Telegram Web Link
حذف حرف اضافه

به نظر نگارنده، در فارسی فصیح و نثر دقیق، خاصه در متون علمی که نیاز به وضوح و صراحت دارد، بهتر است که در همه حال از حذف حرف اضافه خودداری شود.

اگر حرف اضافه از جمله حذف شود معمولاً جمله یا  بی‌معنی می‌شود یا معنای دیگری می‌یابد، مانند حرف اضافۀ از  و به در دو جملۀ زیر:

- کتاب را از او خریدم.
- کتاب را به دوستش داد.

حذف حرف اضافه در جملۀ اول، جمله را بی‌معنی می‌کند: « کتاب را او خریدم » و در جملۀ دوم، معنی را تغییر می‌دهد: « کتاب را دوستش داد ». اما در بسیاری از موارد، حذف حرف اضافه ظاهراً لطمه‌ای به معنای جمله نمی‌زند، مانند

- کتاب را دستش داد ( به جای ... به دستش داد ).
-  چترم را خانه گذاشته‌ام ( به جای ... در خانه گذاشته‌ام ).

تقریباً همۀ ادبا و دستور نویسان جمله‌های اخیر را غلط  یا لااقل عامیانه می‌شمارند و توصیه می‌کنند که از استعمال آنها پرهیز شود. از جملۀ این ادبا مرحوم محمد پروین گنابادی است که در مقاله‌ای نوشته است که حذف حرف اضافۀ در از اول کلمه‌های ضمن و حدود صحیح نیست و به جای « ضمن بحث » و « حدود سالِ فلان » باید گفت:« در ضمن بحث » و « در حدود سالِ فلان »؛ همچنین به جای « مکتب نرفتن » باید گفت: « به مکتب نرفتن » و جز اینها ... این مقاله را مرحوم گنابادی در سال 1342 نوشته و مجلۀ دانش در شمارۀ اخیر خود ( فروردین و اردیبهشت 1366، ص 35 ) خلاصۀ مطالب آن را مجدداً چاپ کرده، یعنی مورد تأیید قرارداده است. غرض از مقالۀ حاضر بررسی غلط یا صحیح بودنِ این گونه عبارتهاست.

ما به حکم چه می‌توانیم بگوییم که فلان کلمه یا جمله غلط یا صحیح است؟ مسلماً به حکمِ استعمال اهل زبان و نه صرفاً به حکم منطق یا استدلال انتزاعی که در بسیاری از موارد احکامش عملاً با قراردادهای زبان تطبیق نمی‌کند. بنابراین اگر همۀ مردم کوچه و بازار مثلاً بگویند:

- امروز می‌خواهم بروم حمام ( به جای: به حمام )
- مرا گذاشتند مکتب درس بخوانم ( به جای: در مکتب )

آیا ما حق داریم که بگوییم این جمله‌ها به دلیل محذوف بودن حروف اضافه در آنها غلط است؟ عده‌ای از فضلا بی‌درنگ می‌گویند: آری، غلط است؛ و عده‌ای دیگر می‌گویند: اگر هم غلط نباشد به هر حال عامیانه است و زبان گفتار با زبان نوشتار فرق دارد و ما نباید زبان مردم بی‌سواد یا شتابزدۀ کوچه و بازار را ملاک قرار دهیم، و آنچه اصطلاحاً « زبان معیار » نامیده می‌شود متکی بر زبان کتابت مردم درس خوانده و مهذّب است. در جواب گروه اخیر، می‌توان از نوشته‌های نویسندگان معتبر معاصر شاهد آورد:

- شاید صاحبخانه می‌خواسته برود حمام. خوب، ویلان الدوله هم مدتی است فرصت پیدا نکرده حمامی برود. ( محمدعلی جمال‌زاده، یکی بود و یکی نبود، داستان« ویلان الدوله »)
- مرا گذاشتند مکتب درس بخوانم. ( مجتبی مینوی، داستانها و قصه‌ها، تهران، 1349، ص 130 )

