیشده از او را منتشر میکند تا مردم هر اطلاعی درباره او را به پلیس منتقل کنند، با بازخورد منفی مردم مواجه میشود. روایتی در بین مردم شکل گرفته بود مبنی بر اینکه شاید این دزد ناشناخته، رابینهودی عمل میکند و پولها را بین فقرا تقسیم میکند. گروههایی از مردم میگفتند باز هم دم این دزد گرم که مردانه میدزدد، مقامات که خیلی شیک و مجلسی اختلاس میکنند. خلاصه، پلیس نتوانست از حمایت مردمی برای مقابله با آتیلا آمبروش برخوردار شود. آتیلا حتی به گونهای قهرمان مردمی هم میشود.
نتیجه جامعهشناختی داستان آتیلا آمبروش را با عبارت سندروم آتیلا میتوان نشان داد؛ وقتی جامعهای بر اثر شدتگرفتن "ادراک فساد" یا "مشاهده فساد" رهبران سیاسی، مقامات دولتی و کارگزاران حکومت، به ستایش دزدی و فساد شهروندان عادی روی میآورند. شاید این ستایش را آشکارا بیان نکنند، اما پیش خود میگویند مقامات که با ناجوانمردی، در مقیاس کلان، از جیب میلیونها نفر، در پناه حمایت قانونی و بدون پاسخگویی دزدی میکنند، پس من چرا باید از برداشتن سهمام از منابع کشور خجالت بکشم؟
آتیلا میتواند به نقطهای برسد که دزدان خردهپا مثل آتیلا را تقدیس و ستایش کند، و حتی افسانههایی حول خیرخواهی و شجاعت آنها بسازد. دستگیری آتیلا معلوم کرد که همه پولهای دزدی را برای قمار و مشروب مصرف میکرده و هیچ کنش رابینهودی هم نداشته است، اما افسانههای رابینهودی حول او شکل گرفته بود.
جامعه وقتی دچار سندروم آتیلا میشود که بر اثر شدت مشاهده کردار ناشایست حاکمان، هر فردی شروع میکند توانایی ذهنی تبدیلشدن به یک آتیلا را در خود تقویت کند. سندروم آتیلا نقطه آغاز و البته بخشی از فرایند فروپاشی اخلاقی، کارآمدی و همهگیرشدن فساد است؛ لحظهای است که اخلاق انسجامبخش رو به نابودی میرود.
سندروم آتیلا نقطه بیبازگشت نیست اما بازگشتن از آن هم دشوار است. سندروم آتیلا بیان معکوسی از یک ضربالمثل هم هست؛ تخممرغ دزد شتر دزد میشود.روایت معکوس و جامعهشناختیتر این است: "شتردزدها مردم را تخممرغ دزد میکنند." وقتی شتردزدی پدیده رایج قدرتمندان شود، آنچه به ذهن شهروند درماندهای در سطح آتیلا میرسد، تخممرغ دزدی است. خودش و بقیه نیز تار و پود ذهنی توجیه آنرا فراهم خواهند کرد. مراقب باشیم به دام سندرم آتیلا نیفتیم.
✍دکتر محمد فاضلی
@kavosh_garan
آتیلا آمبروش (Attila Ambrus) معروف به دزد ویسکی، آدم کمسواد، ناتوان و درماندهی یهلاقبایی بود که در رومانی کمونیستی و فقیر دوران چائوشسکو با بدبختی بهشکل غیرقانونی از مرز گذشت و به امید زندگی بهتر راهی مجارستان شد. آتیلا بدن ورزیدهای داشت. آتیلا در زمان فروپاشی کمونیسم و شیرتوشیر شدن اوضاع مملکت که مقامات رژیم سابق و رژیم بعد از فروپاشی هر کدام به نحوی داشتند فساد و اختلاس و دزدی میکردند، استعداد خاص خودش را کشف میکند؛ استفاده از قابلیت و توانمندی بدنی برای دزدی از بانکها، دفاتر پست و هر جایی که در آن پول نقد وجود داشت. به این ترتیب او راه دزدی از این مراکز را پیش میگیرد و بعد از چند دزدی به مجرم سریالی سرقت بانکها، بیمهها، دفاتر پست و ... تبدیل میشود.