اینجا، به احتمال قوی، گروه نخست اعتراض خواهند کرد که : زبان فقط زبان امروز و این دهه و این سده نیست، زبان گذشته‌ای و سنتی دارد، خاصه زبان فارسی  که هزار و دویست سال سابقه و بیش از ده هزار عنوان کتاب معتبر در همۀ زمینه‌های ادبی و فلسفی و علمی در پسِ پشت دارد و حق نیست که این گذشته را نادیده بگیریم و فقط براساس استعمال معاصران، ولو از نویسندگان صاحب نام باشند، قواعد دستور زبان را استخراج کنیم و استعمال پیشینیان را نادیده بگیریم، زیرا پیشینیان ما در آثار خود هرگز حرف اضافه را حذف نکرده‌اند و امروز هم اگر نخواهیم رابطۀ خود را با این گذشتۀ فرهنگی بگسلیم باید از ایشان متابعت کنیم.
بسیار خوب، ولی آیا واقعاً پیشینیان ما هرگز حرف اضافه را حذف نمی‌کرده‌اند؟ چون گذشته از دستورنویسان و دبیران و استادان ادبیات فارسی، بسیاری از نویسندگان و مترجمان و علاقه‌مندان به نوشتن فارسی صحیح ممکن است به این سؤال جواب منفی بدهند یا، به هر حال، این سؤال به شدت برایشان مطرح باشد، تفصیل در این باب شاید بی‌فایده نباشد.

در آثار پیشینیان در موارد متعدد به حذف حرف اضافه برمی‌خوریم که در اینجا به ذکر چند نمونه از آنها اکتفا می‌شود ( حرف اضافۀ محذوف در میان دو قلّاب [ ] آورده شده است ):

هجیر دلاور میان را ببست
[ بر ] یکی بارۀ تیزتک بر نشست ( فردوسی-شاهنامه )

[ در ] جملۀ ره خلق برهم مرده بود
نیم زنده مرده را می‌خورده بود ( عطار، منطق الطیر )

گر مرا خود قوّت رفتن بُدی
[ به ] خانۀ خود رفتمی وین کی شدی ( مولوی، مثنوی )

« یکی [ در ] همه عمر مرا جوید و راه ندهم و یکی هنوز مرا ناجسته وی را به خود راه دهم » ( شرح التعرّف، ج 2، ص 722 )؛ « ما سالهاست که [در] این جایگاهیم، هرگز هیچ دامدار ندیده ایم» (داستانهای بیدپای، 170)؛

دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/shekar-shekan/zaban-pajohi/12908-hazf-harf-ezafe.html

https://www.tg-me.com/iranboom_ir
Audio
‏ خاک مشک بیز

شاعر: بانو هما ارژنگی

ای خاک مشک بیز- سِتَروَن نبینمت
وین اشک غم- چکیده به دامن نبینمت.....

@iranboom_ir
خاک مشک بیز

شاعر: بانو هما ارژنگی

ای خاکِ مشک بیز، سِتَروَن* نبینمت
وین اشکِ غم، چکیده به دامن نبینمت
ای آتشِ نهفته به خاکستر و غبار،
جز از شرارِ تفته به آهن نبینمت !
***
ای جان پناهِ هستی ام ای گاهوارِ مهر،
بختِ سپید و فَرَّه یزدان سزای تو ست
تا بود و هست،نامِ تو ما را سروشِ جان
بر سنگواره های جهان جای پای تو ست
***
هرگز مباد ننگِ شکستت به روزگار
ای مامِ مهر پرورِ من، ای کهن دیار
ای سرزمینِ ژَنده یلان و سخنوران
ای یکه تازِ مانده ز دوران به یادگار
***
در جانِ آن چَکادِ* نهان در پرندِ ابر،
سوزان شرارِ آتشِ جاوید زنده است
وان خونِ گرم عشق به رگهای رهروان،
در بستر امید- روان و تپنده است
***
آنجا- به بامِ قافِ کهن- مرغِ وارغَن*
دانای هوشمند و توانای بی گزند
مهرِ گیاش در پَر و تریاقِ چاره گر،
آگه ز درد و رنجِ تو سیمرغِ رازمند
***
اینجا منم که دردِ تو را می خرم به جان
ناموس و نام و جا و نشانم برای توست
اینجا نه من! که لشکرِ خوبانِ روزگار،
با صد هزار جانِ گرامی فدای توست
***
ققنوسِ* آتشین پَرَم ای مرغِ بی زوال،
بار دگر از آتشِ سوزنده سر برآر
گردِ ملال از رخِ خورشیدی ات بشوی
وان فَرَّهِ نهفته به زنگار زنده دار ! 

نگاهی به واژگان:

۱-سترون = بی حاصل، نازا، عقیم
۲- "چَکاد نهان در پرند ابر،" اشاره به کوه آتشفشان دماوند است که آتش جاویدش هماره جوشان است.
۳- وارغَن  نامی دیگر برای سیمرغ است و سیمرغ پرنده ای ست اسطوره ای،خردمند و دانا و یاری رسان که گویند بر کوه افسانه ای قاف آشیان دارد.
۴-ققنوس (قُقنُس)، مرغِ آتشزاد، پرنده اساطیری بی جفت که هر هزار سال، آواز خوانان، آتشی می افروزد در آن می‌سوزد و خاکستر می شود. آنگاه از دلِ خاکستر، ققنوسی تازه سربر می آورد و زاده می شود.
استاد اسلامی ندوشن #ایران را همانندِ #ققنوس دانسته اند.

هما ارژنگی
۱۳ شهریور ۱۴۰۲

@iranboom_ir
شیر درۀ پنجشیر - احمدشاه مسعود

شاهین آریامنش
https://www.tg-me.com/iranboom_ir/39377

احمد شاه مسعود، روایت صدیقه مسعود
گردآورندگان: شکیبا هاشمی و ماری فرانسواز کولومبانی
برگردان: افسر افشاری
تهران، نشر مرکز، چاپ نخست: ۱۳۸۸، ۲۷۲ صفحه مصور
شابک: ۰-۶۱-۲۱۳-۹۶۴-۹۷۸

یکی از چهره‌های برجستۀ تاریخ که سالیانِ سال در برابر دشمنان برون مرزی و درون مرزی دلاورانه ایستاد و به پیکار پرداخت احمدشاه مسعود است. احمدشاه مسعود فرزند دوست محمدخان در ۱۱ شهریور ماه ۱۳۳۲ در قریه‌ی جنگلکِ پنجشیر ِ2 افغانستان زاده شد. وی همانند پدرش یک میهندوست تاجیک بود که آرزو داشت پارسی زبانان جهان را متحد کند. پدر احمدشاه با گروهی از میهن دوستان تاجیک برضد تقسیمات جغرافیایی حکومت شوروی که به زیان تاجیک‌ها بود دست به خیزش مسلحانه زدند و چون شکست خوردند، پدر مسعود به هرات گریخت و در افغانستان ماندنی شد و در آنجا افسر پلیس شد و سال‌ها ریاست پلیس هرات را بر دوش داشت. 3 احمد شاه در سال ۱۳۵۲ به دانشگاه رفت و از همان روزگار جوانی به نبرد با روس‌ها پرداخت. پیکارهای مردم افغانستان به ویژه احمد شاه مسعود و همرزمانش ارتش سرخ شوروی را چنان به ستوه آورد که آنها چاره‌ای جز پس نشینی پیش روی خود ندید. 4 به دنبال برون رفت واپسین سرباز ارتش شوروی از خاک افغانستان در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۶۸ به ابتکار احمدشاه مسعود شورای عالی فرماندهان ارشد جهادی افغانستان در شاه سلیمِ ولایت بدخشان در تاریخ ۱۷ مهر ۱۳۶۹ بر پاشد. فرماندهان در این نشست راهبرد پیکار علیه حکومت کمونیستی افغانستان را روشن کردند. سپس پیکارهای وی و یارانش با طالبان آغاز شد. مسعود که بارها تلاش دکتر محمد مصدق نخست وزیر بی باک ایران را برای ملی کردن نفت ایران و بریدن دست بیگانه از کشورش ستوده بود و آن را در ردیف به پاخیزی پدر خود و تاجیکان در منطقۀ فرارود بر ضد شوروی خوانده بود، سرانجام در روز ۱۸ شهریورماه ۱۳۸۰ در سالروز استقلال جمهوری تاجیکستان بر اثر انفجار انتحاری دو مرد مراکشی که خود را خبرنگار نامیده بودند شهید شد. لویه جرگه اضطراری افغانستان که در پایان دولت موقت بنیاد نهاده شده بود به او لقب «قهرمان ملی» داد و روز ۱۸ شهریور سالروز جان باختن وی را تعطیل رسمی و «روز شهید» نام نهاد، اگر چه او را بیشتر با لقبِ «شیر دره ی پنجشیر» می شناسند.