نکته جامعهشناختی جالب داستان این است که وقتی پلیس مجارستان در مقطعی، تصویری بازسازیشده از او را منتشر میکند تا مردم هر اطلاعی درباره او را به پلیس منتقل کنند، با بازخورد منفی مردم مواجه میشود. روایتی در بین مردم شکل گرفته بود مبنی بر اینکه شاید این دزد ناشناخته، رابینهودی عمل میکند و پولها را بین فقرا تقسیم میکند. گروههایی از مردم میگفتند باز هم دم این دزد گرم که مردانه میدزدد، مقامات که خیلی شیک و مجلسی اختلاس میکنند. خلاصه، پلیس نتوانست از حمایت مردمی برای مقابله با آتیلا آمبروش برخوردار شود. آتیلا حتی به گونهای قهرمان مردمی هم میشود.
نتیجه جامعهشناختی داستان آتیلا آمبروش را با عبارت سندروم آتیلا میتوان نشان داد؛ وقتی جامعهای بر اثر شدتگرفتن "ادراک فساد" یا "مشاهده فساد" رهبران سیاسی، مقامات دولتی و کارگزاران حکومت، به ستایش دزدی و فساد شهروندان عادی روی میآورند. شاید این ستایش را آشکارا بیان نکنند، اما پیش خود میگویند مقامات که با ناجوانمردی، در مقیاس کلان، از جیب میلیونها نفر، در پناه حمایت قانونی و بدون پاسخگویی دزدی میکنند، پس من چرا باید از برداشتن سهمام از منابع کشور خجالت بکشم؟
آتیلا میتواند به نقطهای برسد که دزدان خردهپا مثل آتیلا را تقدیس و ستایش کند، و حتی افسانههایی حول خیرخواهی و شجاعت آنها بسازد. دستگیری آتیلا معلوم کرد که همه پولهای دزدی را برای قمار و مشروب مصرف میکرده و هیچ کنش رابینهودی هم نداشته است، اما افسانههای رابینهودی حول او شکل گرفته بود.
جامعه وقتی دچار سندروم آتیلا میشود که بر اثر شدت مشاهده کردار ناشایست حاکمان، هر فردی شروع میکند توانایی ذهنی تبدیلشدن به یک آتیلا را در خود تقویت کند. سندروم آتیلا نقطه آغاز و البته بخشی از فرایند فروپاشی اخلاقی، کارآمدی و همهگیرشدن فساد است؛ لحظهای است که اخلاق انسجامبخش رو به نابودی میرود.
سندروم آتیلا نقطه بیبازگشت نیست اما بازگشتن از آن هم دشوار است. سندروم آتیلا بیان معکوسی از یک ضربالمثل هم هست؛ تخممرغ دزد شتر دزد میشود.روایت معکوس و جامعهشناختیتر این است: "شتردزدها مردم را تخممرغ دزد میکنند." وقتی شتردزدی پدیده رایج قدرتمندان شود، آنچه به ذهن شهروند درماندهای در سطح آتیلا میرسد، تخممرغ دزدی است. خودش و بقیه نیز تار و پود ذهنی توجیه آنرا فراهم خواهند کرد. مراقب باشیم به دام سندرم آتیلا نیفتیم.