این کتاب با پیشگفتار گردآورندگان کتاب یعنی "شکیبا هاشمی" رییس سازمان غیردولتی افغانستان و دبیر نخست سفارت افغانستان در اتحادیۀ اروپا و "ماری فرانسواز کولومبانی" روزنامه نگار مجله‌ی "ال" آغاز می‌شود که در آن به پیشینه‌ی گفتگوهایشان با صدیقه مسعود همسر احمدشاه مسعود و مجاب کردن وی به نوشتن این کتاب می‌پردازند. کتاب در پانزده بخش سامانش یافته است. در بخش نخست صدیقه مسعود از زاده شدن خود در دهکده‌ای به نام بازارک نزدیک به دره‌ی پنجشیر سخن می‌گوید و سپس به عروسی و برخی رسم و راه‌ها در افغانستان می‌پردازد. وی به آیینی اشاره می‌کند که بر پایه‌ی آن در برخی از شهرستان‌ها هنگامی که دختری به خانه‌ی شوهر می‌رود خانواده‌ی شوهر برای عروس خود نامی نو بر می‌گزینند. چنین رسم و راهی در شاهنامه‌ی فرزانه‌ی فره‌مند توس ابوالقاسم فردوسی نیز دیده می شود. در بخش "آزمودن فریدون پسران را" فریدون پس از ازدواج دختران سرو با پسرانش نام های جدیدی را بر دختران سرو و همچنین پسرانش می‌نهد.

«کنون نامتان ساختستیم، نغز؛
چنانچون بباید، سزاوارِ مغز

تویی مه‌ترین؛ سلم نام تو باد!
به گیتی پراگنده کام تو باد!

که جستی سلامت ز چنگ نهنگ؛
 به گاهِ گریزش، نکردی درنگ

دلاور که نندیشد از پیل و شیر،
تو دیوانه خوانش؛ مخوانش دلیر!

میانین کز آغاز تیزی نمود؛
 از آتش مر او را دلیری فزود،
ورا تور خوانیم، شیر و دلیر؛
  کجا ژَنده پیلش نیارد به زیر.
هنر خود دلیری است بر جایگاه،
که بَددل نباشد سزاوارِ گاه.
دگر که‌ترین مردِ با سنگ و چنگ،
که هم با شتاب است و هم با درنگ
ز خاک و ز آتش میانه گزید،
چنان کز رهِ هوشیاری سزید
دلیر و جوان چون هُشیوار بود،
 به گیتی جز او را نباید ستود.
کنون ایرج اندر خورَد نام اوی؛
 درِ مهتری باد فرجامِ اوی!
بدان کو به آغاز شیری نمود؛
به گاه درشتی، دِلیری فزود.
به نام پری چهرگانِ عرب،
کنون برگشایم به شادی دو لب

زن سلم را کرد نام آرزوی؛
زن تور را ماهِ آزاده خوی
زن ایرج نیک پی را سهی؛
کجا بُد به خوبی سهیلش رهی؛»

دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/8288-shir-dare-panjshir.html

https://www.tg-me.com/iranboom_ir
برای احمد مسعود، سردار آزادگان - سروده هما ارژنگی

از ژرفنای تاریکی به سوی  روشنی گام می نهی.

چونان تیغ زرین آفتاب بر جنگل خفاشان خفته در سیاهی می تابی.

می تابی و در گستره پاک آسمان، سرود رهایی سر می دهی.

پور آزاده ئ شیر دره پنجشیر،  سردار خراسان. بزرگ.

می آیی و پیشاپیش، مرگ و نیستی را در زیر گام

 هایت نهاده ای و پرچم آزادگی و جاودانگی بر

 افراشته ای.!

جامه و دستارت، بوی و نشان از پاکی جامه پدرانت دارد.

و...چهره ات...!.

  چه فرخ نشان است این چهره ای که در آن اندوه

 پنهان یک مرد و نرمی و پاکی و بی گناهی

 کودکانه به هم آمیخته است ...!

 آمیزه ای که آدمی راشگفت زده می کند.

در نگاه آشوبناکت، اخگری ست که از گذشته تابناک سرزمین خراسان  نشان دارد.

نشانگر  روزگاری ست که در سمنگان، تهمینه ی دل

 ناگران، مهره پدر را بر بازویت می بندد و مهر مهر

 را با بوسه ای بر گونه ات می نهد و به خدا می سپاردت....

آی فرزند،  بدان که تو را مادران بسیارند در جای

 جای سرزمین ایران ویج که در سکوت، دست ها

 بر آسمان برافراشته، برای ماندگاری و پیروزی

 ات، یزدان آفریننده ئ راستی و نیکی را نیایش

 می کنند تا تو را از این گریوه تاریک برهاند و به

 روشنی و شادی و پیروزی، پیوند دهد.
 و....‌
من،
یکی از همان مادرانم❤️

چهارشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۰ خورشیدی

# هما ارژنگی 🕊🕊🕊🕊🕊🍃🍃

@iranboom_ir
Audio
برای احمد مسعود سردار آزادگان

سرایش و خوانش: هما ارژنگی

@iranboom_ir
غروب ستاره‌ای تابان (احمد شاه مسعود) - سرودهٔ توران شهریاری (بهرامی)
https://www.tg-me.com/iranboom_ir/39372
 
روانش شاد «احمد شاه مسعود»*
 که در خون و رگش عشق وطن بود

 نسب بردی ز تاجیکان فرمند
  به فرهنگ نیاکان بود پابند

 تبارش از تبار مهتران بود
  فروغ فر ایرانی در آن بود

 تمام عمر او شد صرف میهن
تو گویی بود از نسل تهمتن

 چو بود آن آریامرد دلاور
ز شهر پنجشیر مرد پرور

 به خوی آریایی بود پابند
 دل و جان را ز مهر میهن آکند

 دلش آکنده از یاد خدا بود
 پس از آن عاشقی میهن ستا بود

 برفت از نوجوانی چون در این راه
  در این ره قهرمانی شد دل آگاه

 بهین فرمانده جنگ آزمون بود
 دگر فرماندهان را رهنمون بود

 برای کسب آزادی کشور
   نیاسود آن دل آگاه دلاور

 از آن پس، آن عقاب تیز پرواز
  نبرد دیگری را کرد آغاز

 نبردش با گروه طالبان بود
چو او نامردمان را خصم جان بود

 چنان سرگرم در کار وطن شد
  که فارغ از حضور خویشتن شد

 گروه طالبان جهل پرور
 بگستردند بهرش دام دیگر

 سرانجام آن دلیر عاشق و راد
 سر و جان را به راه میهنش داد

 تفو بادا بر آن ابلیس ناپاک
  که آن آزاده را افکند بر خاک

 دریغ از آن‌که در مرز رهایی
   فکندندش به مکر و ناروایی

 دو روز از مرگ او چون رفت، ناگاه
  شدیم از یازده سپتامبر آگاه

 پس از آن چون دو مه بگذشت از آن غم
گروه طالبان پاشید از هم

 کنون خالی‌ست جای آن دل آگاه
 به پیشاپیش مردان وطن‌خواه

 دریغ از آن که آن فرمانده گرد
بسان اختری تابنده افسرد

 ابر مردی دل‌ آگاه و نژاده
  کنون بر خاک گورش سر نهاده

 اگر او خفت، خون او نخوابید
سزای خویشتن را طالبان دید

* به مناسبت قتل ناجوانمردانه‌ی احمد شاه‌مسعود در 18 شهریور 1381 برابر 9 سپتامبر و 2 روز پیش از 11 سپتامبر

http://www.iranboom.ir/shekar-shekan/chame/13872-ahmad-shah-masoud-ghorob-setare.html

https://www.tg-me.com/iranboom_ir
«شیر دره پنجشیر» فراموش شدنی نیست

احمد شاه مسعود در دوران مبارزه خود به ‎خلاف دیگر رهبران جهادی ـ که بیشتر اوقات را در بیرون از افغانستان بودند ـ هیچ گاه افغانستان را در این سال‌ها ترک نکرد و از قول او نقل کرده‌اند که گفته است: «اگر به اندازه همین کلاه من در افغانستان برایم جا باقی بماند، خاکم را ترک نخواهم کرد و به مبارزه ادامه خواهم داد».