✍دکتر محمد فاضلی
@kavosh_garan
کمونیسم به این دلیل در بازار پرآشوب اندیشهها به موفقیت چشمگیر دستیافت که میتوانست قدرت مطلق را بهطورکلی توجیه کند. درواقع استالین بهعنوان دیکتاتور نیمه دوم قرن بیستم با تکیه بر سابقه لنین، برنامههای رهاییبخشی را تبلیغ کرد و از این طریق مشروعیت بیسابقهای به دست آورد. او ادعا میکرد میتواند کشورش را با نسخهی جدیدی از دموکراسی مدرن، از رهن سرمایهداری برهاند و بهسوی سوسیالیسم سوق دهد. این الگوی نظری بهقدری گسترده بود که میتوانست دولتهای بسیار مختلفی از ویتنام و یمن تا لهستان و چکسلواکی را شامل شود؛ اما همیشه قدرت باید به تمامی در یک حزب واحد متمرکز میبود، حتی اگر احزاب دیگری نیز بهطور اسمی در کشور وجود داشته باشند. قدرت باید در دست الیگارشی کوچکی باقی میماند که حزب را به نام قوانین تاریخ هدایت کند... رژیم شوروی بر اساس دروغی در خاک روسیه بنا شده بود و همین دروغ را نیز تحت لوای انقلاب جهانی به تمام کشورهای دنیا تسری میداد. طی این برنامه شوروی در مواردی مستقیماً به سمت کشورگشایی میرفت و خاک کشورهای دیگر را ضمیمه میکرد...
#گذشته_یک_توهم
#فرانسوا_فوره
@kavosh_garan
#گذشته_یک_توهم
#فرانسوا_فوره
@kavosh_garan
فقر چیزی است بیش از محرومیت.
فقر یعنی حالت احتیاج دائم و بدبختی حاد، در فقر نیروئی است که خصال انسانی را در آدمی بزداید و همین سرچشمه زشتی آن است.
فقر پستی و خواری میآورد، چون تن آدمی را حاکم بر او قرار میدهد و انسان را به زیر مهمیز بیامان ضرورت میکشاند.
به حکم همین ضرورت بود که انبوه خلق به یاری انقلاب فرانسه شتافتند، به آن الهام بخشیدند، آن را به پیش راندند و سرانجام به نابودی کشاندند.
انبوه خلق به علت فقر چنین کردند و به محض آنکه به صحنه سیاست آمدند، ضرورت هم با آنان نمودار گشت. در نتیجه قدرت رژیم سابق به عجز مبدل شد و حکومت مردم مرده بدنیا آمد و آزادی در مقابل ضرورت یعنی اضطرار نهفته در فرایند زیست سر تسلیم فرود آورد.
روبسپیر اعلام کرد که «هرچه برای حفظ حیات ضروری است باید میان همه مشترک باشد و فقط مازاد آن ممکن است دارایی خصوصی شناخته شود.»
وی با این کلام از یکسو نظریات سیاسی پیش از عصر جدید را معکوس کرد که اصحاب آن معتقد بودند آنچه از وقت و کالا به صورت مازاد در دست هر شهروند میماند، باید به دیگران داده شود و با آنان تقسیم گردد.
#هانا_آرنت
#درباره_انقلاب
@kavosh_garan
فقر یعنی حالت احتیاج دائم و بدبختی حاد، در فقر نیروئی است که خصال انسانی را در آدمی بزداید و همین سرچشمه زشتی آن است.
فقر پستی و خواری میآورد، چون تن آدمی را حاکم بر او قرار میدهد و انسان را به زیر مهمیز بیامان ضرورت میکشاند.
به حکم همین ضرورت بود که انبوه خلق به یاری انقلاب فرانسه شتافتند، به آن الهام بخشیدند، آن را به پیش راندند و سرانجام به نابودی کشاندند.
انبوه خلق به علت فقر چنین کردند و به محض آنکه به صحنه سیاست آمدند، ضرورت هم با آنان نمودار گشت. در نتیجه قدرت رژیم سابق به عجز مبدل شد و حکومت مردم مرده بدنیا آمد و آزادی در مقابل ضرورت یعنی اضطرار نهفته در فرایند زیست سر تسلیم فرود آورد.
روبسپیر اعلام کرد که «هرچه برای حفظ حیات ضروری است باید میان همه مشترک باشد و فقط مازاد آن ممکن است دارایی خصوصی شناخته شود.»
وی با این کلام از یکسو نظریات سیاسی پیش از عصر جدید را معکوس کرد که اصحاب آن معتقد بودند آنچه از وقت و کالا به صورت مازاد در دست هر شهروند میماند، باید به دیگران داده شود و با آنان تقسیم گردد.
#هانا_آرنت
#درباره_انقلاب
@kavosh_garan
☄امانالله قرائیمقدم، جامعهشناس:
تغییر بسیار مهمی که در سال ۱۴۰۲ شاهد آن بودیم، «کوچکشدن طبقه متوسط» است. این طبقه، سپر مقاومتی طبقات پایین در مقابل طبقات بالاست و ضعیفشدن آن به ضرر جامعه است.
وقتی این طبقه فرو میریزد، طبقات زیرین را به جنبش و حرکت درمیآورد و میتواند آنها را علیه طبقات بالا، حاکمیت و دولت برانگیزاند.
ناآگاهی، رانت، رشوه، خلف وعده، روابطمداری و ناشایستهسالاری در جامعه ما بسیار است و این بر کسی پوشیده نیست.اقتصاد بیمار است و گرانی و تورم بیداد میکند. مجموعه این عوامل طبقه متوسط را تحت فشار قرار میدهند و منجر به تخریب آن میشوند
تغییر بسیار مهمی که در سال ۱۴۰۲ شاهد آن بودیم، «کوچکشدن طبقه متوسط» است. این طبقه، سپر مقاومتی طبقات پایین در مقابل طبقات بالاست و ضعیفشدن آن به ضرر جامعه است.
وقتی این طبقه فرو میریزد، طبقات زیرین را به جنبش و حرکت درمیآورد و میتواند آنها را علیه طبقات بالا، حاکمیت و دولت برانگیزاند.
ناآگاهی، رانت، رشوه، خلف وعده، روابطمداری و ناشایستهسالاری در جامعه ما بسیار است و این بر کسی پوشیده نیست.اقتصاد بیمار است و گرانی و تورم بیداد میکند. مجموعه این عوامل طبقه متوسط را تحت فشار قرار میدهند و منجر به تخریب آن میشوند
☄کالینز و نظریه کشمکش
✍زهرانجاتی
رندل کالینز تاکیدش بر کشمکش جنبه عقیدتی ندارد. یعنی کارش را بااین نظر سیاسی آغاز نکرد که کشمکش بد یا خوب است.
کالینز از دیدگاه فردی به قضیه کشکمش نزدیک شد. او آشکار ساخت که ریشه های نظریش در پدیده شناسی و روش شناسی مردمنگارانه نهفته است. و به این نکته اگاه بود که جامعه شناسی نمی تواند در سطح خرد موفق گردد.
کالینز ساختارهای اجتماعی را ازکنشگرانی که آنها را میسازند جدایی ناپذیر می دانست والگوهای کنش متقابل آنها را ذات این ساختارها می انگاشت. وبه این گرایش داشت که ساختارهای اجتماعی رابیشتر به صورت کنش متقابل در نظر بگیرد. او نظریه مارکسیستی را به عنوان نقطه شروع کشکمش می پذیرد.
تاکید بر قشربندی اجتماعی را برای این برگزید که این قشربندی ،نهادی است که با بسیاری از مختصات زندگی ،ازجمله ثروت، سیاست ،اشتغال، خانواده، باشگاهها، اجتماعات و سبکهای زندگی سر وکار دارد. به نظرش نظریه های بزرگ قشر بندی همگی ناموفق بوده اند.
و از نظریه مارکسیستی بعنوان تبیین تک علتی از جهان چند علتی انتقاد کرد.او نظریه وبر را تنها بعنوان ضد نظام در نظر می گرفت تا از طریق آن ویژگی های دو نظریه بزرگ مارکسیستی و نظریه های کارکردی را تشخیص دهد.
کالینز باوجود پایبندی ش به جامعه شناسی
خُردِ قشربندی،کارش را با نظریه های پهن دامنه مارکس و وبر به عنوان زمینه های بررسی خود آغاز کرد. او با اصول مارکسیستی آغاز میکند و میگوید این اصول :با برخی تعدیلها، مبنایی را برای یک نظریه کشمکش درباره قشربندی فراهم میکنند.
به نظر او آدمها ذاتا اجتماعی اند، اما در روابط اجتماعی شان مستعد کشمکش نیز می باشند.
معتقد بود که نظریه کشکمش نباید بر صورت بندی انتزاعی باشد بلکه بایدبر زندگی واقعی تاکید داشته باشد. و باید ترتیب های مادی را که برکنش متقابل تاثیر می گذارند،مورد بررسی قرار دهد. و در موقعیت نابرابر، آنهایی که منابع را تحت نظارت خود دارند، احتمالا می کوشند تا افراد فاقد منابع را استثمار کنند.
کالینز از نظریه پردازان کشمکش خواست که به پدیده های فرهنگی همچون باورداشت ها و آرمانها، از دیدگاه منافع،منابع وقدرت ،نگاه کنند.
واینکه کالینز به بررسی قشر بندی و جنبه های دیگر جهان اجتماعی سخت پای بند است..
@kavosh_garan
✍زهرانجاتی
رندل کالینز تاکیدش بر کشمکش جنبه عقیدتی ندارد. یعنی کارش را بااین نظر سیاسی آغاز نکرد که کشمکش بد یا خوب است.
کالینز از دیدگاه فردی به قضیه کشکمش نزدیک شد. او آشکار ساخت که ریشه های نظریش در پدیده شناسی و روش شناسی مردمنگارانه نهفته است. و به این نکته اگاه بود که جامعه شناسی نمی تواند در سطح خرد موفق گردد.
کالینز ساختارهای اجتماعی را ازکنشگرانی که آنها را میسازند جدایی ناپذیر می دانست والگوهای کنش متقابل آنها را ذات این ساختارها می انگاشت. وبه این گرایش داشت که ساختارهای اجتماعی رابیشتر به صورت کنش متقابل در نظر بگیرد. او نظریه مارکسیستی را به عنوان نقطه شروع کشکمش می پذیرد.
تاکید بر قشربندی اجتماعی را برای این برگزید که این قشربندی ،نهادی است که با بسیاری از مختصات زندگی ،ازجمله ثروت، سیاست ،اشتغال، خانواده، باشگاهها، اجتماعات و سبکهای زندگی سر وکار دارد. به نظرش نظریه های بزرگ قشر بندی همگی ناموفق بوده اند.
و از نظریه مارکسیستی بعنوان تبیین تک علتی از جهان چند علتی انتقاد کرد.او نظریه وبر را تنها بعنوان ضد نظام در نظر می گرفت تا از طریق آن ویژگی های دو نظریه بزرگ مارکسیستی و نظریه های کارکردی را تشخیص دهد.
کالینز باوجود پایبندی ش به جامعه شناسی
خُردِ قشربندی،کارش را با نظریه های پهن دامنه مارکس و وبر به عنوان زمینه های بررسی خود آغاز کرد. او با اصول مارکسیستی آغاز میکند و میگوید این اصول :با برخی تعدیلها، مبنایی را برای یک نظریه کشمکش درباره قشربندی فراهم میکنند.
به نظر او آدمها ذاتا اجتماعی اند، اما در روابط اجتماعی شان مستعد کشمکش نیز می باشند.
معتقد بود که نظریه کشکمش نباید بر صورت بندی انتزاعی باشد بلکه بایدبر زندگی واقعی تاکید داشته باشد. و باید ترتیب های مادی را که برکنش متقابل تاثیر می گذارند،مورد بررسی قرار دهد. و در موقعیت نابرابر، آنهایی که منابع را تحت نظارت خود دارند، احتمالا می کوشند تا افراد فاقد منابع را استثمار کنند.
کالینز از نظریه پردازان کشمکش خواست که به پدیده های فرهنگی همچون باورداشت ها و آرمانها، از دیدگاه منافع،منابع وقدرت ،نگاه کنند.
واینکه کالینز به بررسی قشر بندی و جنبه های دیگر جهان اجتماعی سخت پای بند است..
@kavosh_garan
ویژگی اصلی انسان تودهای، نه سنگدلی و نه واپسگرایی است، بلکه انزوا و نداشتن روابط اجتماعی بهنجار، ویژگی اصلی این انسان را میسازد.
#هانا_آرنت
#توتالیتاریسم
@kavosh_garan
#هانا_آرنت
#توتالیتاریسم
@kavosh_garan