احمد شاه مسعود، پس از سال‌ها مقاومت در برابر اشغال افغانستان به دست ارتش شوروی و نبرد با گروه طالبان، دو روز پیش از حملات یازدهم سپتامبر، در نتیجه حمله انتحاری دو مرد عرب وابسته به گروه تروریستی «القاعده» به شهادت رسید.
http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/3164-shir-dare-panjshir-faramosh-shodani-nist.html


جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/3663-jormash-in-bod-asrar-hoveida-mikard.html

از قتل احمدشاه مسعود تا قتل استاد ربانی
http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/3874-az-ghatl-ahmad-shah-masoud-ta-ghatl-ostad-rabani.html

تصاویری از احمدشاه مسعود «شیر دره پنجشیر»
http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/7484-aks-ahmad-shah-masoud-shir-dare-panjshir.html

به مناسبت سالروز شهادت استاد «برهان الدین ربانی» - شهید صلح افغانستان در قاب تصویر
http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/7608-ostad-rabbani-dar-ghab-tasvir.html

شیر درۀ پنجشیر - احمدشاه مسعود
http://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/8288-shir-dare-panjshir.html

غروب ستاره‌ای تابان (احمد شاه مسعود) - سرودهٔ توران شهریاری (بهرامی)
http://www.iranboom.ir/shekar-shekan/chame/13872-ahmad-shah-masoud-ghorob-setare.html


احمد شاه مسعود - شادروان ادیب برومند
https://www.tg-me.com/iranboom_ir/41713


https://www.tg-me.com/iranboom_ir
آمايش سرزمين راهی دراز و نرفته.pdf
556.4 KB
آمایش سرزمین؛ راهی دراز و‌ نرفته
دکتر هوشنگ طالع
ماهنامه خواندنی، شماره ۱۱۸، آذر و دی ۱۴۰۰

@iranboom_ir
به مناسبت هیجدهم شهریورماه ؛ سال روز شهادت  فرمانده ی سرافراز ایران بزرگ ؛ شیردره پنج شیر : احمد شاه مسعود.

بلند قامت تر از کوه های پامیر
شهید خفته بر دامان پنجشیر

غریوت باز می پیچد ز نخجیر
کجا شیر را توانند کرد زنجیر 
              ۱۳۹۳/۶/۱۸

بیگی سینا لنگرودی

#احمد_شاه_مسعود
#شیر_دره_پنجشیر

@iranboom_ir
۱۸ شهریور ۱۳۸۸، بانو تاج‌زمان دانش ـ حقوقدان و از مفاخر فرهنگی ایران ـ درگذشت.
تاج‌زمان دانش در سال ۱۳۰۵ در تبریز متولد شد.
یادش گرامی.

@iranboom_ir
In Che Halist
Sina Sarlak
تصنیف «این چه حالیست» با صدای سینا سرلک

@iranboom_ir
به بهانه ى روز جهانى سواد آموزى

@iranboom_ir
🔹۱۸ شهریور، سالروز درگذشت کلنل علینقی وزیری است.
یادش گرامی باد.

@iranboom_ir
دادجان عطااله‌یف روزنامه نگار تبعیدی تاجیکستان در آلمان
http://www.iranboom.ir/iranshahr/iran-pajohi/16230-tajikestan-941217.html


تلاش برای فارسی زدایی سازمان یافته در افغانستان


http://www.iranboom.ir/iranshahr/iran-pajohi/16229-talash-baraye-farsi-zodaei-sazeman-yafte-dar-afghanestan.html

برده کیست؟ برده دار کیست؟

http://www.iranboom.ir/tazeh-ha-sp-285929972/negahe-roz/16228-barde-kist-941217-001.html

کاریکلماتور - مجله خواندنی شماره 90

* آنقدر آزاده باش که در خیابان‌های ذهنت منع رفت و آمد نباشد!
http://www.iranboom.ir/shekar-shekan/zabanzad/16234-karikalamator-maj-khandani-90.html

از این‌جا و آن‌جا، از دیروز تا امروز... - (از لابه‌لای خبرهای روزنامه‌ها،مجله‌ها و خبرگزاری‌ها) – مجله خواندنی شماره 90

http://www.iranboom.ir/tazeh-ha-sp-285929972/khabar/16233-khabar-maj-khandani-90-941217.html

نوشتارهای خوانندگان – مجله خواندنی شماره 90

http://www.iranboom.ir/tazeh-ha-sp-285929972/khabar/16232-neveshtar-khanandegan-shomare-90.html

@iranboom_ir
داستانهای ایرانی - مدیر مدرسه

جلال آل احمد

انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست. صدو پنجاه تومان در کار گزینی کل مایه گذاشته بودم تا این حکم را به امضاء رسانده بودم.توصیه هم برده بودم و تازه دوماه هم دویده
بودم. مو، لای درزش نمی رفت.می دانستم که چه او بپذیرد، چه نپذیرد، کارتمام است. خودش هم می دانست.حتما هم دستگیرش شد که با این نک و نالی که می کرد، خودش را کنف کرده.ولی کاری بود و شده بود.در کارگزینی کل، سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عریضه رونویس را به رویت رییس فرهنگ
هم برسانم تازه این طور شد.وگر نه بالی حکم کارگزینی کل چه کسی می توانست حرفی بزند؟ یک وزارت خانه بود و یک کارگزینی!شوخی که نبود.ته دلم قرص تر از این ها بود که محتاج به این استدلالها باشم.اما به نظرم همه این تقصیرها از این سیگار
لعنتی بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدیدم در بیاورم. البته از معلمی، هم اقم نشسته بود.ده سال « الف.ب.» درس دادن و قیافه های بهت زده ی بچه های مردم برای مزخرف ترین چرندی که می
گویی... و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی تری شعر دری و صنعت ارسال مثل و رد العجز... و ازاین مزخرفات! دیدم دارم خر می شوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت، در امتحان تجدیدی به هر احمق بی شعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکه ی تعطیلات است، نجات داده باشم. این بود که راه افتادم. رفتم و از اهلش پرسیدم. از یک کار چاق کن.
دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار و طرفین خوش و خرم و یک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی، که باب میلم هست یا نه. و رفتم.مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود.یک فرهنگ دوست خر پول، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچه هاشان را کوتاه بکنند، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان. یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه
کاشی کاری کرده بود. هنوز درو همسایه پیدا نکرده بودند که حرف شان بشود و لنگ و پاچه ی سعدی و بابا طاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخ الشعرا را بکوبند روی نبش دیوار کوچه شان.تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا.از صد متری داد می زد که توانا بود هر.... هر چه دلتان بخواهد! با شیر و خورشیدش که آن بالا سر، سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می کرد
و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قمچیلی که به دست داشت و تاسه تیر پرتاب، اطراف مدرسه بیابان بود. درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته روبه شمال، ردیف کاج های درهم فرو رفته ای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود روی
آسمان لکه دراز و تیره ای زده بود.حتما تا بیست و پنج سال دیگر همه ی این اطراف پر می شد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه ها و فریاد لبویی و زنگ روزنامه فروشی و عربده ی گل به سر دارم خیار!نان یارو توی روغن بود.- « راستی شاید متری ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد؟ شاید هم زمین ها را همین جوری به ثبت دادهباشد؟ هان؟ - احمق به توچه؟!...»
بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که مردم،حق دارند جایی بخوابند که آب زیرشان نرود.-« تو اگر مردی، عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه هم بشو.» و رفته بودم و دنبال کاررا گرفته بودم تا رسیده بودم به اینجا.همان روز وارسی فهمیده بودم که مدیر قبلی
مدرسه زندانی است. لابد کله اش بوی قرمه سبزی می داده و باز لابد حالا دارد کفاره گناهانی را می دهد که یا خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده. جزو پر قیچی ها ی رییس فرهنگ هم کسی نبود که با مدیرشان، اضافه حقوقی نصیبش بشود و ناچار سرودستی برای این کار بشکند. خارج از مرکز هم نداشت.این معلومات را توی کارگزینی بدست آورده بودم. هنوز « گه خوردم نامه نویسی » هم مد نشده بود که بگویم یارو به این زودی ها از سولدونی در خواهد آمد.فکر نمی کردم که دیگری هم برای این وسط بیابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش.
این بودکه خیالم راحت بود. از همه ی اینها گذشته کارگزینی کل موافقت کرده بود!
دست است که پیش از بلند شدن بوی اسکناس، آن جا هم دوسه تا عیب شرعی و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودن لابد کاسه ای زیر نیم کاسه است که فلانی یعنی من، با ده سال سابقه ی تدریس، می خواهد مدیر دبستان بشود!

دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/shekar-shekan/dastan/4875-modir-madrese.html

https://www.tg-me.com/iranboom_or
2024/10/02 08:17:59
Back to Top
HTML Embed Code: